سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان هفدهم: هفت خوان رستم – بخش دوم


شاهنامه خوانی/ داستان هفدهم: هفت خوان رستم – بخش دومآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.


لینک قسمت قبل


خوان ششم :
جنگ رستم با ارژنگ دیو

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به‌سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به‌سوی او تاخت و سروگوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به‌سوی دیوان انداخت . آن‌ها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آن‌ها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .
رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته‌شده با نره دیوان به اینجا می‌آید و بعد همه زحمت‌هایت بی‌ثمر می‌شود . تو الآن به‌سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت‌کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می‌بینی که دور آن پر از نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون‌دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه‌ای گفته است که اگر خون‌دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می‌شود .

خوان هفتم :
کشتن دیو سپید

رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفت‌کوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می‌کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا باخبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می‌رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی‌بینی به‌جز تعدادی جادوگر که پاس می‌دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و ازآنجا به‌سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .
رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به‌طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست و یک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی‌گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فروبرد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سرو تن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به‌سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج‌وتخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .
رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می‌کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
هزار آفرین باد بر زال زر
ابر مرز زابل سراسر دگر
رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع‌وقمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه‌ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .
وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره‌های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوان‌هایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پرخون شد . فرهاد سه روز مهمان آن‌ها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی‌خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم میلیون‌ها بار بزرگ‌تر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه‌ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه‌ای نوشت که : ای بخت‌برگشته از راه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراج گذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می‌آورم . اصلاً رستم برای جنگ تو کافی است .
رستم به‌سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . درراه رستم آن‌ها را دید و برای اینکه از آن‌ها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین به دست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید و بعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهور که همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ او را به‌شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوری که ناخن‌هایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .
تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط‌ونشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به‌سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه‌چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .
از آن‌سو شاه مازندران سپاه را به‌سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده‌باشید پس لشکرکشی کردند . در طرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت
.
در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدابه‌همراهت باشد .
رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او را شنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت‌زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرومی‌افکند .
جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید و پهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه‌ای بر کمربند او زد و گبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگ‌ها را می‌برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .
سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راه‌ها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.
سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین‌کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پر از مشک و گلاب و...داد .
رستم تخت ببوسید و رفت . پس‌ازآن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدین گونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج‌وتخت مازندران را گرفت

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه‌جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و ازآنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراج‌گزار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش‌خواهی برآمدند .
کاووس آن‌ها را بخشید و به‌سوی کوه قاف و باختر آمد و آن‌ها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . ازآنجا شاه به زابلستان رفت تا یک ماه مهمان رستم بود . بعدازآن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراج‌گزاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن‌سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .
کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم و اگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی‌شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره‌ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده‌ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می‌خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را نجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آن‌ها را مرد نمی‌دانست پس با دلیرانش به‌سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی‌شوم و اگر می‌خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می‌کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آن‌ها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .
دریغست ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده‌ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام‌حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می‌جنگیم و او را هم به زندان می‌اندازیم .
رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم‌ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می‌بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی‌کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .
رستم به سوارانش گفت :
چو ما را بود یار یزدان پاک
سر دشمنان اندر آریم خا
رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرارداد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می‌تاخت گویی همان‌جا آتش افشانده‌اند . رستم به‌سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و بر زمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به‌سان شیر به سمت شاه مصر و شام رفت و او را به دونیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می‌نگریست کشته‌ها را می‌دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست. بدین‌سان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به برو بوم ما بتازد همان بلایی که بر سر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آن‌ها هم می‌آید . آن‌ها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می‌آییم . وقتی کاووس نامه آن‌ها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می‌فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .
افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن‌من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آن‌سو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .
جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می‌دهم و ایران را به او می‌سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان را کشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .
کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان‌پهلوانی را به رستم سپرد .
چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دوخانه برای چهارپایان بسازند و دوخانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دوخانه نیز برای ذخیره سلاح‌های جنگی فراهم نمود .

از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی





منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش هفدهم