سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت دوازدهم


قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت دوازدهمآخرین خبر/ فرهیختگان و کتاب خوان های عزیز آخرین خبری، این بار با داستان ایرانی جذاب دیگری شب های بهاری با هم خواهیم بود. امیدواریم شما هم مثل ما از خواندن این داستان لذت ببرید، ما تلاش می کنیم که داستان های مورد علاقه شما را منتشر کنیم،از همراهی شما سپاسگذاریم، کتاب خوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

آیلار که حسابی از دیدن اسب به وجد آمده بود گفت :
- عجله کن من و اُت منتظرت هستیم
سرور به سوی اصطبل دوید. در این هنگام صدای گوشی موبایل ترانه خانم بلند شد. ترانه خانم پاسخ گفت :
- سلام کامی جون ، خوبی؟!
-...........
- کجای؟!
-...........
- ما منزل آقای مرتضوی هستیم ، دوست داری بیایی اینجا ؟!
-...........
- بسیار خب منتظرت هستیم ، مراقب خودت باش ، با احتیاط بران.
خدانگهدار
بعد از قطع مکالمه آقای میکائیلیان پرسید :
- کامی بود ؟
- آره از شمال برگشتند
- چرا به این زودی؟! اونها که قرار بود چند روز دیگه برگردند؟
- گفت برای یکی از دوستانش کاری پیش اومده مجبور شدند برگردند
- خب لااقل اونها می موندند!
- گفت تو شمال مدام بارون می باره اونها برگشتند.
- می یاد اینجا ؟
- آره گفت دسته کلیدش رو تو اتاقش جا گذاشته میاد اینجا
آقای مرتضوی با خشرویی گفت :_ خوبه، مگه به این بهانه ما آقا کامی رو زیارت کنیم.
ترانه خانم گفت:
_ باور کنید که اونم خیلی دوست داره که به دیدن شما بیاد اما کار تو کلانتری تمام رقتش رو پر کرده، من و پدرش هم زیاد اونو نمی بینیم.
آقای مرتضوی گفت:
_ راستی شنیدم به کلانتری منتقل شده و رئیس شعبه ی... کلانتری شده.
_ بله همینطوره.
در این هنگام سرور از اصطبل سوار بر اسب مورد نظرش خارج شد و دقایقی بعد آیلار سوار بر «اُت» از بقیه جدا شدند و به گردش در املاک آقای مرتضوی پرداختند. دوباره صدای گوشی موبایل ترانه خانم بلند شد:
_ جانم کامی جان.
_...........
_ باشه، هر طور که راحتی.
_...........
_ نه عزیزم اشکالی نداره.
_...........
_ باشه من عذرخواهی می کنم، سلامت باشی. خدانگهدار.
دوباره ارتباط قطع شد. ترانه خانم که نگاه آقای میکائیلیان را متوجه خود دید گفت:
_ کامی عذرخواهی کرد گفت با سپهر می رن خونه ی اونها، در ضمن به همگی سلام رسوند.
آقای مرتضوی خندید و گفت:
_ تازه دلمونو صابون زده بودیم جناب سرهنگ رو بعد از مدتها ملاقات می کنیم، پدر صلواتی زد تو حالمون.
آیلار و سرور به تاخت در زمینهای اطراف پیش می رفتند و آیلار بعد از چندین ماه دوباره سوار بر اسب جدیدش برگرده ی زمین می کوفت و پیش می رفت. آنقدر غرق افکار گذشته شده بود که بدون توجه به سرور با سرعت پیش می رفت و از سواری لذت می برد. ناگهان به خود آمد و به پشت نگریست، سرور نیز سوار بر مشکی به تاخت پیش می آمد، هنگامی که به او رسید گفت:
_ دختر مگه داری آتیش می بری که اینقدر تند می تازی؟
آیلار لبخندی زد و گفت:
_ واقعا باید منو ببخشی، اصلا حواسم به اطرافم نبود، داشتم به گذشته فکر می کردم و توجهی به سرعت «اُت» نداشتم.
سرور عرق پیشانیش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
_ «اُت» چه اسم جالبی؟! حالا معنیش چیه؟
_ به ترکی یعنی آتیش.
_ دختر تو هم خودت جالبی هم اسمی رو که روی اسبت گذاشتی.
_ متشکرم.
_ حالا از اسبت راضی هستی یا نه.
_ آره خوبه، باید به خاطر «اُت» از آقا و خانم میکائیلیان تشکر کنم.
_ من امیرخان و ترانه جون رو خیلی دوست دارم.
_ واقعا دوست داشتنی اند.
سرور خندید و با شیطنت گفت:
_ واقعا دوست داشتنی اند یا به خاطر هدیه ای که امروز گرفتی دوست داشتنی شدند.
آیلار به شوخی او خندید و گفت:
_ نه عزیزم، قبل از اون هم دوست داشتنی بودند.
سرور ناگهان به کپر اسبش کوبید و گفت:
_ تا اون درخت چنار مسابقه می دیم، زود باش.
آیلار با چابکی اسب را به حرکت درآورد و در یک چشم بر هم زدن به سرعت باد از کنار سرور که با زرنگی قبل از اعلام مسابقه حرکت کرده بود گذشت. سرور حیرت زده به او که با سرعت هر لحظه دورتر می شد نگریست و با خود نجوا کرد:
_ این دختر واقعا تو سوارکاری مهارت داره!
ساعتی دیگر به گردش پرداختند و زمانی که به عمارت مرمرین بازگشتند آقای مرتضوی و خانمش از میهمانان در آلاچیق زیبا پذیرایی می کردند. با ورود دختران ترانه خانم با صدای بلند گفت:
_ دخترها خسته نباشید.
دختران زیبا و جوان نیز یکصدا گفتند:
_ متشکریم.
خانم مرتضوی پرسید:
_ سواری خوش گذشت.
سرور هیجان زده گفت:
_ مامان نمی دونی آیلار چقدر توی سوارکاری مهارت داره، امروز مشکی رو کشتم نتونست به گرد پای «اُت» برسه، اصلا انگار امروز «اُت» پرواز می کرد نمی دوید، نمی دونم آیلار اونو جادو کرده بود یا اسبه رو دوپین کرده بود...
حاضرین به گفته ی آخر سرور خندیدند و آیلار با شرمندگی گفت:
_ نه اینطوری هم نیست، درسته کمی سوار کاری بلدم اما نه اینقدر که سرور جون تعریف می کنه.
امیر آقا و ترانه خانم به یکدیگر نگریستند و لبخند زدند سپس ترانه خانم به نوک بینی آیلار به آرامی زد و گفت:
_ اینجای آدم دروغگو، حالا برای ما شکسته نفسی می کنی!
آیلار در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:
_ باور کنید چنین منظوری نداشتم.
ترانه خانم در جایش جابه جا شد و کنار دستش جایی باری نشستن آیلار بر روی تخت باز کرد و گفت:
_ می دونم عزیزم، بیا اینجا بشین کنار من و مادرت.
آیلار اطاعت امر کرد و نشست. قدسی خانم سرگرم پذیرایی از تازه واردین بود که شادی افتخار حضور به بقیه داد و به جمع پیوست:
_ سلام.
حاضرین همگی به او پاسخ گفتند، ترانه خانم با خوشرویی گفت:
_به به شادی جون، خوبی عزیزم؟
_ متشکرم.
_ کم کم داشتیم ناامید می شدیم، فکر کردیم به ما افتخار دیدنتو نخواهی داد.
شادی بدون اینکه جواب ترانه خانم را بدهد خطاب به او گفت:
_ مهمونهاتونو معرفی نمی کنید؟
ترانه خانم با خوشرویی گفت:
_ چرا عزیزم...
سپس کاکاجان اسلام و تاج گلی را معرفی کرد سپس به آیلار اشاره کرد و گفت:
_ دختر ناز و زیبایی هم که کنار دستم نشسته آیلار جون دانشجوی رشته ی پزشکی هستند که باید اضافه کنم در سوارکاری هم بسیار مهارت داره.
شادی به دقت به آیلار نگریست و تنها به لبخندی بسنده کرد، ترانه خانم نیز سپس ادامه داد:
_ این خانم خوشگل هم شادی جون دختر خانم اَرشد آقای مرتضوی هستند.
کاکاجان اسلام و تاج گلی حال شادی را پرسیدند و او مؤدبانه پاسخ گفت: سرور با شیطنت گفت:
_ شادی جات خالی، امروز با آیلار جون یه اسب سواری حسابی کردیم، مدتها بود که اینقدر سواری بهم مزه نداده بود.
شادی با بی اعتنایی گفت:
_ نوش جون.
سرور که با اخلاق خواهرش آشنا بود رو به آیلار کرد و گفت:
_ اگه مایلی بریم به اتاقم...
خانم مرتضوی گفت:
_ کجا عزیزم، آیلار جون هنوز چیزی نخورده، بذار خستگیش در بیاد بعد یه طرف دیگه بکشونش طفلی رو...
شادی با لحنی خاص گفت:
_ این چیزها حالیش نیست، فکر می کنه مهمون هم عروسکشه که هر جا می ره با خودش ببره.
سرور بر خلاف شادی مؤدبانه گفت:
_ آیلار جون خیلی زیباتر از اونیه که بخوام با عروسکهام اشتباهش بگیرم.
حرف سرور باعث شد تا شادی نگاه دقیقی به چهره ی زیبا و جذاب آیلار بیندازد و گستاخانه نیشخندی زد و گفت:
_ خب هر کس سلیقه ای داره...
سرور از جابرخاست و بی اعتنا به ادامه ی صحبت شادی گفت:
_ آیلار جون از قدسی می خوام تو اتاقم ازت پذیرایی کنه، بلند شو بریم، تو اتاقم می تونی استراحت کنی.
آیلار نیز با رضایت از جابرخاست و از حاضرین عذرخواهی کرد. زمانی که می خواست از کنار شادی بگذرد نگاهش در نگاه شادی تلاقی کرد، بی اختیار لبخندی زد اما شادی با غرور نگاهش را از او گرفت و خطاب به ترانه خانم گفت:
_ آقا کامی چطورند؟
_ کامیم خوبه ممنون.
_ دیگه به ما سر نمی زنه؟
_ خیلی سرش شلوغه.
_ خب بره سلمونی.
ترانه خانم خندید و گفت:
_ بس که رفته، اونهام به صدا دراومدند.
شادی با گستاخی گفت:
_ ایکاش ما هم آرایشگری بلد بودیم شاید به بهانه ی خلوت کردن سرش به ما هم سری می زد.
آقای مرتضوی و میکائیلیان بی وقفه درباره ی اسبهای نژاد ترکمنی و اصیل از کاکاجان اسلام سوالاتی می پرسیدند. کاکاجان اسلام نیز با صبر و حوصله به سوالات پیاپی آنان پاسخ می گفت.
میهمانان تا غروب در منزل آقای مرتضوی ماندند و هوا رو به تاریکی می رفت که از خانواده ی مرتضوی جدا شدند و به سوی تهران بازگشتند، بدون اینکه حتی کلام کوتاهی ما بین شادی و آیلار رد و بدل شده باشد.
کاکاجان اسلام و تاج گلی یک هفته ی دیگر تهران ماندند و آیلار چندین روز بود که به دانشگاه می رفت و کم کم با محیط غریب و ناآشنای دانشگاه آشنا می شد.
اولین روزی که در کلاس حاضر شد با ورود استاد از همهمه ی دانشجویان کاسته شد.
استاد با خوشرویی بعد از معرفی خودش به دانشجویان ورودشان به دانشگاه را تبریک گفت و از دانشجویان خواست تا خودشان را معرفی کنند و برای بقیه بگویند که اهل کدام شهر هستند. یکی یکی دانشجویان خودشان را معرفی کردند تا نوبت به آیلار رسید:
_ آیلار جرجانی تبار از شهرستان بندر ترکمن هستم.
ناگهان یکی از پسران از آن سوی کلاس گفت:
_ اسبهای ترکمنی چطور بودند؟
ناگهان شلیک خنده ی پسران دانشجو د


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دوازدهم