فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



به دنبال ادبیات ملی-دینی/ آیا در این کشور می‌شود سعادتمند شد؟


به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، جایزه جلال آل‌احمد امسال نامزدهای خود را در چهار بخش معرفی کرد.

در بخش داستان کوتاه کتاب‌های «آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند» اثر مهدی اسدزاده از انتشارات پیدایش، «بزهایی از بلور» اثر علی چنگیزی از نشر چشمه، «پل‌ها» اثر احمد ابوالفتحی از نشر چرخ، «سمفونی سه‌شنبه‌ها» اثر افسانه احمدی از انتشارات نگاه و «نگهبان تاریکی» اثر مجید قیصری از انتشارات افق به عنوان پنج نامزد نهایی معرفی شدند.

در بخش رمان نیز «پاییز فصل آخر سال است»، نوشته نسیم مرعشی از انتشارات چشمه، «دختر لوتی»، اثر شهریار عباسی، از انتشارات مروارید، «در خواب دویدن»، از مریم حاجیلو، از انتشارات افق،‌ «عاشقی به سبک ون‌گوگ»، تالیف محمدرضا شرفی خبوشان، از انتشارات شهرستان ادب و «یاشماق»، به قلم نادر ساعی‌ور از انتشارات روزنه در زمره پنج اثر نهایی قرار گرفتند.

در بخش مستندنگاریِ نیز این کتاب‌ها انتخاب شدند؛ «آب هرگز نمی‌میرد» حمید حسام. نشر صریر، «آمدیم خانه نبودید» نسرین ظهیری. نشر ثالث، «تو در قاهره خواهی مرد» حمیدرضا صدر. نشر چشمه، «سفرنگاره» بهمن نامور مطلق. نشر سخن و «هدایت سوم» سید حمید سجادی منش. نشر سوره.

همچنین پنج کتاب «ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع‌مقدس»، تالیف غلامرضا کافی، از انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، «بومی‌گرایی در ادبیات منثور»، نوشته مصطفی گرجی و فائزه واعظ‌زاده، منتشر شده به همت انتشارات جهاد دانشگاهی، «روایت‌شناسی کاربردی»، تالیف علی عباسی، از انتشارات دانشگاه شهید بهشتی، «کلک خیال‌انگیز» اثر ابوالفضل حری، از نشر نی و «نقد، تحلیل و تفسیر چند داستان معتبر جهان»، نوشته فتح‌الله بی‌نیاز، از انتشارات افراز در بخش نقد ادبی معرفی شدند.

در این گزارش چهار اثر از 5 کتابی که در بخش داستان کوتاه به عنوان نامزد نهایی معرفی شدند مورد نقد و مداقه قرار گرفته است.

****

*«سمفونی سه شنبه ها»؛ ادبیات ملی-دینی و مفهوم وامانده

«ارتقای زبان و ادبیات ملی- دینی» که هدف جایزه جلال است، گویا مفهوم خاصی دارد که باید در قاموس وزارت ارشاد در پی آن بود؛ وگرنه برحسب دانسته ها به گمان می رسد اشتباهی رخ داده باشد! عبارت «سمفونی سه شنبه ها و جایزه جلال»! نیازمند تامل است.

داستان‌های کوتاه افسانه احمدی، اغلب با یک شخصیت اصلی زن و سبکی مدرن، طرح تعریف شده ای به معنای کلاسیک ندارند. بیشتر داستان ها فقط شرح یک موقعیت یا خرده پی رنگ است که همراه با تعلیقی ضعیف، آلبومی بدون جذابیت شکل داده است؛ بیشترین میزان تعلیق و -مثلا – کشش ها هم، به صحنه مربوط به ارتباط جنسی (احتمال یا قطعیت آن) تعلق می گیرد: یا شرح میل مرد و حس و حال اوست، یا اضطراب و وادادگی و زن در جبری از یک سیستم ناعادلانه؛ داستان های دیگر هم، با راوی های مختلف از اشیا (کفش) گرفته تا انسان (اول شخص، دوم و سوم شخص)، به شرح حال یک زن می پردازند: زن و فشار تمام کاستی های زندگی بر او.

 

بار واژه های منفی(سیاه، سرد، دیوار، عزا، سکوت،...) و تکرار آنها و حتی برخی مفاهیم تکراری منفی (تنهایی، بیماری، افسردگی، بن بست فکری و ذهنی، دروغ و فریب، ...) آزاردهنده است و نیش دلسردی و دلمردگی مغز را رها نمی کند. در بقیه داستان ها هم اگر واژه مثبتی (مثل لبخند و پنجره و ...) هست، مصنوعی و بی ریشه است و قابی برای افسردگی و غم.

گفتمان زن در «سمفونی سه شنبه ها»، پهلو به پهلو با کلیشه های فمینیسم، دیواری سیاه و بلند می سازد که خشت های آن، قلب های یخ زده، روان های پریشان، و اعتماد و آرامش برباد رفته زنان است، از دست مردان!

«.. دکتر گفته بود آخر وقت، بعد مریضا، بیا اتاقم؛ ... آخرین تی را کشیده بود و رفته بود اتاق دکتر. اتاق نیمه تاریک بود. ...دکتر گفت: بکش بالا. ...کشیده بود بالا و دراز کشیده بود روی تخت که به نظرش خیلی سرد می آمد. ... سونوگرافی اش قد سونوگرافی پنج تا مریض طول کشیده بود. دکتر ... پیشانی اش پر شده بود از دانه های ریز عرق. برعکس او که داشت از سرما می لرزید. توی روشنایی کدر اتاق به جز پیراهن بلند دکتر و سفیدی چشم هایش بقیه چیزها به نظرش پیدا و ناپیدا بود. نگاه دکتر به بدن او بود و ... از چسبندگی ژل بدش میآمد. چکاب ها ادامه داشت تا وقتی سیاهی دوتا شد و نشست توی قاب عینک دکتر.» (آینه های سیاه)  

زن ها در «سمفونی سه شنبه ها» یا متاهلند یا نیستند. دسته اول که متاهلند یا زیر چنگال‌های مرد مرده اند (داستان اول)، یا از فرط رنج و غصه و افسردگی بوی مرگ می دهند و می خواهند بمیرند (بقیه داستان ها).

زنانی که در دالان مرگند، سرد و بی تفاوتند (بانوی بی غم، گریه باید خودش بیاید)، پیر و خانه نشین و در همان حال تنهایند (پارک رو به خانه خانم کاف، لبخند آقای کاف)، اسیر جنسی مردان جامعه اند، تا جور مردشان را بکشند و شکم خانواده را سیر کنند (آینه های سیاه)، و حس زنانگی خود را از دست داده اند (کسی من را نمی بیند).

آنان که فرزند دارند، اگر فرزندانشان مستقل شده باشند، خانه نشین و منزوی اند و نمود بیرونی حیات آنان، فقط فرزندان آنها هستند؛ و کلا دیده نمی شوند (کسی من را نمی بیند)؛ اگر فرزند کوچک داشته باشند آنقدر دغدغه فرزند خود را دارند که از محاسبات دنیای زناشویی و شناخت مرد زندگی شان دور می مانند و جاهلانه به زندگی ادامه می دهند (مردی که شبیه شیر بود). 

زن های بیچاره! در بهترین شکل زندگی خود، آنان هستند که غافلند و خودشان هم نمی دانند به سمت دالان مرگ پیش می روند. غافل از حقیقت، و محصور در چنبره فریب مرد، دل بسته به امنیتی پوشالی و دروغین آنها؛ (مردی که شبیه شیر بود)

دسته دوم زن ها متاهل نیستند. اینها مشغول خیال پردازی و اوهامند و منتظر یک مرد ایده آل. پس از ازدواجشان، بستر فتنه، البته! فراهم است. زیرا با «همان» خیال به خانه شوهر می روند (امشب تمامش کن، پنجره)، و باز هم اسیر جنسی مردانند (سمفونی سه شنبه ها).

زن‌ها حتا اگر خالصانه و صادقانه خدمت کرده باشند، در صورتی که مرد آسیبی ببیند متهمند! و نشانه تقصیر بر پیشانی زن است. اما اگر زن آسیب ببیند (مثلا سرطان/«باید» خودش شرایط مناسبی را برای خوشایند مردش فراهم کند: این شرایط با «زنی دیگر» مهیاست؛ («به لب هایش خیره شدی. گوشتی و قرمز بودند. از آن مدل لب ها که شوهرت دوست دارد. خودش این را نگفته. خودت فهمیده‌ای. فهمیدنش راحت نبوده. ..»/«طعمی که مثل هیچ طعمی نیست»)/؛

کوتاه سخن: معلوم نیست این دیوار بلند و سیاه (گفتمان زن و...) قرار است با کدام خشت خود ادبیات ملی- دینی را ارتقا دهد که نویسنده اش «نامزد جایزه جلال» هم می شود؟ مثلا فمینیسم؟ پوچی؟ واماندگی و افسردگی؟ جبر؟ مردسالاری به جای «انسان» سالاری؟ رنج و عذاب و عقب ماندگی زنان؟ ...؟

اگر اینها مورد تاییدند، فقط متصدیان امر و اربابان فرهنگ، «مفهوم» این عبارت را بازنگری کنند و البته بازنویسی: «ارتقای زبان و ادبیات ملی-دینی»!

*«پل‌ها»؛ عشق‌های مثلثی، خیانت، مهاجرت و تنهایی با یاد گلشیری و هدایت

«پُل‌ها» مجموعه داستانی از «احمد ابوالفتحی» است که توسط نشر چرخ (چشمه) در پاییز 93 به چاپ رسیده است. هفت داستانِ این مجموعه با مضامینی همچون عشق‌های ناکام و مثلثی، خیانت، مهاجرت و تنهایی، با استفاده از بینامتنیت با بوف کور و دیگر آثار صادق هدایت، ماجرای میرعماد خوشنویس، تاریخ همدان و شیرسنگی و ماجرای عاشقانه‌ی ولادیمیر لنین، خلق شده‌اند.

سبک نویسندگیِ احمد ابوالفتحی به گلشیری و هدایت شباهت دارد. تک گویی، اختلاط خیال، وهم و واقعیت و بهره‌گیری از تداعی معانی برای پیشبرد داستان. درهم تنیدگیِ حسی در طول روایت فضا را برای توجه به تاریخ و زمان باز می‌کند. امّا دقت او در چینش فضاهای گفته شده کم است و گاهی پرش‌های ناگهانی متن را سخت‌خوان و مخاطب را خسته می‌کند.

ابوالفتحی به حافظه و خاطره توجه زیادی در داستان‌های این مجموعه دارد. هم کاراکترها مدام در حال یادآوریِ خاطراتِ گذشته‌اند و هم خودِ داستان‌ها پُلی شده‌اند برای بازخوانیِ خاطراتِ تاریخی از دریچه‌ی ذهنِ انسان‌های امروزیِ داستان. مکان داستان‌های این مجموعه شهرهای نهاوند، تهران و همدان هستند.

داستانِ گرفتگی درباره‌ی مراسم گرامیداشتِ یک استاد خوشنویسی، بهرام جلایر است که در جشن رؤیت خورشیدگرفتگی انجام می‌شود. استاد رفت و برگشت‌های ذهنی‌ای به داستان زندگیِ میرعماد می‌کند و ماجرای کشته شدنِ او با چاقوی دشمنانش و فرار دخترش به اصفهان را در خیالِ پویای خود مرور می‌کند. کم اهمیت شدنِ هنر خوشنویسی در جامعه او را تنها، منزوی و مجبور به پارچه نویسی کرده است. بهرام از این بزرگداشت گریزان است و گرفتگیِ خورشید استعاره‌ای از این رنج و ناراحتی است.

داستانِ «داوود و میم‌هایش» که پیرامتنِ «به یاد دکتر عبدالله شهبازی و برای فرهنگان» را به پیشانی دارد، داستانِ پسری دارای اختلال رشد را روایت می‌کند که به زنی به نام مهین احساس علاقه می‌کند. مهین با مسعود ازدواج می‌کند، امّا داوود که با مرگ پدرش تنهاتر شده است با خاطرات مهین درگیر است.

داستان «کدام‌مان تنها تریم؟»، به عشقی مثلثی می‌پردازد که در آن راوی سعی در ویران کردن رابطه‌ی جاهد و آذر دارد و در هدفش موفق است. جمله‌ی کلیدی داستان این است که چند مرتبه تکرار می‌شود: «یکی کم است. دوتا خوب است. سه تا بد است.»(ص47)

میلِ به خودکشی و آن‌را مرگی ماندگار جلوه دادن از حس‌های القا شده در این داستان است: «می‌گفت من اگر روزی میلم به مردن باشد دو تا از سنگ‌های ده کیلوییِ چُت را می‌بندم به خودم و خواب اردک‌ها را آشفته می‌کنم. مرگِ ماندگار! مسخره نیست؟ آدم خودش را بکشد تا ماندگار شود!»(ص44) یا «روزی که جاهد قصه‌ی زیباترین مرگ را خواند و آرزوی خودکشی توی دریاچه را تعریف کرد من خندیدم، امّا آذر اخم کرد.»(ص46)

نکته‌ی دیگر این‌که هر سه کاراکتر داستان‌نویس و شیفته‌ی مکتب گلشیری‌اند.

در داستان «شیریان» نویسنده از شیر سنگیِ همدان و اسناد افسانه‌هایی که درباره‌اش وجود دارد برای خلق داستانش بهره می‌گیرد. پدر روای معتقد است حمله‌ی خونبار دیلمیان به همدان و ویرانی‌هایی که به بار آورده‌اند، شیر سنگی را تنها و مغموم کرده است. پدر راوی علاقه‌ی وافری به شیرسنگی و تاریخ اجدادیِ خود دارد و مدعی است که شیرسنگی با او حرف می‌زند و یک هفته پیش از مرگش، مرگ را به او خبر داده است. توجه به تاریخ باستانیِ ایران ویژگیِ بارز این داستان است.

داستان «پل‌ها لب‌های آویزان‌اند» هم تمی شبیه به داستان «کدام‌مان تنهاتریم؟» دارد. راوی که نقاش و کتابدارِ کتابخانه است، عاشق یکی از مراجعه کنندگان به نام زهره می‌شود؛ در حالی که همکارش، خانم نصرتی به او علاقمند است. این داستان قصّه‌ی جذابی ندارد و از نظر تکنیکی ضعیف است. نویسنده اشاره‌ای به اسطوره‌های یونانی و رومی دارد.

داستان «خرابه‌های ری»، بینامتنی حساب شده‌ای با «بوف کور» صادق هدایت دارد. «زن اثیری لبِ همین چشمه به قوزی نیلوفر تعارف کرده بود.»(ص85) «یادش آمد وقتی بوف کور را می‌خوانده قوزی با قیافه‌ی دوغ فروش در ذهنش جان می‌گرفته.»(ص93)

نویسنده تعمداً قضاوتِ راویِ بوف کور درباره‌ی زن‌ها را به قضاوتِ تمام هم وطنانش درباره‌ جنس مؤنث تعمیم می‌دهد: «آن وقت دختر می‌توانست آن طرف نهر بایستد و نیلوفرتعارف کند. اثیری به نظر می‌رسید یا لکاته؟ دلش می‌خواست این را از جوان بپرسد. جوان گفت: تو زنی. ذهنت رو درگیر دوگانه‌هایی که مردها می‌سازن نکن.»(ص94) و مهاجرت را راه گریزی از این دوگانه‌انگاریِ اثیری-لکاته می‌شمرد: «فردا همین ساعت او روی آسمان بود و دوگانه‌ها رهایش می‌کردند. دختر گفت: به نظرم آدم‌های دیاسپورا خوشبخت‌ترن. از وطن فقط حسرت‌هاش رو دارن. ترس‌هاش برای اون‌هاست که بذرشون فقط یه‌بار پاشیده شده.»(ص95)

(دیاسپورا:  جوامع دور از وطن یا دیاسپورا (Diaspora) به پراکندگی، مهاجرت یا آوارگی گروهی از مردم اطلاق می‌شود که دور از خانه و کاشانه اصلی خویش زندگی می‌کنند و در دنیا پراکنده شده‌اند. این واژه ریشه در متون یهودی دارد و به ماجرای خروج یهودیان از بابل اشاره دارد. اما اخیراً معنای این لغت بسط پیدا کرده‌است و به پراکندگی گروهی از مردم اطلاق می‌شود که دارای ریشه مشترکی هستند و از خانه خود رانده شده و یا فرار کرده‌اند. ایجاد جوامع دور از وطن می‌تواند خودخواسته یا ناخواسته باشد. بسیاری از ایرانیان، بعد از وقوع انقلاب ایران به کشورهای دیگر بخصوص ایالات متحده آمریکا، مهاجرت کردند. تعداد زیادی از ایرانیان نیز در اروپا و نیز در کشورهای آسیایی و عربی زندگی می‌کنند. همچنین می‌توان به مهاجران افغانی و شهروندان ارمنی در ایران اشاره کرد. جامعه اهل شهر گراش در استان فارس در جنوب ایران دیگر ایرانیان دور از وطن هستند که مهاجرت آنها به کشورهای عربی بوده‌اند. زردشتیانی که از ایران به هندوستان، به علت حمله اعراب به ایران، پناه بردند، نمونه دیگری از این جوامع در هند هستند که به پارسیان هند معروفند. همچنین بعد از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، بسیاری از زردشتیان به آمریکا یا کشورهای اروپایی مهاجرت کردند.  منبع: ویکی پدیا)

داستان «مرگ و زندگی ولادیمیر ایلیچ» درباره‌ دو دختر دانشجو و پسری به نام بهرنگ است. مهدیه، یکی از دخترها، به او علاقه‌ شدیدی دارد، امّا بهرنگ جلای وطن می‌کند. دختر دیگر که تومور خوش خیمی در بدن دارد، گمان می‌کند اگر بیماری نداشت، بهرنگ به او علاقه‌ی بیشتری داشت و به اتریش سفر نمی‌کرد.

نویسنده این داستان را با ماجرای لنین، همسرش نادژدا کروپسکایا و معشوقه‌اش اینسه آرماند در هم می‌آمیزد. هر سه دانشجو گرایشات چپ دارند: کتاب «چه باید کرد؟» لنین را می‌خوانند و حتی شوخی‌هایشان با اصطلاحات چپ است. مطالعه‌ی روزنامه‌ی شرق و عضویت در انجمن اسلامی دانشجویان گرایشات فکری و سیاسیِ کاراکترهای داستان را نشان می‌دهد.

شخصیت‌های داستان‌های این مجموعه از تنهایی و بیماری رنج می‌برند. بهرام صرع دارد، داوود اختلال رشد و... . اجتماع پذیرنده‌ی آن‌ها نیست و آن‌ها در اجتماع امنیتِ روانی و احساسی ندارند. از این روست تأکیدِ روی مهاجرت صورت می‌گیرد.

شاید اگر جایزه‌ «جلال آل احمد» نبود و جایزه‌ی مثلاً صادق هدایت بود، انتخاب مجموعه داستانِ «پُل‌ها» از «احمد ابوالفتحی» که توسط نشر چرخ (چشمه) در پاییز 93 به چاپ رسیده است، به عنوانِ نامزدِ جایزه‌ی داستان کوتاه، معقول و به جا بود!

 

*بزهایی از بلور؛حسی از استیصال، درماندگی، یأس و ترس

مجموعه داستان «بزهایی از بلور» نوشته‌ «علی چنگیزی» را نشر چشمه در تابستان 1393 به چاپ رسانده است. این مجموعه از سه داستان «خرس»، «صلات ظهر» و «بزهایی از بلور» تشکیل شده که هر سه داستان در فضایی یأس‌آلود و مرگ‌افزا روایت می‌شوند. برف و سرما، بزهکاری، قاچاق مواد، جنازه، زلزله و تنهایی عناصری هستند که نویسنده در این سه داستان آن‌ها را دست‌مایه‌ی انتقال مفاهیمی از قبیل پوچی و بی‌هدفی زندگی، خیانت و صرفاً جسمانی بودنِ انسان می‌کند. علاوه بر تصاویرِ خلق شده، زبان و لحن بزهکارانه‌ی اشخاص، به انتقال این ترس، یأس و درماندگی کمک می‌کند.

در داستان «خرس» خسرو و سیروس برای قاچاق مواد مخدر به شهری زلزله زده می‌روند و پس از خرید مواد آن را زیر دو جنازه که به همین منظور از زیر آوار در آورده‌اند، جاساز می‌کنند. در راه برگشت متوجه زنده بودنِ یکی از این دو می‌شوند و از ترس لو رفتنِ خلافشان، او را به ته دره پرتاب می‌کنند و به راهشان ادامه می‌دهند که در اثر برف و کولاک شدید از جاده خارج می‌شوند و ماشینشان ته دره سقوط می‌کند. گرچه جان سالم به در می‌برند امّا سیروس زخم شدیدی بر می‌دارد. آن‌دو خود را به یک مرغدانی می‌رسانند و شب را سپری می‌کنند. صبح فردا موفق می‌شوند مواد را پیدا کنند امّا سیروس در اثر جراحات جان می‌دهد.

 

در «صلات ظهر» پیرمردی که سال‌ها پیش در معدنی کار می‌کرده به ایستگاه قطاری که در محدوده‌ی آن معدنِ حالا متروک قرار دارد می‌رود و ماجرای مهندسی که همسرش او را رها کرده و سراغ مرد دیگری رفته را برای سوزنبانِ ایستگاه تعریف می‌کند و در همان ایستگاه جان می‌دهد. آن مهندس پس از گذشت سال‌ها هنوز در آن معدنِ متروکه زندگی می‌کند.

در داستانِ «بزهایی از بلور» سه مرد از علی پول می‌گیرند تا همراهِ او جسد همسرش را به نقطه‌ای کوهستانی ببرند و آن‌جا دفن کنند. در راه تصادف می‌کنند. یکی از مردها کشته می‌شود و یکی دیگر شدیداً مجروح. جنازه‌ی زن زیر برف‌ها گم می‌شود، امّا علی راضی به برگشت نمی‌شود تا بهار که برف‌ها آب شود و او بتواند جنازه‌ی همسرش را پیدا کند و در منطقه‌ای که دوست داشت دفنش کند.

در داستان «خرس» نویسنده سعی کرده با غیر خطی روایت کردنِ داستان و پرش‌های پی در پی زمانی داستانِ کم مایه‌اش را جذاب‌تر کند که این عمل کارکردِ مناسبی در این داستان ندارد. «صلات ظهر» از فقر داستان رنج می‌برد و صرفاً به توصیف یک موقعیت پرداخته است. مخاطب با داستان همراه نمی‌شود و ماجرایی نمی‌یابد که در کش و قوس آن جهانِ داستان را تجربه کند. در داستانِ اول منطقِ پرت کردنِ جسد نیمه جان در درّه چندان معتبر نیست و سیروس و خسرو می‌توانستند خیلی راحت‌تر مشکل‌ را بدون کشتنِ او حل کنند.

این سه داستان نگاهِ خاصی به مقوله‌ی «مرگ» را به مخاطب القا می‌کنند. مرگ پایانِ هستی انسان است و یک جنازه با اشیای پیرامونش هیچ تفاوتی ندارد. در داستان اوّل خسرو درباره‌ی مرگ می‌گوید: «مرگ کِی چرت نیست، هان؟ آقا جونِ من، خدا بیامرز، رفته بود بالای پشت بوم هندونه بخوره، مُرد. به همین راحتی. تازه گیرم لاشه‌ی چرک تو رو حیوون بخت برگشته‌ای لنبوند، همچین اتفاق بزرگی نمی‌افته.»(ص15)

یا در داستان دوّم صحنه‌ مرگ پیرمرد اینطور تصویر می‌شود: «پیرمرد روی صندلی نشسته بود. سرش را روی میز گذاشته بود و مگس‌ها روی صورت ورچروکیده‌اش نشسته بودند و تَریِ روی پوستش را می‌مکیدند.»(ص50)

در داستانِ اول حتی از نیروهای امدادی که به کمک زلزله زده‌ها آمده‌اند، تصویری سرد و خشن ساخته می‌شود: «بعد از کنار یک گروه که سگ زنده یاب داشتند و پالتو و لباس و پوتین نظامی تن‌شان بود رد شدند.»(ص16) یا «خسرو با احتیاط رفت طرف امدادگرها که سه نفر بودندو با لباس هلال احمر کنار آتشی ایستاده بودند. وقتی پیش آن‌ها رسید دید همگی جوان‌اند و حتا درست و حسابی ریش درنیاورده‌اند.

-برادرها کارخونه‌ی زغال کجاست؟ می‌دونین؟

پسرها به هم نگاه کردند. توی خودشان قوز کرده بودند و سوز، گوش‌هایشان را مثل لبو سرخ کرده بود. دست‌شان را روی آتش می‌گرداندند و با هم حرف نمی‌زدند.»(ص17)

در هیچ جای این سه داستان اثری از مهر و محبت دیده نمی‌شود. عاطفی‌ترین تصویری که در این سه داستان وجود دارد، مربوط به علی و همسرش است که آن‌هم در پس سایه‌ی مرگ و به تلخیِ تمام اتفاق می‌افتد. یعنی بالای تپه‌ی مشرف به قبرستانی که در همان حین پدربزرگ علی را در آن دفن می‌کنند. «کار خاک سپاری پیرمرد تمام شده بود. علی گفت: عجب صحنه‌ی نابی. زنش نگاه کرده بود. بازویش را خیلی وقت بود رها کرده بود. گفت: ناراحت نیستی پدربزرگت مرده؟

گفت: نع.

-بی احساسی.»(ص69)

در همین داستان، حتی نمی‌توان تلاش علی برای بازیافتن جنازه‌ی همسرش از لای برف‌ها را تلاشی انسانی و اخلاقی و قلمداد کرد؛ چرا که همان موقع سام هم لای برف‌ها مدفون شده و حتی احتمال زنده‌ بودنش می‌رود، امّا علی و دو مرد دیگر گویی که اصلاً از ازل چنین شخصی وجود نداشته، نسبت به او کاملاً بی‌تفاوتند. به شکلی که این بی‌تفاوتی خواننده را آزار می‌دهد.

قلم نویسنده در این مجموعه علاوه بر الفاظ سخیف که در دیالوگ‌ها به کار می‌برد، گاهی بی‌پروا و رکیک می‌شود: «عباس که داشت دست و پا زدن طرف را نگاه می‌کرد گفت:

-جخ بپا دنده تو جاییت نره خسرو! خشتکت رو هم که قدرتی خدا سولاخ کردی.

خسرو وقتی پیاده شد تف پر و پیمانی کرد و همین جوری که با دست لای پاش را می‌جورید تا اندازه‌ی جر خوردن تنبانش را برآورد کند، گفت: قربونش برم انگار دندهه کارت رو ساخته که اینجور چشمت ترسیده، نه؟»(ص54)

یا «همچین کون این اهالی لخته که من می‌گم رفته‌ن مال اموات خاک بر سر اون‌جا رو چپو کنن بزنن به زخم گندیده‌ی زندگی ننگ‌شون.»(ص13)

در این سه داستان، در نقطه‌ی مقابل شرارتِ کاراکترها، هیچ کورسوی امیدی از خیر دیده نمی‌شود. حتی پیرزنی که به دو مرد پناه می‌دهد (در داستان اول) و یا دکتر (در داستان سوم)، صرفاً برای پول و با رفتاری کاملاً سرد با موقعیت بحرانی برخورد می‌کنند. تصویری که از پیرزن ارائه می‌شود خالی از هرگونه محبت است: « روی چانه‌ی پیر زال مو بود. خودش هم کمکی قوز داشت و وقتی آمد تو بوی نفت و عرق و فضله‌ی مرغ اتاق را پر کرد و تا ته گلوی مردها را سوزاند.»(ص12)

آن‌چه از خواندنِ این مجموعه در ذهن و روح مخاطب رسوب می‌کند، نه لذتی است که از حضور در جهانِ داستان‌ها و درگیریِ با آن‌ها ببرد؛ چرا که داستان‌ها از قوّت تکنیکی و فنّی ویژه‌ای برخوردار نیستند؛ و نه فهم عمیق و درست و مناسبی نسبت به مسأله‌ای از مسائلِ زیست انسانی. آن‌چه برای مخاطب می‌ماند تنها حسی از استیصال، درماندگی، یأس و ترس است. و این «آن‌چه می‌ماند» حتی اگر برای هیچ گروه داوران و منتقدانی مهم نباشد، عجیب است که برای گزینش کنندگانِ نامزدهای جایزه‌ی ادبی جلال، که ماهیتی فرهنگ‌پرورانه و هویتی اسلامی دارد، خالی از اهمیت باشد!

 

*«آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند؟» یا آیا در این کشور می‌شود سعادتمند شد؟

مجموعه داستان «آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند؟» از جمله آثاری ست که در دوره هشتم جایزه جلال جزو پنج کاندیدای نهایی دریافت اینجایزه دولتی است.

این مجموعه داستان از هشت داستان کوتاه با نامهای: «طلوع کن لعنتی بجنب...»، «آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند؟»،«غغیژژژژززخختت»، «یعنی همه زن‌ها یه دکمه تو مخشون دارن که»، «شب باشکوه شاپور درفشی»، «آرزو به میزان لازم»، «جزر و مرگ و حکایت سوختن سرو به فارمد» تشکیل شده که در این نوشتار به بررسی اجمالی نکات فرمی و محتوایی بعضی ازآن‌ها می‌پردازیم.

داستان‌های اسدزاده در این کتاب اکثرا در بستری کارگری با درون مایه‌ای اعتراضی نسبت به وضع اقتصادی و فرهنگی جامعه بسط یافته وبا تکرارهای ملال آور، عدم تغییر و جبر تاریخی-اجتماعی را به ذهن مخاطب القا می‌کند.

در داستان «طلوع کن لعنتی بجنب...» شاهد کارگرانی هستیم که زندگی در فقر اقتصادی آن‌ها را تبدیل به انسانهایی سرخورده نموده و کور سوی رهایی از زندگی فلاکت بار را در درونشان از بین می‌برد. این نا‌امیدی تا حدی ست که بعضی از آن‌ها طاقت نیاورده، دیوانه شده و به کوه و بیابان می‌زنند. این داستان اگرچه در زمان قبل انقلاب رخ می‌دهد اما از آنجا که در داستانهای بعدی این مجموعه نیز همین ادعا تکرار می‌شود بعنوان قطعه‌ای از پازل «سرنوشت محتوم طبقه‌ای» نقش آفرینی می‌کند.

 

داستان «آیا بچه‌های خزانه رستگار می‌شوند؟» خرده روایتهایی از محله‌های مختلف تهران است. خرده روایت‌هایی که هرکدام به تناسب جای محله و در نتیجه جایگاه اقتصادی افرادش متفاوت شده و آیینه‌ای از دغدغه‌ها و دنیای آدمهای مختلف می‌شود.

در این داستان نویسنده در پانزده قطعه، یک دقیقه از پانزده زندگی متفاوت در تهران را حکایت کرده و برای این حکایتگری از جنوب شهر تهران تا ناحیهٔ متوسط نشین و بالا شهر سیرمی کند. این سیر از جنوب شهر شروع شده و به همانجا ختم می‌شود که حاکی از نقطهٔ تمرکزی نویسنده است.

استعمال مواد مخدر، کودک آزاری، خیانت به همسر، خیانت به معشوق و هرزه گی، درگیری‌های فیزیکی و لات بازی، پارتی و شربخواری، ایدز و عشقهای خیالی درونمایهٔ اکثر این خرده روایت‌ها را شکل می‌دهد و همراه با این نویسنده به اینجا می‌رسی که جز زیست جهان یک مادر شهید که آنهم رو به نابودی ست، هیچ زندگی اخلاقی و ارزشی در تهران یافت نمی‌شود.

 «غغیژژژژززززخختت» نام داستان دیگری ازین مجموعه است که در آن پای درد دلهای یک انسان فرهیخته می‌نشینیم. این فرهیخته در خانه‌ای تنها زندگی کرده و ارتباطش با جامعه را به حداقل می‌رساند. او که هر لحظه احتمال خودکشی را در خودش می‌دهد، تمام وسایل خطرناکش را به خیابان می‌اندازد تا احتمال هلاک کردن خودش را پایین بیاورد.

داستان با نامه‌های او برای همسرش شکل می‌گیرد و در خلال آن‌ها بیان می‌کند که درکش از جهان تاحدی ارتقا یافته که هرگونه ناملایمتی از اطراف حتی در حد صدای غیرمتعارف روحش را آزار می‌دهد. او این حالت را در مراد خودش که خودکشی کرده نیز تصویر کرده و با توجیه این کار، خودش را نیز در مرز فرار از زندگی نشان می‌دهد.

 «یعنی همه زن‌ها یه دکه تو مخشون دارن که» قصه یک عشق خیابانی ست که بین دو دانشجو شکل گرفته و در حالتی جنون وار به اوج خود می‌رسد. دختر عاشق داستان که حاضر بوده برای اثبات عشق ش تن به هرکاری دهد خودش را به دلیل بی‌توجهی پسر، درحین اجرای یک تئا‌تر خیابانی می‌سوزاند و موجبات بهت و حیرت ناظران را فراهم می‌آورد.

 «شب با شکوه شاپور درفشی» هم داستان‌‌ همان قشر محروم است. این‌بار دوربین نویسنده به بافت محلی مناطق پایین شهر تهران رفته و چند خانواده را از زاویه دید فرزندانشان روایت می‌کند. خانواده‌های این داستان نیز اسیراعتیاد، فقر، فلاکت و بدبختی منجزر کننده‌اند. در این بین دنیای زیبای کودکان با کج تابی‌های پدران و مادران بزه کار درهم آمیخته و تصویری از معصومیت رو به انحطاط را به دست خواننده می‌دهد.

داستان «آرزو به میزان لازم» تقریبا اوج ادعای پنهان نویسنده را تصویر می‌کند. شخصیت این داستان مردی فیلم نامه نویس است که در حال نگارش یک فیلم نامه است. او که قادر است برای خودش جهانی خیالی بیافریند دست بخلق درامی اجتماعی می‌زند. شروع این فیلم نامه با صحنه تصادفی بین یک موتورسوار و ماشینی شاسی بلند شکل می‌گیرد. در اینجا فیلم نامه نویس بجای رسیدگی به حال موتورسوار مصدوم به صحنه سازی و مسائلی حاشیه‌ای می‌پردازد. اولین تیپی که برای موتورسوار در نظر می‌گیرد جوانی بدن ساز با موتوری پولسار و کفش کتانی ست. این موتور سوار خیلی زود به بی‌توجهی فیلم نامه نویس یعنی اداره کننده صحنه جامعه اعتراض کرده و موجبات ناراحتی ش را فراهم می‌کند، فیلم نامه نویس یا‌‌ همان صحنه گردان جامعه این شخص را چموش و بی‌منطق می‌خواند و از صحنه حذفش می‌کند. بجای این معترض نویسنده یک کارگر پیک موتوری را وارد صحنه کرده و درگیر تصادف می‌کند. اوهم بعد از مدتی اعتراض کرده و علاوه بر درمان از نویسنده درخواست داشتن زن و بچه هم می‌کند. اوهم عوض می‌شود. اینبار با یک پیرمرد و ایندفعه نویسنده تمام استخوانهای اورا در تصادف می‌شکند. پیرمرد درحالیکه غرق خون است ازنویسنده می‌پرسد از جانم چه می‌خواهی و او با خنده می‌گوید: «باید بمیری»

نویسنده در این داستان با استعاره گرفتن تیپ موتورسوار قشر آسیب پذیری را به تصویر می‌کشد که حق هیچگونه اعتراضی ندارند و نیاز‌هایشان مورد توجه مسئولین نبوده و نیست. صحنه گردانان جامعه آن‌ها را لال بلکه مرده می‌پسندند و دوست دارند نسخهٔ جامعه را به گونه‌ای بپیچند که مردم دائما درگیر نیازهای ابتدایی مالی و رفاهی خود باشند. مردم در اینجامعه محکوم به زندگی پراز رنج و فلاکت بوده و هیچگونه راه فراری برایشان قابل تصور نیست.

در داستان «جزر و مرگ» ربوده شدن فرزند یک خانواده اسباب افسرده گی زن، بیماری روحی مرد و فروپاشی خانواده‌شان را فراهم می‌آورد. این اتفاق که معلول یک جامعه بیمار است سایه شوم ش را بر زندگی بعدی این زن و مرد هم می‌اندازد و جای هیچ خوشبختی و آرامشی را برایشان باقی نمی‌گذارد. در اینجامعه بیمار خانواده‌ها قربانی بزه و جنایت بوده و هیچگونه آرامش روانی و رستگاری برایشان نمی‌ماند.

مجموعه داستان اسدی‌زاده بنوعی تکرار امروزی حرفهای «صادق چوبک» است. جامعه‌ای سیاه با اقشاری ضعیف و بزه کار که هیچ آیندهٔ روشنی برایشان وجود ندارند. به نظر نویسنده این تصویر کلی ایرانی ست که او می‌بیند. قشر تحصیل کرده، اخلاق مداری، رشد علمی-فرهنگی و حرکت به سمت رستگاری در دنیاهای مخلوق اسدزاده جایی ندارند. داستانهای این مجموعه علاوه بر چرک نویسی و پلشت نگاری بسیار کم جان و بی‌کشش روایت می‌شوند. بعضی از آن‌ها مانند «غغییژژژزززخختت»، «شب باشکوه شاپور درفشی» «آرزو به میزان لازم» و «جزر و مرگ» تاحدی دچار پرگویی و حشو نگاری هستند که از داستان‌های بالای ده صفحه به نوشته‌ای چند صفحه‌ای قابل تقلیل‌اند. داستانهای سست بنیاد، توصیفات اضافی، شخصیت پردازی‌های ضعیف و روایت‌های پرحجم و کم مصرف سطح فرمی کتاب اسدی‌زاده را تا زیر متوسط و ضعیف کاهش می‌دهد. وبا اینهمه ضعف رنگارنگ محتوایی و ساختاری این سوال را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد که چه چیز آرمان‌های جلال و اهداف جایزه ش با این کتاب همسویی دارد.

انتهای پیام/و


ویدیو مرتبط :
معرفی مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی