سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
داستان طنز کوتاه/ عاشقانه های من- قسمت سیزدهم
آخرین خبر/ این داستان طنز کوتاه هر روز در صفحه آخر روزنامه ابتکار منتشر می شود و ما آن را برای شما بازنشر می کنیم. امیدوارم از خواندنش راضی باشید.
لینک قسمت قبل
بچه که بودیم یک حساسیتی داشتیم تحت عنوان «من اول پیداش کردم». بزرگتر که شدیم این حساسیت با کمی جهش ژنتیکی تبدیل به بیماری لاعلاجی شد به اسم « من اول ولش کردم».
توصیه میکنم از همین الان در فکر درمانش باشید تا مثل من کلاه سرتان نرود. چون همین بیماری مذکور بود که باعث شد من پیشنهادِ دخترک شیرین عقل را برای ملاقات چهارنفره مان، روی هوا بزنم. آن هم فقط برای اینکه بتوانم دکتر آپاراتی را بکنم توی چشم لق لقو. بعد هم که حسابی چشمش را در آوردم، دکتر را محکم بکوبم توی ملاج دخترک.
برای جلب رضایت دکتر به این قرار ملاقات هم حاضر بودم از هر جور اطواری که لازم بود استفاده کنم ولی دکتر، که تهِ وشنفکری را درآورده بود، در جا پذیرفت!
درست است که مرد فناتیک روزگار آدم را سیاه میکند، ولی طرز فکر مدرن هم عواقب خودش را دارد. اصلا به همین برکت قسم، خوبتر است که مرد «پست مدرن» باشد! آن روز برای خودم از آرایشگاه وقت گرفتم که از دخترک، زبانم لال، کم نیاورم. ولی نه تنها خودم را شکل دم کنی درست کردم، بلکه دکتر را هم مجبور کردم دستمال گردن پیچازی ببندد و عینک دودی گران قیمتش را هم با وجودی که هوا تاریک بود بزند تا وقتی در محوطه هتل از ماشین پیاده میشویم، چشم فلک را در بیاورد، از خوشتیپی.
دکتر خیلی شاد و شنگول با لق لقو چاق سلامتی کرد و دخترک هم که این بار کفشهای خطرناکش را نپوشیده بود، از سر و کول من هی آویزان مى شد تا درجه صمیمیت مان را به رخ بکشد. من و لق لقو اما لال مانی گرفته بودیم. نگاهمان را از هم میدزدیدیم و برای معاشرت به بالا پایین و چپ و راست تکان دادن کلههایمان اکتفا میکردیم. مواجهه با او سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکردم.
تا آن روز فکر میکردم بدترین اتفاقی که ممکن است برایم بیافتاد این است که وقتی دارم خمیازه میکشم، سوسک بالداری برود توی حلقم. ولی جمع چهار نفره آن شب، موقعیت به مراتب بدتری بود.
پشت میز رستوران از سنگینی نگاههای لق لقو ذوب میشدم و در صندلی هی فرو میرفتم. تا جایی که مثل تمساح فقط چشمهام بالاتر از سطح میز بود و البته بالای چشمها هم منظرهای از هنرهای تجسمی شینیون کار آرایشگاه!برای معاشرت با کسی که پنج سال بود میشناختم احتیاجی به حرف زدن نبود. کافی بود او به نمک فکر کند تا من نمکدان را سُر بدهم طرفش و قبل از اینکه من دستم را دراز کنم او جعبه دستمال را میگرفت جلوی من.
دخترک و دکتر ولی حسابی گرم گرفته بودند و بعد از شام که در محوطه هتل قدم مى زدیم آن دو نفر جلوتر از ما شانه به شانه هم یا بهتر است بگویم شانه به گودی کمر هم راه میرفتند. و این آخرین تصویری بود که من از دکتر آپاراتی بلندقد، و لق لقو از دخترک بندانگشتی داشتیم.
آن شب وسط سکوت من و لق لقو و پس و پیش دادن نمکدان، یک لاواستوری بین آن دو نفر به وقوع پیوست و آنها که با هم فرار کردند، من انگار که در بازی مارپله تاس بدی آورده باشم، از نردبان لغزیدم پایین و رسیدم سر خانه اول. کنار لق لقو! و خلاصه علی ماند و حوض اش.
ادامه دارد
مهتاب مجابی
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
یک داستان کوتاه عاشقانه