سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست ودوم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
سپس آرام آرام سرش را از دفتر بالا آورد و به سالن مملو از جمعیت نگاه کرد .
سکوت دوباره فروکش کرد و لحظات کش آمدند در حالیکه همه ی نگاه ها بر دختر با لباس شب سبز کمرنگ مانده بود .
سپس ، با صدای گنگی کرولاین چرخید و پر سر و صدا سن را ترک کرد . در حالیکه می رفت به الینا ضربه زد . بر صورتش ، نقاب خشم و تنفر سایه انداخته بود .
الینا با ملایمت و با احساس شناور بودن ، خم شد تا آن چیزی که کرولاین سعی کرد به وسیله اش به او ضربه بزند را بردارد .
دفتر خاطرات کرولاین . پشت سر الینا جنب و جوشی به راه افتاد . کسانی که به دنبال کرولاین دویدند و در مقابلش حضار منفجر شدند و مشغول تفسیر ، استدلال و مباحثه بودند . الینا ، استیفن را پیدا کرد . به نظر می آمد که سرور و شادمانی یواش یواش وجودش را در بر می گرفت .
اما در عین حال به سردرگمی خود الینا بود . بانی و مردیث نیز همان وضع را داشتند .
زمانی که نگاه استیفن به نگاه الینا گره خورد ، الینا هجوم مسرت و قدر شناسی را احساس کرد اما حس غالب او حیرت بود .
این یک معجزه بود . در نا امیدی محض ، خلاص شده بودند . نجات یافته بودند .
و آن گاه چشمانش سر تیره ی دیگری را در جمعیت پیدا کردند . دیمن بر دیوار شمالی تکیه زده ... نه بر آن لم داده بود .
لبانش با نیم لبخندی منحنی شده و نگاهش را گستاخانه به الینا دوخته بود .
شهردار داولی کنار الینا بود و او را وادار می کرد که جلو رود تا جمعیت ساکت شوند و نظم دوباره بر قرار شود . فایده ای نداشت .
او قسمت انتخابی خود را با صدایی رویا گونه برای جمعیت پر هیاهویی خواند که کوچکترین توجهی نمی کردند .
خودش هم توجهی نمی کرد . حتی نمی دانست چه کلماتی بر زبان می آورد . هر از چند گاهی ، به دیمن نگاه می کرد .
وقتی که قرائتش تمام شد ، حضار به صورت پراکنده و پریشانی دست زدند . و شهردار باقی برنامه ها را برای بعد از ظهر اعلام کرد و سپس همه چیز تمام شد و الینا آزاد بود که برود .
از سن به پایین شناور شد بدون آنکه آگاه باشد که کجا می رود اما پاهایش او را به سمت دیوار شمالی بردند . سر تیره ی دیمن از در کناری خارج شد و الینا هم او را دنبال کرد .
هوای محوطه در مقایسه با سالن شلوغ ، به طور دلپذیری خنک بود و ابرها در آسمان نقره فام و چرخان بودند . دیمن منتظر او بود .
گام های الینا آهسته شدند اما متوقف نشدند . تا زمانی که یک قدم یا در همین حدود با او فاصله داشت ، جلو رفت . چشمانش چهره ی دیمن را بررسی می کردند .
سکوت طولانی ایجاد شد و سپس الینا پرسید : " چرا ؟ "
- " فکر می کردم برات جالب تر باشه که بدونی چه جوری . " دیمن دستش را به ژاکت خود کشید : " امروز صبح برای صرف قهوه دعوت شدم داخل با توجه به آشنایی که هفته ی قبل جور کرده بودم . "
- " اما چرا ؟ "
دیمن شانه ای بالا انداخت و برای یک لحظه چیزی شبیه به بهت و حیرت ، در اجزای چهره اش ، که به ظرافت تراشیده شده بودند ، دیده شد . به نظر الینا آمد که خودش هم نمی داند چرا . یا نمی خواهد آن را بپذیرد .
گفت : " برای اهداف شخصی خودم . "
- " فکر نمی کنم . " چیزی بین آن دو بنا می شد . چیزی که با قدرت خود ، الینا را می ترساند . " فکر نمی کنم که اون اصلا دلیلش بوده باشه . "
سوسوی خطرناکی در آن چشمان تاریک بوجود آمد : " الینا منو تحریک نکن . "
الینا جلوتر رفت به طوریکه تقریبا در تماس با او بود ، نگاهش کرد و گفت
: " من فکر می کنم که ... شاید تو نیاز داری که تحریک بشی . "
صورت دیمن تنها چند سانتی متر از او فاصله داشت و الینا هیچ وقت نفهمید که ممکن بود چه اتفاقی در آن لحظه بیافتد اگر که صدایی آن ها را به خود نیاورده بود .
- " آخرش موفق شدی که انجامش بدی ! من خیلی خوشحالم ! "
خاله جودیت بود . الینا حس کرد که از یک دنیا به دنیایی دیگر پرتاب شده است . با گیجی چشمانش را بر هم زد . قدم به غقب برداشت و نفسش را ، که متوجه نشده بود نگه داشته است ، بیرون داد .
خاله جودیت با خوشحالی ادامه داد : " پس شما هم قرائت الینا رو شنیدین . الینا کارت عالی بود اما نمی دونم کرولاین چه اش شده بود . دخترای این شهر اخیرا همشون سحر آمیز شدن ! "
دیمن با چهره ای با وقار پیشنهاد داد: " از اعصابه . " الینا میل به خنده و سپس موجی از خشم را در خود حس کرد .
خیلی طبیعی بود که برای نجاتشان از دیمن سپاس گزار باشد اما اگر به خاطر دیمن نبود آن ها اصلا در مشکل نبودند . دیمن جرائمی را که کرولاین می خواست به استیفن نسبت دهد ، مرتکب شده بود .
الینا فکر بعدی خود را بلند بر زبان آورد : " اصلا استیفن کجا هست ؟ " می توانست بانی و مردیث را تنها در محوطه ببیند .
چهره ی خاله جودیت عدم رضایتش را نشان می داد ، به طور خلاصه گفت: " ندیدمش . " سپس با علاقه گفت : " اما من یه فکری دارم . دیمن چرا با ما برای شام نمیای ؟ بعدشم تو و الینا می تونین ... "
الینا به دیمن گفت : " تمومش کن ! " دیمن قیافه ی مودب پرسش گری به خود گرفت .
خاله جودیت گفت : " چی ؟ "
الینا دوباره به دیمن گفت : " تمومش کن ! خودت می دونی چیو . فقط تمومش کن همین حالا ! "
" الینا !! مودب باش ! " خاله جودیت به ندرت عصبانی می شد و اکنون شده بود : " سن تو از چنین رفتار هایی گذشته ! "
- " بی ادبی نیست ! شما متوجه نیستین . "
- " خیلی خوب متوجهم . رفتارت عین همون وقتیه که دیمن برای شام اومده بود . فکر نمی کنی که یه مهمون لایق یه ذره توجه بیشتر باشه ؟ "
نا امیدی وجود الینا را در برگرفت . گفت : " شما حتی نمی دونین درباره ی چی صحبت می کنین ! " این دیگر خیلی زیاد بود .
اینکه بشنود سخنان دیمن از لبان خاله جودیت بیرون می آید ... غیر قابل تحمل بود .
- " الینا ! " لکه هایی به تدریج گونه های خاله جودیت را گلگون می کردند . " از تو تعجب می کنم ! و مجبورم بگم که این رفتار بچگانه از وقتی شروع شده که با اون پسره می پری . "
الینا به دیمن خیره شد : " اوه ! اون پسره ! "
خاله جودیت پاسخ داد : " بله اون پسره !! از وقتی عقلت رو به خاطر اون از دست دادی ، یه آدم دیگه شدی . غیر مسئول ، مرموز و بد گمان . از همون اول تاثیر بدی روت داشت و من دیگه طاقتم تموم شده . "
- " اوه واقعا ؟! " الینا طوری حرف می زد و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد که هم دیمن و هم خاله جودیت را مخاطب قرار می داد . تمام احساساتی را که برای این روزها ، هفته ها و ماه های گذشته ، از زمانی که استیفن پا به زندگیش گذاشته بود ، در خود سرکوب کرده بود ، به بیرون فوران کرد . همانند موجی عظیم در درونش بود که هیچ گونه کنترلی بر آن نداشت .
متوجه شد که می لرزد . " خوب ، خیلی بده چون مجبوری باهاش کنار بیای . من هیچ وقت استیفن رو ترک نمی کنم . به خاطر هیچ کس . مسلما نه به خاطر تو! " کلمه آخر خطاب به دیمن بود اما خاله جودیت نفسش را حبس کرد .
رابرت بی مقدمه گفت : " دیگه کافیه ! " او همراه با مارگاریت ظاهر شد و چهره اش تیره بود . " خانم جوان ، اگه این شیوه ای هست که اون پسره تشویقت می کنه که با خاله ات صحبت کنی ... "
الینا قدمی دیگر عقب گذاشت تا بتواند رو در روی همه آن ها قرار گیرد . " استیفن اون پسره نیست ! " خود را تابلو کرده بود و همه در محوطه تماشا می کردند .
اما اهمیت نمی داد . برای مدت خیلی زیادی بر احساساتش سرپوش گذاشته و همه ی اضطراب و ترس و خشم را جایی که دیده نمی شدند مخفی کرده بود . تمام نگرانی هایش به خاطر استیفن ، تمام وحشتش از دیمن ، تمام شرمساری و حقارت هایی که در مدرسه ازشان رنج می برد ، در عمق وجودش دفن کرده بود . همه شان ، به یکباره و به صورت طوفانی با شدت غیر قابل باور ، اکنون باز می گشتند .
قلبش دیوانه وار می کوبید . گوش هایش سوت می زدند . حس می کرد هیچ چیزی اهمیت ندارد غیر از آنکه مردمی را که جلویش ایستاده بودند ، بیازارد .
دوباره ، با صدایی مرگبار و سرد گفت : " استیفن اون پسره نیس ، اون استیفنه و اون همه ی چیزی که برام اهمیت داره . و اتفاقا من باهاش نامزد شدم "
رابرت با صدایی رسا گفت : " اوه ، مسخره نباش ! " این آخرین تیر ترکش بود .
الینا دستش را بالا آورد ، حلقه را مقابلشان گرفت: " این مسخره هست ؟ ما می خوایم ازدواج کنیم ! "
رابرت شروع کرد : " شما ازدواج نخواهید کرد . .. " همه آتشی شده بودند . دیمن ، دستش را گرفت و به حلقه خیره شد و سپس به تندی چرخید و با گام های بلند دور شد . هر قدم پر از بیرحمی افسارگسیخته و آشکار . رابرت ، غضبناک ، بد و بیراه می گفت .
خاله جودیت عصبانی بود - " الینا ، من کلا قدغن می کنم که ... ".
الینا فریاد زد : " تو مادرم نیستی ! " اشک ها راه خودشان را به خارج از چشمان او به زور پیدا می کردند . باید از آنجا می رفت . تا می توانست تنها باشد . تا می توانست با کسی باشد که دوستش داشت . " اگه استفن پرسید ، بهش بگین من توی پانسیونم ! "
این را اضافه کرد و از میان جمعیت گریخت .
تقریبا انتظار داشت که بانی و مردیث دنبالش کنند اما خوشحال شد وقتی این کار را نکردند . پارکینگ پر از ماشین ، اما تقریبا خالی از &
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام