سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیست و ششم: پادشاهی لهراسپ - بخش اول
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد .
لهراسپ دو فرزند دشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دورهم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاجوتخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آمادهباشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و بهسوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند .
گشتاسپ درراه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در برگرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند . زریر گفت : همه طالعبینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش میمانم ولی در غیراینصورت نمیتوانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به برگرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم میآیند . چاره این است که تنها به روم، روم . شب که شد سوار بر اسب شد و بهسوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاجوتخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و بهجز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آنسوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پا کرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت بهسوی گلهدار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمیتوانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار ازآنجا بهسوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چهبهتر که بهسوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سیوپنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه میخواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمیخوری .
گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری ازآنجا میگذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .
رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهر کردنش میرسید بزرگان را جمع میکردند و دختر در بین آنها همسری برای خود برمیگزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دستهای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بیاصلونسب نمیدهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر با اکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچچیز به تو نمیدهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آنها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن بهراحتی زندگی میکردند و گشتاسپ هم به شکار میرفت و گاهی هم هیشوی را میدید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیشگرفتهام . هرکس دختر مرا میخواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش میبینی که حتی فیلان و شیران هم از او میترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران میآید و سه کار مهم انجام میدهد اول اینکه داماد قیصر میشود و دو حیوان درنده را از بین میبرد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش میکنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و بهسوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دونیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگزاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز بهجز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .
یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو میدهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمیتواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد باهم کار آن سوار را میسازیم و مسئله پنهان میماند پس همهچیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که میخواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آبداده باشی . اهرن رفت و همهچیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامیکه اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و دردهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرورفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سرو تنش را شست و از خداوند سپاسگزاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش ششم