سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت یازدهم


 قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت یازدهمآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

  قسمت قبل

پدر- فرهاد، فرگل رو شناختی؟یادت هست؟
من- لحظه اول که نه! ولی چند دقیقه بعد چرا. البته من ایشون رو یکبار بیشتر ندیده بودم. متاسفانه اون بار از من خاطره خوبی نباید داشته باشند! البته من هم بخاطر ایشون کمی تنبیه شدم.
پدر و آقای جکمت خندیدند.
پدر- فرهاد من سالهاست جناب حکمت رو می شناسم. ارادت قبلی نسبت به ایشون دارم. فرگل رو هم می شناسم. دختر بسیار نجیب و خوبیه. می خواستم بدونی! (متوجه منظور پدرم شدم با این کار می خواست نظر خودش رو در مورد فرگل به من بگه ولی چرا؟برام عجیب بود!)
پدر- فرگل جان ، عمو شما از اینجا ساعت 2 چطوری می ری خونه؟ ساعت 2 که سرویس نداریم؟ از اینجا هم راه ماشین خور به شهر نداره؟
فرگل- عموجان اومدنی خوبه. سرراسته می آم.اما خوب برگشتن باید کمی پیاده برم تا به خیابون اصلی برسم. مهم نیست میرم.
پدرم رو به آقای حکمت کرد و گفت: جناب حکمت اگر صلاح می دونید و به من و پسرم اعتماد دارید اجازه بدید فرهاد موقع برگشتن فرگل جون رو به خونه برسونه؟
آقای حکمت- اختیار دارید جناب رادپور.فرهاد خان مثل پسر خودمه. هرجور صلاح بدونید.
پدر- فرهاد خان از امروز وقت برگشتن فرگل خانم رو ببر خونه بعد برو خونه خودمون فقط حواستو جمع کن خلاف نری! البته می دونم تو همیشه مقررات رو رعایت می کردی!!!( سرم رو پایین انداختم. حرف پدر کاملا روشن بود. در عین سادگی سراسر معنی!) دوباره رو به آقای حکمت کرد و گفت: اگر اجازه بدید بچه ها برن؟ شما که با من هستید؟
من- ولی پدر شما که ماشین ندارید؟
پدر- شماها برید من و جناب حکمت با سرویس کارخونه برمی گردیم.بسلامت.
در دل اونقدر پدرم رو دعا کردم.
بعد از خداحافظی با فرگل بیرون اومدیم. بیرون کارخونه در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد. ماشین رو روشن کردم و حرکت.عجب ماشینی!
کمی که جلوتر رفتیم متوجه یک نوار داخل پخش صوت ماشین شدم. پخش رو روشن کردم و کمی هم سرعت ماشین رو زیاد! بی اختیار دستپاچه و خام از فرگل سوال کردم: فرگل خانم شما نامزد دارید؟
فرگل- فرهاد خان یادتون رفت؟ پدرتون سفارش کرد طبق مقررات رفتار کنید!
لحظه ای مکث کرد و دوباره گفت: سرعت شما مجاز نیست!
تازه متوجه حرف دوپهلوی فرگل شدم. پخش رو خاموش کردم و سرعتم رو کم. بعد زیر لبی گفتم: ببخشید منظوری نداشتم!
نیم ساعت بعد رسیدیم. فرگل آدرس خونه خودشون رو به من داد وقتی به اونجا رسیدیم تشکر کرد و پیاده شد. بلافاصله گفتم: فرگل خانم اگه مایل باشید می تونم صح دنبالتون بیام باهم بریم کارخونه؟
فرگل- ممنون نه خودم می رم.خدانگهدار.
حرکت کردم و یکراست رفتم خونه. دوش گرفتم و یه تلفن به هومن زدم و جریان ماشین رو براش تعریف کردم و ازش خواستم زود بیاد خونه ما.
تند تند ناهارم رو خوردم البته خیلی کم چون اشتها نداشتم. ده دقیقه بعد هومن رسید.
هومن- مبارکه ، مبارکه، مبارک. به به عجب ماشینی!
اینها رو از توی حیاط با فریاد می گفت. خودم رو بهش رسوندم و بردمش تو ماشین.
هومن- چی شده فرهاد؟چرا این جوری شده؟!
من- باز تو دست من رو خوندی؟
هومن- برو تو اینه خودت رو نگاه کن مثل اینه که مالاریا رفته باشی!
جریان رو برای هومن تعریف کردم. کلی خندید و حسابی شاد شد و گفت: آفرین به این پدر! بارک اله آقای رادپور! خوشم اومد. اصلا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشه!
وقتی جریان تند رفتن و پخش صوت و سوالی که از فرگل کردم رو برای هومن گفتم حسابی سرحال اومد و گفت: آفرین خوشم اومد، معلومه که خانواده داره! خودت فرهاد مقایسه کن. شهره با سرعت و صدای نوار زیاد! فرگل سرعت کم، نوار خاموش!
خیلی دلم می خواد این فرگل خانم رو ببینم.
من- کاری نداره عصری یه سر می برمت دم خونشون. نزدیکه.
در همین موقع در باز شد و لیلا از دانشگاه اومد خونه. هومن از دور که لیلا رو دید از ماشین پیاده شد. وقتی لیلا نزدیک رسید هومن سلام کرد.
لیلا- سلام هومن خان، سلام فرهاد.
من- سلام خسته نباشی. لیلا قشنگه؟ پدر خریده.
لیلا- واقعا شیکه! خیلی! مبارکت باشه.
من- هر موقع خواستی جایی بری بگو باشه؟
لیلا- حتما داداش!
من- در ضمن پدر هومن هم براش یه دوو صفر خریده. اونم خیلی قشنگه.
لیلا- مبارکشون باشه.
هومن- مبارک شما باشه! یعنی مبارکم باشه! ولی کاش پدرم یه جیپ یا لندرور برام می خرید. راحتتر بودم. دست دوم هم بود عیبی نداشت.
من- دیوانه چرا؟ ماشین به این شیکی! عقل از سرت پریده؟
هومن- آخه اونا توی بیابون و صحرا بهتر حرکت می کنن! (منظورش این بود که مثل مجنون بزنه به بیابون ها)
لیلا- فعلا خداحافظ. امتحان دارم. چند تا!
من با خنده- لیلا، لیلا صبر کن کارت دارم. گوش کن لیلا تو این آقای حکمت رو می شناسی؟
لیلا غش کرد از خنده.
هومن- خدا منو بکشه ان شاالله! برای این آقای حکمت!
لیلا چپ چپ به هومن نگاه کرد و بعد پرسید:
آقای حکمت رو یا فرگل خانم رو؟
من- چه فرق می کنه؟ هردوشون. حالا بگو ببینم چطور دختریه این فرگل خانم؟ یعنی نجیبه؟ پاکه؟ خوبه؟
لیلا- پاک مثل آب چشمه ها! نجیب مثل چشمان اسب! خوب مثل باران بهار! و پس از گفتن این جملات شعر گونه با خنده از ما دور شد.
هومن- بمیرم برای این چشم اسب! بگردم این اب چشمه رو!( در همین موقع باغبونمون مش رجب درحال آب دادن گلها و چمنها اشتباها شلنگ آب رو روی ما گرفت و هر دو خیس شدیم و هومن بلند بلند گفت: وا بمونه این باران بهار!
که لیلا جمله آخر رو شنید و برگشت و ا ز ته دل خندید.
هومن- قربونت مش رجب! آب روشنایی هست اما کافیه ما دیگه روشن روشن شدیم. سرش رو بگیر اون ور.
من- هومن قاطی کردی؟ اینا چیه می گی؟ حالا دختره فکر می کنه دیوونه شدی.
عصری برای اینکه به ظاهر خونه فرگل رو نشون هومن بدم ولی در باطن بی اختیار به اون طرف کشیده می شدم. به طرف خونه آقای حکمت، با ماشین خودم حرکت کردیم.
هومن- توی همین کوچه س؟ مطمئنی؟
من- آره بابا از آخر کوچه خونه هفتم در طوسی. یه خونه آجری دو طبقه س. قدیمی ساز. پنجره هاش از این کرکره های چوبی داره. دم خونه شون پر شمشاد و یک تیر چراغ برق هم کنار خونه شونه. پارکینگ ندارند. دو طبقه تقریبا همکف. سه تا پله می خوره می ره تو خونه. زیاد بزرگ نیست کل خونه حدود سیصد متره.
هومن- اشپزخونه دستشویی اش چطوره؟
من خالی از ذهن در حالی که حواسم به آخر کوچه بود گفتم: احتمالا یکی از پنجره های تو خیابون آشپزخونه اس.
بعد تازه متوجه شدم که هومن داره مسخره ام می کنه. پس با خنده به هومن نگاه کردم.
هومن- خوب می فرمودید مهندس! نقشه 2000/1 خونه خدمت شماست؟!
مرد حسابی بیست و شش هفت سالته هنوز پلاک خونه تونو بلد نیستی! تا اشپزخونه آقای حکمت رو با یک نظر ارزیابی کردی؟
در همین وقت به خونه فرگل رسیدیم. عجیب بود. داشت باغچه های دم خونه رو آب می داد. تا متوجه من شد بلافاصله به درون خونه برگشت من هم با سرعت از اون جا دور شدم. که هومن با خنده ای شاد و مهربان پرسید:
خودش بود؟
با خنده جواب مثبت دادم!
چند دقیقه بعد به خونه خودمون رسیدیم. پیاده شدیم و داخل باغ رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم.
من- هومن من این همه دختر تو خارج دیدم. اکثرا خوشگل بودن. تا حالا تو عمرم این حالت نشده بودم. برای خودم خیلی عجیبه. از موقعی که فرگل رو دیدم یه احساسی پیدا کردم. انگار یه چیزی گم کردم.
هومن- چشم و ابروی دختر ایرونی یه چیز دیگه اس! انگار رفیق، اگر غلط نکرده باشم، عشق خاکت کرد! این فرگل خانم باید خیلی قشنگ باشه که در جا شیکارت کرده! دست مریزاد!
من- نه ! اینطوری نیست! باید خوددار باشم نمی شه که یه نفر از راه برسه و سر ادم هر بلایی که دلش می خواد بیاره! من باید مطمئن بشم که احساسم واقعیه. اما هومن سر از کار پدرم در نیاوردم. اون حرفهایی که زد! منظورش چی بود؟
هومن- شازده گاوت زائید!( و به پشت سرم اشاره کرد)
شهره بود. با یک مانتو خیلی شیک. به طرف ما می آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
شهره- فرهاد فردا شب آماده باش. یعنی هر دوتای شما آماده باشید. می آم دنبالتون.
من- چه خبره؟
شهره- یادت رفت؟ میهمانی! حدود ساعت 8 میام دنبالت. هومن خان شما هم آماده باشید. اونجا دختر خوشگل زیاده! شاید قسمت شمام اونجا باشه!
هومن- دست شما درد نکنه. اگر قسمت منو از هر جا بیارن بهم بدن،وضعم خوب میشه! یعنی یه حرمسرا راه می اندازم!
شهره- اوووم! چه اشتهایی! حالا شما اولیش رو بگیر ببین از عهده اش بر میای!
در هر صورت فعلا خداحافظ تا فردا شب. همه دخترها منتظرند تو رو ببینن فرهاد!
شهره رفت و من و هومن همدیگه رو نگاه کردیم. هومن رو نمی دونم ولی من اصلا حوصله نداشتم. کاش قول نداده بودم.
هومن- خدا شانس بده! از در و دیوار برات نعمت می باره! یکی توی کارخونه یکی دختر خاله! حتما هفت هشت تا هم توی میهمونی فردا منتظرند کازانوا رو ببیینند! اونوقت من بدبخت عرضه ندارم یه زن بگیرم که از بچگی هم با من همبازی بوده!
مهره مار دار


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم