سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



در این خانه زمان متوقف شده است!


"یه وقت‌هایی که خیلی خستم می‌کنه دستامو می‌زارم رو سرم، داد می‌کشم میگم از من چی می‌خوای دیگه، میرم تو حیاط، لب حوض می‌شینم و خیره می‌شم به آسمون، بعد می‌بینم میاد روی پله‌های دم حیاط می‌نشینه، پای به پای من گریه می‌کنه ...

بعضی صبح‌ها که از خواب پا می‌شم انگار زندگیم از نو شروع شده، حالم خوبه، سر حالم آخه شبش خواب‌های خوبی از بهشت دیدم ... ".

به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، عزمم را جزم کرده بودم به خانه‌شان بروم، مددکار بنیاد شهید گفت این جانباز اعصاب و روان است، کنترل رفتار ندارد، برایت قرار مصاحبه را هماهنگ می‌کنیم، اما تنهایی به خانه‌شان نرو.

قبول کردم و قرار شد ساعت و روز مصاحبه را به من خبر بدهند، اما بعد از چند روز دوباره با من تماس گرفتند و گفتند همسر جانباز درخواست کرده کسی به خانه‌شان نیاید، اگر می‌خواهی هماهنگ کنیم حاج خانم به اینجا بیاید و از همین جا مصاحبه‌ات را بگیر؛ با این که حسابی ذوقم از نوشتن گزارش کور شده بود قبول کردم، اما مطمئن بودم چیزی که از مصاحبه می‌خواهم در نمی‌آید.

تقریبا راس ساعت 9 صبح بود که هر دو با هم به محل مصاحبه رسیدیم، مددکار بنیاد شهید مرا به حاج خانم معرفی کرد، از او خواست با من راحت باشد و خیالش را هم راحت کرد که این گزارش بدون عکس است و نامی از او و همسرش در آن منتشر نمی‌شود، سپس ما را به یکی از اتاق‌ها راهنمایی کرد تا تنها باشیم و من راحت‌تر بتوانم مصاحبه بگیرم.

آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی خبرنگار ایسنا با همسر یک جانباز اعصاب و روان 40 درصد است که در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر از بالای کوه به زمین پرت می‌شود و از ناحیه سر به شدت مورد آسیب قرار می‌گیرد. در این مصاحبه به جزئیاتی از زندگی این جانباز اعصاب و روان و مشکلات خانواده‌اش پرداخته شده تا شاید کمی از اوج فداکاری و ایثار این عزیزان ملموس شود و روشن گردد که زندگی با یک جانباز صرفا دست و پنجه نرم کردن با سرفه‌های ممتد، کپسول اکسیژن و ویلچر نیست. گاهی آنچه خانواده‌های جانبازان در تحمل و همراهی با جانبازان انجام می‌دهند، درد بسیار عمیق‌تری از قطع عضو یا شیمیایی شدن را بر دل می‌نشاند.

- حاج خانم من خیلی دوست داشتم بیام خونتون اما گفتید نمی‌شه.

- آره خودم ازشون خواستم، اینطوری هم من راحت‌ترم هم شما.

- اما قول بدین حداقل یک بار واسه دیدن همسرتون که شده یه کاری کنین بیاییم خونتون و من حاج آقا رو ببینم، آخه اینجوری نوشتن گزارش خیلی واسم سخته می‌شه.

- بستگی به حال حاج آقا دارد، ممکنه اولش بشینه هیچی نگه، اما بعد که شما برید بهونه می‌گیره و شروع می‌کنه به دعوا راه انداختن.

- خوب چرا؟ همین‌جور الکی؟

- (می‌خندد) آره بهونه می‌گیره، میگه اینا اومدن چی شد، می‌خوان چکار کنن، تازه اگر بفهمه خبرنگارین که بدتر ممکنه اصلا باهاتون حرف نزنه.

- چرا؟ مگه از خبرنگارا بدشون می‌آید؟

- نه، می‌گه من رفتم واسه خدا، چرا بشینم این جا و اون جا از جنگ رفتنم تعریف کنم.

- خب حاج خانم از خودتون بگین، چی شد با حسن آقا ازدواج کردین؟

- تو روستایی که ما زندگی می‌کردیم خیلی تبلیغ می‌کردند که با جانبازان و ایثارگران ازدواج کنید، تا شما تو کار خیری که اونها کردن شریک بشین، هنوز خونواده حسن آقا رسما نیومده بودن خواستگاری که همون موقع من یک خواستگار داشتم، هم خونوادش و هم موقعیتش خیلی خوب بود، فقط یک دست و یک پاش مادرزادی فلج بود، پدرم به من اصرار می‌کرد که به اینا بله بگم، یادمه با یکی از دوستام مشورت کردم، گفتم به نظرت چی کار کنم، بهم گفت با خودت فکر کن اگه یکی بهت گفت چرا باهاش ازدواج کردی چی می‌خوای بهش بگی. بگی به خاطر شرایط و موقعیت مناسبش، با این حرف دوستم یکم دلم لرزید، بعد دیگه پامو توی یک کفش کردم و به بابام گفتم بهشون جواب رد بده، چندوقت بعد هم که خونواده حسن‌آقا اومدن خواستگاری.

- نظر مادرتون چی بود؟

- مادرم وقتی یک سال و نیمم بود به رحمت خدا رفت، منم مادر ناتنی تا یازده سالگی بزرگ می‌کنه بعد بابام می‌فهمه معتاد شده، طلاقش می‌ده. از یازده سالگی‌ام یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم رو هم بزرگ کردم.

- خب وقتی حسن‌آقا اومدن خواستگاری نمی‌دونستین جانباز اعصاب و روان‌اند؟

- کسی که حاج آقا را به ما معرفی کرده بود گفت رفتن جبهه. فقط کمرشون یک کم مشکل داره، البته اون موقع حال حاج آقا انقدر وخیم نبود، یعنی با قرص و استراحت کنترل می شد.

- شما کی متوجه شدین ایشون جانباز اعصاب و روان‌اند؟

- شب عقدمون دستشو تو جیبش کرد یک پلاستیک قرص در آورد، تو پلاستیک یک کپسول‌های خیلی بزرگ آبی‌رنگ بود. کپسول‌ها رو که دیدم زدم زیر گریه. آخه اون موقع‌ها تو روستا حشیش‌رو می‌ریختن تو کپسول بعد مصرف می‌کردن. فکر کردم معتاده. کلی گریه کردم، حاج آقا گفت من اینارو به خاطر مریضیم می‌خورم، یکی از کپسول‌هارو باز کرد دیدم واقعا توش داروئه، حسن آقا بعد از عقدمون سه چهار روزی پیشم نموند، اومد مشهد واسه کار. جوشکاری می‌کرد، یکی از همسایه‌هامون اون چند روزی که می‌دید من چقدر هوای حاج آقا رو دارم، بهش می‌رسم و با هم خوشیم انگار حسودیش شده بود، می‌رفت مدام به بابام می‌گفت این دامادت معتاده و دختر هم هیچی بهت نمی‌گه، برو طلاقشو بگیر. بابام کم کم داشت حرف‌های همسایون باورش می‌شد . اون موقع ما توی یکی از روستاهای اسفراین بودیم و حسن آقا می‌اومد مشهد برای کار، وقتی که نبود بابام مدام با من صحبت می‌کرد و می‌گفت طلاق بگیر من هرچه قسم می‌خوردم بابا اونا می‌بینن من با حسن خوبم و بهش می‌رسم از حسادت میان بهت این حرفها رو می‌گن فایده نداشت. بابام پاشو توی یک کفش کرده بود که باید طلاقتو بگیری. سه ماهی از عقدمون بیشتر نمی‌گذشت که مجبور شدم براش نامه بنویسم و ماجرا رو تعریف کنم، حسن آقا بعد دو روز اومد روستا، بهش گفتم من نمی‌خوام طلاق بگیرم بیا منو با خودت ببر تا جلوی چشم بابام نباشم بلکه طلاق یادش بره .

-خب شما که فهمیده بودین ایشون جانبازن چرا طلاق نگرفتین؟

-(می‌خندد)خب مهرش تو دلم رفته بود، البته عوارض موج گرفتگیش هم خیلی خودشو نشون نمی‌داد، زمان ما هم یه جوری بهمون تلقین شده بود که فکر می‌کردیم بدترین اتفاقی که می‌تونه واسه یک دختر بیوفته اینکه از شوهرش طلاق بگیره. با همین طرز فکر بزرگ شده بودیم. حسن آقا هم بهم گفت من هنوز کاری نکردم تا بتونم وسایل خونه بگیرم و بریم سر خونه و زندگیمون. گفتم اشکال نداره منو با خودت ببر. هر وقت پول دستت اومد عروسی بگیر و منو ببر خونه خودمون، فقط منو از اینجا ببر؛ اومدیم مشهد3 ماهی خونه عموش زندگی کردیم، حدود سه ماه بعد بدون اینکه عروسی بگیریم یک اتاق اجاره کردیم با یک کم وسیله که اونا رو هم زن عموی حسن آقا قسطی برامون برداشته بود.

- از کی متوجه حال حاج آقا و بیماریشون شدین؟

- کار حسن آقا جوشکاری بود، وقتی زیاد کار می‌کرد چشماش مثل کاسه خون قرمز می‌شد و حالش بد. یک چند بار که خونه زن عموش بودیم سر چیزای کوچک عصبانی می‌شد و شروع می‌کرد به کتک زدنم. زن عموش داد می‌کشید حسن دستتو بلند کنی می‌فرستمش خونشون. اما خب متوجه نمی‌شد توی اون لحظه، دادشو می‌کشید، دعواشو راه می انداخت، بعد که حالش می‌اومد سرجاش ازم معذرت خواهی می‌کرد.

- خب خونه خودتون چی؟ اونجا وقتی حال حاج آقا بد می‌شد کی کمکتون می‌کرد؟

- مشکل حاج آقا این بود که می‌گفت من رفتم واسه خدا جنگیدم. اصلا اعتقادی به اینکه بره درصد جانبازی‌شو مشخص کنه و کمتر بره سرکار نداشت، می‌رفت جوشکاری، سرکارم که حالش بد می‌شه تا چند روز می‌افتاد تو خونه، بابام از وقتی که با حسن آقا اومدم مشهد گفته بود من دیگه دختری به اسم تو ندارم، دیگه هیچ‌وقت سراغ ما نیا. با کلی واسطه بعد از چهار ماه بابام باهام آشتی کرد و سه چهار روزی اومد خونمون، حسن آقا چون روزهای قبلش می‌رفت سرکار حالش دوباره بد شده بود. سه روز کاملا تو خونه دراز کشیده بود و چشماشو نمی‌تونست باز کنه. بابام همچنان فکر می‌کرد شوهرم معتاده. سه روز هم که خونمون بود می‌دید یک جا دراز کشیده و فکر می‌کرد خوابه. روز آخر وقتی داشت می‌رفت بهم گفت "باباجان این کیه تو باهاش ازدواج کردی، تو این چند روز که من خونه‌ات بودم فقط یک گوشه دراز کشیده بود، پاشو بیا بریم روستا لجبازی نکن. طلاقتو خودم می‌گیرم." گفتم باباجان حسن آقا مریضه. من نگهش ندارم کی نگهش داره، نمی‌تونم ولش کنم، بابام رفت. حسن آقا متوجه حرف‌های منو و بابام شده بود ولی به روی خودش نمی‌آورد، اومد گفت "چی می‌گفتین با بابات؟" گفتم هیچی حرف‌های پدر و دختری، درباره زندگی و اینا، بعد یهو دیدم حسن آقا بهم گفت "ببین تو منو ول نمی‌کنی بدون منم یک تار موی تو رو با دنیا عوض نمی‌کنم. نمی‌زارم آب تو دلت تکون بخوره".

(می‌خندد)

دوباره رفت جوشکاری اما همین که کار می‌کرد حالش بدتر می‌شد و تا چند وقت نمی‌تونست کار کنه، بع


ویدیو مرتبط :
دوربین مخفی خنده دار متوقف شدن زمان!