سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هفدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هفدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

زمانی که استیفن بازوی ویکی را می گرفت و به نرمی ا او صحبت می کرد ،الینا به خود جرأت داد تا دست خودش را شل کند . و در ابتدا، به نظر رسید که استراتژی استیفن جواب داد.انگشتان ویکی سست شدند و آن ها قادر شدند تا او را بلند کنند.همین طور که استیفن با صحبت کردن با او دامه داد،ویکی لنگید و چشمانش بسته شد.
" خوبه،الان خسته ای .اشکالی نداره که بخوابی. "
اما ناگهان، کارهای استیفن دیگر جواب نداد.قدرتی که استیفن بر او اعمال می کرد، هر چه که بود، از بین رفت.چشمان ویکی باز شد و هیچ شباهتی با آن چشمان همچون آهوی رمیده که الینا در کافه تریا دیده بود، نداشتند. او به استیفن غرولند کرد و با نیرویی تازه شروع به کلنجار رفتن کرد.برای پایین نگه داشتن او ،نیروی پنج با شش نفر لازم شد تا کسی پلیس را خبر کند.الینا همان جای که بود،ماند.با ویکی حرف می زد.گاهی یر سرش فریاد می کشید تا وقتی که پلیس رسید.هیچ یک فایده ای نداشت.
سپس برگشت و برای اولین بار جمعیت تماشاچی را دید .بانی در اول صف بود و با دهان باز خیره مانده بود.همین طور کرولاین.
وقتی که مأموران ویکی را می بردند بانی گفت: " چی شد ! "
الینا به آرامی نفس کشید و رشته ای از موهایش را ز چشمانش کنار زد." یک دفعه دیوونه شد "
بانی لبانش را جمع کرد و از بالای شانه اش مستقیما پوزخندی به کرولاین زد.
زانوان الینا همچون لاستیک شده بودند و دستانش می لرزیدند.دستی را حس کرد به دورش حلقه شد و سپاس گزارانه به استیفن تکیه داد .سپس او را نگاه کرد.
با ناباوری و تمسخر گفت " صرع؟ "
استیفن به انتهای راهرو و ویکی چشم دوخت .آلاریک سالتزمن همچنان دستورالعمل هایی را فریاد می زد، ظاهرا همراهش می رفت.گروه به سمت چپ پیچیدند.
استیفن گفت: " فکرکنم کلاس برگزار نمی شه. بیا بریم."
در سکوت به سمت پانسیون راه افتادند .هر کدام غرق در افکار خویش.الینا اخم کرده بود و چندین بار به استیفن نگاه کرد اما تا زمانی که در اتاقش و تنها نبودند،صحبت نکرد.
" استیفن اینها چه بود ؟ چه بلایی سر ویکی اومده؟ "
" این همون چیزیه که متحیرم درباره اش.فقط یه توجیح می تونم براش پیدا کنم.اینکه هنوز تحت حمله باشه."
" منظورت اینه که دیمن هنوز... اوه ! اوه خدای من ! اوه استیفن،باید مقداری گل شاهپسند بهش می دادم.باید می فهمیدمه که ..."
" تفاوتی نمی کرد، باور کن." الینا به سمت در چرخیده بود مثل اینکه می خواست در آن لحظه،به دنبال ویکی برود.استیفن به آرامی او را عقب کشاند ." الینا،بعضی آدما راحت تر از بقیه تاثر می پذرین.اراده ویکی هیچ وقت اونقدر قوی نبود.الان دیگه به اون تعلق داره. "
الینا به آرامی نشست " پس یعنی هیچ کاری نیست که ما بتونبم بکنیم؟ اما استیفن اون مثله ... تو و دیمن می شه؟ "
" بستگی داره ." لحنش غمگین بود." فقط موضوع این نیست که چقدر خون از دست داده .برای کامل کردن تغییر باید خون اون هم در رگاش داشته باشه .در غیر این صورت سرنوشتش مثل آقای تنر خواهد بود.خالی از خون،مورد استفاده قرار گرفته و مرده. "
الینا نفس عمیقی کشید.چیز دیگر بود که می خواست درباره اش بپرسد.چیزی که مدت زادی بود می خواست بپرسد.
" استیفن وقتی اون جا داشتی با ویکی حرف می زدی ، فکر کردم داره جواب می ده .از قدرت هات داشتی استفاده می کردی،نه؟ "
" آره "
" اما بعد دوباره دیوونه شد .منظورم اینه که ... استیفن،حالت که خوبه، نه؟ قدرت هات برگشتن؟ "
او پاسخی نداد.اما همین برای الینا جوابی کافی بود.رفت و کنارش زانو زد تا استیفن مجبور شود به او نگاه کند : " استیفن چرا بهم نگفتی ؟ مشکل چیه ؟ "
" یه مقدار طول می کشه تا بهبود پیدا کنم .همین . نگران نباش."
" من نگران هستم! کاری نیست که بتونیم بکنیم ؟ "
" نه " اما نگاهش را پایین انداخت.
ادراک در وجود الینا به جریان در آمد.زمزمه کرد : " اوه " عقب نشست.دوباره به سمت او متمایل شد و سعی کرد تا دستانش را بگیرد.
" استیفن بهم گوش بده ..."
" الینا،نه! نمی بینی ؟ خطرناکه.برای هر دومون خطرناکه .مخصوصا برای تو .می تونه بکشدت یا حتی بدتر! "
" فقط اگر کنترلت رو از دست بدهی .این جوری نمی شه .منو ببوس."
استیفن دوباره گفت : " نه! " و با خشونت کمتری اضافه کردامشب،به محض اینکه تاریک بشه میرم شکار. "
" مثل همن؟ " الینا می دانست که نیستند.خون انسان بود که قدرت می بخشید.
" اوه ، استیفن! لطفا، نمبینی که خودم می خوام؟ تو نمی خوای؟ "
او گفت : " این عادلانه نیست ! " چشمانش زجر دیده شدند. " می دونی که این نیست الینا.می دونی که چقدر ..."
دوباره از روی گرداند و مشت هایش گره شدند.
" پس چرا مه ؟ استیفن من نیاز دارم که ... " نتوانست حرفش را تمام کند .نمی توانست برای او توضیح دهد که چه چیزی را نیاز داشت .نیاز ارتباط با او.نیاز به نزدیک شدن.نیاز داشت که بیاد آورد که بودن با او چگونه بود.تا خاطرات دیمن در رویا و بازوان او به دور خود را ، دور کند : " زمزمه کرد " نیاز دارم که دوباره با هم باشیم."
استیفن همچنان رویش را برگردانده بود و سرش را تکان می داد.
الینا زمزمه کرد : " باشه " اما ترس و وحشتی را ،با شکست خود تا مغز استخوانش حس کرد.بیشتر ترس به خاطر استیفن بود که بودن قدرت هایش آسیب پذیر بود.آن قدر آسیب پذیر که ممکن بود از شهروندان عادی فلز چرچ نیز صدمه ببیند.اما مقداری از آن هم به خاطر خودش بود.
زمانی که الینا دستش را به سمت یک قوطی در قفسه ی مغازه برد.صدایی گفت: " سس کرانبری ، الان؟ "
الینا بالا را نگاه کرد" سلان مت .آره.می دونی که خاله جودیت دوست داره یکشنبه ی قبل از روز شکرگزاری یک بار برنامه رو اجرا کنه .اگه تمرین کنه احتمالش کمتره که سوتی فجیعی بده."
" مثل اینکه تا پانزده دقیقه مونده به شام ، سس کرانبری رو بخره؟ "
الینا گفت : " پنج دقیقه مونده به شام! به ساعتش اشاره کرد و مت خندید .صدای خنده اش دلنشین بود و صوتی بود که الینا به مدت زیای نشیده بود..الینا به سمت صف راه افتاد تا حسابش را پرداخت کند .اما وقتی پول خریدش را پرداخت ،مردد ماند و به عقب نگاه کرد .
مت کنار قفسه مجله ها ایستاده بود و ظاهرا جذب آنها شده بود .اما چیزی در نحوه ی گرفتن بازوانش وجود داشت که باعث شد الینا به طرفش برود.
انگشتش را به به مجله او زد و گفت : " تو برای شام چه برنامه ای داری ؟ " وقتی او مشکوکانه بیرون مغازه را نگاه کرد ،الینا اضافه کرد : " بانی توی ماشین منتظره .اون میاد بجز بانی ، فقط خونواده هستن. و رابرت مسلما .تا حالا باید رسیده باشه ." منظور الینا این بود که استیفن نمی آید.هنوز دقیق نمی دانست که این روزها اوضاع بین مت و استیفن چگونه بود.حداقل با هم صحبت می کردند.
" امشب خودم باید حواسم به خودم باشه .مامانم خیلی حال و حوصله نداره ." اما بعد انگار بخواهد بحث را عوض کند ادامه داد : " مردیث کجاست ؟ "
الینا گفت : " با خانوادشه.دیدن بستگان یا همچین چیزایی. " الینا مبهم جواب داد چون مردیث خودش مبهم بود. به ندرت درباره ی خانواده اش صحبت می کرد.
" خوب چی فکر می کنی ؟ می خوای به دست پخت خاله جودیت شانسی بدی ؟ "
" برای احترام به گذشته ها ؟ "
الینا پس از لحظه ای تردید گفت : " به احترام دوستای قدیمی . " و به او لبخند زد.
مت چشمانش را بهم زد و سمت دیگری را نگاه کرد.
با صدای زمزمه گونه عجیبی گفت : " چه جوری می تونم همچین دعوتی رو رد کنم؟ " اما زمانی که مجله را سر جایش گذاشت و دنبال الینا آمد ، او هم لبخند می زد.
بانی با سر خوشی با او سلام و احوالپرسی کرد و زمانی که به خانه رسید خاله جودیت از اینکه او به آشپزخانه وارد شد، خوشحال به نظر می رسید.
در حالیکه کیسه خرید را از الینا می گرفت،گفت: " شام تقریبا حاظره.رابرت چند لحظه قبل رسید.چرا مستقیم نمیرین به اتاق غذا خوری؟ اوه الینا یه صنذلی هم ببر.با مت میشیم هفت نفر."
الینا متحیرانه گفت : " خاله جودیت،شش نفر! شما و رابرت ، من و مارگارت ، مت و بانی."
" آره عزیزم .اما رابرت هم یه مهمون آورده .الان نشستن سر میز."
الینا همزمان با گام برداشتن به درون اتاق غذاخوری ، این کلمات را ثبت کرد اما قبل از اینکه ذهنش بتواند نسبت به آن ها واکنشی نشان دهد ،لحظه ای تاخیر وجود داشت.با این وجود می دانست .با قدم برداشتن از میان در اتاق ، به نوعی می دانست که چه در انتظارش است.
رابرت آنجا استاده بود و با بطری شراب سفیدی ور می رفت و به نظر سرحال می آمد و دور از تزئینات پاییزی و شمع های بلند وسط میز،دیمن نشسته بود.
زمانی که بانی از پشت به او برخورد کرد ،تازه الینا متوجه شد که از حرکت کردنباز ایستاده است.پاهایش را مجبور به ادمه کرد.ذهنش به آن اندازه فرمانبردار نبود و منجمد باقی ماند.
رابرت گفت : " آه الینا ! "و یک دستش را پیش آورد و رو به دیمن گفت : " این الیناست .دختری که درباره اش برات &


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام