سرگرمی
2 دقیقه پیش | دانلود بازی اندرویداندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفنهای همراه و تبلتها عرضه مینماید و ... |
2 دقیقه پیش | بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legendsآخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ... |
شیرزنِ شیرینیفروش
شهرآرا آنلاین/ هوای سرد بهمن تا مغز استخوانش نفوذ کرده و کفشهایش پراز برف است. نایی برای راهرفتن ندارد، اما همه توان اندک را جمع میکند و به سرعت قدمهایش اضافه میکند. چیزی تا خانه نمانده است. هیچ چراغی روشن نیست. هوا سرد است و دل معصومه گرم گرم.
آب حوض یخ زده است و در تاریکی شب میدرخشد.معصومه به حوض وسط حیاط زل زده است، چادر از روی سرش به زمین میافتد و از برف حیاط سفید میشود. معصومه محمدرضایش را داخل حوض میبیند. محمدرضای هشتساله بین خواب و بیداری، به خیال اینکه نماز نخوانده به حیاط میرود تا وضو بگیرد. پایش سُر میخورد و داخل حوض میافتد. مادر و پدر هراسان برای بیرونآوردنش به حیاط میدوند. محمدرضا چشم که باز میکند، غرولند میکند که چرا نگذاشتهاند نمازش را بخواند. ناگهان هیچ صدایی شنیده نمیشود. معصومه مانده و حوض یخزده؛ معصومه مانده و حیاط خالی از هیاهوی محمدرضا و محمدکاظم. معصومه با گوشه روسری اشکهایش را خشک میکند. روی نوک انگشتانش راه میرود؛ آرام و بیصدا، مبادا فرزندانش بیدار شوند.
دو «محمد» خانواده حیدری
تبوتاب جنگ معصومه را قویتر از چیزی که هست، کرده است. سنوسالی ندارد اما جنگ او را به شیرزنی تبدیل کرده که خستگی نمیشناسد. در اولین روزهای جنگ، چهار فرزند داشته؛ اما وقتی جنگ به نیمه میرسد، تنها دو فرزند در خانهاش مانده است.محمدکاظم شانزدهسالهاش مفقودالاثر است و محمدرضایش که تنها پنج روز از ازدواجش گذشته، شهید شده است. باوجوداین، معصومه برمکییزدی، مادر شهیدان حیدری روزش را با امید شب میکند؛ به امید بازگشت محمدکاظمش. امید بازگشت جوانهایی که دست از جان کشیدند و به جبهه رفتند.معصومه آرام دراز میکشد. آنقدر خسته است که پلکهایش ناخودآگاه سنگین میشود. هنوز خواب چشمهایش را گرم نکرده، از این شانه به آن شانه میشود. دستهایش بوی آبغوره میدهد. امروز یک کامیون غوره آمده بود مسجد و معصومه هم از صبح، همه بانوان محله را جمع کرده بود و تا شب، غورهها آب گرفته، توی شیشه ریخته شده و آماده فرستادن به جبهه شده بود.معصومه خسته است. خسته از یک روز بچهداری، نظافت، شستشو، پختوپز، خسته از چندین ساعت نشستن و آبغورهگرفتن برای جبهه.
روزهای پُرکار معصومه
فردای معصومه با ماشین بافندگی شروع میشود. باید یک سفارش را حاضر کند. همسرش مغازه مسگری دارد و او برای پرکردن همه اوقاتی که ذهنش درگیر میشود، برای پرکردن اوقات بیکاری و برای کمک به اقتصاد خانه یا میبافد یا میدوزد یا سوهان کاشمر میپزد. خبر میرسد،« بِه» آوردهاند مسجد. دوباره معصومه است و راه مسجد؛ دوباره خانمهای محله را جمع میکند؛ دوباره همه دور هم مینشینند و مربای بِه میپزند. توی شیشههایی که به «شیشه سرم» معروف است، میریزند. شیشهها را داخل جعبه میگذارند و وانت میآید و مرباها را میبرد. دوباره معصومه است و تاریکی شب و سرمای هوا و حوض وسط حیاط که داغ دلش را تازه میکند.
هر روزِ معصومه یک رنگوبو دارد؛ یک روز بوی کلوچههای شیرین میدهد که در جعبه جا خوش کردهاند و انتظار جبهه را میکشند تا شاید ته دل رزمندهای را بگیرند؛ یک روز رنگ زعفرانی مربای سیب، یک روز رنگ قرمز و نارنجی مربای بِه، یک روز بوی کشمشهای تمیز و روز دیگر بادامهای توی جعبه. هر روزِ معصومه خالصانه و برای کمک به جبهه میگذرد.
روزهای سخت انتظار
جنگ تمام شده است؛ معصومه مانده و انتظار؛ معصومه مانده و خبرهای متناقض. یکی میگوید «محمدکاظمت اسیر شده» دیگری میگوید «محمدکاظمت که اگر ساعتش را روی طاقچه فراموش میکرد، وضو را وقت بیرونرفتن از یاد نمیبرد، در کانال مانده». آن یکی میگوید «تخریبچی جنگ جانی برای بازگشت ندارد». رعشه به اندامش میافتد. بغضش میشکند. شکستن بغض، او را یاد پای شکسته محمدکاظم میاندازد. چند ماه قبلاز رفتن به جبهه، استخوان پای محمدکاظم در مدرسه میشکند. شکستهبند میآید تا آن را جا بیندازد. از معصومه میخواهند پشتسر محمدکاظم بنشیند و بازوهایش را نگه دارد تا تکان نخورد. معصومه بازوهای محمدکاظم را میگیرد. شکستهبند مشغول میشود. وقتی صدای آخ محمدکاظم بلند میشود، دیگر معصومه چیزی نمیفهمد. معصومه بیهوش میشود و تا یک ساعت، هر کار میکنند، به هوش نمیآید. تنها یک صدای «آخ» فرزند، او را اینطور بیقرار میکند. خودش هم نمیداند چطور اینقدر صبور شده؟ کی خدا چنین صبر بزرگی در دلوجانش جا داده است که حالا بیخبری را تحمل میکند. معصومه هنوز منتظر است اما بهوصیت محمدکاظم، سراغی از او نمیگیرد. مدام به سپاه سرنمیزند؛ مدام از بنیادشهید خبر نمیگیرد. تنها چشم به در میدوزد. صدای زنگ در حیاط دلش را میلرزاند. صدای تلفن بیقرارش میکند. معصومه اما هنوز منتظر است.بعداز یازده سال بیخبری، بهجای جسم محمدکاظم، دستهگل سفیدی به او تحویل میدهند. هیچچیز از قدوبالای فرزند نمانده است؛ هیچچیز! دوباره معصومه است و دل سوخته و حوض آبی که به جانش آتش میزند.
خادم حرم
او یک روز هفته را در حرم خدمت میکند. چشمهایش پراز اشک میشود. خانم برمکی هفتادساله ساعتی را به بطالت نمیگذراند. «یک روز زنگ زدند و گفتند شما این هفته نیا حرم. دو هفتهای گذشت اما خبری نشد. بعد شنیدم چون سنم بالاست، میخواهند از خادمی حذفم کنند. خیلی دلم گرفت. سر مزار محمدرضا رفتم و او را قسم دادم که از امامرضا(ع) بخواهد خدمت بارگاهش را از من نگیرد. هنوز به خانه نرسیده بودم که از حرم زنگ زدند و گفتند از این هفته میتوانید به سر خدمتتان برگردید.»
از آموزش قرآن تا شناسایی هنرمندی بانوان
معصومه هنوز پرکار است؛ میدوزد، میبافد و میپزد ودر جلسات بسیج هم شرکت میکند. در این مدت، زنی در جلسه قرآنش نیست که نتواند قرآن را از رو تلاوت کند.آموزش قرآن به پیرزنهایی که نمیتوانستند قرآن بخوانند
یک طرف، حالا در جلسات قرآن محله که شرکت میکند، خانمهای هنرمند را شناسایی کرده، آنها را دور هم جمع میکند و سالی یکبار، در خانهاش نمایشگاهی راه میاندازد و از خانمهای هنرمند محله میخواهد که هنرشان را به نمایش بگذارند. او حواسش به زنان سرپرستخانوار فامیل و همسایه نیز هست. «در همسایگی ما، خانم مطلقهای بود که برای مخارج فرزندانش در مضیقه بود. از خانم هنرمندی که کار ترمه آموزش میدهد، خواستم به او این کار را آموزش بدهد. حالا این خانم به درآمدزایی رسیده و مخارج فرزندانش را با دسترنج خودش تامین میکند. او هم ترمههایش را در جشنواره شرکت میدهد و برایش میفروشیم. خانم دیگری که همسرش فوت کرده هم، پارچه میخرد و لباس میدوزد و در نمایشگاه خانگی ما شرکت میکند. کمک میکنیم کارهایش را بفروشد تا مخارجش را تامین کند. از این افراد دوروبرمان کم نیستند. آنها با تلاش خودشان در اقتصاد خانه سهیم میشوند.»
ارتباط با 50خانوار
در این مدت، آنها با پنجاهخانوار ارتباط میگیرند. خانمهای خانه هرکدام هر هنری دارند، رو میکنند. «خانمی در همسایگی بود که اوضاع مالی خوبی نداشت. همسرش فوت کرده بود و بچههای کوچک در خانه داشت. کمکش کردیم که پارچه بخرد و در خانه شلوار راحتی مردانه بدوزد. از کارهای این خانم استقبال خوبی شد؛ چون پارچه نخی اعلا پیدا میکرد که مواد نداشته باشد. خانمهای جلسه قرآن هم دنبال کیفیت بودند و کارهایش را میخریدند.»
حاجیهخانم معصومه برمکی، مادر شهیدان حیدری در آستانه هفتادسالگی است. از سال62 تاکنون که دو فرزندش شهید شدهاند، زندگیاش را وقف کمک به مردم کرده است. طبقه پایین خانهاش را وقف حسینیه کرده و آن را اداره میکند. شیرینی میپزد، سوهان کاشمر درست میکند، نمایشگاه هنرهای خانگی راه میاندازد و... .
«وقتی شیرینی میپزم، سرم گرم میشود و کمتر فکروخیال میکنم. اینطوری هم در خرج و مخارج خانه کمک میکنم و هم وقتم به بیهودگی نمیگذرد. برای همین، شیرینی و سوهانپختن را دوست دارم. دم عیدهای هر سال، با دخترم در خانه شیرینی خانگی درست میکنیم، هم برای عید خودمان و هم برای فروش که طرفداران زیادی دارند.»
خانم برمکی برای پخت شیرینی نخودی، نخود را خودش میخرد و آسیابش میکند یا برای پخت شیرینی برنجی، خودش برنج را آسیاب میکند و از این آرد برنج برای پخت استفاده میکند. شکر را هم آسیاب میکند تا پودر قند خوبی در اختیار داشته باشد. به همین دلیل، محصولاتش کیفیت خوبی دارند و مصرفکنندهها هم بر این موضوع تاکید میکنند. خیاط از پارچه خوب استفاده میکند، عکاس از کاغذ خوبی برای چاپ بهره میبرد، ترشی با بهترین سبزیجات درست میشود و... .
دهسالی میشود که همسرش فوت کرده و با دخترش زینب که بعداز شهادت پسرها، به دنیا آمده است، روزش را شب می
ویدیو مرتبط :
شیرینی فروش فرز و سریع