سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم – پادشاهی خسروپرویز– بخش اول


شاهنامه خوانی/ داستان پنجاه و یکم – پادشاهی خسروپرویز– بخش اولآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.


قسمت قبل


پادشاهی خسروپرویز سی‌وهشت سال بود . گستهم مردی را روانه کرد تا خسرو را از جریانات آگاه سازد .
وقتی خسرو مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست و همه بزرگان برای تبریک به دیدارش آمدند . شبانگاه خسرو به نزد پدر رفت و به پایش افتاد چون چشمانش را دید نالان شد و رویش را بوسید و گفت : اکنون هرچه بگویی اطاعت می‌کنم . هرمزد گفت : سه چیز می‌خواهم اول اینکه هر بامداد گوش مرا با آوایت شاد کنی . دوم اینکه رزم‌آوری دلیر که از جنگ‌های گذشته اطلاع دارد را نزد من بفرستی تا برای من از جنگ‌ها حکایت کند . سوم اینکه دائی‌هایت که مرا کور کردند را کور کنی .خسرو پذیرفت و گفت : فقط صبر کن تا از شر بهرام راحت شویم سپس به‌حساب گستهم و بندوی می‌رسم .وقتی بهرام از جریان به تخت نشستن خسرو مطلع شد سپاهی را آماده نبرد با او کرد . خسرو نیز کسانی را فرستاد تا از وضعیت بهرام خبر بیاورند . خبر آوردند که بهرام همیشه در هر جا که باشد سپاهیان با او هستند .خسرو بزرگانی چون گردوی، شاپور ، اندمان ، دارمان سپهدار ارمینیه را فراخواند و به شور نشستند . خسرو گفت : من جوان‌تر از شما هستم . بگویید چاره کار چیست ؟ من می‌خواهم ابتدا از قلب گاه به‌سوی بهرام بروم و او را به صلح و آشتی رهنمون کنم اگر پذیرفت چه‌بهتر وگرنه تن به جنگ می‌دهیم . همه به این نظر شاه آفرین گفتند . صبحگاه طبل جنگ‌زده شد . خسرو و سپاهیانش آماده نبرد بودند و بهرام نیز به همراه ایزدگشسپ و آذرگشسپ و یلان¬سینه آماده گشتند . بالاخره بهرام و خسرو در برابر هم رسیدند . گردوی به‌عنوان راهنما در جلوی خسرو قرار داشت و بندوی و گستهم و خرادبرزین همه غرق در آهن و سیم و زر در اطرافش بودند .وقتی بهرام آن‌ها را دید با عصبانیت گفت : این روسپی زاده را ببین که از پستی به پادشاه رسید ، در لشگرش یک مرد نامدار هم نیست .هم‌اکنون با سپاهم حمله می‌برم و بیابان را پر از خون می‌کنم . خسرو گفت : چه کسی بهرام چوبین را می‌شناسد . گردوی گفت : همان مردی که سوار بر اسب ابلق است با قبای سپید و حمایل سیاه .خسرو گفت :در او اثری از فرمان‌برداری نمی‌بینم . بااین‌حال شاه به جلوی سپاه رفت و گفت : ای مرد سرافراز چگونه کارت به نبرد کشید ؟ تو زیور تاج‌وتخت هستی . دست از این جنگ بردار .بهرام روی اسب کرنشی کرد و گفت : من از وضع خودم راضیم . به‌زودی داری به پا می‌کنم و دو دستت را از پشت می‌بندم و تو را به دار می‌آویزم.خسرو فهمید صحبت بی‌فایده است و گفت : ای ناسپاس انسان خداشناس چنین نمی‌گوید . تو مهمان خود را به دار می‌آویزی ؟ می‌ترسم به‌روز بدی بیفتی . چه کسی از من برای تاج‌وتخت سزاوارتر است ؟ من که جدم کسری و هرمزد است .بهرام گفت : تو را با سخنان شاهانه چه‌کار ؟ تو که نه مرد جنگ هستی و نه دانشمند . ایرانیان با پادشاهی من موافقند و می‌خواهند ریشه تو را بکنند .
خسرو گفت : ای بدرفتار چرا تندی می‌کنی ؟ گفتار زشت عیب بزرگی برای مرد است. تو قبلاً این‌گونه نبودی . خردت کم شده است ؟ خشم را بیرون کن و به خدا تکیه نما . نمی‌دانم چه کسی تو را تحریک کرده است . این را گفت و از اسب پیاده شد و تاج از سر برداشت و به‌سوی یزدان رو کرد و گفت : ای خداوند دادگر امیدم به توست . سپاه مرا پیروز دار و مگذار تاج‌وتخت به دست این بنده بیفتد . اگر پیروز گردم آن طوق و گوشوار و جامه زرنگار و صد کیسه دینار زر به آتشکده می‌دهم و به خدمتگزاران صدهزار درم خواهم داد و هرکس از سپاه بهرام اسیر شود خدمتکار آتشکده می‌کنم و شهرهای ویران‌شده را آباد خواهم نمود و صدهزار دینار هم می‌دهم . سپس بازگشت و رو به بهرام گفت : ای دوزخی دیوسیرت خشم و زور چشمت را کور کرده است .
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیر دستی زیم
بهرام گفت : پدرت هرگز برکسی بانگ نزد . ارزش او را ندانستی و او را از تخت سرنگون کردی . تو ناپاکی و دشمن یزدان هستی . اگرچه هرمزد عادل نبود ولی تو هم فرزند او هستی و سزاوار نیست که شاه ایران و توران شوی . من انتقام هرمزد را از تو می‌گیرم . خسرو گفت : هرگز مباد که از درد پدر شاد شوم. خداوند پادشاهی را نصیب من کرد و هرمزد هم مشاور من است . تو ابتدا قصد جنگ با هرمزد را داشتی .
بهرام گفت : همه دشمن تو هستند و همراه من شده‌اند و خاقان هم از من حمایت می‌کند . من از تیره آرش نامدارم . من نبیره گرگین هستم . دیدی چه بلایی بر سر ساوه شاه آوردم ؟ خسرو گفت : تو فرومایه‌ای بیش نیستی و نبودی . مهران ستاد گران‌قدر تو را به شاه شناساند و هرمزد تو را از خاک برکشید و گنج و سپاه به تو داد . بر خود ستم مکن . راستی پیشه کن . اگر فرمان‌بردار باشی هرچه بخواهی به تو می‌دهم . زرتشت گفته است : هرکس از راه بد رشد یابد به او پند و اندرز دهید و چون نپذیرفت و از دین پاک برگشت باید کشته شود . پیروزی بر ساوه شاه تو را مغرور نکند . در زمان آرش شاه که بود ؟ بهرام گفت : منوچهر بود . خسرو گفت : آرش بنده او بود و رستم بنده کیخسرو بود بااینکه می‌توانست او را کنار بزند ولی او چشم به تخت نداشت . بهرام گفت : تو از تخم ساسان هستی که شبان زاده بود . خسرو گفت : تو از تخم ساسان به همه‌چیز رسیدی . گفتار تو سرتاسر دروغ است . تو تاج‌وتخت را می‌جویی. بهرام به‌سوی لشگریانش رفت ، در میان آن‌ها سه ترک از سوی خاقان حضور داشتند . یکی از آن‌ها کمندی به‌سوی شاه انداخت و سر و تاج شاه را به بند کشید . گستهم کمند را برید و بندوی تیری به‌سوی ترک بدسیرت انداخت .
بهرام به آن ترک بدساز گفت : چه کسی گفت که با شاه بجنگی ؟ ندیدی من در برابر او ایستاده‌ام ؟ بهرام به‌سوی لشگر رفت درحالی‌که ناراحت بود. خواهر بهرام نزد او آمد و دوباره نصیحتش کرد و گفت با شاه نجنگ . بهرام گفت : او را نباید شاه به‌حساب آورد . خواهرش گفت : برای چندمین بار می‌گویم تندی را کنار بگذار . سخنگوی بلخ گفته که سخن راست تلخ است . آن‌کس که عیب تو را می‌گوید با تو صادق است . این راه را مرو که همه تو را نکوهش خواهند کرد و چوبینه بدنام می‌شود .
نپاید جهان ای برادر به کس
نماند جز از نام نیکو و بس
ولی بهرام زیر بار حرف‌های خواهرش نرفت و گفت : اگر من هم کوتاه بیایم لشگریان کوتاه نخواهند آمد. از آن‌سو خسرو سران لشگر را فراخواند و با آن‌ها به مشورت پرداخت و گفت : با بهرام صحبت کردم و در سخنانش خرد و عقل ندیدم . اگر مرا یاری کنید شبانه به او حمله می‌بریم . بزرگان سپاه پذیرفتند .وقتی شاه با گستهم و بندوی و گردوی تنها شد گستهم گفت : شاها چندان خوش‌بین مباش چون سپاهیان دلشان با آنهاست و باهم خویشی دارند . پدر یا برادر یا نیا یا نبیره‌شان در سپاه آنهاست . چگونه انتظار داری پدر و پسر باهم بجنگند ؟ از آن‌سو بهرام کسانی را فرستاد تا سپاه خسرو را به همراهی با خود دعوت کند . آن‌ها گفتند ما نمی‌توانیم به‌سوی شما بازگردیم اما بدانید که خسرو قصد شبیخون دارد . وقتی بهرام فهمید که دل لشگریان خسرو با اوست آن‌ها را آماده شبیخون کرد . جنگی سخت و طولانی درگرفت . یکی از آن ترک‌ها به‌سوی شاه حمله کرد تا تیری به او بزند اما شاه سپر گرفت و مانع شد و تیغی به او زد و او را سرنگون کرد و خروشید : ای دلیران پایمردی کنید اما سپاهیان دیگر خسته و مانده برگشتند و او را تنها گذاشتند . شاه به گستهم و بندوی گفت : اگر من کشته شوم نسل ما منقرض می‌شود چون من فرزندی ندارم . بندوی گفت : تو برگرد . شاه به گردوی گفت : برو و از تازیان و تخوار کمک بیاور . از آن‌سو بهرام در حال جنگ به خسرو رسید و باهم جنگیدند تا خورشید غروب کرد . خسرو به گستهم گفت : کسی در این جنگ با ما نیست حال که تنها هستیم دیگر جای درنگ نیست. بهرام دوباره حمله برد و خسرو هم کمان را گرفت و به‌سوی او و لشگریانش باران تیر بارید و تیری هم به اسب بهرام زد که او از اسب به زمین افتاد و سپس خسرو از نهروان گذشت و به‌سوی تیسفون فرار کرد . خسرو به نزد پدر رفت و گفت : این پهلوان برگزیده تو پندپذیر نبود بنابراین جنگ درگرفت و سپاهیان از من برگشتند و به‌سوی بهرام رفتند و من ناچار به فرار شدم . حالا چاره‌ای جز استفاده از تازیان ندارم .هرمزد گفت : این راهش نیست . تازیان یاور تو نیستند و تو را دشمن می‌دانند . بهتر است که به روم بروی و از قیصر کمک بخواهی . در همین موقع خبر رسید که بهرام نزدیک می‌شود بنابراین خسرو با تعدادی از یارانش به‌سوی روم فرار کرد اما گستهم و بندوی آهسته رفتند . خسرو عصبانی شد و گفت : چرا آهسته می‌آیید ؟ آن‌ها گفتند : بهرام اکنون هرمزد را بر تخت می‌نشاند و خود هم وزیر او می‌شود و به قیصر نامه می‌نویسد تا ما را اسیر کند . خسرو مبهوت شد و گفت: فقط می‌توانیم به خدا تکیه کنیم . اما آن دو برگشتند و هرمزد را کشتند و گریختند. وقتی خسرو آن


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست