سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هفتم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هفتم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

بلند شد و در مرکز دایره جلو و عقب می رفت . دستانش مضطربانه، باز و بسته میشد . بانی،هنوز به آرامی فین فین میکرد .
لبخند پسرانه اش با همه ی قدرت برگشت . گفت : "فهمیدم . برای شروع،دوست دارم که این رابطه ی معلم – دانش آموزی را کنار بذاریم . خارج از جو اینجا . چطور ه همه ی شما امشب بیاین منزل من تا بتونیم دوستانه با هم صحبت کنیم؟فقط برای اینکه بهتر همدیگرو بشناسیم یا درباره ی اتفاقیکهافتاده،صحبتکنیم . حتی اگه خواستین می تونین یه دوست هم باخودتون بیارین . چطوره؟ "
بچه ها دوباره حدود سی ثانیه،خیره ماندند تا اینکه شخصی گفت : " منزل شما؟ "
- " آره ... اوه فراموش کردم . چقدر احمقم ! من درخانه ی رامزی زندگی میکنم در خیابون مگنولیا ." آدرس را بر روی تخته نوشت .
" خانواده رامزی از دوستان من هستن و خونه شون رو به من قرض دادن تا وقتیکه خودشون سفرن . من از شارلوت ویل میام . مدیرتون جمعه با من تماس گرفت که ببینه من میتونم بیام و جایگزین بشم . من هم دو دستی شانسو گرفتم . این اولین کلاسه واقعیمه . "
الینا زیر لبی گفت : " خوب این همه چیو توضیح میده . "
استیفن گفت : " واقعا؟ "
آلاریک سالتزمن به اطراف نگاه کرد و گفت : " به هرحال،شما چی فکر می کنین؟می آیین؟ "
هیچکس جرات نداشت که رد کند . " بله " ها و "حتما " های پراکنده ای شنیده شد .
- " عالیه . پس برنامه گذاشته شد . من تدارک میبینم و همه میتونیم همدیگرو بهتر بشناسیم . اوه ، راستی ... "
دفتر نمره را باز کرد و آن را به طور اجمالی بررسی کرد و گفت : " مشارکت،نصفه نمره ی کلاسیتونه . " به بالا نگاه کرد و لبخندزد . " حالا می تونین برین . "
هنگامیکه الینا به سمت در میرفت شنیدکه کسی زمزمه کرد : " معلمه رو اعصابه . " بانی دقیقا پشت سر الینا بود اما آلاریک او را صدا زد .
- " میشه دانش آموزانی که تجربه شونو با ما تقسیم کردن برای یه لحظه بمونن؟ "استیفن هم مجبور بود که برود . گفت : " بهتره برم و تمرین فوتبالو چک کنم . احتمالا کنسل شده ولی بهتره مطمئن بشم ."
الینا نگران بود : " اگه کنسل نشده باشه،فکر میکنی حالشو داشته باشی؟ "
استیفن طفره رفت . گفت : " خوبم " اما الینامتوجه شد که پوست صورت او هنوز کشیده بود و طوری حرکت می کرد انگار که درد می کشید .
استیفن گفت : " کنار کمدت می بینمت . "
الینا سرش را تکان داد . وقتی به کمدش رسید کرولاین را دید که با دو دختر دیگر مشغول صحبت بود . سه جفت چشم تک تک حرکات الینا را دنبال کردند زمانیکه کتابهایش را در کمد می گذاشت اما وقتی بالا را نگاه کرد دو نفرشان نگاهشان را بر گرفتند . تنها کرولاین خیره باقی ماند . با سری که اندکی کج شده بود چیزی را با دو دختر دیگر زمزمه می کرد .
الینا به اندازه ی کافی تحمل کرده بود . در کمد را محکم بهم زد . مستقیم به سمت گروه رفت .
- " سلام بکی ،سلام شیلا. " سپس با تاکید سنگینی گفت : " سلام کرولاین . "
بکی و شیلا من من کنان،سلام کردند و چیزی درباره ی اینکه باید جایی بروند . الینا حتی برنگشت که آنها را ببیند که دزدکی آنجا را ترک می کردند . چشمانش بر چشمان کرولاین ثابت مانده بود .
پرسید : " چه خبره؟ "
کرولاین که به وضوح از این وضعیت لذت می برد و سعی می کرد تا جاییکه بشود آن را کش دهد،پرسید : " چه خبره؟ چی چه خبره؟ "
- " تو کرولاین . همه . تظاهر نکن که هیچ نقشه ای نداری . چون میدونم که داری . بچه ها از من دوری میکنن مثله اینکه طاعون دارم و تو شبیه کسایی هستی که همین الان بخت آزمایی رو بردن ! چیکار کردی؟ "
حالت پرسشگرانه ی معصوم کرولاین از بین رفت و لبخندی گربه صفتانه بر لبش نقش بست . گفت : " وقتی مدرسه شروع شد بهت گفتم که اوضاع سخت می شه . بهت هشدار دادم که زمان ملکه بودنت داره تموم می شه . اما اینا کارای من نیس . چیزی که درجریانه،خیلی ساده جایگزینیه طبیعیه . قانون جنگل .
- " و چی در جریانه؟ "
- " خوب،بذار اینطوری بگم که گشتن با یک قاتل میتونه زندگی اجتماعیو محدود کنه . "
قفسه سینه ی الینا تنگ شد انگار کرولاین او را زده باشد . برای لحظه ای تمایل اینکه در جواب او را بزند،غیر قابل کنترل بود . سپس در حالیکه نبض در گوشش ضربه میزد،از میان دندان های قفل شده اش گفت : " این حقیقت نداره . استیفن هیچ کاری نکرده . پلیس ازش بازجویی کرده و تبرئه شده . "
کرولاین شانه اش را بالا انداخت . لبخندش دیگر رئیس گونه شده بود،گفت : " الینا من تو رو از زمان کودکستان میشناسم . بنابراین به خاطر دوران گذشته نصیحتت میکنم . استیفن رو ول کن . اگه اینکارو همین الان بکنی شاید از اینکه در اجتماع یه جذامی باشی،جلوگیری کنی . و گرنه،بهتره برای خودت یه زنگوله بخری و توی خیابون به صدا در بیاری ! "
خشم الینا را گنگ کرده بود،کرولاین چرخید و به راه افتاد . موهای بور کرولاین در زیر نور چراغها همچون مایعی به نظر می رسید . سپس الینا دوباره به سخن آمد .
- " کرولاین . "
دختر دیگر به سمت الینا چرخید .
- " آیا امشب به مهمونیه رامزی میری؟ "
- " گمونم . چطور؟ "
- " چونکه من اونجاخواهم بود . با استیفن . تو رو در جنگل می بینم ! " اینبار،الینا بود که رویش را برگرداند .
شکوه و وقار خارج شدنش بادیدن سایه ی پیکری باریک اندام در انتهای راهرو،اندکی خدشه دار شد . برای لحظه ای گام هایش بهم ریخت اما نزدیکتر که رسید،استیفن راشناخت .
الینا میدانست لبخندی که تحویل او داد،تصنعی به نظر می آمد و استیفن نگاهی به سمت کمدها انداخت زمانیکه با هم از مدرسه خارج می شدند .
الینا گفت : " پس تمرین فوتبال کنسل شده بود؟ "
استیفن با سرتاییدکرد و آهسته گفت : " چه خبر شده بود؟ "
- " هیچی . از کرولاین پرسیدم که امشب میاد مهمونی یا نه . " الینا سرش را به سمت عقب متمایل کرد تا به آسمان خاکستری و دلگیر نگاه کند .
- " و این چیزی بود که درموردش حرف می زدین؟ "
الینا به یاد آورد که استیفن در اتاق خود چه گفته بود . او بهتر از یک انسان میدید و می شنید . آیا به اندازه ای بهتر بود که کلماتی که در راهرویی به فاصله ی چهل فوت گفته میشود،را بشنود؟
الینا بی اعتنا،همچنان که ابرها را بررسی میکرد،گفت : " آره "
- " و این چیزیه که اینقدر عصبانیت کرده؟ "
دوباره با همان لحن،گفت : " آره . "
الینا میتوانست نگاه او را برخودش حس کند . " الینا،حقیقت نداره . "
- " خوب،اگه میتونی ذهنمو بخونی نیازی به سوال پرسیدن نداری،داری؟ "
حالا دیگر به یکدیگر رو کرده بودند . استیفن ناراحت بود و دهانش به صورت خطی عبوس در آمده بود .
