سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم–پادشاهی خسروپرویز–بخش ششم


شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم–پادشاهی خسروپرویز–بخش ششم آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

قسمت قبل


از آن‌سو بهرام با سپاه رفت تا به مرو رسید بعدازآن خاقان دستور داد هرکس بدون مهر ما به ایران برود او را به دونیم می‌کنم .خرادبرزین سه ماه نزد خاقان ماند و روزی به قلون گفت : تو تا قبل از این خوراکت نان جو و ارزن بود و پوستین می‌پوشیدی اما حالا نان و بره می‌خوری و جامه‌های گران به تن داری . من کاری با تو دارم ، مهر خاقان را میستانم و تو با آن به ایران نزد بهرام برو . همان پوستین سیاه را بپوش و چاقو را مخفی کن وقتی نزد بهرام رسیدی بگو که پیامی از دختر خاتون داری و وقتی نزدیک چوبینه رسیدی بگو دختر خاتون گفته که رازی را پنهان به تو میگویم وقتی تنها شدید سپس جلو برو و کارد را بر او بزن و تا نافش را ببر . هرکس که آگاه شود یا سوی اسب می‌رود یا سوی گنج و کسی برای کشتن تو نمی‌آید اگر هم کشته شوی جهان‌دیده هستی و در ثانی کینه خود را در قبال قتل مقاتوره گرفته‌ای اما مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد و بعدازآن هم می‌توانی نزد خسروپرویز بروی . شاه تو را بی‌نیاز می‌کند و شهری را به تو می‌دهد . قلون هم پذیرفت .
خراد نزد خاتون رفت و گفت : اکنون چیزی از شما می‌خواهم و آن مهر خاقان است . خاتون گفت : شاه خواب است پس گل مهر بده تا بر نگینش بزنم و چنین کرد و خراد هم گل مهر را به قلون داد و او به راه افتاد تا به مرو رسید و به در خانه بهرام رفت و در زد و گفت: من از طرف دختر خاقان که آبستن و بیمار است پیامی برای بهرام دارم . غلام نزد بهرام رفت و گفت : کسی آمده است و پیامی از دختر خاقان دارد. پس بهرام گفت : نامه‌اش را بیاور اما قلون گفت : پیام محرمانه است بنابراین او به نزد بهرام رفت و به بهانه اینکه پیام را در گوش بهرام بگوید به او کارد زد . بهرام فریاد زد و همه به نزد او آمدند پس گفت : او را بگیرید و بفهمید از طرف چه کسی آمده است . پس همه بر سر او ریختند و کتکش زدند اما او لب باز نکرد . از آن‌سو خون زیادی از بهرام رفته بود و خواهرش مویه‌کنان در کنارش بود و می‌گفت : به سخنان من گوش نکردی . بهرام مجروح و خسته گفت : ای خواهر پاک من پندهایت بر من کارگر نبود . بزرگ‌تر از جمشید که نبودم . او با گفتار دیوان به بیراهه رفت . سرنوشت کاووس کی را هم شنیده‌ای که دیوان با او چه کردند . مرا هم دیو به بیراهه کشید . پشیمانم و امیدوارم که خدا مرا ببخشد . تقدیر من چنین بود و حالا رفتنی هستم . سپس به یلان سینه گفت : سپاه را به تو می‌سپارم ، در هر کار با خواهرم مشورت کن . همه پیش خسرو روید و از در اطاعت او درآیید . از طرف من به گردوی سلام برسان . شنیده‌ام خرادبرزین در چین است ، انتقام مرا از او بگیرید و مرا در ایران دفن کنید . من کارهای زیادی برای خاقان کردم ولی این پاداش من نبود که چنین دیوی را بر من بفرستد . دستور داد تا نامه‌ای به خاقان بنویسند که بهرام مرد پس بازماندگان را در امان نگهدار که او با تو هرگز بدی نکرد و همیشه راستی به خرج داد . سپس به خواهرش نگریست و جان داد.

همی بر خروشید خواهر به درد
سخنهای او یک به یک یاد کرد


دیبا بر او پوشاندند و کافور زدند و در تابوت سیمین نهادند . 
چنین است کار سرای سپنج
چو دانی که ایدر نمانی مرنج
وقتی نامه بهرام و خبر مرگ او به خاقان رسید ، دردمند شد و از دیده خون فروریخت و در جستجوی گناهکار می‌گشت و بالاخره فهمید که کار خرادبرزین است . قلون در توران دو فرزند و چندین فامیل داشت . دو فرزندش را آتش زدند و اموالش را تصرف کردند . اما خرادبرزین را پیدا نکردند و سپس نوبت به کشتن خاتون رسید . چندی توران در سوگ بهرام بود .
وقتی خرادبرزین به نزد خسرو رسید هرچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد . خسرو خیلی شاد شد و به درویشان کمک کرد پس به همه شاهان و قیصر نامه نوشتند که خداوند چه بلایی به سر بهرام آورد . یک هفته جشن گرفتند و دهان خرادبرزین را پر از گوهر شاهانه کرد و صدهزار دینار به او داد .
از آنسو خاقان برادر خود را به مرو فرستاد تا نزد خویشان بهرام رود و به آن‌ها بگوید که خاقان هم سوگوار بهرام است . سپس نامه‌ای جداگانه به گردیه نوشت و از او خواستگاری کرد . برادر خاقان به مرو رفت و پیام خاقان را داد . گردیه گفت : نامه را خواندم و از خاقان سپاسگزارم اما من اکنون سوگوارم و بعد از چهار ماه وقتی سوگ تمام شد گوش‌به‌فرمان خاقان خواهم بود . من خودم روی به ایران رفتن ندارم . حالا شما بروید و پیام مرا به خاقان بدهید . پس‌ازآن گردیه با نامداران خود به مشورت پرداخت و گفت : خاقان خواستگار من شده است . بر او عیب نمی‌گیرم چون شاه توران است . اما بهرام مرا بیست سال بی‌پدر بزرگ کرد و اگر کسی مرا از او خواستگاری می‌کرد ، عصبانی می‌شد . البته شاه توران مرد کمی نیست اما پیوند ایرانی و ترک جز غم و رنج عاقبتی ندارد . دیدید که سیاوش از دست افراسیاب چه بر سرش آمد ؟ من نامه‌ای به گردوی می‌نویسم تا درباره ما با شاه صحبت کند . بزرگان گفتند : بانو تو هستی و از هر مرد خردمندی هوشیارتری و ما گوش‌به‌فرمانت هستیم . سپس گردیه به سپاهیان گفت : من قصد رفتن به درگاه شاه ایران را دارم . شما می‌توانید بازگردید یا همراه من بیایید . همه پذیرفتند و بدین‌سان شبانه حرکت کردند . چندتن از لشگریان به‌سوی خاقان فرار کردند و خبر آوردند که گردیه گریخت . برادر خاقان به او خبر داد .
از این ننگ تا جاودان بر درت
بخندد همی لشگر و کشورت
خاقان عصبانی شد و گفت : بشتاب و سپاه را آماده کن تا جلوی آن‌ها را بگیری و وقتی به آن‌ها رسیدی تندی مکن و با زبان خوش آن‌ها را به راه بیاور اگر نپذیرفتند با آن‌ها بجنگ و همه را بکش . چهار روز بعد لشگر خاقان به فرماندهی برادرش نزد گردیه و سپاهش رسیدند . گردیه لباس جنگی برادر را به تن کرد و بر اسب نشست و دو لشگر در برابر هم صف کشیدند . طورگ جلو آمد و گفت : آن پاک زن کجاست ؟ می‌خواهم با او حرف بزنم ( زیرا گردیه را در لباس جنگ نشناخت ) گردیه خود را معرفی کرد و طورگ متعجب شد و گفت : تو یادگار بهرام هستی و خاقان تو را برگزیده است . گردیه به او گفت : بهتر است به سویی برویم و صحبت کنیم . طورگ پذیرفت . گردیه گفت : بهرام را دیده بودی ؟ او هم پدر و هم مادرم بود و حالا مرده است . اکنون من تو را آزمایش می‌کنم و با تو می‌جنگم . پس اسب را تازاند و نیزه‌ای بر کمربند او زد و او را به زمین کوبید و زیر طورگ جوی خون روان شد . یلان سینه هم با سپاهش جنگ را آغاز کرد و همه لشگر چین را در هم کوبید . وقتی گردیه پیروز شد به‌سوی ایران آمد و روز چهارم به آموی رسید و چندی آنجا ماند و نامه‌ای به برادرش گردوی نوشت و خواست تا او نزد شاه وساطت کند و بگوید که لشگرش چگونه دمار از روزگار لشگر چین درآوردند و گفت : بسیاری از نامداران و جنگ‌آوران با من هستند و نباید گزندی به آنان برسد . من در آموی منتظر پاسخت هستم .

بعدازآنکه خیال خسرو از بهرام راحت شد روزی به وزیرش گفت : هر وقت قاتل پدرم که خویش من است از جلوی من می‌گذرد ناراحت می‌شوم . آن شب را به می‌خوارگی گذراند و روز بعد بندوی را به بند کشید و دستور داد تا دست‌وپایش را ببرند و او جان داد . پس‌ازآن کسی را به خراسان فرستاد و پیغام داد تا گستهم سریع با لشگر به نزد او بیاید . گستهم به راه افتاد تا از ساری و آمل به گرگان رسید و شبی شنید که شاه برادرش بندوی را کشته است . ناراحت شد و خاک‌برسر ریخت و فهمید که او را به کینه پدر کشته است . سپاه را به بیشه نارون کشاند و در هر سو مردم بیکار و محتاج نان به او می‌گرویدند تا اینکه به سپاه گردیه رسید و به نزدش رفت و در مرگ بهرام تأسف خورد و از مرگ بندوی گفت و گریست و گفت : کسی که به برادر مادرش رحم نکند چه امیدی است که به شما رحم کند ؟ بهتر است که باهم متحد شویم . همه بزرگان سخنان او را پذیرفتند و گردیه هم سست شد . گستهم به یلان سینه گفت : بهتر است این زن ، شوهر کند . من خواهان او هستم . یلان سینه با گردیه صحبت کرد و گفت : او گستهم یل ، دایی شاه و توانگر است خوب است خواستگاری او را بپذیری . گردیه پذیرفت و با گستهم ازدواج کرد .
وقتی گردوی و خسرو از ازدواج گردیه و گستهم آگاه شدند بسیار برآشفتند و قرار شد که شاه نامه‌ای به گردیه نویسد و بگوید : اگر تو با ما همراه شوی در نزد من مقرب خواهی شد و من با تو ازدواج خواهم کرد و به سپاهیانت هم امان می‌دهم . گردوی هم نامه نوشت و گفت : کار بهرام دودمان ما را بدنام کرد ، وقتی همسرم نزد تو آمد به سخنانش گوش کن و نامه خسرو را بخوان و عمل نما . پس نامه ها را همسر گردوی برای گردیه برد و وقتی گردیه نامه را خواند با پنج‌تن از همراهان مشورت کرد و تصمیم گرفتند که شبانه بر سر گستهم بریزند و او را بکشند . گردیه شبانه خفتان پوشید و همه ایرانیان را صدا کرد و امان‌نام&


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش ششم