داستان های واقعی/ فرمانده خاکی


خراسان/ وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: «برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.» وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خروپفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خواب مان می برد؟! خسته بودیم، کلافه شدیم. من به پایش زدم، گفتم: «برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم.» بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خروپفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم. می دانستم [شهید] زین الدین هم به خط پدافندی آمده، اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: «آقا مهدی، برادر زین الدین!» تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم! حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت. بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.

منبع: «تو که آن بالا نشستی؛ کتاب زین الدین»


ویدیو مرتبط :
روایت فرمانده خاکی در گفتار سیدجواد هاشمی