سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و چهارم و آخر


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و چهارم و آخرآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل 

- دیگه دور و بر اون نمی ری دیمون. من می دونم که حواست به اونه. می دونم که مراقبش هستی. می دونم که دنبالشی، اما دیگه نه. دیگه اجازه نمی دم. اگه یه بار دیگه بهش نزدیک بشی پشیمون می شی.
- آه استفان تو همیشه خودخواه بودی. همیشه همه چیز رو فقط واسه خودت تنهایی می خواستی؛ نمی خوای چیزی رو با من تقسیم کنی مگه نه؟
دیمون لبخند مکارانه ای به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خیلی بهتر از توئه.  
- این دورغه.
- نه، نه برادر عزیز من. من در مورد چیز به این مهمی که دروغ نمی گم.  استفان به او نگاه می کرد و سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند. دیمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فکر می کنی. تو فکر می کنی اون دختر خوب و سر به راهی باید باشه. درست مثل کاترین. اما النا این طوری نیست. اون اصلاً از این مدل دخترایی نیست که تو بپسندی برادر کوچیک و معصوم من. النا تو دلش خیلی شیطون تر از اونیه که تو خیال می کنی. - حتماً می خوای بگی تو میدونی.
دیمون دست به سینه بود دست هایش را انداخت و گفت:
- آه بله برادر کوچک و معصوم من.
استفان می خواست همان جا به دیمون حمله کند. کن لبخند مغرورانه اش را له کند و گلوی دیمون را پاره کند. اما بعد سعی کرد خودش را کترل کند. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
- در مورد یه چیز حق با توئه دیمون. النا قدرت زیادی داره. این قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که می دونه تو واقعاً چی هستی حتماً تو رو از خودش می رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. دیمون یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:
- النا می دونه؟ بهتره زیاد مطمئن نباشی که النا چی می دونه و چی نمی دونه. شاید یه روز بفهمی که از تاریکی واقعی بیشتر از نور خوشش می یاد. من حداقل در مورد خودم هیچ چیزی رو از کسی پنهان نکردم. من هر وقت احتیاج داشته باشم کارم رو می کنم اما در مورد تو برادر من خیلی نگرانم. تو خیلی ضعیف و رنگ پریده به نظر می یای. به نظر میاد النا شیره وجودت رو کشیده مگه نه؟ تمام وجود استفان از او میخواست « بکُشش... بکُشش » بکُشش، گردنش رو » . آه دیمون را بکُشد بشکن. چنگ بنداز و رگ های گردنش رو پاره اما استفان می دانست که دیمون امشب خون «. زیادی خورده. هاله ی تاریک قدرت دیمون از همیشه قوی تر و غیر قابل نفوذ تر به نظر می رسید. دیمون با لذت گفت:
- آره من امشب خیلی خوردم. انگار می توانست فکرهای استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاک کرد.
- خیلی کوچک و لاغر بود اما نمی دونم چرا این قدر نیرو توی خونش داشت. البته به خوشگلی النا نبود و مثل النا هم بوی عطر نمی داد؛ اما من همیشه از چشیدن خون های تازه استقبال می کنم. خوشحالم که می بینم توی رگ های تو هم خون تازه جریان داره. دیمون نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاری را می دید که ریشه در طبقه ی اجتماعی خانواده ی آنها داشت. دیمون گفت:
- دلم می خواد یه کاری بکنم. و بعد به سمت نهالی که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسی داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهیچه های دست دیمون را دید و بعد دیمون دستش را بالا آورد. درخت از ریشه بیرون آمد. استفان بوی خاک مرطوبی که ریشه را در بر گرفته بود حس می کرد. دیمون سپس درخت را گرفت و به کناری انداخت.
- دلم می خواد یه کار دیگه هم بکنم. و بعد ناگهان دیمون غیب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثری از او نبود.
- این بالا رو نگاه کن برادر.
صدا از بالای سر استفان می آمد. دیمون بین و شاخ و برگ های درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صدای خش خشی آمد و بعد دوباره دیمون غیبش زد.
- من دوباره اینجام برادر.
دیمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او می زد. اما استفان که برگشت کسی را پشت سرش ندید.
- این جا رو نگاه کن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخید.
- نه این طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعی کرد که دیمون را بگیرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- این جا استفان. این بار صدا از داخل سر خود استفان می آمد. استفان نیروی زیادی را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بیرون کند و بعد ناگهان دید که دیمون دوباره برگشته سر جای اولش زیر درخت
بلوط. اما این بار دیگر هیچ شیطنتی در نگاه او نبود. دیمون با چشم های سیاه و بی احساس به او خیره شده و لب هایش روی هم بود. - دیگه چه دلیلی می خوای استفان؟ من خیلی از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از این آدم های مسخره قدرتمند تری. من از تو سریع ترم و قدرت هایی دارم که تو حتی نمی تونی فکرشو بکنی. قدرت های قدیمی استفان. و می دونی که من جرات استفاده کردن از این نیروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگی من این نیروها رو علیه تو به کار می برم.
- برای همین اومدی این جا؟ اومدی که منوشکنجه بدی؟
- من خیلی با تو مهربون بودم برادر. خیلی وقتا می تونستم بکشمت اما گذاشتم زنده بمونی. این دفعه دیگه فرق می کنه. دیمون چند قدم جلوتر آمد. لب هایش این بار موقع حرف زدن تکان می خوردند:
- بهت هشدار می دم استفان جلوی من نایست.با من مخالفت نکن. مهم نیست که من برای چی اومدم این جا. اما الان النا رو می خوام و اگر سعی کنی جلوی منو بگیری تو رو می کشم. استفان گفت:
- می تونی سعی خودتو بکنی. دیگر نمی توانست خشم را درون خود کنترل کند. می دانست که آتش خشم او تاریکی وجود دیمون را تهدید می کند.
- فکر می کنی من نمی تونم؟ تو هیچ وقت هیچی نمی فهمی. استفان ناگهان احساس کرد چیزی او را گرفته. انگار دست های دیمون گلویش را فشار می داد. استفان سعی داشت از شر نیرویی که گردنش را می فشرد خلاص شود اما دست های دیمون مانند فولاد محکم بودند. استفان خودش را تکان داد و سعی کرد مشتش را به آرواره ی دیمون برساند. فایده ای نداشت. نیروی دیمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده ای کوچک بود که در چنگال گربه ای گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نیرویش را جمع کرد و سعی کرد خودش را از زیر فشار دست های دیمون خارج کند، اما تمام تلاشش بیهوده بود.
- تو همیشه سرسختی می کنی. همیشه لجبازی می کنی. شاید این بار بالاخره منو باور کنی! استفان به صورت دیمون نگاه کرد. مثل پنجره ای مه گرفته سفید بود. چشمان دیمون به او دوخته شده بود. استفان دید که دست های دیمون از پشت سر موهایش را کشید سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل دیمون قرار گرفت. استفان تقلا می کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تیزی دندان های دیمون را روی گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و ناامیدی در هم آمیخته بود. برای اولین بار این شکارچی خود شکار شده بود. نمی توانست جلوی دیمون را بگیرد. خون داشت از بدنش خارج می شد. استفان تقلا می کرد با ته مانده ی نیرویش جلوی خون را بگیرد. اما نمی توانست. این کارش فقط درد را بیشتر می کرد. انگار نه جسمش، بلکه روحش بود که زخمی شده بود و از آن بود که خون می رفت. درد در وجودش مثل زبانه های آتش بالا می آمد تا به زخمی رسید که دیمون از طریق آن داشت عصاره ی وجودش را می مکید. درد در آرواره هایش بود، در گونه هایش بود، در سینه اش بود و در شانه هایش. احساس سرگیجه می کرد و می دید که کم کم دارد بی هوش می شود.
و بعد به یک باره دست های دیمون او را رها کردند و او روی زمین افتاد، بر روی بستری از برگ های خشک و مُرده ی درخت بلوط. سعی کرد نفس بکشد. دست ها و زانوانش انگار که قفل شده بودند. به سختی و با درد فراوان می توانست آن ها را تکان بدهد.
- می بینی برادر کوچولو؟ من از تو قوی ترم. می تونم تو رو بگیرم. می تونم خونت رو ازت بگیرم. می تونم زندگیت رو هم اگه بخوام بگیرم. بذار النا مال من باشه در غیر این صورت می کشمت. استفان به بالا نگاه کرد. دیمون بالای سرش ایستاه بود. سر و سینه اش را جلو داده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود. مثل شکارچی پایش را گذاشته بود روی گردن برادرش. در چشمان سیاهش برق پیروزی می درخشید و خون استفان روی لب هایش بود. نفرت در دل استفان جوشید. آن قدر شدید که قبلاً اصلاً ندیده بود. انگار که نفرت سابقش از دیمون قطره ای بود در مقایسه با این اقیانوس. نفرتی که در طی قرن ها بارها شده بود که از کاری که با برادرش کرده بود احساس پریشانی کند و از کشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش می توانست گذشته را تغییر بدهد اما الان و در این لحظه تنها می خواست که دوباره آن را تکرار کند.
- النا مال تو نیست.
نیرویش را جمع کرد و از روی زمین بلند شد.
- هیچ وقت هم نمی شه. استفان ایستاد و بعد سعی کرد راه برود. سعی کرد گام هایش لرزان نباشد و سعی کرد دیمون نفهمد که چقدر ایستادن و راه رفتن برایش سخت است. تمام وجودش درد می کرد. احساس حقارت حتی از درد هم بیشتر بود. خس و خاشاک به لباسش چسبیده بود، اما آن ها را از خودش نتکاند. ذره ذره انرژی اش را احتیاج داشت. در هر قدمی که جلو می رفت اراده اش مستحکم تر و ضعفش کم تر می شد.
- تو هیچ وقت نمی فهمی برادر. استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابی داد. تنها دندان هایش را به هم می فشرد و جلو می رفت. یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. دلش می خواست فقط یک لحظه روی زمین بنشیند و استراحت کند اما... یک قدم دیگر، یگ قدم دیگر. ماشین نباید زیاد دور باشد. صدای خشک برگ ها را زیر پایش می شنید و بعد شنید که صدای خش خش از پشت سرش هم می آید. سعی کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخیدن نداشت و بعد احساس کرد تاریکی تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخیر کرده. احساس کرد دارد می افتد. و بعدبرای همیشه در تاریکی مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چیز دیگری احساس نکرد.
النا با سرعت آماده شد و به سمت دبیرستان رابرت ای.لی راه افتاد. انگار سال ها بود آن جا را ندیده است. شب قبل را مثل خاطره ها کمی به سختی به یاد می آورد، اما می دانست که امروز نتیجه ی آن را در صورت تک تک بچه ها می تواند ببیند. شب قبل مجبور شده بود که با عمه جودیت رو به رو شود. عمه جودیت ماجرای جنایت را از همسایه ها شنیده بود و خیلی دلش شور می زد. بیشتر به خاطر این که نمی دانست النا کجاست یا کجا بوده. وقتی ساعت دو نیمه شب النا به خانه برگشت عمه جودیت واقعاً نگران و عصبانی بود. النا نمی توانست قضیه را توضیح دهد. فقط توانست بگوید با استفان بوده و می داند که استفان متهم است. النا گفت که در بی گناهی استفان شک ندارد. بقیه اتفاقاتی را که در آن شب افتاده بود نباید به کسی می گفت. حتی اگر عمه جودیت حرف هایش را باور می کرد هیچ وقت دلیل این کار النا را نمی فهمید. النا شب دیر خوایبده بود و برای همین صبح خیلی دیر بیدار شده بود. توی خیابان هیچ تاکسی و اتوبوسی نبود. تند تند شروع کرد به راه رفتن. آسمان خاکستری بود و باد داشت شروع می شد واقعا دلش می خواست استفان را ببیند. تمام شب کابوس های وحشتناکی در مورد او دیده بود. یکی از خواب هایش اتفاقاً واقعی بود. توی خواب دیده بود که استفان با صورت رنگ پریده و جدی اش کتابی را در دست گرفته بود و با عصبانیت مقابل النا ایستاده بود. استفان سپس گفت:
- النا چطور تونستی این کار رو بکنی چطور؟ و بعد کتاب را انداخته بود جلوی پای او و رفته بود. النا صدایش زده بود و التماس کرده بود که نرود اما استفان در تاریکی ناپدید شده بود. وقتی النا به جلوی پایش نگاه کرده بود دیده بود که کتابی که آن جا افتاده در واقع دفترچه ی خاطرات گم شده اش است. وقتی یاد دفترچه ی خاطرات گم شده اش می افتاد خشم تمام وجودش را فرا می گرفت، اما معنای آن چه می توانست باشد؟ چه چیزی توی دفترچه ی خاطرات بود که باعث شده بود استفان آن قدر عصبانی بشود؟
النا نمی دانست. فقط می دانست که باید استفان را ببیند و با او حرف بزند و صدایش را بشنود . دور شدن از او مثل دور شدن از جسم و جان خودش بود. به سرعت از پله ها بالا دوید و از راهروهای خالی عبور کرد. به سمت کلاس زبان های خارجی رفت، چون می دانست که استفان آن ساعت کلاس لاتین دارد. اگر فقط یک لحظه هم او را می دید می دانست که حالش بهتر می شود. اما استفان سر کلاس نبود. النا از پنجره کوچک روی در کلاس داخل را نگاه کرد و دید صندلی استفان خالی است. ولی مت توی کلاس بود. حالت چهره ی مت النا را بیشتر از قبل ترساند. مت زل زده بود به جای خالی استفان و در نگاهش ترس و اضطراب شدیدی موج می زد. النا از جلو در کنار رفت. برگشت و مثل یک ربات از پله ها بالا رفت و به سمت کلاس مثلثات راه افتاد. وقتی در را باز کرد تمام سرها به سمت او برگشت! النا خودش را به صندلی خالی کنار مردیت رساند و نشست.
خانم هالپرن چند ثانیه درس را متوقف کرد و به او نگاه کرد و سپس درسش را ادامه داد. وقتی معلم به سمت تخته برگشت النا به مردیت نگاه کرد. مردیت دست دراز کرد و دست او را فشرد.
- حالت خوبه؟
- نمی دونم.
به نظرش همه چیز احمقانه می آمد. به نظرش می رسید هوای اطراف دارد خفه اش می کند. سینه اش سنگین شده بود. انگشتان مردیت خشک و داغ بودند.
- مردیت تو می دونی چه اتفاقی برای استفان افتاده؟ چشمان مردیت ناگهان از تعجب گشاد شدند و النا احساس کرد که سنگینی سینه اش دارد بیشتر می شود. انگار در اعماق آب ها بود که این قدر به سینه اش فشار می آمد. مردیت گفت:
- مگه تو نمی دونی؟ النا به سختی توانست بگوید:
- نکنه دستگیرش کردن؟
- بدتر از اونه النا. استفان غیبش زده. پلیس رفته مهمون خونه اما استفان اون جا نبوده، بعد اومدن این جا توی مدرسه اما امروز مدرسه نیومده. ماشینش رو می گن کنار جنگل توی جاده خاکی قدیمی پیدا
کردن. می گن از شهر فرار کرده، چون گناهکار بوده فرار کرده.
- نه این درست نیست.
چند نفر به سمت او برگشتند و نگاه کردند، ولی او اهمیتی نمی داد.
- استفان بی گناهه.
- من می دونم اما اگه بی گناهه چرا فرار کرده؟
- نه! استفان فرار نکرده، هیچ وقت هم فرار نمی کنه.
چیزی درون النا بود که می سوخت. آتشی از خشم که کم کم داشت با ترس نیز همراه می شد.
- حتما مجبور شده. هیچ وقت با اراده خودش شهر رو ترک نمی کنه.
- منظورت اینه که کسی مجبورش کرده؟ اما کی؟ تایلر که جراتشو نداره...
النا پرید وسط حرفش.
- یا مجبورش کرده یا بدتر. حالا تمام کلاس داشتند به آن ها نگاه می کردند. خانم هالرن آمد چیزی بگوید که النا بلند شد. او هم به هم کلاسی هایش نگاه می کرد اما آن ها را نمی دید.
- خدا کمکش کنه. حتماً توی خطر افتاده... خدایا کمکش کن. و سپس النا به سمت در کلاس راه افتاد.
- النا برگرد.. النا. النا صدای مردیت و خانم هالپرن را از پشت سر می شنید. سرعت گام هایش را بیشتر کرد. سرش را برنگرداند. ذهنش فقط روی یک چیز بود. همه فکر می کردند النا دارد میرود پیش تایلر اسمال وود و برای همین نتوانستند او را پیدا کنند. النا می دانست که باید چکار کند. از مدرسه بیرون آمد. باد سرد پاییزی به صورتش می خورد. قدم هایش را تندتر کرد. انگار گام هایش فاصله مدرسه تا جاده قدیمی را می خواست ببلعد. از لبه ی جاده به سمت پل ویکری و قبرستان قدیمی چرخید. باد سرد موهایش را مثل شلاق توی صورتش می زد. برگ های بالای درختان بلوط می رقصیدند. آتشی که در دل النا بود نمی گذاشت سرمای بیرون را حس کند. از کنار درختان راش و بید مجنون ها عبور کرد. برگ های شان ریخته بود. به وسط قبرستان رسید و با چشمان بی قرار خود به اطراف نگاه کرد. بالای سرش ابرهای آسمان با باد جا به جا می شدند. انگار رودخانه خاکستری رنگی در آسمان جریان داشت. شاخه های بلوط و راش در هم فرو رفته بودند. دسته ای از برگ های خشک با باد به صورتش خورد. انگار قبرستان قدیمی می خواست او را از آن جا براند. النا با دست برگ ها را کنار زد. چرخید و به اطراف نگاه کرد. نگاهش لابه لای سنگ قبرها دنبال چیزی می گشت. النا سپس برگشت. در باد فریاد کشید. تنها یک کلمه گفت. اما می دانست که جواب خواهد گرفت:
- دیمون...

نویسنده: ال جی اسمیت
پایان جلد اول





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت آخر از فصل چهارم خاطرات خون آشام