سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت هشتم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
الینا که دعا می کرد خاله جودیت ندیده باشدش ، تا آن جایی که می توانست با سرعت از پله ها بالا دوید . دیمن کنار پنجره بود .
- " نمی تونم برم اون پایین . اونا فکر می کنن من مردم ! "
- " اوه ، پس یادت اومد . تبریک می گم ! "
الینا با تندخوئی گفت : " اگه دکتر فینبرگ معاینه ام کنه ، می فهمه یه چیزی می لنگه . مگه نه ؟ "
- " حتما فکر می کنه که تو نمونه ی جالب توجهی هستی . "
- " پس من نمی تونم برم . ولی تو که می تونی . چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ "
دیمن که ابروانش بالا رفته بودند و همچنان از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، گفت : " چرا ؟ "
- " چرا ؟ " الینا که اضطراب و هیجان بیش از اندازه اش به نقطه ی اشتعال رسیده بود ، نزدیک بود سیلی به او بزند . " چونکه اونا به کمک احتیاج دارن ! چونکه تو می تونی کمک کنی . به جز خودت به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمی دی ؟ "
دیمن غیر قابل نفوذ ترین نقاب خود را پوشیده بود . همان حالت پرسشگر با نزاکتی که زمانی که خود را برای شام به خانه الینا دعوت کرده بود ، به چهره داشت . اما الینا می دانست که در زیر آن ، او عصبانی بود . عصبانی از اینکه استفن و او را با هم دیده بود . دیمن از روی قصد و با لذتی رام نشده ، او را به دام می انداخت .
و الینا نمی توانست واکنش خود را کنترل کند . خشم بیهوده و ضعیفش را . به سمت او به راه افتاد . دیمن او را عقب نگه داشت و با خشونت بهش خیره شد . آن گاه الینا از شنیدن صدایی که از لبان خودش خارج شد ، از جا پرید . صدایی هیسی که بیشتر شبیه گربه بود تا انسان . متوجه شد که انگشتانش همچون چنگال ، قلاب شدند .
دارم چی کار می کنم ؟ بهش حمله می کنم چونکه از مردم ، در برابر سگ هایی که بهشون حمله کردن ، دفاع نمی کنه ؟ این اصلا چه معنایی میده ؟ در حالیکه به سختی نفس می کشید به عقب قدم گذاشت.
زمان طولانی ، به یکدیگر خیره ماندند .
الینا آهسته گفت : " من میرم پایین . " و چرخید .
- " نه . "
- " کمک می خوان . "
- " خیله خوب . خدا لعنتت کنه ! " الینا هیچ وقت صدای دیمن را به این آهستگی و خشمناکی ، نشنیده بود . " من ... " ساکت شد و الینا بسرعت برگشت و دید که او مشتش را به پنجره کوبید . شیشه با صدای تق تقی به لرزه افتاد . توجه اش به بیرون بود و صدایش دوباره کاملا به کنترلش آمده بود زمانی که به خشکی گفت : " کمک از راه رسید . "
آتش نشانی بود . شلنگ هایشان بسیار قوی تر از شلنگ باغ بود و جریان پر فشار آب ، سگ های پیشرونده را به عقب راند . الینا ، کلانتری اسلحه به دست را دید . زمانی که او نشانه گیری و شلیک کرد ، الینا داخل دهانش را گاز گرفت . صدایی بلند برخاست وآن گاه ، سگ تریر آلمانی غول پیکر ، بر زمین افتاد . کلانتر دوباره نشانه گیری کرد .
بعد از آن به سرعت ، تمام شد . چندین سگ که از رگبار آب ، در حال فرار بودند ، با دومین صدای هفت تیر ، از گروه جدا شدند و به کناره های محوطه ی پارکینگ رفتند . انگار ، هدفی که آن ها را تحریک کرده بود ، به یکباره رهایشان کرد . الینا با دیدن استفن که بدون صدمه ، در میان اغتشاش ایستاده بود و سگ شکاری طلایی رنگ گیجی را از داگ کارسون دور می کرد ، تسکین یافت .
چلسیا که دم و سرش با افسردگی پایین افتاده بود ، گامی دزدکی به سمت ارباب خود برداشت .
دیمن گفت : " همه چی تموم شد . " تنها کمی علاقه مند به نظر می رسید اما الینا با صراحت به او خیره شد . با خود فکر کرد خیله خوب خدا لعنتت کنه . من چی ؟ دیمن چه می خواست بگوید ؟ اصلا در حس و حالی نبود که بخواهد برای الینا فاش کنداما الینا در حالی بود که او را مجبور کند .
الینا با سردرگمی خاصی گفت : " دیمن ... "
دیمن به ارامی برگشت : " بله ؟ "
برای لحظه ای به یکدیگر خیره ماندند تا اینکه صدای قدمی بر پله آمد . استفن برگشته بود .
الینا که چشمانش را به هم میزد ، گفت : " استفن ... زخمی شدی ! "
- " من خوبم . " خون را با تکه پارچه ی آستینی ، از گونه اش پاک کرد .
الینا آب دهانش را قورت داد و پرسید : " داگ چطور ؟ "
- " نمی دونم . اون صدمه دیده . خیلی از مردم زخمی شدن . این عجیب ترین چیزی بود که تا حالا دیدم . "
الینا از دیمن دور شد ، از پله ها بالا و به جایگاه کر رفت . حس می کرد که باید بیندیشد اما سرش زق زق می کرد . عجیب ترین چیزی که استفن دیده بود ... این خودش ، بیانگر خیلی از چیزها بود .
چیزی عجیب در فلز چرچ .
به سمت دیواری که پشت آخرین ردیف صندلی ها قرار داشت ، رفت و یک دستش را بر روی آن قرار داد . به پایین سر خورد و بر روی زمین نشست . چیز ها گیج کننده و در عین حال به طور وحشتناکی واضح بودند . چیزی عجیب در فلز چرچ . روز جشن موسسان الینا می توانست قسم بخورد که نه به فلز چرچ و نه به مردم درون آن هیچ اهمیتی نمی دهد اما حالا متفاوت فکر می کرد . در حالیکه به مراسم یادبود می نگریست ، به این فکر بود که احتمالا برایش اهمیت داشت .
و سپس ، زمانی که سگ ها در بیرون حمله کردند ، مطمئن شد . به نوعی ، نسبت به شهر احساس مسولیت می کرد . طوریکه پیش از آن هرگز چنین حس نکرده بود .
برای لحظه ای ، حس دلتنگی و تنهایی که پیشتر داشت ، کنار زده شد . اکنون چیزی مهمتر از مشکلات او وجود داشت و الینا به همان چیز چسبید زیرا حقیقت آن بود که واقعا نمی توانست با موقعیت خودش کنار بیاید . نه ، واقعا ، واقعا نمی توانست ...
آن گاه ، صدای بغض نصفه نیمه ای را که از دهانش خارج شد ، شنید . بالا را نگاه کرد . استفن و دیمن را دید که هر دو ، به او می نگریستند . آهسته ، سرش را تکان داد و یک دستش را بر آن گذاشت . حس می کرد که از رویایی بیرون آمده است .
- " الینا ... ؟ "
استفن بود که صحبت کرد اما الینا به دیگری اشاره کرد .
لرزان گفت : " دیمن ، اگه ازت یه چیزی بپرسم ، بهم راستشو می گی ؟ می دونم که تو منو روی پل ویکری ، دنبال نکردی . هر چیزی که بود ، می تونستم حسش کنم و اون متفاوت بود . اما من می خوام اینو ازت بپرسم : تو بودی که یه ماه پیش ، استفن روانداختی تو چاه فرنچر پیر ؟ "
- " توی یه چاه ؟ " دیمن دست به سینه ، به دیوار مقابل تکیه داد . او مودب و دیر باور به نظر می رسید .
- " شب هالووین . شبی که آقای تنر کشته شد . بعد از اینکه برای اولین بار ، توی جنگل ، خودتو به استفن نشون دادی . استفن بهم گفت که تو رو توی چمنزار ول کرده و به سمت ماشینش به راه می افته اما قبل از اینکه بهش برسه ، یک نفر از پشت بهش حمله می کنه . وقتی بیدار میشه ، توی چاه گیر افتاده بوده و اگه بانی ، ما رو بهش هدایت نکرده بود ، می مرد . من همیشه فکر می کردم که تو اون کسی بودی که حمله کرده . استیفن همیشه فکر می کرد که تو بودی . اما آیا کار تو بود ؟ "
لب دیمن به صورت منحنی در آمد ، انگار خواست شدیدی را که در پرسش الینا بود ، دوست نداشت . استهزاکنان و با چشمانی بدون احساس ، از الینا به استفن نگاه کرد . زمان کش آمد تا اینکه الینا مجبور شد با استرس ، انگشتانش را در کف دستش فرو کند . آن گاه دیمن شانه ای بالا انداخت و به فاصله ی میانشان نگاه کرد .
گفت : " حقیقتشو بخواین ، نه . "
الینا نفسش را بیرون داد .
استفن منفجر شد : " نمی تونی اینو باور کنی !! هیچ چیزی که اون بگه رو نباید باور کنی ! "
دیمن برگشت و در حالیکه به وضوح از اینکه استفن ، کنترل خود را از دست داده بود ، لذت می برد ، گفت : " چرا باید دروغ بگم ؟ آزادانه کشتن تنر رو گردن می گیرم . خونشو انقدر نوشیدم تا مثله یه آلو چروک شد . و برام مسئله ای نیست که همین کارو با تو بکنم ، داداش . اما چاه ؟ به سختی سبک منه . "
الینا گفت : " من باور می کنم . " ذهنش به سمت جلو در حرکت بود .
به سمت استفن چرخید . " حس نمی کنی ؟ چیز دیگه ای در فلز چرچ هست . چیزی که ممکنه حتی انسان نباشه . منظورم اینه که هیچ وقت انسان نبوده باشه . چیزی که منو تعقیب کرد ، ماشینمو از پل منحرف کرد . چیزی که اون سگ ها رو تحریک کرده که به مردم حمله کنن . نیروی هولناکی که اینجا هست . چیزی شیطانی ... " صدایش به خاموشی گرایید و به سالن کلیسا ، جایی که بانی دراز کشیده بود ، نگاه کرد . به آهستگی تکرار کرد : " چیزی شیطانی ... " نسیم سردی به نظر ، درون وجودش وزید ،خود را بغل کرد . احساس آسیب پذیری و تنهایی می کرد .
استفن به خشونت گفت : " اگه دنبال شیطان می گردی ، مجبور نیستی به دور دست ها نگاه کنی ! "
دیمن گفت : " لا اقل ، احمق تر از اون حدی که دیگه دست خودت نیس ، نباش ! چهار روز پیش بهت گفتم که شخص دیگه ای الینا رو کشته . و گفتم که می خوام برم و اون شخص رو پیدا و باهاش تصفیه حساب کنم . و همین کارو هم می کنم . شما دو تا می تونین همون گفت و گوی خصوصیتون رو ادامه بدین که وقتی من مزاحمتون شدم ، داشتین ! "
- " دیمن ، صبر کن . " زمانی که دیمن گفت " کشته" ، الینا نتوانست از لرزیدن خود جلوگیری کند . لرزشی که وجودش را از هم گسست . در حالیکه حس می کرد هراس دوباره وجودش را فرا می گیرد ، وحشیانه فکر کرد من نمی تونم کشته شده باشم .
هنوز اینجام !اما وحشت را کنار زد تا با دیمن صحبت کند .
گفت : " اون هر چیزی که هست ، ق&
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام