سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان سی و پنجم – پادشاهی اسکندر– بخش دوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
جنگ آغاز شد و وقتی فیلها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمکها را آتش زدند و خرطوم فیلها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و بهشدت مبارزه میکردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر باهم میجنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.
فور هیکلی ستبر و غولآسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آنسو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندیها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ ازاینپس سردارتان من هستم . هندیها هم پذیرفتند . اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما میبخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاجوتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و بهسوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگهای فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش بهسوی او شتافت . نامداری بهسوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که بهسوی تو میآید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بیگناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا بهسوی مصر رو نهاد . ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را بهدقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه میشود .
اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینهای تمامنشدنی دارد . اسکندر نامهای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمیجنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : میدانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافهگویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و بهسوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند . قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که بهجای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت میفرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد . قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمیآید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آوردهای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا میآییم و کشورت را نابود میکنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود . اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعاً عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم .
قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ایکاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمیتوانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمیبینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه میدهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا میکنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمیگذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی میکند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمیدانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا میکردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمیزند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسهای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم میگیری ؟ من هم از دست او آزردهام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه میدهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، میدهم و تو را وزیر خود میکنم . اسکندر گفت : پس چنین میکنم . طینوش گفت چگونه این کار را میکنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمیگردم تو باید با هزار سوار با من به بیشهای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر میروم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمدهای اما میترسی به میان سپاه بیایی و از شاه میخواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول میکند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او میجنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنجهایش را گشود و تاج پدرش را بهعلاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسبهای اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر بهسوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی بهسوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همانطور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمیشکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینهای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامهای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بیبها چشم دوختهای ؟ اینجا پولی یافت نمیشود .
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالیکه از شاخههای درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آنها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی بهسوی آنها روانه شد . وقتی آنها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی میرود و همهچیز را باقی میگذارد . بیدار آنکسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم میسازند و بر ما چیره میشوند . اسکندر از سخنان آنها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چارهای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج میبری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آنها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت بهجایی که مردان مانند زنان رویشان را میپوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در هماندم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی میگشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی بهطرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش پنجم