- " میدونی که اینکارو نمی کنم . فکر کنم این تو بودی که خیلی دم از صداقت توی رابطه رو میزدی . "
- " خیلی خوب کرولاین همون دختر مزخرف همیشگی شده بود و درباره ی قتل چرت و پرت می گفت . که چی؟ چرا برات مهمه؟ "
استیفن با خشونت گفت : " چون ... ممکنه که حق با اون باشه . نه درمورده قتل،درباره ی تو . درباره ی من و تو . باید می دونستم که اینجوری میشه . فقط کرولاین نیست که،هست ؟ در تمام طول روز خصومت و ترس رو حس می کردم اما خسته تر از اون بودم که تجزیه و تحلیلش کنم . فکر میکنن من قاتلمو تو رو هم به نوعی مقصر میدونن . "
- " مهم نیس اونا چه فکری می کنن . اشتباه میکنن و بالاخره اینو می فهمن . اونوقت همه چیز دوباره مثله قبل می شه."
به زحمت لبخندی آرزومندانه برگوشه ی لب استیفن نشست و گفت : " واقعا اینو باور داری،نه؟ " چهره اش سخت شد
و به سمت دیگری نگاه کرد . " و اگه نفهمن چی؟ اگه فقط اوضاع بدتر شه،چی؟ "
- " چی داری میگی؟ "
- " ممکنه بهتر باشه که ... " استیفن نفس عمیقی کشید و محتاطانه ادامه داد : " ممکنه بهتر باشه که برای یه مدتی همدیگرو نبینیم . اگه فکر کنن که ما دیگه با هم نیستیم،تو رو به حال خودت میذارن . "
الینا به او خیره شد : " و تو فکر میکنی میتونی این کارو بکنی؟ منو نبینی و باهام حرف نزنی برای هر مدتی که طول بکشه؟ "
- " اگه لازم باشه ... آره . تظاهر میکنیم که بهم زدیم . " مصمم بود .
الینا برای لحظه ای دیگر خیره نگاه کرد،سپس به او نزدیک شد
استیفن مجبور بود برای دیدن او،پایین را نگاه کند . چشمانش تنها چند اینچ با چشمان الینا فاصله داشت .
الینا گفت : " که اینطور،فقط در یک صورت من به بقیه مدرسه اعلام میکنم که ما با هم بهم زدیم . به شرطی که تو بهم بگی که منو دوس نداری و نمیخوای منو ببینی . بهم بگو استیفن،همین حالا ! بگو که دیگه نمیخوای با من باشی . "
استیفن دیگر نفس نمی کشید . به الینا خیره شد . چشمان سبزش هم چون چشمان گربه شیاره ایی به رنگ های زمرد سبز،مرمر سبز و سبز راجی داشت .
الینا به او گفت : " بگو . بهم بگو که چطوری بدون من سر میکنی . بهم بگو ... "
هیچ وقت نتوانست تمامش کند.

استیفن در اتاق نشیمن خانه ی گیلبرت،نشسته بود و مودبانه با هر آنچه خاله جودیت میگفت،موافقت میکرد . خاله جودیت از اینکه او در آنجا بود،احساس راحتی نمیکرد . نیاز نبود که توانایی خواندن افکار را داشته باشی تا این موضوع را بفهمی . اما سعی خود را میکرد و به همین دلیل استیفن هم تلاش میکرد . میخواست الینا خوشحال باشد .
الینا . حتی زمانیکه به او نگاه نمیکرد هم بیشتر از هر چیز دیگر درون اتاق،از حضورش آگاه بود .حضور زنده ی الینا بر پوست او،همانند گرمای آفتاب بر پلکهای بسته،احساس میشد .
وقتی بالاخره به خود اجازه داد که برگردد و با او رو به رو شود،تمام حواسش دچار شوک شیرینی شدند .
استیفن خیلی او را دوست داشت . دیگر او را همچون کاترین نمی دید . تقریبا فراموش کرده بود که چقدر الینا به آن دختر مرده شباهت دارد . از هر نظر،تفاوت های زیادی بینشان وجود داشت . الینا همان موهای طلایی رن گپریده و همان پوست کرمی رنگ و همان سیمای ظریف کاترین را داشت ولی شباهت همین جا تمام میشد . چشمانش،که هم اکنون در
نور آتش شومینه بنفش به نظر می آمد،معمولا آبی تیره،به رنگ سنگ لاجورد بود و نه مانندکاترین کمرو و بچهگانه .
در مقابل،دریچه هایی به روحش وجود داشت که شعله ای مشتاق از پشت آنها می تابید . الینا،الینا بود و تصویرش جایگزین روح لطیف کاترین در قلب او شده بود .
اما قدرت زیاد او،عشقش ان را خطرناک کرده بود . هفته ی قبل که خون خودش را پیشکش کرده بود،او نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند . قبول،بدون آن ممکن بمیرد اما برای سلامت الینا،خطرناک بود . برای صدمین بار،نگاهش
صورت الینا را به دنبال کوچکترین نشانی از تغییر کاوید . آیا آن پوست کرمی،پریده رنگتر شده بود؟ آیا حرکاتش اندکی خاموشتر نشده بود؟
از حالا به بعد می بایست بیشتر مراقب می بودند . او باید بیشتر مراقب میبود . باید بیشتر غذا میخورد و خود را با حیوانات راضی میکرد تا وسوسه نشود . نباید هیچوقت اجازه میداد که نیاز آنقدر شدید شود . الان که فکرش را می کرد،همین حالا هم گرسنه بود . درد تشنگی،سوختن،در فک بالایش پخش میشد و در رگها و مویرگهایش زمزمه میکرد . باید درجنگل می بود و با همه ی وجود منتظر آهسته ترین صدای شکستن شاخه های درخت میشد، آماده ی تعقیب و گریز . نه اینکه اینجا کنار آتش بنشیند و رد کم رنگ رگهای آبی گلوی الینا را دید بزند .
آن گردن ظریف،به سمتش چرخید هنگامی که الینا به او نگاه کرد و گفت : " میخوای امشب به اون مهمونی بریم؟ می تونیم ماشین خاله جودیت رو برداریم . "


خاله جودیت به سرعت گفت : " اول همین جا شام بخورید . "
- " می تونیم یه چی سر راه بخوریم . " استیفن با خود فکر کرد که منظور الینا این است که میتوانند چیزی برای خود او بردارند . استیفن میتوانست غذای عادی را بجود و قورت دهداگر مجبور می شد . هر چند فایده ای برایش نداشت و مدتها بود هوس خوردن آن را هم نداشت . نه،ذائقهی او ... خاص تر شده بود . و اگر به این مهمانی میرفتند به معنی این بود که ساعت های بیشتری باید گرسنه بماند . اما با سر با الینا موافقت کرد گفت : " اگه تو میخوای ... "
الینا میخواست و برای مهمانی برنامه ریزی کرده بود . استیفن از اول متوجه این شده بود .
- " خوب پس،بهتره من آماده شم . "
استیفن او را تا پایین راه پله دنبال کرد و با صدای آرامی که به سختی شنیده میشد گفت : " یه چیزی بپوش که یقه اش بلند باشه . یه ژاکت ... "
الینا از راهرو اتاق نشیمن را نگاه کرد،خالی بود و گفت : " همه چی رو به راهه . تقریبا خوب شده . می بینی؟ " یقه ی توریش ر اپایین کشید و سرش را به یک سمت کج کرد .
استیفن خیره ماند . هیپنوتیزم دو زخم گرد بر آن پوست زیبا . قرمز شفاف و کمرنگ و بسیار رقیق بودند .
دندانهایش را محکم بر هم فشار داد و به زور نگاهش را بر گرفت . نگاه کردن بیشتر او را دیوانه میکرد .
باخشونت گفت : " منظورم این نبود . "
- " اوه " موهای الینا همچون پرده ای درخشان بر زخم ها افتاد و آنها را پوشاند .
- " بفرمایین . "
با ورودشان به اتاق،گفت و گو ها متوقف شد . الینا به صورت هایی که به سمتشان چرخید،نگاه کرد . به نگاه های کنجکاوانه و دزدکیشان و به حالت های محتاطانه شان . این از نگاههایی نبود که عادت داشت پس از ورود با آن رو به رو شود .
دانش آموزی در را برایشان باز کرد . آلاریک سالتزمن در دید نبود . اما کرولاین دیده میشد . بر روی صندلی بار نشسته بود که پاهایش را به بهترین نحو نمایش میداد . تمسخرکنان،نگاهی به الینا کرد و سپس به پسری که سمت راستش بود چیزی گفت . پسرخندید .

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام