سلامت


2 دقیقه پیش

لیپوماتیک

لیپوماتیک به عنوان یک روش مناسب برای لاغری موضعی شکم، پهلو، ران و اطراف ران ، ناحیه پشت، غبغب و بازو شناخته می شود ، لیپوماتیک در واقع یک دستگاه قدرتمند و هوشمند است که ...
2 دقیقه پیش

با شجاعت پایان همکاری منفعلانه نظام پزشکی با وزارت بهداشت را اعلام کنید

سلامت نیوز:رییس نظام پزشکی‌ مازندران با ارسال نامه ای به علیرضا زالی رئیس کل نظام پزشکی طرح تحول سلامت را همانند طرح مسکن مهر و پرداخت یارانه عمومی دانست و با تاکید بر ...



قصه شب/ دزیره- قسمت پنجم


قصه شب/ دزیره- قسمت پنجمآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

ولی ژولی نمی خواهد مادام دوباری باشد . اکنون ازمن سوال می کند که آیا او خوشگل وزیبا است ؟ من درحالی که خود را به نفهمی زده بودم گفتم :
- کی؟
- این آقایی که تو را به منزل آورد.
- درزیرنورماه و چراغ دستی بسیارزیبا است . هنوز اورا درروشنایی روز ندیده ام .
مارسی . شروع ماه مه یا به گفته ی مامان ماه عشق
نام او ناپلئون است Napoleone.

*********************
صبح وقتی ازخواب بیدارشدم درحالی که چشمانم را بسته متفکربودم تا ژولی تصورکند که خوابم سنگینی بارعشقم قلبم را می فشرد . هرگزنمی دانستم چگونه عشق سراپای انسان را فرا می گیرد و مانند شعله ای انسان را می سوزاند . عشق سراپایم را فرا گرفته و قلبم را فشارمی دهد .
بهتراست آنچه را رخ داده بنویسم . از بعد ازظهر روزی که برادران بوناپارت به منزل ما و به دیدن ما آمدند شروع می کنم . همان طوری که با ژوزف بوناپارت قرار گذارده بودم بعد ازظهر روز بعد به ملاقات ما آمدند . اتیین معمولا در این وقت روز درمنزل نیست ولی آن روز زودتر از معمول مغازه را تعطیل کرده و با مادرم در سرسرای عمارت منتظر آنها بودند تا این دو جوان در اولین برخورد متوجه شوند که خانه ی ما بدون سرپرست و مرد نیست .
در تمام روز هیچکس بیش از چند کلمه با من صحبت نکرد و من متوجه بودم که هنوز آنها به علت رفتارنامناسب من رنجیده خاطر هستند ژولی پس از صرف نهار با عجله به طرف آشپزخانه رفت . با وجود عدم موافقت مادرم او تصمیم داشت کیک بپزد . مادرم هنوز تحت تاثیر گفته ی برادرم بود و فکرمی کرد این دو برادر"حادثه جویان کرسی " هستند .
قدم زنان به طرف باغ رفتم پیش آهنگ بهار قشنگ و زیبا در هوا و فضا دیده می شد . اولین جوانه های درخت یاس خودنمایی می کردند . باخود گفتم بهتر است حاضر باشیم . به همین علت از ماری یک گرد گیر گرفته به گرد گیری اتاقهای تابستانی پرداختم . وقتی کارم تمام شد و با گردگیر به آشپزخانه رفتم ژولی را درحالی که قالب کیک را از فر آشپزخانه بیرون می آورد دیدم . صورت او از حرارت می سوخت پیشانی او از عرق خیس شده بود و موهایش ژولیده بود.
آهسته گفتم :
- ژولی اشتباه کرده ای .
- چرا ؟ من دستورالعمل مادر را در پختن کیک به کاربردم خواهی دید که مهمانان از دست پخت من لذت خواهند برد.
- منظورم کیک و دست پخت تو نیست . منظورم صورت و موی و لباس تو است . وقتی که مهمانان آمدند تو بوی آشپزخانه و غذا خواهی داد . پس از لحظه ای تامل ادامه دادم :
- ژولی خواهش می کنم ازکیک صرف نظر کن . برو دستی به صورتت بکش ظاهر تو بیش از پختن کیک اهمیت دارد .
ژولی با خشم و غضب جواب داد :
- ماری تو به حرفهای این بچه گوش می کنی ؟
ماری قالب کیک را ازدست او گرفته و گفت :
- مادموازل ژولی اگر از من سوال می کنید این بچه حق دارد و صحیح می گوید .
درحالی که من کنار پنجره ی اتاقمان ایستاده بودم و افق را تماشا می کردم ژولی با دقت موهایش را آرایش می کرد و کمی سرخاب به گونه هایش مالید . ژولی با تعجب از من سوال کرد:
- لباست را عوض نمی کنی ؟
حقیقتا علتی نمی دیدم که لباسم را عوض کنم . البته ژوزف را دوست داشتم ولی قبلا او را برای ژولی کاندید کرده بودم و اما درمورد برادر او ژنرال . نمی توانستم تصور نمایم که او توجهی به من خواهد کرد و حتی فکرنمی کردم که درباره ی چه چیزی با یک ژنرال صحبت کنم فقط میل داشتم اونیفورم او را ببینم و امیدواربودم که در مورد نبرد والمی Valmy و واتینی watienies صحبت نماید و همچنین امیدواربودم که اتیین نسبت به آنها مودب و مهربان بوده و این پذیرایی پایان خوشی داشته باشد . هرچه بیشتر به افق منظره شهر نگاه می کردم درمورد این پذیرایی بیشتر متوحش می شدم . ناگاه متوجه گردیدم که این دو برادر وارد خانه ی ما شدند . در ضمن راه رفتن به نظر می رسید که درباره ی موضوع مهمی بحث می کنند .
راستی نمی توانید تصور کنید . ژنرال سرباز کوتاه قدی بود حتی کوتاهتر از ژوزف که مرد متوسط القامه ای است . چیزی روی لباس او نمی درخشید . حتی یک ستاره ی ساده . حمایل و نشانی نداشت . فقط وقتی که به در ورودی منزل رسیدند سردوشهای طلایی اورا دیدم . رنگ اونیفورم او سبز سیر و چکمه های گشادش کثیف بود و واکس نداشت . نتوانستم صورت اورا ببینم زیرا در زیر کلاه بزرگی که به سر داشت مخفی بود یک روبان بزرگ جمهوری روی کلاه او دیده می شد . بسیار رنجیده خاطر و ناراحت شدم آهسته زیرلب گفتم :
- خیلی فقیر و بد بخت به نظر میرسد .
ژولی هم نزد من کنار پنجره آمد و در پشت پرده مخفی شد . تصور می کنم نمی خواست این دو نفر بفهمند که او چقدرکنجکاو است . در جواب گفت :
- چرا این را می گویی؟ نمی توان انتظارداشت که یک نویسنده ی شهرداری بدون عیب و نقص باشد بعلاوه او بسیار زیبا و برازنده است .
- اوه منظور تو آقای ژوزف است ؟ بله او بسیار برازنده و شیک است . اما به آن برادر کوچکش نگاه کن ژنرال!!!!
سرم را حرکت داده و آه کشیدم .
- چه آدم وارفته ای . هرگز تصور نمی کردم که چنین افسران کوتاه قدی درارتش وجود داشته باشند.
- تصورکرده ای چطورباید باشد؟
شانه هایم را حرکت داده و گفتم :
- چطور؟ مثل یک ژنرال مثل مردی که انسان بلافاصله متوجه می شود و حس می کند که واقعا قادراست امر کند و فرماندهی نماید.
راستی نمی توانم تصورنمایم که تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داده ازاولین روزی که ناپلئون و برادرش را درسرسرای منزلمان دیدم تاکنون سالها به نظرمی رسد. وقتی که من وِ ژولی وارد اتاق شدیم هردو برادرتقریبا از جای خود پریدند و درنهایت ادب نه تنها در مقابل ژولی بلکه درمقابل من هم خم شدند .پس از آن همگی دور میز چوب بلوط راست و مودب نشستیم . مادرم روی دیوان نشسته و ژوزف بوناپارت در کناراو بود. آن طرف دیگرمیز ژنرال ورشکسته روی ناراحت ترین صندلی های منزل قرارگرفته بود . اتیین کنارژنرال و ژولی و من بین اتیین و مادر نشسته بودیم . مادرم گفت :
- همشهری ژوزف بوناپارت من هنوزدرباره ی لطف و محبت شما که دیشب اوژنی را همراه خود به منزل آوردید فکرمی کنم .
درهمین موقع ماری با لیکور و کیکی که ژولی پخته بود وارد شد . اتیین سعی کرد با ژنرال مشغول صحبت شود و گفت :
- فکر می کنم اگر از همشهری ژنرال سوال نمایم که آیا درامر رسمی شهر ما شرکت دارند بی احتیاطی باشد؟
در همین لحظه ژوزف به جای ژنرال جواب داد:
- هرگز .... ارتش جمهوری فرانسه ارتش مردم است و با مالیات همشهریان نگهداری می شود . دراین صورت هر همشهری حق دارد بداند که در ارتش چه می گذرد و چه می کنند اینطورنیست ناپلئون ؟
نام ناپلئون خیلی عجیب به نظرمارسید و همه ی ما نتوانستیم از نگاه کردن به او خودداری کنیم ژنرال جواب داد:
- همشهری کلاری می توانید هرچه بخواهید سوال کنید من هرگزطرح ها و عقایدم را ازکسی مخفی نمی کنم . به عقیده ی من جمهوری فرانسه منابع خود را در راه این جنگ ها ی دفاعی خسته کننده و پایان ناپذیر مرزها تلف می کند .جنگ دفاعی مطلقا گران است و بعلاوه نه فتح و نه وسیله ای برای پرکردن خزانه ی خالی مملکت دربردارد. مادرم قطعه کیکی که در بشقابی بود به ژنرال داد.
- متشکرم مادام کلاری بسیارمتشکرم .
و بلافاصله به طرف اتیین برگشت و به صحبت ادامه داد :
- ما باید به جنگ تعرضی دست بزنیم . تعرض وضع مالی ما را سرو صورت داده و به اروپا ثابت خواهد کرد که ارتش مردم ارتش جمهوری فرانسه شکست نخورده است .
توجه من جلب شده بود ، البته نه به گفته های او بلکه به صورت او دیگر چهره اش زیر کلاه عظیم مخفی نبود. البته صورت زیبایی نداشت ولی چهره اش شگفت انگیز ترین صورتی بود که تاکنون چه در خواب و چه در بیداری دیده ام و اکنون متوجه شده ام که چرا دیروزآن قدرمجذوب چهره ی ژوزف بوناپارت شدم .
این دوبرادرشبیه یکدیگرند ولی صورت ژوزف آن خشونت نفوذ و تاثیر چهره ناپلئون را ندارد . چهره ی آنها آن صورت بانفوذی که من آرزو میکردم نشان می دادند . چهره ی ناپلئون آرزوی مرا برآورده بود . صدای اتیین را شنیدم که با تعجب و وحشت گفت :
- جنگ تعرضی ؟
سکوت مرگباری فضای اتاق را فراگرفته بود . متوجه شدم که ژنرال جوان چیز تعجب آوری گفته است . اتیین با دهانی که ازتعجب باز بود به ژنرال نگاه می کرد . پس از چند لحظه گفت :
- بله ..... ولی همشهری ژنرال .آیا ارتش ما با وسایل ناچیز محدودی که - ما می دانیم - دارد می تواند به چنین تعرضی دست بزند ؟
- محدود ؟! ناچیز؟! لغتی که گفتید صحیح نیست . ارتش ما ارتش گدایان است . سربازان ما درمرز ها لباس کامل ندارند و ژنده پوش هستند و با کفش چوبی به جنگ می روند . توپخانه ارتش آن قدربد و ناچیز است که شاید تصورنمایید «کارنو »وزیرجنگ ما می خواهد ازمرزها با تیروکمان دفاع کند .
به طرف جلو خم شده و با دقت او را نگاه کردم . ژولی بعدا به من گفت که این رفتارمن بسیار ناپسند بوده است . ولی به هرحال من قادر به خودداری نبودم مخصوصا میل داشتم مجددا خنده ی او را ببینم . صورت لا غر و کشیده و جذابی دارد آفتاب رنگ صورت او را تغییرداده و سوزانده است . موها ی خرمایی نزدیک به قرمز او جلب توجه می کند. موهای سرش آنقدر بلند است که تا شانه اش می رسد . موهای سرش بافته نشده و آنها را پودر نزده بود «درقرن 18 مردان کلاه کپی به سرمی گذاردند موهای خود را می بافتند و پودربه موهای خود میزدند . /مترجم »
وقتی که می خندید صورت او حالت بچه گانه ای به خود گرفته و جوانتربه نظرمی رسید. خودم را جمع و جورکردم زیرا یک نفربا من صحبت می کرد.
- به سلامتی شما مادموازل کلاری .
همه گیلاس های خود را دردست داشته و آهسته نوشیدند . ژوزف گیلاسش را به گیلاس من نزدیک کرده نگاهش می درخشید . بلافاصله قراری که دیروزبا هم گذارده بودیم به خاطرم آمد به ژوزف گفتم :
- اوه .... خواهش می کنم شما هم مانند سایرین مرا اوژنی صدا کنید .
مادرم ابروهایش را ازتعجب بالا کشید و اتیین هم که بسیار گرم صحبت بود متوجه نشد . برادرم از ژنرال سوال کرد:
- در کدام یک ازجبهه ها نبرد تعرضی قابل اجراست ؟
- طبعا جبهه ی ایتالیا . ما اطریش را ازایتالیا بیرون خواهیم کرد. این نبرد برای ارتش فرانسه بسیارارزان و مناسب تمام خواهد شد . ایتالیا مملکت متمول و حاصل خیزی است . سربازان ما می توانند به راحتی در آنجا از خود پذیرایی نمایند .
- اما مردم ایتالیا هنوز به اطریش وفادار هستند .
- ما ایتالیا را آزاد خواهیم ساخت . هرشهر و ناحیه را که فتح کنیم حقوق بشر را در آنجا اعلام می نماییم .
موضوع صحبت بسیارجالب توجه ژنرال بود و می فهمیدم که مخالفت های اتیین او را ناراحت می نماید . ژوزف درحالی که از پنجره به باغ نگاه می کرد گفت :
- باغ قشنگی دارید .
ژولی فورا جواب داد :
- هنوز خیلی زود است اما وقتی که غنچه های یاس و گل های سرخ اطراف خانه ی تابستانی بشکفند زیبایی و طراوت فراوانی خواهد داشت . ژولی با نگرانی صحبت خود را قطع کرد زیرا متوجه شده بود که گل سرخ و گل یاس در یک موقع به گل نمی نشینند.
اتیین به ژنرال مجال نمی داد . تصورمی کنم عمل تعرض ارتش بسیار توجه او را جلب کرده بود .
- آیا طرح تعرض به ایتالیا تهیه شده است ؟
- بله عملا طرحهای این تعرض را تهیه و تکمیل کرده ام و اکنون مشغول بازرسی استحکامات جنوب کشورهستم .
- آیا دوایر دولتی درمورد جبهه ی ایتالیا مصمم هستند ؟
- همشهری روبسپیر طرح مرا شخصا قبول کرده و به همین جهت مرا به این بازرسی که به عقیده ی من قبل ازشروع عملیات جبهه ی ایتالیا حتمی و لازم الاجراست فرستاده است .
اتیین که کاملا مجذوب گفته ها ی ژنرال شده بود گفت :
- طرح بزرگی است طرح جسورانه ای است .
ژنرال به اتیین تبسم می کرد و چنین به نظر می رسید که خنده ی او برادر سرسخت و کاسب کار مرا تحت تاثیر قرار داده است . اتیین مانند شاگردان مدرسه مشتاقانه گفت :
- اگر این طرح این طرح بزرگ و جسورانه با موفقیت اجرا شود .
ژنرال درحالی که برمی خاست گفت :
- نترسید همشهری کلاری این طرح با موفقیت روبرو خواهد شد .
من و ژولی هر دو برخاستیم ژولی به ژوزف تبسم می کرد . نفهمیدم چه شد . دو دقیقه بعد ما چهارنفر بدون حضورمادر و برادرم در باغ بودیم و چون خیابان شنی باغ بسیارباریک است ناچاربودیم دوبه دو حرکت کنیم . ژولی و ژوزف جلو رفتند . من و ناپلئون دنبال آنها قدم می زدیم . به مغزخود فشار می آوردم که چیزی بگویم . بسیار میل داشتم که خاطره ی خوبی از خود درمغز او باقی بگذارم چنین به نظرمیرسید که او به چیزی توجه ندارد و در افکارخود غوطه وراست . آنقدرآهسته قدم برمی داشت که ژولی و برادرش رفته رفته ازما دورشدند . بالاخره فکرکردم او مخصوصا آهسته حرکت می کرده تا ژولی و ژوزف از ما دورشوند .ناگهان ناپلئون سکوت را شکسته و گفت :
- تصورمیکنید چه موقع برادرمن و خواهر شما ازدواج خواهند کرد؟
دراولین لحظه فکرکردم که متوجه گفته ی او نشده و منظور او را نفهمیده ام . با تعجب به او نگاه کردم و حس می کردم که حالتی وحشت زده دارم . مجددا تکرارکرد:
- خوب چه موقع ازدواج میکنند ؟ امیدوارم زودتر.
با لکنت گفتم :
- بله ... اما تازه هم اکنون با هم ملاقات کرده اند بعلاوه ما نمی دانیم ...
فورا جواب داد :
- این دو نفربرای هم آفریده شده اند شما متوجه این موضوع هستید.
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کرده و گفتم :
- من ؟
من وقتی که خطایی کرده باشم و نمی خواهم اتیین به گناه من واقف شود با این حالت به او نگاه می کنم . اتیین این نگاه مرا نگاه کودکانه می خواند . این نگاه من تاثیری دراو نکرده و گفت :
- این طوربه من نگاه نکنید .
تصور کردم درزمین فرو خواهم رفت . وحشت زده و غضبناک بودم پس از لحظه ای مجددا گفت :
- خود شما دیشب فکرمی کردید که ازدواج خواهرشما و برادرمن ازدواج مناسبی خواهد بود و بعلاوه دختران جوانی به سن خواهر شما نامزد و کاندید ازواج هستند .
باخود فکرکردم که به طریقی ژولی را وجه المصالحه قرارداده ام . نسبت به ناپلئون عصبانی نبودم . بلکه ازخودرنجیده خاطر و غضبناک بودم .
- ژنرال من چنین فکری نکردم .
ایستاده وبه صورت من نگاه می کرد. فقط نصف سر و گردن ازمن بلند تربود. خیلی خوشحال بود که یک نفر کوتاهتر از خود پیدا کرده و با نگاه به او تسلط دارد . هوا کم کم تاریک می شد و غروب کبود رنگ بهاری پرده ی مبهمی بین ما و ژولی و ژوزف کشیده بود . صورت ژنرال آنقدربه صورت من نزدیک بود که با جود تاریکی قادر بودم چشمان نافذ و درخشنده ی او را ببینم . چشمان او می درخشید و من ازدیدن مژه های بلند او متعجب بودم .
- مادموازل اوژنی شما نباید هرگز چیزی را ازمن مخفی کنید . من قادرم اعماق قلب دختران جوان را ببینم و افکار آنها را بخوانم .بعلاوه ژوزف دیشب به من گفت که شما به او قول داده اید خواهر بزرگ خود را به او معرفی نمایید به او گفته اید که خواهرشما بسیار زیبا است . این گفته ی شما صحیح نیست . مادموازل اوژنی شما باید برای این دروغ خود دلیلی داشته باشید .
من درجواب گفتم :
- بهتر است عجله کنید هم اکنون سایرین به خانه ی تابستانی رسیده اند .
بهترنیست که به خواهر شما اجازه بدهیم که قبل از نامزد شدن بیشتر با برادر من آشنا شود ؟
صدای ژنرال بسیارملایم و تقریبا نوازش دهنده بود . لهجه و تلفظ او کمتر از برادرش سخت و غیر عادی بود . پس از لحظه ای با آهنگ پرنفوذ و مصممی گفت :
- درآتیه نزدیکی برادرم ازخواهر شما خواستگاری خواهد کرد.
ادامه دارد...
نویسنده: آن ماری سلینکو




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم