سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت دهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

من برای خودم دلایلی داشتم که از دیدن آن مرد بیمناک باشم. اشاره های موذیانه ی خانم رید درباره ی رفتار من و قول آقای براکلهرست را درباره ی شناساندن طبیعت شرورم به دوشیزه تمپل و معلمان، اینها را خوب به یاد داشتم. در تمام این مدت از ایفای این قول در وحشت بودم و هر روز انتظار «مرد آینده» را می کشیدم تا بیاید و با اطلاعاتی که درباره ی زندگی گذشته و حرفهای من به این جمع می دهد داغ ننگ بچه ی شرور بودن را برای همیشه به پیشانی من بزند، و حالا او اینجا بود. کنار دوشیزه تمپل ایستاده بود و آهسته در گوش او حرف می زد. شکی نداشتم که راز بدی مرا برای او فاش می ساخت. و من با اضطراب دردناکی با دقت به چشمهای آن زن نگاه می کردم و هر لحظه انتظار داشتم که ببنم چشمان سیاهش با نگاهی از تنفر و تحقیر متوجه من شده. به حرفهای آنها هم گوش می دادم. تصادفاً درست در بالای کلاس نشسته بودم و بیشتر حرفهای آن مرد را می شنیدم. از آنچه می گفت فهمیدم که عجالتاً نباید نگران بشوم چون راجع به من حرف نمی زد:
_ «دوشیزه تمپل، گمان می کنم نخی که از لوتن خریدم کافی باشد. متوجه شدم که از همان جنس زیرپوشهای چلوارست، و سوزنهایی را انتخاب کردم که به آنها بخورد. ممکن است به دوشیزه اسمیت بگویید که من فراموش کردم قبضهای مربوط به سوزنهای رفوگری را تنظیم کنم، پس او باید هفته ی آینده چند نامه بفرستد. به هیچ وجه نباید هر دفعه بیشتر از یکی به هر شاگرد بدهد؛ اگر بیشتر از یکی در اختیار هر شاگرد باشد در اثر بی دقتی آنها را گم خواهند کرد. راستی، خانم، می خواهم که از جورابهای پشمی بهتر مراقبت بشود! _ آخرین دفعه ای که اینجا بودم به محوطه ی آشپزخانه رفتم و لباسهایی را که روی بند انداخته بودند تا خشک شود وارسی کردم. چند جوراب ساقه بلند مشکی دیدم که احتیاج زیادی به رفو داشتند. از اندازه ی سوراخهای آنها مطمئن شدم که هر چند وقت یک بار، خوب وصله نشده اند.»
مکثی کرد.
دوشیزه تمپل گفت: «به دستورهای شما عمل خواهد شد، آقا.»
آن مرد ادامه داد: «و، زن رختشو به من می گوید که بعضی از دخترها هفته ای دو بار از تاکر* نظیف استفاده می کنند، خانم. این خیلی زیادست. مقررات فقط اجازه ی یکی را می دهد.»
*[tucker: تکه باریکی از کتان که در قرن هیجدهم به دور سینه و یا لباس زنانه می زدند. _ م.]
_ «فکر می کنم می توانم این مورد را توضیح بدهم، آقا. پنجشنبه گذشته عده ای از دوستان اگنس و کاترین جانستن این دو نفر را برای عصرانه به لوتن دعوت کردند، و من به آنها اجازه دادم به آن مناسبت تاکر نظیف بزنند.»
آقای براکلهرست سر خود را به نشانه ی موافقت تکان داد.
_ «باشد، برای یکبار اشکالی ندارد. اما لطفاً نگذارید چنین موردی زیاد تکرار شود. یک چیز دیگر هم موجب تعجب من شد: در موقع رسیدگی به حسابها با کارگزار متوجه شدم که در دو هفته ی گذشته یک پیش ناهار اضافی شامل نان و پنیر به دخترها داده شده. چطور چنین چیزی اتفاق افتاده؟ به آیین نامه نگاه کردم؛ هیچ جا ندیدم چیزی به عنوان پیش ناهار ذکر شده باشد. چه کسی این بدعت را گذاشته؟ و با چه مجوزی؟ »
دوشیزه تمپل جواب داد: «این کار با مسئولیت من انجام گرفت، آقا. صبحانه آنقدر بد تهیه شده بود که شاگردان نتوانستند آن را بخورند، و من به خودم اجازه ندادم آنها را تا موقع ناهار گرسنه نگهدارم.»
_ «یک لحظه توجه کنید، خانم؛ شما می دانید که برنامه ی من برای تربیت دخترها این نیست که آنه را به تجمل و راحت طلبی عادت بدهم بلکه این است که آنها را پر طاقت، بردبار و تارک لذات بار بیاورم. حالا اگر اتفاقی پیش بیاید که باعث سلب اشتهای آنها بشود از قبیل خراب شدن غذا یا زیاد و کم شدن مقدار غذای هر بشقاب، چنین اتفاقی نباید با جبران کردن این وضع نامطلوب با وضع مطلوبی بی اثر شود. این کار موجب نازپروری جسم می شود و با اهداف این مؤسسه منافات دارد. باید در جهت تهذیب اخلاقی و روحی شاگردان از طریق ترغیب آنها به ابراز شکیبایی در محرومیتهای موقت، اصلاح شود. در این گونه موارد ایراد یک خطابه ی کوتاه خیلی به جا خواهد بود؛ یک مربی عاقل با استفاده از امکان چنین خطابه هایی به رنجهای مسیحیان اولیه، به شکنجه های شهدا و به نصایح خود خداوند قدوس ما اشاره خواهد کرد. باید در نطق خودش بگوید که مسیح از حواریون خواسته که صلیب خود را بردارند و به دنبال او بروند؛ و همچنین هشدارهای مسیح را به آنها یادآور شود که انسان تنها به نان زنده نیست بلکه به آنچه خداوند می گوید، زنده است*؛ و مخصوصاً این کلام آرامش بخش آسمانی او را به آنها گوشزد کند که (اگر گرسنگی و تشنگی را به خاطر من تحمل کنید خوشبخت خواهید بود). بله، خانم، وقتی شما به جای آش سوخته نان و پنیر در دهان این بچه ها می گذارید در حقیقت به جسمهای پلید آنها داده اید، و زیاد به این فکر نمی کنید که چطور با این کار خودتان روحهای فناناپذیر آنها را گرسنگی به هلاکت می رسانید!»
*[«...انسان نه محض نان زیست می کند بلکه به هر کلمه ای که از دهان خدا صادر گردد. حتی 4:4 (کتاب مقدسی)» _ م.]
در اینجا آقای براکلهرست بار دیگر ساکت شد _ شاید تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفته بود. موقع شروع حرف زدن آن مرد نگاه دوشیزه تمپل متوجه پایین بود اما حالا مستقیماً به جلو نگاه می کرد و صورتش، که طبیعتاً مثل مرمر سفید بود ظاهراً سردی و صلابت آن را هم داشت مخصوصاً لبهایش طوری به هم جفت بود که گفتی برای باز کردن آنها قلم سنگتراشی لازم است، و پیشانیش چنین به نظر می رسید که به تدریج مثل سنگ، سخت می شود.
در این اثناء، آقای براکلهرست دستهای خود را به پشت زده جلوی بخاری ایستاده بود و شاه منشانه به تمام مدرسه با دقت نگاه می کرد. ناگهان، مثل این که یک شیئی بسیار نورانی مردمک چشمهایش را تحریک کرده باشد، پلکهایش شروع به باز و بسته شدن کردند. در حالی که سر خود را برگردانده بود، با لحنی سریع تر از آنچه تا آن موقع حرف می زد، گفت: «دوشیزه تمپل، دوشیزه تمپل، موضوع آن دختر مو فرفری چیست _ چیست؟ موی قرمز، خانم، آن هم فر زده _ تماماً فر زده؟» همچنان که چوبدست خود را به طرف آن شیء وحشتناک دراز کرده بود، دستش می لرزید.
دوشیزه تمپل خیلی با آرامی جواب داد: «جولیا سه ورن است.»
_ «جولیا سه ورن، خانم! و چرا او، یا هر کس دیگر، مویش را فر زده است؟ چرا، علی رغم تمام قوانین و اصول این خانه، آن دختر در اینجا _ در یک مؤسسه ی خیریه ی انجیلی _ به تقلید دنیا پرستان تمام موهای سرش را فر زده؟»
دوشیزه تمپل همچنان آرام، آرامتر از قبل، جواب داد: «موی جولیا طبیعتاً فر خورده است.»
_ «طبیعتاً! بله، اما ما نباید مطابق طبیعت عمل کنیم. خواست من این است که این دخترها فرزندان جلال خداوند بشوند. و چرا آنقدر شلوغ و به هم خورده؟ من مکرراً تذکر داده ام که می خواهم موی سر با دقت، اعتدال و سادگی مرتب بشود. موی سر آن دختر را باید کاملاً تراشیده، دوشیزه تمپل؛ فردا یک سلمانی خواهم فرستاد. عده ی دیگری را هم می بینم که ظاهرشان نامطلوب است _ به آن دختر بلند قد بگویید به این طرف برگردد. به تمام شاگردهای نیمکت اول بگویید برخیزند و رو به دیوار بایستند.
دوشیزه تمپل دستمال خود را روی لبهایش برد مثل این که می خواست جلوی یک تبسم ناخواسته را که بر آنها فشار می آورد بگیرد. با این حال، آن دستور را به شاگردان اعلام کرد. کلاس اول به محض شنیدن دستور، آنچه را از آنها خواسته شده انجام دادند. من روی نیمکت خودم کمی به عقب تکیه دادم تا توانستم قیافه های آنها راببینم. نگاهها و شکلکهای آنها در مقابل آن تمهید واقعاً دیدنی بود. حیف شد که آقای براکلهرست نتوانست آنها را هم ببیند. اگر دیده بود شاید می فهمید که هر عملی هم که می توانست در مورد ظاهر امر انجام دهد باطن آن قضیه چیزی بود بسیار فراتر از قلمرو دخالتهای او که ممکن بود در نظر مجسم کند. بنابراین، پنج دقیقه ای با دقت، در واقع، فقط به یک روی سکه نگاه کرد، بعد جمله ای بر زبان آورد. کلمات آن جمله مثل ناقوس مرگ به گوش رسید:
_ «تمام آن زلفهای بافته شده باید قطع شوند.»
به نظر می رسید دوشیزه تمپل اعتراض کند. به دنبال آن جمله افزود: «خانم، من برای سروری خدمت می کنم که قلمرو سلطنت او این جهان نیست. رسالت من این است که شهوات جسم را در این دختران بمیرانم؛ به آنها یاد بدهم که خود به لباس حیا و وقار ملبس کنند نه به لباسهای گرانقیمت و موهای بافته شده. هر کدام از این افراد جوانی که در مقابل ما هستند یک رسته از موهای خودشان را به صورت گیس بافته اند که جز نتیجه ی بیکاری و بطالت چیز دیگری نمی تواند باشد. اینها، تکرار می کنم، اینها را باید قطع کنید. ببینید چقدر وقت تلف می شود تا...
اینجا حرفهای آقای براکلهرست قطع شد چون در این موقع سه بازدید کننده ی دیگر، که همه خانم بودند، وارد تالار شدند. خوب بود کمی زودتر می آمدند تا نطق او درباره ی لباس را می شنیدند چون لباسهای فاخری از جنس مخمل، ابریشم و پوست پوشیده بودند. دو نفر از این گروه سه نفره که جوانتر بودند (دخترهای قشنگی به سن شانزده هفده سال) کلاههای خاکستری رنگی از پوست سگ آبی بر سر داشتند که مطابق رسم معمول آن روزها مزین به پر شترمرغ بود. از زیر این کلاه مجلل یک رشته موی براق دیده می شد که آن را با مهارت فر زده بودند. خانم بزرگسال تر شال مخملی گرانقیمتی به خودش پیچیده بود که با پوست قاقم حاشیه دوزی شده بود؛ و این خانم یک چتر زلف مصنوعی فرانسوی روی سرش داشت.
دوشیزه تمپل به این خانمها، که خانم و دوشیزگان براکلهرست بودند، با احترام خوشامد گفت و آنها را برای نشستن به صندلیهای شیک بالای تالار راهنمایی کرد. ظاهراً با کالسکه ی خویشاوند محترم خود آمده بودند، و در اثنائی که این خویشاوند به بررسی حسابها با کارگزار، سؤال کردن از زن رختشو و سخن پراکنی برای دوشیزه تمپل مشغول بوده آنها هم سرگرم وارسی از اطاقهای طبقه ی بالا بودند. و حالادوشیزه اسمیت، مسئول نگهداری پارچه های کتانی و بازرسی خوابگاهها را آماج تذکرات و توبیخهای گوناگون ساخته بودند. اما من برای گوش دادن به آنچه می گفتند فرصتی پیدا نکردم چون اتفاق دیگری افتاد:
تا این موقع، من ضمن این که به گفت و گوی آقی براکلهرست و دوشیزه تمپل گوش می دادم، در عین حال، جانب احتیاط را فروگذار نکرده به حفظ ایمنی خودم توجه داشتم؛ می دانستم اگر توجه آن مرد را به خودم جلب کنم و او مرا ببیند این ایمنی به خطر خواهد افتاد. برای این منظور روی نیمکت نشسته به دیوار تکیه داده بودم و در حالی که وانمود می کردم دارم تکلیف حسابم را انجام می دهم لوحه را طوری در دست گرفته بود که صورتم را از نگاه می پوشاند، اگر اتفاقی که ذیلاً شرح می دهم برایم پیش نمی آمد ممکن بود توجهش به من جلب نشود: نمی دانم چطور شد که لوحه از دستم لغزید و با چنان صدای بلندی به زمین خورد که تمام نگاهها مستقیماً متوجه من شدند. فهمیدم که دیگر کار تمام است، و همچنان که خم شده بودم تا دو قطعه ی شکسته ی آن را از روی زمین بردارم خودم را برای رویارویی با بدترین وضع ممکن آماده می کردم، و آن وضع پیش آمد:
آقای براکلهرست گفت: «دختره ی سر به هوا!» و بلافاصله بعد از آن جمله گفت: «گمان می کنم این همان شاگرد جدید باشد.» و پیش از آن که من بتوانم نفس تازه کن افزود: «تا یادم نرفته باید چند کلمه ای راجع به او با شما حرف بزنم.» بعد با صدای بلند گفت (و صدایش چقدر در گوش من بلند بود!): «بچه ای که لوحه اش را شکست جلو بیاید!»
خودم اصلاً نمی توانستم از جایم تکان بخورم؛ فلج شده بودم. اما دو نفر از دخترهای بزرگتر که در دو طرف من نشسته بودند مرا روی پایک بلند کردند و به طرف آن قاضی وحشتناک کشاندند. بعد دوشیزه تمپل با ملایمت به من کمک کرد و مرا تا جلوی پاهای آن مرد برد. در اثنائی که مرا می برد آهسته در گوشمگفت: «نترس، جین، من دیدم که لوحه تصادفاً افتاد؛ تو تنبیه نخواهی شد.»
آن نجوای محبت آمیز مثل خنجر در قلب من اثر کرد. به خودم گفتم: «یک دقیقه دیگر مرا که یک دو رو شناسانده شده ام تحقیر خواهد کرد.» خشم شدیدی نسبت به رید، براکلهرست و همقطارانشان که مرا محکوم کرده بودند، سراسر وجودم را فرا گرفت. من هلن برنز نبودم.
به یک چهار پایه ی خیلی بلند که یکی از مبصرها قبلاً روی آن نشسته بود، اشاره کرده گفت: «آن چهار پایه را بیاورید. بچه را روی آن بگذارید.»
و مرا روی چهارپایه گذاشتند؛ چه کسی گذاشت، نمی دانم. در وضعی نبودم که بتوانم به جزئیات توجه کنم. فقط این را فهمیدم که جایم آنقدر بلند شده بود که به محاذات بینی آقای براکلهرست می رسیدم، او در فاصله ی یک یاردی من بود. در زیر پایم پلیسه های ابریشمی به رنگ نارنجی و ارغوانی زمین را پوشانده بودند و توده ای از پرهای نقره ای گسترده و متموج بود.
آقای براکلهرست سینه ی خود را صاف کرد. بعد خطاب به خانواده ی خود و بقیه ی حاضران چنین گفت: «خانمها، دوشیزه تمپل، آموزگاران و بچه ها، شما هم این دختر را می بینید؟»
البته که می دیدند چون من نگاههای آنها را مثل شیشه های داغی که پوست را می سوزانند روی پوستم حس می کردم.
_ «می بینید که هنوز خیلی کوچک است. ملاحظه می کنید که شکل معمولی یک کودک را هم دارد. خداوند از روی لطف همان شکلی را به او داده که به همه ی ما داده است. هیچ نقص مشخصی در بدنش مشاهده نمی کنید. آیا به فکر کسی می رسد که شیطان قبلاً از وجود اوخدمتگزار و مأموری برای خودش ساخته باشد؟ بله، با کمال تأسف می گویم که این عین واقعیت است.»
مکثی کرد _ در اثناءِ این مکث به آرام کردن اعصاب متشنج خود پرداختم. حس می کردم سد شکسته شده و من در محاکمه، که حالا دیگر اجتناب ناپذیرست، باید محکم بایستم و طاقت بیاورم.
کشیش مرمر سیاه با لحن تأثرانگیزی به سخنان خود چنین ادامه داد: «بچه های عزیزم، این قضیه ی غم انگیز و تأسف آوری است. وظیفه ی من ایجاب می کند به شما هشدار بدهم این دختر که می توانست یکی از بره های خداوند باشد حالا یک موجود مطرود کوچک است نه یکی از اعضای گله ی حقیقی بلکه یقیناً یک گوسفند خارج از گله و بیگانه است*. باید در مقابل او از خودتان محافظت کنید. از او سرمشق نگیرید و در صورت لزوم از مصاحبت او بپرهیزید، او را از ورزشها و بازیهای خودتان طرد کنید و با او حرف نزنید. معلمها، شما باید مواظب او باشید، حرکات او را زیر نظر بگیرید، حرفهایش را خوب بسنجید، در اعمالش دقیق شوید. جسمش را تنبیه کنید تا روحش را نجات دهید، و تازه آن هم اگر نجات او امکان پذیر باشد چون (وقتی می خواهم این را بگویم زبانم می گیرد)،بله، چون این دختر، این بچه، اهل سرزمین مسیح، بسیار بدتر از کافر حقیری است که در برابر برهما نیایش می کند و مقابل کریشنا زانو می زند _ این دختر _ یک دروغگوست!»
دراین موقع، یک ده دقیقه ای مکث کرد که طی آن من، با تسلط کامل بر اعصابم، مشاهده کردم که خانمهای براکلهرست دستمالهاشان را از جیب خود بیرون آورده روی چشمهاشان گرفتند، و در همین اثناء خانم مسن تر خود را به جلو و عقب تاب می داد و آن دو خانم جوانتر آهسته می گفتند: «چقدر وحشتناک!»
آقای براکلهرست دوباره به حرفهای خود ادامه داد: «اینها را که گفتم از بانوی ولینعمت او شنیدم، از بانوی با تقوی و خیری که او را که یتیم بوده به فرزندی قبول کرده و مثل دختر خودش پرورش داده. اما این دختر بدبخت محبتها و بخششهای او را با چنان ناسپاسی و چنان بیرحمانه جواب داد که ولینعمت بسیار خوبش او را از بچه های کوچک خودش جدا کرد چون می ترسید رفتار این دختر سرمشق بدی برای آنها باشد و آنها صفا و صداقت خود را از دست بدهند. و حالا او را به اینجا فرستاده که شفا پیدا کند همونطور که یهودیان قدیم بیماران خودشان را در حوض رنجوران بیت حسدا فرو می بردند*. اکنون ای آموزگاران و مدیر مدرسه، از شما مصرانه می خواهم نگذارید آب این شفاخانه در اطراف او زیاد بماند چون فاسد خواهد شد.»
*[موقعی که مسیح ظهور کرد در بیت حسدا Bethesda واقع در اورشلیم حوض آبی بود که بیماران به قصد شفا در آن فرو می رفتند. ر. ک. انجیل یوحنا باب 2:5 تا 8 _م.]
آقای براکلهرست با این نتیجه گیری عالی دکمه ی بالای نیمتنه ی بلند خود را بست، به خانواده ی خود که برخاسته بودند زیر لب چیزی گفت و به دوشیزه تمپل تعظیمی کرد. بعد تمام بزرگان با گامهای سنگینی از تالار به بیرون خرامیدند. قاضی، همچنان که به طرف در می رفت، گفت: «نیم ساعت دیگر روی این چهار پایه بایستد، و تا بقیه ی ساعات امروز نگذارید کسی با او حرف بزند.»
و من در آنجا ماندم، در آن بالا، تنها. من، منی که گفته بودم این سرشکستگی را نمی توانم تحمل کنم که با پای خودم بروم وسط اطاق بایستم حالا در بالای ستون بدنامی [pedestal of infany] در معرض دید همگان قرار گرفته بودم. این که در آن موقع چه احساسی داشتم و چه بر من می گذشت با هیچ زبانی نمی توان شرح داد. اما درست وقتی همه برخاستند من، در حالی که نفس خود را در سینه حبس کرده و گلویم را می فشردم، دیدم دختری به طرفم آمد و از کنارم گذشت. وقتی از کنارم رد می شد سر خود را بالا آورد و به من نگاه کرد. چه نور عجیبی از چشمهایش ساطع بود! آن نور چه احساس عجیبی در من ایجاد کرد! و ان احساس جدید به من چه قدرتی داد! مثل این بود که یک شهید، یک قهرمان، از کنار یک برده یا قربانی گذشته و موقع عبور نیروی خود را به او انتقال داده باشد. بر هیجان شدیدی که در من پیدا شده بود غلبه کردم، سرم را بالا گرفتم و روی آن چهار پایه حالت آرام و استواری به خود گرفتم. هلن برنز سؤال کوچکی درباره ی کار خود از دوشیزه اسمیت پرسید، به علت بی اهمیت بودن سؤالش سرزنش شد، به سر جای خود برگشت، و همچنان که برمی گشت دوباره به من تبسم کرد. چه تبسمی! هنوز هم در خاطرم مانده، و می دانم که فیضان عقل محض، فیضان شجاعت حقیقی، بود؛ مثل بازتاب نور سیمای یک فرشته خطوط مشخص چهره ، صورت لاغر، چشمان خاکستری گود افتاده ی او را روشن کرد. با تمام اینها، هلن برنز در آن لحظه علامت «شاگرد بی نظم» را روی بازوی خود داشت. کمتر از یک ساعت قبل شنیده بودم دوشیزه اسکچرد او را محکوم کرده که ناهار فردا ظهرش نان و آب باشد، چون در موقع رونویسی از یک سرمشق آن را کثیف کرده بود. چنین است طبیعت ناقص انسان! چنین لکه هایی بر صفحه ی پاکیزه ترین سیاره به چشم می خورد؛ و چشمهایی مثل چشمهای دوشیزه اسکچرد فقط می توانند آن لکه های بسیار ریز را ببینند و از دیدن روشنایی کامل سیاره عاجزند.
ادامه دارد...
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دهم