سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ- قسمت بیستم


 داستان ترسناک/ خانه مرگ- قسمت بیستمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.


لینک قسمت قبل



فصل شانزدهم
با صدای خفه ای گفتم: (( بلند شو، باید از اینجا فرار کنیم))
ولی دیر جنبیده بودیم.
یک دست قوی، شانه ام را محکم گرفت.
برگشتم و آقای داز را دیدم که چشم هایش را تنگ کرده بود و نوشته های سنگ قبر خودش را می خواند.
آن قدر نا امید و سردرگم و ... و وحشت زده بودم، که بی اختیار فریاد زدم: (( آقای داز... شما هم))
با لحن نسبتا غمگینی گفت: (( من هم. یعنی همه ما.)) و نگاه سوزنده اش را به چشم هایم دوخت.
(( یک زمانی اینجا یک شهر معمولی بود. ما هم آدم های معمولی بودیم. بیشترمون تو کارخونه پلاستیک سازی بیرون شهر کار می کردیم. تا اینکه حادثه ای پیش آمد. یک چیزی از کارخونه بیرون آمد، یک گاز زرد رنگ. تمام شهر رو گرفت، اون قدر سریع که ندیدیمش... و نفهمیدیم. وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود و دارک فالز دیگه یک شهر معمولی نبود. همه مون مرده بودیم، آماندا! مردیم و تموم شد و رفت. ولی نتونستیم آروم بگیریم. نتونستیم بخوابیم. دارک فالز شد شهر مرده های زنده))
به زحمت گفتم: (( حالا با ما چه کار می کنید؟))
زانوهایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم روی پا بایستم. یک مرده داشت شانه ام را می چلاند. یک مرده تو چشم هایم زل زده بود.
حالا که آن قدر بهش نزدیک بودم، بوی ترشیدگی نفسش را حس می کردم. سرم را برگرداندم، ولی بو دماغم را پر کرده بود.
جاش از زمین بلند شد، با ژست خشنی رو به روی ما ایستاد، نگاه غضبناک و سرزنش باری به آقای داز انداخت و پرسید: (( پدر و مادر ما کجا هستند؟))
آقای داز لبخند ملایمی زد و گفت: (( جاشون امنه، صحیح و سالمند. حالا با من بیایین. وقتشه که خانوادگی دور هم جمع بشید))
سعی کردم خودم را از دستش خلاص کنم، ولی انگار دستش به شانه ام قفل شده بود. فریاد زدم: (( ولم کن!))
لبنخندش بازتر شد و گفت: (( آماندا، مردن درد نداره.))
لحنش ملایم بود، انگار می خواست مرا دلداری بدهد. (( با من بیاین.))
جاش فریاد زد: (( نه!)) و با یک جهش ناگهانی، شیرجه زد رو زمین و چراغ قوه اش را برداشت.
(( آره جاش! نورش رو بنداز بهش!))
روشنایی می توانست نجاتمان بدهد. روشنایی می توانست همان طور که ری را نابود کرد، آقای داز را هم از بین ببرد.
با التماس گفتم: (( زود باش... نور رو بنداز روش!))
جاش با دستپاچگی به چراغ ور رفت و بعد آن را رو به صورت وحشت زده آقای داز گرفت و دکمه اش را زد.
اتفاقی نیفتاد.
خبری از نور نشد.
_ شکسته... گمانم وقتی خورد به سنگ قبر...
قلبم به شدت می زد، برگشتم و به صورت آقای داز نگاه کردم. لبخند پیروزی روی صورتش بود.

فصل هفدهم
قسمت اول...
آقای داز به جاش گفت: (( زحمت کشیدی!)) و لبخند به سرعت از روی لب هایش پاک شد.
از نزدیک، زیاد هم جوان و خوش قیافه نبود. پوست زیر چشم هایش ور آمده بود و شل و ول آویزان بود.
آقای داز مراهل داد و گفت: (( راه بیفتید بچه ها!)) و بعد نگاهی به آسمان انداخت؛ خورشید در حال بالا آمدن و رسیدن به نوک درخت ها بود و آسمان کم کم داشت روشن می شد.
جاش مکث کرد.
آقای داز بهش توپید: (( گفتم راه بیفت!)) و شانه مرا ول کرد و با حالت تهدید، یک قدم به طرف جاش برداشت.
جاش نگاهی به چراغ قوه بی مصرفش انداخت. آن وقت دستش را برد عقب و چراغ قوه را پرت کرد رو سر آقای داز.
چراغ قوه با صدای جرقِِِِ ِ چندش آوری به هدف خورد؛ وسط پیشانی آقای داز فرود آمد، پوستش را پاره کرد و سوراخ بزرگی روی پیشانی اش به وجود آورد.
آقای داز نعره بلندی کشید. چشم هایش از تعجب گشاد شد. مات و مبهوت، دستش را به طرف سوراخ برد، که چند سانتی متر از جمجمه خاکستری اش از آن بیرون زده بود.
فریاد زدم: (( جاش، بدو!))
احتیاجی به این کار نبود، قبل از اینکه من بگویم، خودش پا به فرار گذاشته بود و لا به لای قبرها، زیگ زاگ می دوید.
من هم مثل باد دنبالش دویدم.
نگاهی به پشت سر انداختم؛ آقای داز پیشانی شکافته اش را گرفته بود، تلوتلو می خورد و دنبال ما می آمد. چند قدم برداشت، بعد یکمرتبه ایستاد و آسمان را نگاه کرد.
فهمیدم که هوا برای او زیادی روشن شده و باید تو سایه بماند.
جاش پریده بود پشت یک ستون یاد بود مرمری و قدیمی، که از وسط ترک برداشته و کمی کج شده بود. من هم نفس زنان خزیدم کنار جاش.
به مرمر سرد تکیه دادیم و هر کدام از یک طرف ستون، با دقت اطراف را نگاه کردیم.
آقای داز در حالی که سعی می کرد زیر سایه درخت ها حرکت کند، با صورت اخم آلود، به آمفی تئاتر بر می گشت.
جاش یواش گفت: (( دیگه... دیگه دنبالمون نمی آد.))
بیچاره بعد از آن همه ترسیدن و دویدن، هنوز هم حالش جا نیامده بود و سینه اش بدجور بالا و پایین می رفت: (( داره بر می گرده.))
به کناره ستون چسبیدم و گفتم: (( نور خورشید براش زیاده. حتما می خواد بره سراغ پدر و مادر.))
جاش با عصبانیت گفت: (( همه اش تقصیر این چراغ قوه نکبتیه.))
با چشم آقای داز را تعقیب کردم تا وقتی که رفت پشت درخت خمیده و غیبش زد.
(( فکرش را نکن، جاش! خب، حالا باید چه کار کنیم؟ نمیدونم...))
جاش سقلمه محکمی به شانه ام زد و گفت: (( هیسسس. نگاه کن!))
و با دستش چیزی را نشان داد: (( فکر میکنی اونها کی باشند؟))
رد نگاهش را گرفتم و چند شبح سیاه را دیدم که با عجله لا به لای قبرها راه می رفتند. معلوم نبود یکدفعه از کجا پیدایشان شده.
یعنی از قبرها بیرون آمده بودند؟

ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