سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیست و دوم: پادشاهی کیخسرو- بخش دوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
تخوار به فرود گفت :او بیژن پسر گیو است و گیو جز او فرزندی ندارد . تو به اسبش تیر بزن که شاه او را دوست دارد و نباید دل شاه را بشکنی . او ممکن است پیاده هم جنگ کند و تو با او نمیتوانی پیکار کنی . فرود تیری بر اسب بیژن زد و او از اسب افتاد ولی بدون اسب عزم جنگ کرد و آن دو باهم درگیر شدند . فرود تیری دیگر زد ولی بیژن سپر گرفت و بعد تیغ کشید . فرود برگشت و بیژن او را دنبال کرد . فرود به دژ رفت و بعد در دژ بسته شد و از دیوار قلعه سنگ باریدن گرفت. بیژن خروشید شرم نکردی که فرار کردی ؟ و بهناچار برگشت . توس قسم خورد که دمار از روزگارشان درمیآورد .
شبانگاه که همه خوابیده بودند جریره خواب دید که دژ آتشگرفته و غم دلش را پر کرد . بر بام دژ رفت و دید همهجا سپاهیان ایران هستند پس نزد فرود رفت و گفت : بیدار شو همهجا را دشمن اشغال کرده است . فرود گفت : غم مخور اگر عمر من به سر آمده باشد کاری نمیتوان کرد . پدرم هم در جوانی کشته شد و عاقبت همه مرگ است پس خود را مجهز کرد و راه افتاد . سپاه ایران به دژ حمله برد و نبرد آغاز شد و درنهایت همه ترکان کشته شدند اما فرود همچنان میجنگید اما فشار بر او زیاد شد و بهسوی دژ رفت اما رهام و بیژن کمین کرده بودند و بیژن جلوی او را گرفت. فرود گرز را از میان کشید و خواست بر سرش بکوبد که رهام از پشت تیغی کشید و بر سرش کوفت و او را بهشدت مجروح کرد . فرود بهسختی خود را به دژ رساند و در دژ بسته شد. مادرش او را در برگرفت و مویه میکرد . فرود گفت : تمام کنیزان من به دست آنان اسیر میشوند پس باید به بالای دژ بروند و خود را به پایین پرت کنند تا دست بیژن به آنها نرسد . این را گفت و مرد . کنیزان همگی به بالای دژ میرفتند و خود را به پایین میانداختند . جریره همه گنجها را به آتش سوزاند و تمام اسبان را کشت و بعد به بالین پسرش رفت و با دشنه خود را کشت .
وقتی بهرام به دژ رسید بسیار ناراحت بود و به بالین فرود رفت و با چشمان گریان به ایرانیان گفت : او از پدرش هم بدتر کشته شد . از کیخسرو شرم نکردید ؟ گودرز و گیو هم رسیدند و اشک از چشمانشان جاری گشت و به طوس گفتند : تندی تو باعث پشیمانی میشود و از تندی تو بود که چنین جوان رشیدی مرد و حتی کشته شدن زرسپ و ریو هم به همین خاطر بود . توس هم ناراحت و پشیمان بود و دستور داد دخمه¬ای شاهانه درست کنند و تن فرود را با مشک و کافور در آن قرار دهند و زرسپ و ریو را نیز در کنار او قراردادند .
سه روز بعد سپاه به راه افتاد و به توران خبر رسید که ایرانیان به کاسه رود میآیند . از ترکان جوانی به نام پلاشان آمد تا لشکر را ببیند . وقتی گیو درفش پلاشان را دید گفت : بروم و سرش را ببرم اما بیژن گفت : شاه به من امر کرده و برای همین به من خلعت داد . گیو گفت : برای جنگ شتاب مکن شاید از پس او برنیایی . بیژن گفت : مرا نزد شاه کوچک مکن پس زره سیاوش را از گیو گرفت و پوشید و به راه افتاد . پلاشان درراه نشسته بود و آهویی را که شکار کرده بود میخورد . وقتی اسب او اسب بیژن را دید شیهه کشید و پلاشان فهمید که کسی میآید . به بیژن گفت : نامت چیست : که عمرت سررسیده است . بیژن خود را معرفی کرد و سپس جنگ آغاز گشت . ابتدا با نیزه اما نیزهها شکست بعد با شمشیر و سپس با عمود و بیژن چنان با عمود بر میان پلاشان زد که مهرههای کمر او شکست . بیژن پیاده شد و سرش را برید و بهسوی پدر رفت و گیو شاد شد . بیژن سر پلاشان را نزد سپهبد سپاه برد و توس بر او آفرین گفت
از آنسو خبر به افراسیاب رسید که سپاه ایران به کاسه رود آمده است پس او لشکری آماده کرد .در همین زمان تندبادی آمد که از سردی همه ایرانیان فسرده شدند و همهجا یخ بست و برف همهجا را فراگرفت و کسی به جنگ فکر نمیکرد . بسیاری از مردم و چهارپایان تلف شدند بعد از یک هفته آفتاب زد و آب همهجا را فراگرفت .توس به سپاه گفت : بهتر است زودتر برویم وگرنه نابود میشویم . بهرام گفت : تو با پسر سیاوش جنگیدی و به حرفهای من گوش ندادی حالا این بدیها به تو میرسد .توس گفت : این سرنوشت بود اگر او از نژاد شاهان بود زرسپ هم دیوزاده نبود . نباید دیگر به گذشته فکر کنیم . سپس گفت : گیو قرار بود آن کوه هیزم را بسوزاند .گیو به راه افتاد اما بیژن گفت : من هم باید همراهت بیایم چون تو پیر شدهای اما گیو گفت: من هنوز زمینگیر نشدهام و میتوانم این کار را بکنم پس پیکان آتش را بهسوی کوه هیزم نشانه رفت و آنجا را آتشی فراگرفت که تا سه روز میسوخت و روز چهارم سپاه ازآنجا گذشت و به هامون خیمه زدند . درراه گروگرد بودند که به تژاو خبر رسید که از ایران سپاهی آمده است . او کبوده را فرستاد تا ببیند ایرانیان چه اندازه هستند تا شاید بتوانند به آنها شبیخون بزنند.در آن زمان بهرام دیدهبانی میداد و اسب کبوده صدایی کرد و بهرام گوشهایش تیز شد و کمان را آماده کرد و بر کمربند کبوده زد و او به زمین افتاد .بهرام گفت : راست بگو چه کسی تو را فرستاده ؟ پس کبوده امان خواست و گفت : تژاو مرا فرستاده اگر مرا نکشی راه را نشانت میدهم اما بهرام نپذیرفت و سرش را برید .بعد از مدتی که کبوده نیامد تژاو فهمید که بلایی بر سر او آمده پس لشکر را حرکت داد و بهسوی ایرانیان رفت .گیو نزد تژاو رفت و نامش را پرسید و او خود را معرفی کرد و گفت که مرزبان و داماد افراسیاب است .گیو گفت : تو در برابر ما سپاه چندانی نداری پس تندی مکن اگر با ما همراه شوی و از توس اطاعت کنی من سفارش تو را میکنم .تژاو گفت : تو به کمی سپاه من نگاه مکن من با این سپاه کاری میکنم که پشیمان شوید .بیژن به پدر گفت : چرا به او پند میدهی و مهر میآوری ؟ باید با او جنگید پس گیو در قلب سپاه و بیژن در پیشاپیش سپاه قرار گرفت و تژاو هم به همراه ارژنگ و مردوی بود . بعد از مدتی دوسوم تورانیان کشته شدند و ارژنگ هم هلاک شد پس تژاو گریزان گشت و بیژن به دنبالش بود و با نیزه تاج او را ربود وقتی تژاو نزدیک دژ رسید اسپینوی به او گفت : سپاهت چه شد ؟ راضی نشو من به دست دشمن بیفتم . مرا به پشتت بنشان و با خود ببر . تژاو نیز چنین کرد و باهم بهسوی توران رفتند اما اسب توان کشیدن دو نفر را نداشت .تژاو به اسپینوی گفت : چاره این است که تو پیاده شوی زیرا آنها با تو دشمنی ندارند پس اسپینوی پیاده شد و تژاو غمگین به راه خود ادامه داد .بیژن رسید و اسپینوی را گرفت و در پشت خود نشاند و به مقر سپاه برگشت .تژاو نزد افراسیاب رسید و ماجرای لشکرکشی طوس را گفت و از کشته شدن پلاشان سخن راند .افراسیاب به پیران گفت : به تو گفتم از هر سو سپاه بیاور و تو درنگ کردی یا پیر شدی و یا بددلی میکنی .پیران مردان جنگی را فراخواند و صدهزار سپاهی فراهم کرد . در راست سپاه بارمان و تژاو و در چپ نستیهن بود . آنها قصد داشتند ناگهانی شبیخون بزنند . پیران سی هزار سوار برگزید و شبانگاه بهآرامی راه افتادند.ایرانیان همه مست بودند فقط گیو و گودرز بیدار بودند و وقتی گیو سروصدا شنید لباس پوشید و به سراپرده توس رفت و گفت: برخیز که دشمن حمله کرده سپس نزد پدر و هرکس که هشیار بود رفت و همه را بیدار کرد و با بیژن دعوا کرد که اینجا برای جنگ کردن آمدی یا میخوارگی ؟
تا صبح همه دشت پر از کشتگان ایرانیان شد و گودرز به هر سو نگاه میکرد دشمن میدید . دوسوم ایرانیان کشته شدند و بقیه مجروح بودند و پزشکی هم نبود که آنها را مداوا کند . فرستادهای نزد شاه فرستادند تا وضعیتشان را بازگوید و تعیین تکلیف کند . شاه وقتی خبرها را شنید غمگین شد . از طرفی از درد و مرگ برادرش ناراحت بود و از طرفی درد لشکر آزردهاش کرده بود . نامهای نوشت و پس از آفرین خدا به عمویش فریبرز گفت که توس دیگر سپهبد نیست او بیلیاقتی خود را نشان داد و خون برادرم را باوجود توصیههای من به زمین ریخت . از این به بعد تو فرمانده هستی و اگر احتیاج به مشورت داشتی با گودرز در میان بگذار و توس را نزد من بفرست تو نیز بر جنگ شتاب مکن و پیشرو سپاهت را گیو قرار بده و مبادا که به بزم و می رو بیاورید. نامه به فریبرز رسید و او نامه شاه را برای همه خواند پس توس درفش کیانی را به فریبرز داد و نزد شاه رفت اما شاه به او اعتنایی نکرد و او را خوار نمود و به او گفت : تنها به خاطر اینکه از نژاد منوچهر هستی و به خاطر ریشسفیدت تو را زنده میگذارم ولی از جلوی چشمم دور شو .
از آنسو فریبرز به رهام گفت : نزد پیران برو و بگو شبیخون آیین مردان نیست اگر مردانگی داری مدتی صبر کن تا مجروحان ما شفا پیدا کنند و یک ماه مهلت خواست . رهام نزد تورانیان رفت و پیام فریبرز را به پیران سپرد . پیران گفت : شما به جنگ پیشدستی کردید و ما از توس جز تندی ندیدیم .او آمد تا انتقام سیاوش را بگیرد اما پسرش را کشت . ما یک ماه صبر میکنیم بعدازآن اگر از توران بروید با شما کاری نداریم وگرنه جنگ تنها راه ماست . در این مدت فریبرز به تجهیز لشکر میپرداخت و بعد از اتمام مهلت جنگ آغاز شد . سپاه ترکان در راست خود رویین و در چپ لهاک را داشت و در قلب سپاه پیران و هومان و نستیهن بودند . در سپاه ایران گیو در راست و اشکش در چپ و فریبرز با دیگر پهلوانان در قلب بود . جنگ سختی درگرفت و گودرز و پیران بهسختی باهم جنگیدند . لهاک و فرشیدورد به سمت گیو رفتند اما تیراندازی شدید به آنها مهلت نمیداد . هومان به فرشیدورد گفت : باید به قلب سپاه هجوم برد تا فریبرز فرار کند . گودرز که چنین دید بهسوی قلب گاه رفت اما تعداد دشمن زیاد شده بود و کاری از کسی ساخته نبود و فریبرز بهسوی کوه فرار کرد .گودرز به بیژن گفت : نزد فریبرز برو و او را بیاور که وقتی دشمن درفش کیانی را ببیند روحیهاش کم میشود پس بیژن نزد فریبرز رفت و گفت چرا پنهان شدی اگر نمیآیی درفش را به من بده تا ببرم . فریبرز فریاد زد : برو که تو تازهکار هستی این درفش را شاه به من داد و شایسته تو نیست .بیژن تیغی بر درفش زد و آن را به دونیم کرد و نیمه آن را با خود برد . وقتی ترکان او را دیدند یکی از آنها سوی او رفت تا با او بجنگد . هومان گفت: آن اخترکیانی است که نیروی ایرانیان به آن است اگر آن را به چنگ آوریم نیرویشان کاسته میشود . بزرگان ایران به کمک بیژن آمدند و بالاخره درفش کیانی نزد سپاه رسید . در این میان ریو پسر کاووس هم کشته شد و همه افسرده بودند . گیو خروشید که نگذارید تاج او به دست دشمن بیفتد که باعث ننگ ماست پس بهرام حمله برد و تاج را به دست آورد . جنگ تیزتر میشد و از گودرزیان فقط هشت تن باقیمانده بود . نهصدتن از نژاد پیران و سیصدتن از اطرافیان افراسیاب کشته شدند . اما آن روز به وفق مراد ایرانیان نگذشت و آنها شکست خوردند . اسب گستهم کشته شد و بیژن او را به ترک خود نشاند و فرار کردند .ترکان شاد شدند و به لشکرگاه خود رفتند و ایرانیان همه مجروح بودند . بعدازآن بهرام نزد پدر رفت و گفت : وقتی تاج را میگرفتم تازیانه من گم شد و بر آن نام من نوشتهشده است . این برایم ننگ است باید بروم و آن را بیاورم . گودرز گفت : ای پسر نرو و به خاطر یکتکه چوب خود را به رنج نینداز . گیو گفت : ای برادر نرو . من تازیانه فراوان دارم . یکی از فرنگیس و یکی از کاووس گرفتهام و پنجتا دیگر هم دارم . این هفت تازیانه را به تو میبخشم . بهرام گفت : این برای من ننگ است که تازیانهام به دست دشمن بیفتد . پس به رزمگاه رفت و بر کشتگان گریست . یکی از آنها هنوز زنده بود و تقاضای آب کرد . بهرام گریان زخم او را بست و گفت : اکنون ترا نزد سپاه میبرم صبر کن تا تازیانهام را پیدا کنم. بالاخره تازیانهاش را یافت اما اسبش ناگهان مادیانی دید و بهسوی او رفت و شیهه کشید و هر کاری کرد فایده نداشت پس پیاده برگشت تا مجروح را ببرد . ترکان از وجود او آگاه شدند و بهسوی او تاختند . بهرام کمان را به زه کرد و بسیاری از آنان را کشت . سواری بهسوی پیران رفت و موضوع را گفت . پیران پرسید او کیست ؟ گفتند : او بهرام است . پیران به رویین گفت : برو و او را زنده بیاور اما بهرام بهسوی او نیز تیرباران میکرد و بسیاری از یاران رویین کشته شدند و بهناچار رویین بازگشت . پیران غمگین شد و بر اسب نشست و نزد بهرام رفت و گفت : تو چرا پیاده اینجا آمدی ؟ وقتی تو را با سیاوش میدیدم بسیار خردمند و بیدار یافتم . من با تو نانونمک خوردهام و نمیخواهم سرت به خاک بیاید. بیا باهم سوگند بخوریم و همپیمان شویم و تو با ما باش . تو پیاده نمیتوانی از پس ما برآیی . بهرام گفت : سه روز است چیزی نخوردهام تنها حاجت من از تو اسبی است تا برگردم . پیران گفت : اگر از افراسیاب هراسی نداشتم اسبی به تو میدادم اما نمیتوانم پس برگشت. تژاو به پیران گفت : نباید با او بامحبت رفتار کنی پس شتابان نزد بهرام رفت و به او گفت : تو از دست ما رهایی نمییابی تو سر بسیاری از ما را بریدی حالا نوبت توست . بهرام را محاصره کردند و وقتی تیرهای بهرام تمام شد نیزه به دست گرفت . دریایی از خون همهجا را فراگرفت . نیزههایش که تمام شد با گرز و تیغ مبارزه کرد . مدتی گذشت و از تیر دشمنان تنش مجروح بود وقتی بی توش و توان شد تژاو به پشت او رفت و تیغی بر کتف او زد و دودستش جدا شد . صبح گیو به بیژن گفت : باید به دنبال بهرام بگردیم . همهجا را گشتند و بالاخره او را یافتند .
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست