سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بلندی‌های بادگیر- قسمت دوم


قصه شب/ بلندی‌های بادگیر- قسمت دومآخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید.
لینک قسمت قبل 
هنگامی که پیر مرد رفت با خود گفتم شاید با هم شوخی میکنند ، سسپس با لحنی التماس آمیز گفتم:
-خانم هیث کلیف میدانم با این چهره پر محبتی که دارید به من کمک خواهید کرد .به من چند نشانی بدهید که خودرا به خانه برسانم.
- از همان راهی که آمده اید برگردید.
- اگر بشنوید که در باتلاقی غرق شده ام وجدانتان ناراحت نمی شود؟
- مثلا چه کنم ؟ با شما بیایم؟ آنها نمی گذارند حتی تا کنار دیوار باغ بیایم.
- من نگفتم شما بیایید آنهم در این هوای وخیم. بگویید آقای هیث کلیف کسی را برای راهنمایی من بفرستد.
- در این خانه غیر از من و خودش و ارنشاو و "زیلا" کسی نیست.
- پس من مجبورم بمانم.
- در این مورد با میزبان خودتان صحبت کنید.
صدای خشونت بار هیث کلیف آمد که گفت:
- تا دیگر درس عبرتی برای شما شود که با بیفکری در تپه ها راه نیفتید . اما در مورد قضیه ماندن باید بگویم من برای مهمان جا ندارم .
- می توانم روی یکی از صندلیهای اتاق بخوابم.
- من اجازه نمی دهم کسی در این اتاق بخوابد.
با این توهین صبرم تمام شد و با نفرت بلند شدم و به طرف حیاط رفتم .هوا به قدری تاریک بود که راه خروج را تشخیص نمی دادم .سگها با دیدن من شروع به پارس کردند.کلاه از سرم افتاده و از شدت عصبانیت از دماغم خون می آمد .سرانجام مهربان ترین عضو خانه یعنی زیلا به فریادم رسید و گفت:
- آرام باشید .بیایید تا فکری به حال خونریزی بینی تان بکنم. بفرمایید .آرام باشید.
احساس ضعف میکردم و ناچار شدم شب را آنجا بمانم.
هنگامی که پشت سر زیلا از پله ها بالا می رفتم به من سفارش کرد سر و صدا به راه نیندازم چون اربابش دوست نداشت کسی در اتاقی که میخواست به من نشان بدهد بخوابد .وقتی دلیلش را پرسیدم گفت که در یکی دوسال خدمتش در آن خانه به قدری حوادث غیر عادی دیده که ابدا حوصله کنجکاوی ندارد. من هم بشدّت خسته بودم و میخواستم زودتر بخوابم . چند کتاب بسیار کهنه روی تاقچه قرار داشتند . روی برخی از آنها اسامی "کاترین ارنشاو" ، "کاترین هیث کلیف" و "کاترین لینتون" به چشم میخورد. قسمتهای سفید کتابها با خاطرات روزانه پر شده بود.علاقه عجیبی پیدا کردم که ببینم کاترین چه جور آدمی بوده است .در جایی نوشته بود : "کاش پدرم برگردد .هیندلی نسبت به هیث کلیف بی رحم است ولی ما در مقابلش می ایستیم .جوزف مجبورمان میکند به اتاق زیر شیروانی برویم،انجیل بخوانیم و دعا کنیم . گاهی این مراسم تا سه ساعت هم طول میکشد و ما از شدت سرما بر خود میلرزیم.برادرم نمی گذارد بازی کنیم و فقط بلد است جلوی ما با همسرش حرفهایی بزند که ما از خجالت بمیریم . ما در اتاق خودمان آرام بازی میکردیم که جوزف آمد و با صدای قار قار مانندش گفت:
- هنوز کفن ارباب خشک نشده.ساکت بنشینید و فکری به حال خودتان بکنید.
هیث کلیف به من پیشنهاد کرد بجای نشستن و توپ و تشر های هیندلی را تحمل کردن به بیشه فرار کنیم ."
در جای دیگری یادداشت کرده بود:
" هیندلی نمی گذارد هیث کلیف با ما غذا بخورد و میگوید که من دیگر حق ندارم با او بازی کنم.جوزف هم که دائما با موعظه ما را از جهنم می ترساند و برایمان کابوس درست میکند ."
هنوز مدت زیادی نبود که به خواب رفته بودم که خواب دیدم شاخه درخت کاج کنار پنجره ام به شیشه می خورد و آزارم میدهد . بلند شدم و رفتم که شاخه را قطع کنم ولی سردی دستی دست مرا محکم چسبید. سعی کردم دستم را عقب بکشم ولی صدای وحشتناکی گفت:
-بگذار داخل شوم.
پرسیدم :
- تو کیستی؟
او با صدای لرزانی جواب داد:
- کاترین لینتون ! بگذار داخل شوم، بگذار داخل شوم.
- چطور می توانم بگذارم؟ برای این کار باید اول دستم را رها کنی.
و با این حیله دستم را داخل اوردم ولی صدای ناله و زاری اش عذابم میداد. او می گفت:
- بیست سال است که سر گردانم.
و شروع به فشار دادن پنجره کرد. از شدت وحشت فریادی زدم و از جا پریدم و سپس صدای پایی راشنیدم و دراتاق باز شد. هنووز می لرزیدم .آن کسی که آمده بود با صدای ملایمی که گویی انتظار پاسخ ندارد پرسید :
- کسی آنجاست؟
صدای هیث کلیف را شناختم .با دیدن من رنگ از رویش پرید.با عجله گفتم:
- منم ! مهمان شما ! خواب بدی دیدم و فریاد کشیدم.
او با عصبانیت و در حالی که بدنش می لرزید گفت:
- چه کسی شما را به این اتاق آورد؟ همین الان اخراجش خواهم کرد.
به سرعت مشغول لباس پوشیدن شدم و گفتم :
- اگر این کار را بااو بکنید حقّش است چون مرا با جنّ و روحهای خانه شما محشور کرده است.
هیث کلیف گفت:
- چه میکنید ؟ هنوز ساعت سه بعد از نیمه شب است .بروید و بخوابید.
- بخوابم؟ خواب از سرم پریده . من به حیاط میروم و تا صبح قدم میزنم و به محض این که هوا روشن شد می روم. دیگر از بیماری معاشرت شفا پیدا کرده ام.
- به حیاط نروید چون سگها باز هستند .در راهرو قدم بزنید.
صاحبخانه ام قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک کرد و بی آنکه متوجه شود که من از در اتاق خارج نشده ام به طرف تختی که من روی آن خوابیده بودم رفت و گفت:
- بیا ! بیا ! کاتی بیا ! کاترین عزیز تر از جانم . این دفعه دیگر به حرفم گوش بده.
از اینکه کابوسم را برایش تعریف کرده و موجب رنج او شده بودم زجر میکشیدم .بی سرو صدا از پله ها پایین آمدم و به آشپز خانه رفتم .جوزف از نردبانی چوبی پایین آمد و من متوجه شدم که اتاق او زیر شیروانی است .مدتی بعد هیرتین ارنشاو وارد آشپزخانه شد در حالیکه دنبال خاک انداز میگشت تا برفها را از جلوی در کنار بزند و زیر لب یکریز فحش میداد. او با نگاه به من فهماند که بهتر است به اتاق نشیمن بروم .در آنجا هیث کلیف حسابی به خدمت زیلای بیچاره رسیده بود و زیلا در حالیکه در بخاری فوت میکرد اشکهایش را با گوشه پیش بندش پاک میکرد .
حالا هیث کلیف عروسش را مخاطب قرار داده گفت:
- تا کی باید به تو صدقه داد؟ در حالیکه همه کار میکنند تو دختره ی هرزه می نشینی و کتاب میخوانی.
دختر جوان گفت:
- دیگر کتاب نمی خوانم ولی هرچقدر هم فحش بدهی کار نخواهم کرد مگر آنکه دلم بخواهد .
انها سر انجام از حضور من اندکی خجالت کشیدند و کوتاه آمدند. دعوت آنها را برای صرف صبحانه رد کردم و بمحض اینکه سپیده سر زد به راه افتادم .آقای هیث کلیف گفت که تا آن سوی بیشه زار همراه من خواهد آمد . مطمئنا اگر او همراهم نبود راه را گم کرده بودم چون همه نشانه هایی که هنگام امدن بر جا گذاشته بودم از بین رفته بودند .هنگامی که به چراگاه "تراش کراس گرنج" رسیدیم آقای هیث کلیف گفت:
- دیگر امکان ندارد گم شوید.
سرا پا خیس آب شده بودم .پیشخدمت مخصوص و سایر خدمتکاران منزل که به کلی از برگشتن من نا امید شده بودند با خوشحالی به استقبالم آمدند .تام غز استخوانم یخ زده بود .لباسهایم را عوض کردم و خدمتکار برایم قهوه گرمی اورد که خستگی ام را از بین برد . به قدری خسته بودم که نه گرمای بخاری و نه نوشیدن قهوه به من لذتی نمی داد.
نه ! نتوانستم طاقت بیاورم و بالاخره از خانم دین که شامم را برایم آورده بود سوالاتی پرسیدم. دلم میخواست سرگذشت آن بیوه جوان را بدانم. گفتم:
- شما چند سال است اینجا زندگی میکنید؟
- هجده سال.
- و همه را می شناسید؟
- تقریبا !
- و می دانید چرا آقای هیث کلیف تراش کراس گرنج را رها کرده و در آن خانه فقیرانه زندگی میکند؟
- ثروت؟ او بسیار ثروتمند است و هر روز هم پولدار تر می شود. نمی دانم کسی که تک و تنهاست چرا باید اینقدر خسیس باشد .
- انگار یک پسر داشته ! مگر نه؟
- بله . اومرده !
- و آن بانوی جوان ، خانم هیث کلیف زن آن پسر بوده؟
- بله او دختر ارباب مرحوم من و نامش کاترین لینتون است. در واقع من او را بزرگ کردم. چه خوب می شد که آقای هیث کلیف به اینجا می آمد تا با هم زندگی می کردیم .
- - هیر تن ارنشاو کیست؟
- او برادر زاده خانم لینتون است.
- یعنی پسر دایی ان بانوی جوان ؟
- بله ! هیث کلیف با خواهر آقای لینتون ازدواج کرد.
- بالای سر در خانه شان نام ارنشاو حکاکی شده بود .آیا آنها خانواده قدیمی هستند؟
- بله قربان ! هیرتن آخرین فرد خانواده ارنشاو است.همانطور که کاتی آخرین فرد خانواده لینتون است.راستی حال او چطور بود؟
- خوب و سالم به نظر می رسید ولی گمان نمی کنم خوشبخت باشد.
- خوب معلوم است .ولی ارباب چطور آدمی بود؟
- گمانم آدم خشنی باشد.
- بله ، هرچه با او کمتر معاشرت کنید بهتر است.او زندگی در هم ریخته ای دارد.معلوم نیست کجا به دنیا آمده و پدر و مادرش که هستند و ثروتش را از کجا بدست آورده است. هیرتن در خانه او بد بخت است و خبر ندارد چه کلاه گشادی سرش رفته است.
- خانم دین هر چه از آنها میدانید برایم بگویید چون میدانم که بی خوابی به سرم خواهد زد.
- قبل از آمدن به اینجا بیشتر در " وثرینگ هایتز" بودم چون مادرم دایه آقای "هیندلی ارنشاو" بود .نم از بچگی با بچه ها بازی میکردم.یک روز آقای هیندلی به پسرش و کاتی گفت :
- من به لیور پول می روم.چه میخواهید برایتان بیاورم؟
پسرک ویولن و دختر شلاق اسب سواری خواستند. ارباب به من هم قول داد که برایم دستمالی پر از سیب و گلابی برایم بیاورد. سه روز بعد ارباب همراه با پسربچه سیاهی به خانه بر گشت ، خانم ارنشاو سخت عصبانی شد وفوراً خواست که او را از خانه بیرون بیندازند ولی ارباب گفت که آن موجود بدبخت را در خیابانها ی لیور پول پیدا کرده و دنبال صاحبانش گشته ولی چون کسی را پیدا نکرده ، او را با خود به خانه آورده است. بچه را شستند و لباسهای پاکیزه بر تنش کردند . هیندلی آن موقع پسری چهارده ساله بود و به هیچ وجه با پسرک تازه وارد کنار نمی آمد ولی کاتی نسبت به او صمیمیت خاصی احساس میکرد.راستش من هم پسرک را که حالا اسم "هیث کلیف" بر رویش گذاشته بودند اذیت میکردم و خانم ارنشاو هم هرگز به این کار ما اعتراض نمی کرد. هیث کلیف بسیار عبوث و صبور بود و در مقابل آزارهای ما ذره ای عکس العمل نشان نمیداد.
ارباب به طرز عجیبی هیث کلیف را دوست داشت و حرفهایش را باور می کرد .هیندلی از اینکه پدرش نسبت به هیث کلیف علاقه بیشتری ابراز میداشت ، احساس تنفر میکرد و به تدریج تبدیل به موجودی کینه جو شد.
هیث کلیف هرگز نسبت به ارباب اهانتی نمی کرد ولی به محبتهای او هم با بی اعتنایی پاسخ میداد.او بسیار سرسخت بود ودر مقابل آزارهای زجر دهنده هیندلی به شدت مقاومت میکرد.
یک روز او وکاتی و هیندلی سرخک گرفتند و من از آنها پرستاری کردم .هیث کلیف ابداً آزاری به من نمی رساند و گمان میکرد من به خاطر علاقه به اوست که از او پرستاری میکنم و به همین دلیل بسیار سپاسگزار بود.همین اتفاق باعث شد که من دست از خصومت با او بردارم.
یک روز هم ارباب برای او و هیندلی دو کره اسب زیبا خرید .پای کره اسب هیندلی بزودی چلاق شد و او میخواست به ضرب کتک و فحش و تهدید کره اسب را از هیث کلیف بگیرد ولی پسرک در مقابل همه فشارهای او طاقت آورد و سرانجام هم تسلیم نشد و کوچکترین شکایتی هم نکرد.حس میکردم این پسر معنی انتقام را نمیداند ولی اشتباه کرده بودم.

قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت دوم
در این شب های سرد زمستانی با داستان زیبا و جذاب بلندیهای بادگیر در کنار شما هستیم، امیدواریم از خواندن این قسمت از داستان لذت ببرید. شب خوش، کتابخوان و شاداب باشید
آقای ارنشاو به تدریج ضعیفتر میشد و نیروی گذشته اش را از دست میداد.سر انجام از تصور اینکه قدرتش را در اداره خانه و خانواده از دست داده است سخت بیمار شد.او همیشه احساس میکرد که چون شخصاً به هیث کلیف علاقه مند است دیگران از او تنفر دارند. جانبداری ارباب از هیث کلیف باعث شد که او روز به روز گستاخ تر شود .یندلی آشکارا هیث کلیف را مسخره میکردو پیر مرد به شدت عصبانی میشد اما زورش به او نمی رسید . سر انجام معاون کشیش که به بچه های خانواده های لینتون و ارنشاو درس میداد، به ارباب پیشنهاد کرد که هیندلی به دانشکده برود.از اینکه خانه آرامش پیدا میکرد و ارباب پیر من میتوانست کمی آسوده خاطر باشد خوشحال بودم ولی با وجود جوزف ، همان خدمتکار خرافاتی که دیدید و کاتی که کارهای عجیب و غریبی میکرد آرامش معنی نداشت.جوزف مدام انجیل را زیر بغلش میگذاشت وما را از آتش جهنم میترساند و ارباب هم روز به روز نسبت به او معتقد تر می شد. کاترین هم مدام آواز میخواند و می خندید و همه را اذیت میکرد. او سخت به هیث کلیف علاقه داشت و بد ترین تنبیه این بود که او را از پسرک جدا کنند .هیث کلیف همه حرفهای ماترین را اطاعت می کرد ولی فقط به آن بخش ازدستورات ارباب که از آنها خوشش می آمد عمل میکرد.
سر انجام یکی از شبهای ماه اکتبر ، آقای ارنشاو در حالیکه روی صندلی راحتی کنار بخاری نشسته بود از دنیا رفت.همه ما در اتاق نشیمن نشسته بودیم ، جوزف انجیل میخواند و کاتی بیمار و آرام به پدرش تکیه داده بود .هیث کلیف هم دراز کشیده و سرش را روی دامن کاترین گذاشته بود . سر ارباب روی سینه اش خم شده بود و ما گمان می کردیم خوابش برده است .پس از مدتی جوزف شمع را برداشت .جلو تر رفت و بعد دست بچه ها را گرفت تا آنها را به اتاقشان ببرد .میدانستم که اتفاقی افتاده است .کاترین گفت که باید با پدرش خداحافظی کند و ناگهان فریاد زد:
- هیث کلیف ! پدر مرده ! مرده!
و هر دو زار زار گریستند.جوزف مرا دنبال پزشک فرستاد و من به "گیمرتن" رفتم. هنگامی که برگشتم پزشک را با جوزف تنها گذاشتم و خود به اتاق بچه ها رفتم . آنها احتیاجی به تسلی من نداشتند و خودشان خیلی خوب میتوانستند با آن مصیبت کنار بیایند .
آقای هیندلی همراه با زنش برای شرکت در تشییع جنازه آقای ارنشاو به خانه برگشت .او خبر ازدواجش را از همه و از جمله پدرش پنهان کرده بود .آن زن از هر چیز پیش پا افتاده ای خوشحال میشد و من احساس می کردم با موجود نیمه دیوانه ای رو برو هستم .او دائماً می لرزید و به من میگفت ک از مرگ می ترسد و از رنگ سیاه نفرت دارد.برایم حیرت آور بود که جوانی با آن پوست خوشرنگ و چشمان درخشان چرا باید از مرگ بترسد ولی گاهی که تپش قلبش زیاد میشد و به سرفه می افتاد ، علت اضطرابش را میفهمیدم .طرز رفتار ارنشاو در مدت سه سال غیبت از خانه بسیار عوض شده بود و بلافاصله پس از ورود به خانه دستور داد که من و جوزف همه لوازممان را به آشپزخانه پشتی ببریم و خانه را بطور کامل به او و زنش واگذار کنیم.
اوایل همسر هیندلی از اینکه خواهری پیدا کده استبسیار خوشحال بود و به کاترین لطف میکرد ولی پس از مدتی رابطه آنها تلخ و همراه با ترشرویی شد و آقای هیندلی هم رفتاری خشن در پیش گرفت .او هیث کلیف را بسیار آزار می داد و او را نزد مستخدمین فرستاده بود و اجازه نمیداد آموزگار سر خانه به و درس بدهد و از او مثل یک کارگر مزرعه کار میکشید.
هیث کلیف این همه را تحمل میکرد و کاترین آنچه را از معلم می آموخت به او یاد می داد و پا به پای او در مزرعه کار میکرد .بارها از اینکه می دیدم آنها هر روز گستاخ تر از قبل می شوند برخود می لرزیدم . یک روز هر دوی آنها از اتاق نشیمن اخراج شدند .وقتی که برای صرف شام دنبالشان رفتم هیچکدام را پیدا نکردم .هیندلی دستور داد درها را قفل کنند تا کسی نتواند وارد خانه شود .من منتظر بودم تا با شنیدن صدای پایشان مخفیانه در را برایشان باز کنم. سر انجام نور فانوس را دیدم و با عجله جلوی در رفتم . دیدم که هیث کلیف تنها ست. از ترس بر خود لرزیدم و با خود گفتم :
- خانم کاترین کجاست؟
- او در تراش کراس گرنج است.آنقدر ادب نداشت که مرا هم نگه دارند .
- بالاخره انقدر ولگردی کن تا تو را از اینجا بیرون کنند.
- بگذار لباسهای خیسم را عوض کنم بعد همه چیز را برایت تعریف می کنم.
لباسهاش را عوض کرد و مقداری غذا خورد و سپس گفت:
- ما برای تماشای خانه ی زیبای آنها رفته بودیم و از پنجره داخل تالار نگاه میکردیم و دیدیم " ادگار لینتون" و خواهرش به خاطر یک سک با هم دعوا کرده اند.کلی صداهای عجیب و غریب در آوردیم و آنها وحشت زده به سراغ پدر و مادرشان رفتند.بعد هم موقعی که خواستیم فرار کنیم ، سگ آنها پای کاترین را گاز گرفت .آنها میخواستند به خدمت من و کاترین برسند ولی او را شناختند و مرا از خانه بیرون کردند . نمیخواستم بدون کاترین از خانه بیرون بیایم ولی به من اجازه ندادند کنار او بمانم .آنها درست و حسابی به او رسیدگی میکنند.اگر کاترین جای آنها بود با من چنین معامله ای نمیکرد ..او بهترین موجود دنیاست .
گفتم: - این ماجرا خیلی ساده تمام نخواهد شد.آقای هیندلی از این به بعد بیشتر به تو سخت میگیرد.
و همینطور هم شد آقای لینتون به سراغ آقای ارنشاو آمد و درباره تربیت کاترین با او حرف زد.از آن به بعد به هیث کلیف اخطار شد که اگر با کاترین حرف یزند از خانه اخراج خواهد شد.خانم ارنشاو هم قول داد که با کمال توجه و مهربانی مواظب اعمال کاترین خواهد بود.
کاتی از آن شب مدت پنج هفته در تراش کراس گرنج ماند و زخم پایش کاملاً خوب شد و در رفتار و گفتارش هم تغییرات محسوسی بوجود آمد.خانم ارنشاو برای او لباسهای زیبا می برد و آن قدر از او تعریف میکرد تا عزت نفس پیدا کند .سر انجام این تلاشها و بررنامه ریزی ها موجب شد که وقتی در ایام عید کریسمس کاترین به خانه برگشت به کلی عوض شده بود.آقای هیندلی با خوشحالی گقت:
- اترین برای خودت خانمی شد ه ای .ایزابلا لینتون اصلاً با تو قابل مقایسه نیست.
کاترین با لباسهای فاخر و رفتاری متین مایه ی امیدواری همه شده بود که ناگهان سراغ هیث کلیف را گرفت. هیندلی و زنش از همین موضوع بیش از هر چیز میترسیدند .ولگری و بی خیالی هیث کلیف در غیبت کاترین ده برابر شده بود .او که سر و وضع کاترین را دیده بود خجالت می کشید با او روبرو شود و پشت نیمکتی پنهان شده بود .هیندلی که میدانست هیث کلیف چه سر و وضعی دارد با شیطنت گفت:
- هیث کلیف بیا جلو و مثل بقیه به دوشیزه کاترین خوش آمد بگو .
همینکه چشم کاتی به هیث کلیف افتاد با خوشحالی به طرف او دوید و دست ظریف و پاکیزه اش را به صورت کثیف او کشید و گفت:
- ای وای ! چرا اینقدر کثیفی؟ چرا اخم کردی؟ نکند فراموش کردی؟
آقای ارنشاو گفت:
- این بار به تو اجازه می دهم که با دوشیزه کاترین دست بدهی.
هیث کلیف با صدای خشنی گفت:
- من با او دست نمی دهم و اجازه هم نمی دهم که به من بخندد. این تحقیر شما را تحمل نمی کنم.
کاترین با عجله او را که میخواست برود نگه داشت و گفت:
- خنده ام برای این بود که خیلی کثیف شده ای .خودت را که بشویی همه چیز درست می شود .
- لازم نکرده .من هرچقدر دلم بخواهد کثیف می مانم .از این به بعد هم همینطور می مانم.
با این حرف هیث کلیف از اتاق خارج شد .کاترین گیج بود و نمی دانست چرا باید با چنین عکس العملی روبرو شود .
من اتاق کاترین را مرتب کردم و شیرینی های شب عید را در فر گذاشتم. از ادگار و ایزابلا دعوت شده بود تا فردای ان شب به " وثرینگ هایتز" بیایند و خانم لینتون هم به شرط آنکه فرزندانش را از آن پسرک ولگرد دور نگه دارند دعوت را پذیرفته بود .شب عید بود و همه جای خانه می درخشید من زیرلب سرود مذهبی میخواندم و یادم آمد که چطور آقای ارنشاو نگران بود که پس از مرگش با هیث کلیف بد رفتاری میشود.ناگهان اندوه بر دلم چنگ انداخت ، از جا برخاستم و به جستجوی هیث کلیف پرداختم .سر انجام اورا در اسطبل پیدا کردم و گفتم:
- هیث کلیف ! بیا قبل از اینکه خانم کاترین از اتاقش بیرون بیاید خودت را بشوی و لباس مرتبی بر تن کن. بعد دوتایی کنار بخاری بنشینید و هر چه دلتان میخواهد حرف بزنید . من برایتان شیرینی کنار گذاشته ام.
اما هیث کلیف اعتنایی به حرف من نکرد .شام بدون هیث کلیف صرف شد .کاتی تا آخر شب بیدار ماند و برای پذیرایی از دوستانش دستورات متعدد صادر کرد . او چند بار به آشپزخانه آمد و سراغ هیث کلیف را گرفت ولی از او خبری نشد .فردای آن روز هم صبح زود از خواب بیدار شد و با چهره ای گرفته به بیشه رفت و تا وقتی همه اعضای خانواده به کلیسا رفتند بر نگشت .آنگاه به سراغ من آمد و گفت:
- نلی سر و وضع مرا مرتب کن.
گفتم:
- بالاخره فهمیدی که دوشیزه کاترین را ناراحت کرده ای؟
- خودش گفت که ناراحت شده؟
- بله ، امروز صبح وقتی دید از خانه رفته ای گریه کرد.
- خوب من هم دیشب گریه کردم.من که بیشتر حق داشتم گریه کنم.
- آدمهای حساس برای خودشان غصه درست می کنند.بیا برو از کاترین عذر خواهی کن.باید سر و وضعت طوری شود که ادگار لینتون در مقابل تو هیچ به نظر برسد.واقعاً هم که اینطور است تو از او جوانتر ولی بلند قامت تر و چهارشانه تری.
چشمهای هیث کلیف از شادی برق زد .اما آهی کشید و گفت:
- ای کاش من هم موهای بور و پوست سفید اشتم .کاش من هم شانس او را داشتم و در آینده پولدار میشدم.
گفتم:
- ای کاش تا مشکلی برایت پیش می آمد مامانت را صدا میزدی و از ترس توی خانه می ماندی و باران که می آمد جرأت نمی کردی بیرون بیایی ! دست بردار. به جای این چیزها یاد بگیر اخمهایت را باز کنی.آدم باید قلبش پاک باشد .آدم خوشگل بدجنس چه فایده ای دارد؟
با حرفهایم هیث کلیف را آرام کردم .او سر و وضعش را مرتب کرد و با شنیدن صدای چرخهای کالسکه به طرف پنجره دوید.فرزندان خانواده لبنتون با لباسهای فاخر از کالسکه پیاده شدند و کاترین آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.من هیث کلیف را تشویق کردم که جلو برود و ثابت کند که چه پسر مؤدبی است و او هم با اشتیاق تمام حرفم را قبول کرد ولی بد بختانه با هیندلی روبرو شد .او با ضربه ای پسرک را به کناری راند و گفت:
- نگذاری این پسرک به اتاق پذیرایی بیاید . او را به اتاق زیر شیروانی بفرست تا مهمانها ناهارشان را بخورند. اگر یک بار دیگر چشمم به او بیفتد چنان موهایش را بکشم که از این هم درازترشود.
ادگار لینتون که از لای در آشپزخانه داخل را تماشا می کرد گفت:
- حالا هم دراز هست .مثل یال اسب شده...
ادگار نیت بدی نداشت ولی هیث کلیف که از او نفرت داشت ظرف پر از سس داغ را برداشت و توی صورت ادگار پرت کرد .فریاد پسرک به آسمان رفت و ایزابلا و کاترین با عجله به طرف آشپزخانه دویدند.آقای ارنشاو ، هیث کلیف را به اتاقش برد و به او کتک مفصلی زد .ایزابلا گریه میکرد و کاترین گیج کناری ایستاده بود و ادگار را سرزنش میکرد و می گفت:
- چرا این حرف را به او زدی؟ وقتی کتکش میزندد من خیلی ناراحت میشوم..دیگر نمی توانم ناهار هم بخورم .
ادگار گفت :
- من به مامان قول دادم با او حرف نزنم و نزدم.
کاترین با لحن تحقیر کننده ای گفت :
- خیلی خوب حالا گریه نکن.نمردی که ! برادرم دارد می آید .ساکت باشید .
هیندلی وارد آشپز خانه شد و با صدای بلند گفت:
- خوب ....خوب......بچه ها سر جایتان بنشینید.تو هم ادگار لینتون! هر وقت او حرفی به تو زد حسابش را برس.من او را یک کتک مفصل زدم .
بزودی بچه ها ماجرا را فراموش کردند و مشغول خوردن شدند .می دیدم که چشمهای کاترین لبالب از اشک است و نمی تواند غذا بخورد .ارباب ، هیث کلیف را در اتاق زیر شیروانی زندانی کرده بود و من نمی توانستم برای او غذا ببرم چون راهی به اتاقش نبود
عصر هنگام ، گروه خواننده ها و نوازنده ها ی "گیمرتن" به خانه آمدند و با آهنگهای شادشان سر همه را گرم کردند .کاترین از فرصت استفاده کرد و از اتاق بیرون رفت و خود را به اتاق زیر شیروانی رساند.هبث کلیف جوابش را نمی دادولی سر انجام در اثر التماسهای کاترین راضی شد که از لای تخته های در با هم صحبت کنند .منک ه احساس می کردم ممکن است از غیبت کاترین با خبر شوند به او التماس کردم برگردد ولی او در صورتی حاضر به مراجعه بود که من هیث کلیف را به آشپزخانه می بردم.
هیث کلیف کنار اجاق آشپزخانه نشسته بود و فکر می کرد.او گفت:
- فقط امیدوارم قبل از اینکه من انتقامم را از هیندلی نگرفته ام نمیرد.
گفتم :
- خداوند خودش از آدمهای ظالم انتقام میگیرد .تو رحم داشته باش .
جواب داد:
- نه ، خداوند هر گز به اندازه من از انتقام گرفتن لذت نمی برد.
بامداد یک روز ماه ژوئن آقای هیندلی صاحب یک پسر شد .همسر آقای هیندلی ماهها مسلول بود و دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتیم .خانم ارنشاو به هیچ و جه گمان نمیبرد که بیمار است و میخواست جوانی پسرش را هم ببیند ولی پزشک به آقای ارنشاو گفته بود که همسرش تا زمستان بیشتر زنده نخواهد ماند .هیندلی همسرش را می پرستید و من به این فکر میکردم که او چگونه خواهد توانست مرگ او را تحمل کند.
زن بیچاره تا هفته قبل از مرگش هم نشاط خود را از دست نداد و شوهر هم با اصرار عجیبی اعتقاد داشت که حال او رو به بهبودی می رود .سرانجام روزی دکتر کنت به ارباب گفت که دیگر داروها در حال همسرش اثری ندارند . هیندلی با کمال خوش بینی کفت که خودش این را میداند و مطمئن است که حال همسرش رو به بهبودی می رود .آن شب ، زن به سرفه افتاد و لحظاتی بعد جان داد.پرستاری از پسرک که نام "هیرتن" را بر او گذاشته بودند بر عهده من قرار گرفت .آقای هیندلی در یأس مطلق دست و پا میزد و بقدری غصه دار بود که حتی عزاداری هم نمیکرد.
او کاملاً بی قید شده و شرابخواری می کرد.خدمتکارها به تدریج از دست اخلاق او به تنگ آمدند و خانه را ترک کردند و فقط من و جوزف باقی ماندیم .دلم نمی خواست کودک را رها کنم و بروم بنابر این همه چیز را تحمل می کردم.
ارباب با هیث کلیف جوری رفتار میکرد که اگر فرشته هم بود به شیطان تبدیل میشد.
پسرک از اینکه هیندلی روز به روز وضع بد تری پیدا میکرد خوشحال بود .عاقبت کار به جایی رسید که هیچ آدم آبرو داری به خانه ما نمی آمد و فقط گاهی ادگار لینتون به دیدن دوشیزه کاتی می آمد .کاترین در آن هنگام پانزده ساله و بسیار زیبا اما گستاخ و لجوج بود و من هیچ علاقه ای به او نداشتم و اذیتش می کردم با اینهمه او کینه ای به دل نمی گرفت و با دوستان قدیمی اش پیوندی دائمی داشت.او همیشه به حرفهای هیث کلیف گوش سر بود،هیچ وقت نتوانست دل دختر را بطور کامل بدست آورد.کاترین با فروتنی توانست خود را در دل خانم و آقای لیتنون جا کند، ایزابلا او را سخت دوست داشت و ادگار لینتون شیفته اش بود.ادگار جراُ ت نمی کرد به "وثرینگ هایتز" بیاید چون ارنشاو سخت بد نام شده بود، با این همه اگر هم گاهی می آمد ، ارباب چندان رفتار بدی با او نمی کرد.
هیث کلیف در آن موقع شانزده ساله بود و با آنکه ظاهر بدی نداشت اما حرکاتش تاُثیر بدی در انسان بر جا میگذاشت.او در اثر مشقت کار بکلی دست از درس و مطالعه برداشته بود و دیگر حس رقابتی هم با کاترین نداشت.در هیث کلیف انگیزه ای برای ترقی باقی نمانده بود .به تدریج هنگام راه رفتن قوز میکرد . شکل و قیافه لاتها را پیدا کرده بود بسیار دوست داشت که بجای جلب محبت و احترام دیگران نفرت آنان را نسبت به خود بر انگیزد.
آن روز بعد از ظهر آقای هیندلی از خانه بیرون رفته بود و هیث کلیف هم میخواست از غیبت او استفاده کند و در گوشه ای به استراحت بپردازد .کاترین که گمان نمی کرد هیث کلیف کارش را رها کند و به خانه برگردد از ادگار دعوت کرده بود که به خانه آنها بیاید . هیث کلیف وقتی دید که کاترین خود را برای پذیرایی از یک مهمان آماده میکند گفت:
- کاتی میخواهی جایی بری؟
-نه! هوا بارانی است.
-پس چرا لباس حریر پوشیده ای؟مهمان که نداری؟
-ایزابلا و ادگار لینتون شاید امروز به اینجا بیایند و تو بی جهت تنبیه خواهی شد.
هیث کلیف با اصرار گفت :
-به الن بگو به آنها بگوید که تو امروز کار داری.تو نباید بخاطر دوستان احمقت مرا از خانه بیرون بیندازی.
کاترین گفت :
-چه کسی گفته من باید همیشه با تو باشم؟ تو فقط ساکت می نشینی یا حرفهای بچگانه می زنی.من از همنشینی با تو چه لذتی میبرم؟
-ولی تو تابحال نگفته بودی که از دوستی با من لذت نمی بری.
در این موقع صدای پای اسب آمد .هیث کلیف از در دیگر خارج شد و ادگار لینتون از در اصلی به اتاق آمد .تفاوت بین آندو از زمین تا آسمان و حیرت انگیز بود .ادگار بسیار شمرده و متین حرف می زد .کاترین از حضور من دل خوشی نداشت ولی ارباب به من دستور داده بود که هیچوقت آنها را با هم تنها نگذارم .کاترین آهسته و با لحنی خشن گفت:
-دستمال گرد گیری ات را بردار و برو.
من اعتنایی نکردم و به کارم ادامه دادم .کاترین با خشم پارچه را از دستم قاپید و نیشگونی از بازویم گرفت .من فریاد زدم:
-شما حق ندارید مرا نیشگون بگیرید.
کاترین که تا بناگوش سرخ شده بود فریاد زد:
-دروغگو! من هرگز دست به تو نزدم.
جای نیشگون را به او نشان دادم و گفتم:
-پس این چیست؟
کاترین نتوانست جلوی خشمش را بگیرد وسیلی محکمی به گوشم زد.ادگار پا در میانی کرد و با حیرت گفت:
-کاترین ! عزیزم ، کاترین!
هیرتن کوچک که از خشم عمه اش ترسیده بود شروع به گریه کرد.کاترین شانه های او راگرفت و آنقدر تکانش داد که از شدن درد کبود شد.ادگار جلو آمد تا هیرتن را نجات دهد اما سیلی محکمی نوش جان کرد.او حرتزده قدمی به عقب برداشت و سپس به راه افتاد.کاترین فریاد زد:
-نباید بروی.
ادگار با لحن آرامی گفت:
-باید بروم و می روم.
کاترین دستگیره در را گرفته بود ومیگفت :
-نباید مرا در این وضع بگذاری و بروی .اگر بروی همه شب را ناراحت خواهم بود و تو نباید این بلا را بر سرم بیاوری.
لینتون گفت:
-بعد از آنکه به من سیلی زدی چطورر می توانم دیگر اینجا بمانم ؟ من دیگر قدم به اینجا نمی گذارم.
-اگر بروی آنقدر گریه میکنم تا مریض شوم.
وسپس خود را روی صندلی انداخت و به شدت گریست.ادگار از اتاق خارج شد ولی در وسط حیاط مکث کرد ، گویی در تصمیمش سست شده بود .سر انجام ناگهان برگشت ، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
مدتی بعد که به اتاق رفتم تا خبر ورود آقای آقای هیندلی را به آنها بدهم بکلی کینه ها را فراموش و با هم آشتی کرده بودند.با شنیدن خبر بازگشت ارباب به منزل ، لینتون با عجله سوار اسبش شد و به خانه اش برگشت.کاترین هم به اتاق خودش برگشت .من هم رفتم تا هیرتن را پنهان کنم و فشنگها را از تفنگ های هیندلی بیرون بیاورم تا در حال مستی کار دستمان ندهد.
هیندلی گیج و مست آمد .میخواستم بچه را در کمد پنهان کنم زیرا حتی نوازشهای پدرش هم وحشیانه و غیر طبیعی بود چه برسد به زمانی که سر بچه را به دیوار می کوبید و یا میخواست او را داخل بخاری بیندازد . هیرتن طفلک به شدت از پدرش وحشت داشت. هیندلی بچه را از دست من قاپید و در حالیکه ناسزا میگفت از پله ها بالا رفت .بچه در آغوش او دست و پا می زد و میخواست خود را رها کند و سر انجام هم از دست او پایین افتاد برای یک لحظه قلبم ایستاد ولی ناگهان متوجه شدم هیث کلیف به موقع بچه را میان زمین و هوا گرفته است.او حالت آدمی را داشت که ناگهان پول هنگفتی را گم کرده باشد.آن لحظه بهترین وقت برای گرفتن انتقام بود و او فرصت را از دست داده بود .هیندلی که گویی مستی از سرش پریده باشد با شرمساری گفت:
-الن! تو باید او را از آغوش من دور نگاه می داشتی.حالا ببن مجروح نشده باشد.
من با عصبانیت فریاد زدم :
-حتی اگر جسمش هم معیوب نشده باشد حتما ذهنش عیب پیدا کرده است.کاش مادرش از قبر بیرون می آمد و می دید که شما با جگر گوشه اش چه می کنید.
هیندلی میخواست به بچه دست بزند ، ولی او جیغ بلندی کشید و خود را در آغوش من انداخت .هیندلی گفت :
-نلی زود بچه رو ببر.هیث کلیف توهم از جلوی چشم من گم شو.
سپس شیشه مشروبی برداشت .با التماس گفتم:
-آقای هیندلی لا اقل به هر کس رحم نمی کنید به این طفل معصوم رحم کنید.
-و او در کمال نا امیدی گفت :
-هرکسی بهتر از من از این بچه مراقبت خواهد کرد.
درحالیکه از اتاق خارج شدیم هیث کلیف گفت:
-متحیرم که چطور با اینهمه مشروب خواری باز هم زنده می ماند .دکتر کنت میگفت حاضر است شرط ببندد که هیندلی بیشتر از همه از اهالی ناحیه عمر کند.این البته در صورتی است که اتفاق غیر منتظره ای ما را از شر او راحت نکند.
به آشپز خانه رفتیم.هیث کلیف روی نیمکتی در گوشه تاریکی پنهان از چشم همه دراز کشید. من برای کودک لالایی می گفتم که کاترین وارد شد و پرسید:
-نلی ! تنهایی؟
-بله دوشیزه کاتی!
کاترین بسیار غمگین بود و اشک میریخت .با خودم گفتم او به کسی کمک نمی کند و دلش هم به حال کسی نمی سوزد بنابراین من هم چیزی نمی پرسم تا خودش به حرف بیاید .او گفت:
-هیث کلیف نیست؟
جواب دادم:
-برای انجام کار به اصطبل رفته .
کاترین در حالیکه بشدت می گریست گفت:
-خدایا ! من خیلی بد بخت هستم.
گفتم:
-آدم پر توقعی هستی .با این همه آدمی که در اطراف خودت داری باز هم میگویی که بدبختی؟
-نلی میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم.امروز ادگار لینتون از من تقاضای ازدواج کرد و من به او جواب مثبت دادم.آیا کار درستی کرده ام؟
پرسیدم:
-آیا او را دوست داری؟
-بله ، مگر میشود او را دوست نداشت؟
-چرا دوسش داری؟
-چون جذاب و خوش قیافه است.چون رفتار مطلوبی دارد و از مصاحبت با او لذت میبرم .چون جوان سر زنده ای است، چون مرا دوست دارد و از همه مهمتر وارث دارایی زیادی است و من دوست دارم معروف ترین زن ناحیه شوم.
گفتم:
-ادگار که همیشه خوش قیافه نمی ماند و ممکن است جوانان ثروتمند تر از او هم پیدا شوند و یا ثروت او بعد از چند سال بر باد رود.تو فقط به فکر حال هستی و به آینده فکر نمی کنی ، پس هرچه زودتر با او ازدواج کن.
-معلوم است که این کار را میکنمولی تو نگفتی که آیا تصمیم درستی گرفته ام یا نه؟
-تو چرا از بخت بد خودت ناله میکنی؟برادرت که موافق است .پدرو مادر لینتون هم که خوشحال خواهند شد .تو هم که از این خانه آشفته به خانه پرشکوهی منتقل میشوی.پس غصه ات چیست؟
-احساس میکنم اگر برادرم هیث کلیف را در حد یک خدمتکار پایین نمی آورد هرگز با ادگار ازدواج نمی کردم.من هیث کلیف را بدون توجه به قیافه و ثروت و این مسائل دوست دارم.انگار که یک روح در دو بدن هستیم.اما روح ادگار شبیه من نیست.
-اگر هیث کلیف هم عاشق تو باشد واقعاً که چه موجود بدبختی است .هیچ فکر کرده ای که اگر از او جدا شوی یکه وتنها و بی یاور می ماند ؟
نویسنده : امیلی برونته
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
بلندی های بادگیر- آنوس