سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت نهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت نهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


در عوض،صدای آرام و طعنه آمیز دیمن را شنید  و بعد از آن صدای خنده ی چاپلوسانه و بلند بانی را .
در راه خروج بالاخره به میزبان برخوردند .
آلاریک گفت : " به این زودی میرین؟ اما نشد حتی باهاتون حرف بزنم "
او مشتاق و سرزنشگر به نظر می آمد . مانند سگی که به خوبی میداند قرار نیست به گردش برده شود اما باز دمش را تکان میدهد . الینا برای او و هرکس دیگری که در این خانه بود،احساس نگرانی میکرد . استیفن و او،آنها را با دیمن تنها می گذاشتند .
تنها امیدش آن بود که بر آورد اولیه اش درست باشد و قصد دیمن ادامه ی نمایش باشد . درحال حاضر همه ی حواسش به استیفن بود تا او را از آنجا خارج کند قبل از آنکه نظرش عوض شود .
در حالیکه کیفش را از روی مبلی که آن را رویش رها کرده بود،بر می داشت گفت : " حالم خیلی خوب نیس . ببخشید."
فشار دستش بر بازوی استیفن را افزایش داد . عوض شدن نظر او و برگشتنش به اتاق غذاخوری خیلی راحت به نظر می رسید .
آلاریک گفت : " متاسفم . خدا نگه دار . "
در آستانه ید ربودند که تکه کاغذ بنفشی را دید که برجیب کناری کیفش چسبیده بود . ناخود آگاه آن را باز کرد در حالیکه ذهنش مشغول چیزهای دیگر بود . بر روی آن نوشته ای بود . با دست خط ساده،درشت و نا آشنا . فقط سه خط .
آنها را خواند و احساس کرد دنیا برسرش خراب میشود . این فراتر از توانش بود . نمی توانست با چیز دیگری هم دست و پنجه نرم کند .
استیفن گفت : " چیه؟ "
- " هیچی " کاغذ را با انگشتانش به درون جیب هل داد . " چیزی نیست استیفن،بریم . "
به بیرون،درون قطرات همچون سوزن باران قدم گذاشتند .

استیفن آهسته گفت : " دفعه ی دیگه من کوتاه نمیام . "
الینا میدانست که او جدی میگوید و این باعث ترسش میشد اما تازه داشت احساس آرامش میکردو نمی خواست بحث کند .
گفت : " دیمن اونجا بود . داخل یه خونه ی معمولی پر از آدم های معمولی،مثل اینکه حق اینو داشته باشه ! فکر نمی کردم جرات کنه . "
استیفن به تلخی گفت : " چرا که نه؟ من هم اونجا بودم داخل یه خونه ی معمولی پر ازآدمهای
معمولی . مثله اینکه حقم باشه . "
- " منظورم اینی نبود که به نظر میرسه . اما آخه تنها باری که من اونو توی جمع دیدم،توی خونه ی تسخیر شده بود که ماسک زده بود و لباس برای بالمسکه پوشیده بود . تاریک هم بود . قبل از اون،همیشه جاهای خلوت دیده بودمش . مثله اون شب داخل باشگاه که من تنها بودم یا قبرستون که ... "
به محض اینکه قسمت آخر را گفت،فهمیدچه اشتباهی کرده است . هنوز درباره ی اینکه سه روز پیش به قبرستان رفته بوده تا دیمن را پیدا کند چیزی به استیفن نگفته بود . در صندلی راننده،بدن استیفن سخت شد .
- " قبرستون؟ "
- " آره ... منظورم اون روزیه که یه چیزی گذاشته بود دنبال من و بانی و مردیث . گمون کنم دیمن بوده که دنبالمون می کرده . و اونجا به جز ما سه تا کسی نبود . "
چرا به او دروغ می گفت؟صدایی خفیف در ذهنش ظالمانه جواب داد چون در غیر این صورت ممکنه بزنه به سرش .
فهمیدن چیزهایی که دیمن به او گفته بود و وعده داده بود میتوانست استیفن را تحریک کند .
هیچوقت نباید بهش بگم . نه درباره ی اون دفعه و نه درباره ی کارایی که در آینده دیمن بکنه . اگه با دیمن بجنگه می میره .
پس هیچ وقت نخواهد فهمید . مهم نیس من چه کار باید بکنم اما از اینکه سر من بجنگن جلوگیری میکنم . مهم نیس چی بشه.
به خودش قول داد .
برای لحظه ای بیم و هراس،او را لرزاند .
پانصد سال قبل،کاترین سعی کرده بود جلوی آن دو را بگیرد که با هم نجنگند . اما به جز اینکه آنها را مجبور به دوئل کند موفقیت دیگری کسب نکرده بود . الینا خشم آلود به خودش گفت که او همان اشتباه را نخواهد کرد . روش های کاترین احمقانه و بچگانه بودند . چه کسی به جز یک بچه ی نادان،خودش را میکشد به امید آنکه دو نفری که برای گرفتن دست او با یکدیگر رقابت می کنند،با هم دوست شوند؟ این بدترین اشتباه در کل این ماجرای عاشقانه غمگین بوده است .

به این خاطر،رقابت بین استیفن و دیمن به نفرتی نابخشودنی تبدیل شده بود . و از آن بیشتر،از آن لحظه به بعد استیفن با احساس گناه زندگی کرده بود . او خود را به دلیل حماقت و ضعف کاترین،سرزنش میکرد .
برای عوض کردن بحث گفت : " فکر میکنی کسی دعوتش کرده بود داخل؟ "
- " معلومه . مثله اینکه داخل خونه بودا . "
- " پس این درباره ی شخصایی ... مثله تو حقیقت داره . تو باید دعوت شی اما دیمن بدون دعوت اومد توی باشگاه . "
- " به خاطر اینکه باشگاه محل اقامت نیست . این تنها معیاره . مهم نیس خونه باشه یا چادر یا یه آپارتمان بالای سر مغازه. اگه انسانهای زنده آنجا غذا بخورن و بخوابن،ما نیاز داریم که دعوت بشیم . "
- " اما من تو رو دعوت نکردم که بیای داخل خونه ام . "
- " چرا،دعوت کردی . شب اولی که رسوندمت خونتون،در رو هل دادی که باز بشه و بعد با سر به من اشاره کردی .
لازم نیس یه دعوت لفظی باشه . اگه منظور رو برسونه،کافیه . کسی هم که دعوتت میکنه لازم نیس توی اون مکان زندگی کنه . هر انسانی می تونه باشه . "
الینا در فکر فرو رفت . " خونه ی قایقی چطور؟ "
- " همون جوریه . البته آب روان میتونه یه مانع باشه . برای بعضی از ماها تقریبا غیرممکنه که از اون رد بشیم . "
ناگهان الینا منظره ی فرار خودش،مردیث و بانی به سمت پل ویکری را به یاد آورد . آن موقع،به نوعی میدانست که اگر به طرف دیگر رودخانه برسند،از هر آنچه که تعقیب شان میکرد در امان می ماندند .
زمزمه کرد : " پس به این خاطر بوده " هر چند هنوز برای اینکه چگونه چنین چیزی به ذهنش رسیده بود،توضیحی نداشت . مثل این بود که آگاهی از منبعی خارجی در ذهنش جای گرفته باشد . سپس چیز دیگری را بیاد آورد .
" اما تو با من از رودخونه رد شدی . تو میتونی از آب روون رد شی . "
استیفن بدون اینکه احساسی در صدایش باشد،گفت : " برای اینکه من ضعیفم . کنایه آمیزه . هر چی قوی تر بشی،یه سری محدودیتهای خاص بیشتر روت اثر میذارن . هر چی بیشتر در تاریکی جلو بری،قوانین تاریکی بیشتر تو رو نابینا می کنن . "
الینا گفت : " چه قوانین دیگه ای وجود داره؟ " تازه داشت کور سویی از نور یک نقشه را میدید . یا حداقل امید آن را .
استیفن به او نگاه کرد و گفت : " آره،فکر کنم وقتشه که بدونی . هر چی بیشتر در مورد دیمن بدونی بیشتر شانس اینو داری که از خودت دفاع کنی . "
از خودش دفاع کنه؟ احتمالا استیفن بیشتر از آن حدی که الینا فکرش را میکرد،میدانست . اما وقتی که او ماشین را در خیابانی فرعی پارک می کرد،فقط پرسید : " خوب،باید سیر استفاده کنم؟ "
استیفن خندید . " فقط اگه بخوای محبوبیتت رو از دست بدی . هر چند گیاهای خاصی هستن که میتونن کمکت کنن .
مثل گل شاهپسند که گیاهی هست که طبیعتا باید تو رو از سحر و افسون مصون بداره و وقتی شخصی از قدرتش بر ضدت استفاده کنه،میتونه ذهنت رو روشن نگه داره .
مردم عادت داشتن که اینا رو دور گردناشون ببندن. بانی باید ازش خوشش بیاد ! برای فالگیرا مقدس بوده . "
الینا واژه ی ناآشنا را مزه مزه کرد : " گل شاهپسند ... دیگه چی؟ "
- " نور زیاد یا آفتاب مستقیم میتونن خیلی زجر آور باشن . متوجه شدی که هوا تغییر کرده" .
- " متوجه شدم . " پس از زمانی کوتاه ادامه داد : " منظورت اینه که دیمن اینکارو کرده؟ "
- " باید کرده باشه . قدرت خیلی زیادی برای کنترل عناصر لازمه اما گشت و گذار در روز رو براش آسون میکنه . تا وقتی ابری نگهش داره حتی نیاز نداره چشماشو حفاظت کنه . "
الینا گفت : " در عوض تو هم نیاز نداری ... صلیبو این جور چیزا چطور؟ "
استیفن گفت : " هیچ اثری ندارن غیر از اینکه شخص به حفاظت این چیزا ایمان داشته باشه . اون وقت اراده اش برای مقابله با چیزهای ترسناک تقویت میشه . "
- " اوه ... گلوله های نقره ای؟ "
استیفن دوباره خنده ی کوتاهی کرد . " اون برای گرگینه هاس ! با توجه به چیزایی که شنیدم انگا راونا نقره رو به هیچ شکلی دوس ندارن .
هنوز همون فرو بردن خنجر چوبی درقلب،روش تصویب شده برای گونه ی منه . روش های دیگه ای هم هستن که کم و بیش موثرند : سوزاندن،سربریدن،ناخن کشیدن روی شقیقه ها یا بهترین اینها ... "
لبخند تنها و تلخش،الینا را وحشتزده کرد و گفت : " استیفن ! تبدیل شدن به حیوانات چی؟ قبلا گفته بودی که باداشتن نیروی کافی میتونین اینکا رو بکنین .
اگه دیمن بتونه به شکل هرحیوونی که دلش میخواد در بیاد،چه جوری اصلا میتونیم بشناسیمش؟ "
- " نه هر حیوونی که دلش بخواد . به یه حیوون یا نهایتش دو تا محدود میشه . حتی باقدرت دیمن هم فکر نکنم که بتونه بیشتر از اینو متحمل بشه . "
- " خوب پس،همچنان بایدمراقب یه کلاغ باشیم . "
- " درسته . باتوجه به حیوونای عادی هم ممکنه بتونی بفهمی که دیمن اون دو رو برا هست . اونا خیلی خوب با ما کنار نمیان . پی میبرن که ما شکارچی هستیم . "
- " ینگتز همینطور به اون کلاغه واق واق میکرد . مثله ا&am


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام