سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیستم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیستمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 
الیزابت نا خودآگاه سرش را برگردانده بود، اما با نزدیک شدن آقای دارسی ایستاد و با نوعی دستپاچگی که نمی توانست پنهانش کند به سلام و احوالپرسی او جواب داد. آمدن ناگهانی آقای دارسی، یا شباهتش با تابلویی که تازه دیده بودند، کافی بود تا دایی و زن دایی الیزابت مطمئن شوند که این آقا کسی نیست جز آقای دارسی، اما تعجب باغبان از دیدن ناگهانی اربابش بلافاصله اطمینان آن ها را بیشتر کرد. موقعی که آقای دارسی داشت با الیزابت صحبت میکرد، دایی و زن دایی الیزابت کمی آن طرف تر ایستاده بودند. الیزابت که متعجب و سر در گم بود نمی توانست به قیافهء آقای دارسی نگاه کند و نمی دانست به احوال پرسی های او در مورد افراد خانواده اش چه جوابی بدهد. مات و متحیر بود از تغییری که در رفتار آقای دارسی نسبت به آخرین مرتبهءدیدارشان احساس می کرد، و با هر جمله ای که آقای دارسی به زبان می آوردفقط دستپاچگی الیزابت بیشتر می شد.تمام فکرهایی که قبلا کرده بود، این که اگر آقای دارسی او را در آن جا ببیند چه قدر بد می شود، حالا به شدت به سرش هجوم می آورد. الیزابت یکی از آزاردهنده ترین لحظه های زندگیش راتجربه می کرد. آقای دارسی هم حالت آسوده ای نداشت.سوال هایش را در موردزمان عزیمت الیزابت از لانگبورن و اقامتش در دربیشر، چند بار تکرار کرد،آنهم چنان تند و شتابزده که کاملا نشان می داد افکارش سر و سامان ندارد.
سرانجام، دیگر چیزی به ذهنش نرسید بگوید. چند لحظه ایستاد بی آن که چیزی بگوید، بعد یکباره به خود آمد و خداحافظی کرد. بقیه نزد الیزابت آمدند واز آقای دارسی تعریف و تمجید کردند، اما الیزابت که چیزی نمی شنید، غرق دراحساسات خود، در سکوت به دنبال آن ها به راه افتاد. شرم و آزردگی وجودش رافرا گرفته بود . آمدنش به آن مکان بدترین و نسنجیده ترین کار عالم بود! لابد خیلی به نظر آقای دارسی عجیب آمده بود! از نظر چنین مرد مغروری بایدتعبیر بدی داشته باشد! انگار الیزابت به عمد خودش را سر راه او قرار داده است! اوه! چرا اصلا به این جا آمده بود؟چرا دارسی هم یگ روز زودتر از موعدبه خانه اش آمده بود؟ اگر ده دقیقه زودتر از آن عمارت خارج شده بودند چشم او به آن ها نمی افتاد، چون معلوم بود که همان لحظه از را رسیده بود وتازه از اسب یا کالسکه اش پیاده شده بود. الیزابت بارها و بارها از فکراین دیدار ناجور قرمز شد. اما رفتار آقای دارسی، خیلی فرق کرده بود!.... معنایش چه بود؟ اصلا جای تعجب داشت که با الیزابت حرف زده بود!... آن هم با این همه ادب و نزاکت ، به علاوهء احوال پرسی از افراد خانوادهءالیزابت! هیچ موقع او را این قدر متواضع ندیده بود، هیچ وقت هم مثل این دیدار نامنتظره مودب و ملایم حرف نزده بود. چه قدر متفاوت بود با آخرین ملاقاتشان در روزینگز، هنگامی که نامه اش را به الیزابت داده بود! الیزابت فکرش به جایی نمی رسید، به هیچ طریقی هم نمی توانست از این تغییر رفتارسردر بیاورد.
حالا دیگر به گذرگاه زیبایی به کنار آب رسیده بودند، و هر قدمی که برمی داشتند به قطعه زمین تازه تری می رسیدند یا به گوشهء قشنگی از جنگلی برمی خوردند که به طرفش می رفتند. اما مدتی طول کشید تا الیزابت متوجه این چیزها بشود . بی اختیار با تعریف و تمجیدهای دایی و زن دایی اش موافقت نشان می داد و ظاهرا هم به هر جایی که نشان می دادند نگاه می کرد ، اماواقعا هیچ کدام از این منظره ها را نمی دید. افکارش فقط متوجه یک نقطه ازعمارت پمبرلی بود که آن لحظه چه فکرهایی در سر آقای دارسی است. دربارهء اوچه فکر می کند.آیا با وجود همهء این پیشامدها هنوز برای او عزیز است یانه. شاید به این علت ادب و نزاکت نشان داده بود که احساس آسودگی می کرد،اما نه، چیزی در لحن صدایش بود که به احساس آسودگی شباهت نداشت. الیزابت نمی دانست که دارسی از دیدنش ناراحت شده یا خوشحال، اما شکی نبود که دارسی خونسرد و بی تفاوت نبوده .
بالاخره همراهانش به او گفتند که حواسش کجاست؟ این بود که الیزابت به خودش آمد و فهمید که باید حواسش را جمع کند.
وارد جنگل شدند، کمی ایستادند تا از رودخانه دل بکنند، بعد راه سربالایی را در پیش گرفتند. در نقاطی که ازلابلای درخت ها می شد اطراف را دید، مناظر دل انگیزی از دره ها ،تپه های روبرو، رشته های طویل درخت و گاهی قسمت هایی از نهر به چشم می خورد. آقای گاردینر گفت که دلش می خواهد دورپارک را حسابی بگردد، اما فکر کرد خیلی طول می کشد و از حد پیاده روی تجاوز می کند. باغبان با لبخند فاتحانه ای گفت که از ده مایل هم بیشتراست.این بحث فیصله پیدا کرد و آن ها همان راه آشنای قبلی را در پیش گرفتند. بعد از مدتی، از سراشیبی وسط درخت های سوار بر هم گذشتند و در یکی از باریک ترین قسمت های رودخانه به کنار آب رسیدند. از پل کوچکی که با حال و هوای مناظر اطراف سازگاری داشت عبور کردند. این نقطه بکرتر و دست نخورده تر از جاهای دیگر بود. دره در این قسمت تنگ تر می شد و غیر از رودخانه فقط برای گذرگاه باریکی وسط درخت های انبوه و بکر جا باز کرده بودند. الیزابت دلش می خواست پیچ و خم های این گذرگاه را بپیماید، اما وقتی از پل عبورکردند و متوجه فاصلهء مسیرشان تا خانه شدند، خانم گاردینر که زیاد اهل پیاده روی نبود گفت که دیگر نمی تواند ادامه بدهد و فکر و ذکرش این بود که هر چه زودتر به کالسکهء شان برسند. الیزابت هم رضایت داد و همگی از آن سوی رودخانه ، از نزدیک ترین مسیر، به طرف خانه راه افتادند. اما آهسته پیش می رفتند ، زیرا آقای گاردینر ، که خیلی به ماهیگیری علاقه داشت (هرچند کمتربرایش پیش می آمد که این علاقهء خود را ارضا کند)، مدام ماهی های قزل آلایی را که در آب خودنمایی می کردند تماشا می کرد و با باغبان دربارهء آنها گپ می زد. به خاطر همین، سریع پیش نمی رفتند. در جریان همین آهسته رفتن، بار دیگر غافلگیر شدند و دیدند که آقای دارسی از فاصله ای نه چندان دوردارد به طرف شان می آید. تعجب الیزابت دست کمی از دفعهء قبل نداشت . درختهای گذرگاه در این قسمت تنک تر بود و آن ها آقای دارسی را قبل از رسیدنش می دیدند. الیزابت، به رغم تعجب و حیرت ، لااقل بیش از دفعهء قبل آمادگی ملاقاتش را داشت. از این رو، تصمیم گرفت اگر آقای دارسی واقعا به نزدشان آمد با آرامش و خونسردی با او هم صحبت بشود. البته، برای چند لحظه، فکرکرد که شاید آقای دارسی می خواهد به سمت دیگری بپیچد، چون پیچ و خم گذرگاه اندکی آقای دارسی را از نظر پنهان می کرد. اما، بعد از آن پیچ و خم، آقای دارسی درست مقابل آن ها سر درآورد. الیزابت با یک نگاه متوجه شد که آقای دارسی همچنان آن ادب و نزاکت دفعهء قبل را دارد. الیزابت هم، با تاسی ازهمین ادب و نزاکت شروع کرد به تعریف و تمجید از زیبایی های آن محل . امابه محض آن که الفاظ « دل انگیز » و «سحرآمیز» از دهانش خارج شد فکرهای آزاردهنده ای به سراغش آمد و خیال کرد که تعریف و تمجیدش از پمبرلی شایدسوء تعبیر شود. این بود که رنگ به رنگ شد و ساکت ماند.
خانم گاردینر کمی عقب تر ایستاده بود. آقای دارسی وقتی سکوت الیزابت رادید از او خواهش کرد که افتخار بدهد و او را با دوستانش آشنا کند. الیزابت اصلا انتظار این همه ادب و نزاکت را نداشت . بی اختیار لبخند زد ، چون آقای دارسی حالا می خواست با همان آدم هایی آشنا بشود که موقع خواستگاری با غرور علیه آن ها سخن گفته بود. الیزابت فکر کرد: وقتی بفهمد این ها که هستند چه قدر تعجب خواهد کرد ! لابد آن ها را جای آدم های سطح بالا گرفته است.
بلافاصله معارفه انجام شد . الیزابت موقعی که نسبت خانوادگی آن ها را میگفت ، زیرچشمی به آقای دارسی نگاه می کرد تا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد. انتظار داشت آقای دارسی به محض شناختن این هم صحبت های سطح پایین به نوعی خودش را پس بکشد . البته آقای دارسی از فهمیدن نسبت قوم و خویشی آنها تعجب کرد ، اما با صبر و شکیبایی این تعجب را پنهان کرد ، و نه تنهاراهش را نگرفت و نرفت بلکه به طرف شان رفت و سرصحبت را با خانم گاردینرباز کرد. الیزابت خیلی خوشحال شد و احساس کامیابی کرد . چه قدر مطبوع وتسلا بخش بود که قوم و خویش هایی داشت که سبب سرافکندگی اش نمی شدند. بادقت و توجه خاصی به همهء حرف هایی که میان آن ها رد و بدل می شد گوش می سپرد و از هر سخن و جمله ای که دایی اش به زبان می آورد احساس غرور می کرد، زیرا همهء این سخن ها و جمله ها نشانهء فراست و ذوق و آداب دانی او بود. موضوع صحبت خیلی زود به ماهیگیری کشیده شد، و الیزابت شنید که آقای دارسی با ادب و نزاکت تمام از دایی اش دعوت می کند که تا زمانی که در آن حوالی به سر می برد هر وقت دلش خواست بیاید ماهیگیری کند، و حتی وسایل ماهیگیری به او تعارف می کند و قسمت های پر ماهی تر رودخانه را نیز نشانش می دهد . خانم گاردینر که دست در دست الیزابت راه می رفت نگاهی حاکی از تعجب به الیزابت انداخت. الیزابت چیزی نگفت، اما از این نگاه خیلی خوشش آمد، زیراهمهء این تعارف ها و آداب دانی ها را ناشی از حضور خودش می دانست. اماحیرت و تعجب خود الیزابت حد و اندازه نداشت و مدام به خود می گفت:« چرااین قدر عوض شده ؟ از چه چیزی ناشی می شود؟ برای من نیست،به خاطر من نیست که رفتارهایش این قدر تلطیف شده . سرزنش های من در هانسفرد نمی تواند این همه تغییر به بار آورده باشد. امکان ندارد که هنوز عاشقم باشد.»
مدتی قدم زدند. دو خانم جلوتر راه می رفتند و دو آقا پشت سرشان . به سمت پایین و به کنار نهر رفتند تا گیاهان قشنگ کنار آب را بهتر ببینند. در این حین،جاها عوض شد، زیرا خانم گاردینر که از پیاده روی آن روز خسته شده بودو دیگر تکیه دادن به بازوی الیزابت را کافی نمی دید از شوهرش خواست که بیایید کنارش تا دست او را بگیرد. آقای دارسی جای خانم گاردینر را در کنارالیزابت گرفت، و به این ترتیب به راه شان ادامه دادند. بعد از سکوتی کوتاه، الیزابت شروع به صحبت کرد. دلش می خواست آقای دارسی بداند که اوقبل از آمدنش مطمئن شده بود او آن جا نیست. به خاطر همین صحبتش را از اینجا شروع کرد که آمدن آقای دارسی برایش کاملا غیر منتظره بوده ... بعداضافه کرد: سرایدارتان به ما می گفت که شما زودتر از فردا نخواهید آمد. حتی، قبل از آمدن مان از بیکول، با خبر شده بودیم که شما به این زودی به این حوالی نمی آیید.
آقای دارسی تصدیق کرد ، اما توضیح داد که کاری با مباشر خود داشته و همین باعث شده چند ساعتی زودتر از بقیهء هم سفرانش به این جا بیاید. بعد ادامه داد : فردا، اول وقت، خواهند آمد.بین آن ها کسانی هم هستند که قبلا باشما آشنا شده اند ... آقای بینگلی و خواهرانش .
الیزابت فقط سری تکان داد. افکارش بلافاصله متوجه زمانی شد که برای آخرین بار اسم آقای بینگلی بین آنها برده شده بود.از قیافۀ آقای دارسی هم می شد فهمید که فکر او نیز ه جایی غیر از این نرفته است.
آقای دارسی بعد از کمی مکث گفت:یک نفر دیگر هم هست که خیلی مشتاق است باشما آشنا بشود،... اجازه می دهید این مدتی که در لمتن اقامت دارید خواهرم را به شما معرفی کنم؟توقع زیادی است؟
الیزابت از چنین تقاضایی تعجب کرد.هضم نمی کرد که خواهر آقای دارسی چگونه رضایت داده است.الیزابت بلافاصله احساس کرد که هر قصد و نیتی که دوشیزه دارسی از آشنایی با او داشته باشد،همۀ این ها زیر سر برادر اوست،و صرف نظراز نتیجۀ کار،همین مسئله فی نفسه رضایت بخش است که آزردگی آقای دارسی سبب بدبینی اش نشده است.
مدتی در سکوت راه رفتند.هر دو غرق در فکر بودند.الیزابت کمی معذب بود،نمیتوانست آسوده باشد،اما احساس غرور می کرد و راضی بود.این که آقای دارسی میخواست خواهرش را با او آشنا کند،خودش بهترین تعریف و تمجید به حساب میآمد.کمی بعد،از همراهان خود خیلی پیش افتادند،و موقعی که به کنار کالسکه رسیدند آقا و خانم گاردینر نیم مایل عقب تر بودند.
آقای دارسی از الیزابت دعوت کرد برای استرحت به خانه اش برود... اماالیزابت گفت که زیاد خسته نیست،و همانجا هر دو روی چمن ها ایستادند.درچنین موقعیتی خیلی حرف ها می شد زد،و سکوت کاملاً آزار دهنده بود.الیزابت می خواست حرف بزند،اما انگار هر موضوعی به نوعی ممنوع بود.بالاخره به ذهنش آمد که در سفر است،و هر دو مدتی از متلاک و داودیل حرف زدند.اما زمان به کندی سپری می شد و زن دایی الیزابت هم خیلی آهسته راه می رفت.صبر و تحمل الیزابت و موضوع های صحبتش داشت تمام می شد که مصاحبت دو نفرۀ آنها نیز به انتها رسید، چون آقا و خانم گاردینر از راه رسیدند و آقای دارسی با اصراراز همه دعوت کرد که به خانه اش بروندتا چیزی بخورند.اما این دعوت پذیرفته نشد و طرفین با نهایت ادب و نزاکت از هم خداحافظی کردند.آقای دارسی به خانم ها کمک کرد تا سوار کالسکه شوند،و هنگامی که کالسکه به راه افتادالیزابت آقای دارسی را دید که آهسته به طرف خانه اش می رود.
اظهار نظرهای دایی و زن دایی شروع شد.هر دو می گفتند او به مراتب برتر ازچیزی بوده که تصور می کرده اند.دایی گفت:کاملاً خوش رفتار،مودب و بی ادعاست.
زن دایی در جواب گفت:البته کمی سنگینی در او هست،اما فقط به حالتش مربوط می شود و توی ذوق نمی زند.حالا می توانیم با این حرف سرایدار موافق باشیم که هر چند عده ای او را مغرور می دانند من نشانه ای از آن ندیده ام.
- از رفتاری که با ما داشت خیلی تعجب کردم.چیزی بیش از ادب و نزاکت دیدم.رفتارش دلسوزانه بود.لزومی نداشت این قدر به ما توجه نشان بدهد.آشنایی اش با الیزابت هم که زیاد نبوده.
زن دایی گفت:البته،لیزی،به خوش قیافگی ویکهام نیست،بهتر است بگویم که قیافۀ ویکهام را ندارد،وگرنه خیلی هم خوب و جذاب است.راستی، تو چرا میگفتی که جذاب نیست؟
الیزابت هر طور که بود لاپوشانی کرد، و گفت آن دفع که در کنت او را دیده بود بیش از قبل از او خوشش آمده بود،اما هیچ وقت مثل امروز مطبوع و خوش برخورد نبوده است.
دایی اش جواب داد:ولی شاید در ادب و نزاکتش کمی تظاهر کند.خیلی وقت هااعیان و اشراف این طور اند.به خاطر همین،من حرف هایش را در مورد ماهیگیری زیاد جدی نمی گیرم،چون یک روز دیگر ممکن است تغییر عقیده بدهد و حتی مرااز ملکش بیرون بیندازد.
الیزابت می دید که آن ها درباره اش خیلی اشتباه می کنند،اما چیزی نگفت. خانم گاردینر ادامه داد:این آدمی که من دیده ام امکان ندارد مرتکب آن ظلمی بشود که در حق ویکهام بی چاره مرتکب شده . حالت و نگاهش اصلاً به بد جنسی نمی زند. برعکس، وقتی حرف می زند قیافه اش حالت مطبوعی دارد. نوعی وقار و احترام در قیافه اش هست که آدم فکر نمی کند بد طینت باشد . ولی البته خانم خیر خواهی که خانه را به ما نشان داده در کمالات و شخصیت اومبالغه کرده ! چند با ر نزدیک بود بزنم زیر خنده . به من ، چون ارباب بلندنظر و سخاوتمندی است ، از نظرخدمتکار همه فضیلت را دارد.
الیزابت در این لحظه فکر می کرد که در دفاع از رفتار آقای دارسی با ویکهام چیزی بگوید. این بود که با نهایت احتیاط و رازداری به آنها گفت که از قوم و خویش هر دو در کنت چیزهایی شنیده و رفتار آقای دارسی را اساساً می توان جور دیگری تعبیر کرد. برخلاف آنچه در هرتفورد شر تصور می کرده اند ، نه آقای دارسی آنقدر ها مقصر بوده و نه ویکهام آنقدر ها پاک و معصوم است . الیزابت ، برای تأکید بیشتر ، حتی جزئیات آن قرار و مدار مالی را شرح داد،البته بدون آن که بگوید از چه کسی شنیده است ، اما تأکید کرد که منبعش موثق و قابل اعتماد بوده است .
خانم گاردینر تعجب کرد و به فکر فرورفت ، اما چون داشتند به محل شادی های جوانی اش نزدیک می شدندهر فکری جای خود را به خاطرات جذاب گذشته می داد. چنان در بحر تماشای نقاط جالب اطراف بود و داشت آن ها را به شوهرش نشان میداد که دیگر نمی دانست به چیز دیگر فکر کند. با اینکه از پیاده روی آن روزخیلی خسته شده بود، همین که غذا خوردند دوباره به راه افتاده تا برود دوست و آشناهای سابق را پیدا کند،و شب هم به مصاحبت و تجدید دیدار با این دوست و آشناهایی گذشته که سال های سال آن ها را ندیده بود.
اتفاق های آن روز چنان برای الیزابت جالب بود که به این دوست و آشناهای جدید زیاد توجه نشان نداد. کاری نمی توانست بکند جز این که فکر کند ، باحیرت به ادب و نزاکت آقای دارسی فکر کند، و مهمتر از همه به این فکر کندکه آقای دارسی دوست دارد اورا با خواهرش آشنا کند.
الیزابت فکر کرده بود آقای دارسی خواهر خود را روز بعد از آمدنش به پمبرلی به دیدنش خواهد آورد. به خاطر همین ، تصمیم گرفته بود که آن روز از حول وخوش میهمانخانه دور نشود. اما اشتباه کرده بود ، چون میهمانان درست همانروزی آمده بودند که آن هابه لمتن رسیده بودند. بابعضی از دوست وآشناهای تازه در اطراف قدم زده بودند و تازه به میهمانخانه برگشته بودندتالباس عوض کنند و آماده غذا خوردن با همین خانواده جدید بشوند که ناگهان صدای کالسکه آمد. به طرف پنجره رفتند و دیدند آقا و خانمی با کالسکه دوچرخ از جاده بالا می آیند. الیزابت بلا فاصله از لباس مخصوص خدمتکار همه چیز را فهمید ووقتی به قوم و خویش های خود گفت که چه افتخاری نصیبشان خواهد شد آنها را غرق در حیرت و شگفتی کرد . دستپاچگی خود الیزابت به هنگام گفتن این مطلب ، به علاوه وضعیتی که پیش آمده بود ، و همین طوروقایع روز قبل، فکر جدیدی به سرشان می انداخت . قبلاً به چنین چیزی فکرنکرده بودند، اما حالا دیگر چنین توجه و ابراز لطفی را چیزی جز علاقه ودلبستگی به خواهر زاده خود تعبیر نمی کردند . هنگامی که این تصورات جدیددر ذهن دایی و زن دایی شکل می گرفت ، تلاطم احساسات الیزابت نیز هر لحظه بیشتر می شد . خودش از این اضطراب و دستپاچگی متحیر بود . اما در میان همه چیز هایی که مضطربش می کرد این فکر هم عذابش می داد که مبادا دلبستگی دارسی سبب شده باشد که بیش از حد نزد خواهرش تعریف و تمجید کرده باشد . الیزابت واقعاً دلش می خواست مطبوع جلوه کند و حالا می ترسید که مبادامورد پسند خواهر دارسی قرار نگیرد و انتظارات او را برآورده نکند.
از پنجره خود را کنار کشید تا مبادا او را ببینند. در اتاق مدام بالا وپایین می رفت و می خواست خود را آرام کند، اما نگاههای کنجکاو و متعجب دایی و زن دایی اش سبب آشفتگی بیشتر ش می شد .
دوشیزه دارسی و برادرش آمدند و لحظه ی دشوار معارفه سپر شد . الیزابت باتعجب دید که این آشنای تازه لااقل به اندازه او دستپاچه است. از وقتی که به لمتن آمده بود مدام شنیده بود که دوشیزه دارسی آدم مغروری است ، اماالیزابت در همین چند دقیقه در می یافت که او خیلی هم محجوب و خجالتی است . کم حرف بود و بیش از یکی دو کلمه از دهانش خارج نمی شد .
دوشیزه دارسی بلند قد بود.درشت تر از الیزابت هم بود . سنش کمی بیشتر ازشانزده سال بود اما هیکلش شکل گرفته بود و ظاهر زنانه و قشنگی داشت . به اندازه برادرش خوش قیافه نبود اما فهم و شعور از قیافه اش می بارید ورفتارش کاملا ملایم و مطبوع و عاری از تکبر بود. الیزابت که انتظار داشت او هم مثل برادرش ناظر سختگیر و خونسردی باشد ، با پی بردن به این احساسات و خصوصیات متفاوت خیالش آسوده شد.
چیزی نگذشت که دارسی به الیزابت گفت بینگلی نیز دارد به دیدنش می آید . هنوز الیزابت فرصت اظهار خوشوقتی نکرده و آماده دیدار با چنین میهمانی نشده بود که صدای قدمهای شتابزده بینگلی روی پله ها به گوش رسید و لحظه ای بعد بینگلی وارد اتاق شد . مدتها بود که دیگر الیزابت از دست او عصبانی نبود ، اما اگر هم بود در مقابل احترام بی شائبه ای که بینگلی دراین تجدیدملاقات ابراز می کرد رنگ می باخت. خیلی کلی اما دوستانه از حال و روزخانواده الیزابت پرسید و با همان محبت و سهولت همیشگی به الیزابت نگاه کردو حرف زد .
بینگلی از نظر آقا و خانم گاردینر هم آدم جالبی بود. خیلی وقت بود که دلشان می خواست او را ببینند. اصلاً همه کسانی که آنجا بودند برای خانم وآقای گاردینر جالب بودند. حدس و گمانی که در باره آقای دارسی و خواهرزاده شان زده بودند، سبب می شد با کنجکاوی بسیار، اما محتاطانه ، این دو را زیرنظر بگیرند. خیلی زود هم پی برده بردند که لااقل یکی از این دو نفر معنای عشق را می فهمد. درباره احساسات الیزابت کمی مردد بودند، اما شکی نبود که آقای دارسی سرشار از علاقه و تحسین است .
الیزابت هم بیکار نبود . می خواست از احساسات تک تک میهمانانش سردربیاورد، می خواست احساسات خودش را مهار کند و در حضور جمع مقبول به نظربرسد . درست در همین مورد که الیزابت نگرانیش بیشتر بود ، کامیابی اش نیزبیشتر بود ، زیرا کسانی که الیزابت سعی می کرد خوشایندشان باشد واقعاً به او علاقه مند شده بودند. بینگلی آماده بود ، جرجیانا مشتاق بود و دارسی هم می خواست که از الیزابت خوشش بیاید.
الیزابت با دیدن بینگلی بی اختیار به یاد خواهر خود می افتاد . آه ! چه قدر دلش می خواست بداند که آیا بینگلی هم به یاد خواهرش می افتد یا نه! گاهی خیال می کرد که بینگلی در مورد رویداد های گذشته کمتر حرف می زند، و یکی دو بار هم این فکر خودش به سرش زد که بینگلی وقتی به او نگاه می کندانگار دنبال شباهتی می گردد. البته شاید این ها خیالات بود ، اما الیزابت در مورد رفتار بینگلی با دوشیزه دارسی ، که رقیب جین تصور می شد ، اصلاًخیالاتی نمی شد، چون هیچ نگاهی بین این دو رد و بدل نمی شد که نشانه توجه و علاقه خاصی باشد. هیچ چیزی بین این دو نمی گذشت که امید های خواهربینگلی را موجه نشان بدهد. الیزابت از این موضوع خیالش را حت شد . حتی ، قبل ازرفتن شان ، دوسه مورد جزئی پیش آمد که الیزابت با خوشحالی آن ها را به خاطره بینگلی از جین مربوط دانست،... نوعی محبت و علاقه و میل به ادامه صحبت ،تاشاید موضوع حرفها به جین برگردد، اما بینگلی جرأت نمی کرد و دل به دریا نمی زد . در یک لحظه که بقیه داشتند با هم حرف می زدند، بینگلی بالحنی که تأسف بار به نظر می رسید به الیزابت گفت که مدت درازی است که موهبت دیدار دست نداده است ، و قبل از اینکه الیزابت پاسخی دهد اضافه کرد :« بیش از هشت ماه گذشته است . از 26نوامبر که همه داشتیم درندر فیلد می رقصیدیم یکدیگر را ندیده ایم .»
الیزابت از اینکه آن روز آنقدر دقیق در یاد بینگلی مادنده است خوشحال شد . بعد ، باردیگر، موقعی که هیچ کس نمی شنید ، از الیزابت پرسید که آیا همه خواهرانش در لانگبورن هسنتد یا نه؟ دراین سئوال، و همینطور در صحبت قبلی اش ، چیز خاصی احساس نمی شد ، اما در نگاه و رفتارش چیزی بود که معنی خاصی داشت .
الیزابت زیاد به آقای دارسی نگاه نمی کرد، اما هر بار که چشمش به او می افتاد نوعی ملایمت و رضایت دراو تشخیص می داد و در حرف های او نشانی ازغرور و بی اعتنایی به اطرا فیان نمی دید. به خاطر همین متقاعد شد که رفتاری که روز قبل شاهدش بود ، حتی اگر موقت بوده باشد ، لااقل دراین یک روز هنوز آثارش باقی ا ست . الیزابت می دید که آقای دارسی با کسانی مصاحبت و تبادل نظر می کند که چند ماه بیشتر اصلاً حرف زدن با آنها را کسر شأن خود می دانست . وانگهی ، می دید که آقای دارسی با نزاکت و مبادی آداب است، آن هم نه فقط باخود الیزابت ، بلکه با همان قوم و خویش های الیزابت که قبلاً تحقیرشان کرده بود . بعد الیزابت آن آخرین صحنه را در خانه کشیشی هانسفرد به یاد آورد، و تفاوت رفتار آقای دارسی چنان به نظرش زیاد رسید که نمی توانست حیرت و شگفتی خود را پنهان نگه دارد. قبلاً او را حتی نزدیک دوستان نزدیکش در ندر فیلد ، یا قوم و خویش های والا مقامش در روزینگر ،این قدر مشتاق جلب رضایت مخاطبان ، این قدر بی تکلف یا این قدر راحت و رها، ندیده بود، در حالی که حالا فایده و امتیازی هم از این طرز رفتار نصیبش نمی شد . اصلاً آشنایی اش با همین کسانی که سعی داشت در نظرشان مطبوع باشد از نظر خانم های ندرفیلد و روزینگز مضحک و تحقیر آمیز می بود .
میهمانها بیش از نیم ساعت ماندند و هنگام که بر خاستند تا بروند آقای دارسی از خواهر خود نیز خواست که به اتفاق از آقا و خانم گاردینر و دوشیزه بنت دعوت کنند که قبل ار عزیمت شان از آن ناحیه برای صرف غذا به پمبرلی بیایند. دوشیزه دارسی، بانوعی دستپاچگی که نشانه بی تجربگی اش در دعوت کردن بود ، بلا فاصله از برادر اطاعت کرد. خانم گاردینر به الیزابت نگاه کرد تا ببیند او ( که مهمانی لابد به خاطر اوست) آمادگی قبول این دعوت رادارد یا نه ، اما الیزابت رویش را برگردانده بود . خانم گاردینر که این تجاهل را بیشتر نوعی دستپاچگی موقت تعبیر می کرد تا بی میلی ،با توجه به اشتیاق شوهرش که اصولاً نشست و برخاست با آدمهای سطح بالا را دوست داشت ،دعوت را پذیرفت چون مطمئن بود که الیزابت هم خواهد آمد. برای دو روز بعدقرار مدار گذاشتند.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 6