سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هجدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هجدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

« پری خانم...«
‏این صدایی بود که پریوش را به خود آورد. وقتی سر برگرداند آنیک را دید که با لبخند فنجان قهوه داغی را روی میز گذاشت و برای لحظه ای به او خیره شد. هردو به یکدیگر نگریستند و خاطرات قدیم را در نگاه یکدیگر خواندند. آنیک هم چنان که به صورت رنگ پریده او می نگریست با سادگی و محبت پرسید: « چیه پری خانم؟ حالت خوب نیست.«
‏« نه موسیو. از ظهر تا حالا قلبم ناراحت است.«
‏آنیک با عجله یک بسته آسپیرین از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. گفت: « آسپیرین در قهوه حل نمی شود، می روم آب بیاورم.« این را گفت و سینی را که روی میز بود برداشت و از آنجا دور شد.
‏پریوش هنوز هم احساس درد در سینه اش داشت. چیزی به تیزی ‏شمشیر قلبش را می آزرد. از دور، جایی در آن طرف باغ که آشپزخانه واقع شده بود، صدای جریان آب و به هم خوردن خفه بشقاب و لیوان که احتمالاً مقدمات شام بود به گوش می رسید. بریوش همان طورکه جرعه جرعه قهوه اش را سر می کشید نگاهش به آسمان افتاد. آسمان پر بود از ستاره. ستاره ای به او چشمک می زد که به نظر می آمد در حال خاموش شدن است. پریوش هم چنان که به آن ستاره چشم دوخته بود یاد زمان کودکی خود افتاد و یاد حرفی که همیشه عمو به او می زد. هر کس در آسمان ستاره خودش را دارد. ستاره ای که با سرنوشت او گره خورده است. پریوش هم چنان که به آن ستاره خیره بود احساس کرد برای اولین بار ستاره خودش را در آسمان دیده است، ستاره ای رو به خاموشی. پریوش چند نفس عمیق کشید و باز خواندن را شروع کرد.
‏آخرین ماه فصل بهار بود. ابرهای باران زا مدتها بود که بر سینه آسمان نیلی خیمه زده بودند و باران می افشاندند. رضا کم کم پنج ماهش تمام می شد.
‏مدتی بود اشرف الحاجیه ناخوش احوال بود. دکتر حکمی معاینه اش کرده و دستور آمپول و ضماد داده بود. هاجرخانم آمپول زن روزی دو نوبت می آمد و تزریق می کرد. با این احوال برنامه هفتگی عصرهای جمعه که در باغ دعای سمات می خواندند مثل همیشه برقرار بود.
‏آن روز جمعه دعای سمات تازه شروع شده بودکه عمه شاه زمان خانم از در وارد شد. از ظرف شیرینی که زر ورقی مخروطی شکل دور آن بسته شده بود و سرش گل اسکاچی داشت، معلوم بود به جز برای شرکت در مجلس دعای سمات به قصد عیادت از اشرف الحاجیه هم آمده است. خوب یادم است آن روز تا چشم اشرف الحاجیه به او افتاد و خواست از روی تختی که در پنجدری برایش زده بودند بلند شود، عمه شاه زمان خانم دست گذاشت روی شانه اش و گفت: « تو را به خدا راحت باش زن برادر، استدعا می کنم.« بعد دست انداخت گردن او و بوسیدش. بر روی صندلی که کنار تخت او گذاشته بودند نشست.

‏«خدا بد ندهد، ناغافل چه شد که این طور شدید؟«
‏اشرف الحاجیه آهی از اعماق دلش کشید و با همان متانت همیشگی بالا را نگاه کرد وگفت: « هرچه قرار است همان می شودد. حالا مشیتش بر این قرار گرفته، راضی ام به رضای او.«
‏دایه آقا با دو قلیان چاق از در وارد شد. یکی برای عمه شاه زمان خانم و یکی هم برای اشرف الحاجیه. از توی تالار شاه نشین که مجلس مردانه بود آوای آقایی که با صدای سوزناکی دعای سمات را می خواند به گوش می رسید. دایه آقا تا قلیان را جلوی دست اشرف الحاجیه گرفت آن را پس زد. دستش را گذاشت روی سینه اش و نالید:« ‏وای عجب تیری کشید. انگار که این درد نمی خواهد دست از سرم بردارد.«
‏عمه شاه زمان خانم درحالی که دست بر کوزه قلیان به او می نگریست شیشه دوایی را که تا نیمه پر بود از جیب کت لمه اش درآورد و به دست او داد و گفت: « بخور زن برادر، دعا خوانده است.«
‏ناگهان هاله ای از اشک چشمهای اشرف الحاجیه را پوشاند و زیرلب زمزمه کرد.
« من که دیگر امیدم از هرچه دکتر و دواست قطع شده. شاید از برکت نفس شما شفا بگیرم.« و بعد از این حرف بسم الله گفت و آب شیشه را یک نفس سر کشید.
‏منیراعظم که تا آن لحظه نشسته بود و با غصه به مادرش نگاه می کرد ناگهان صدایش بلند شد. با صدای لرزانی خطاب به اشرف الحاجیه گفت:« انگار التزام دارید درد بکشید. مگر داداشم چند بار برای شما از این پرفسور روس که همه تعریف کارش را می کنند وقت نگرفته. چرا نمی روید تا رفع کسالت شود.«
‏اشرف الحاجیه از سر افسوس سر تکان داد و گفت: « بی فایده است دخترم. من به طبیبهای فرنگی اعتقاد ندارم. اگر قرار بود افاقه کند تا به حال نسخه های همین دکتر حکمی خودمان افاقه می کرد.«
‏باز هم صدای منیراعظم به اعتراض بلند شد. این بار مخاطبش عمه شاه زمان خانم بود. با بغض گفت: « شما یک چیزی بگویید عمه جان.«
‏عمه شاه زمان خانم فوری پی حرف منیراعظم را گرفت وگفت: «خوب راست می گوید این دختر. از قدیم گفته اند از تو حرکت، از خدا برکت. خدا را چه دیدی خواهر، شاید ان شاءالله شفا در دست همین پرفسور روس بود.« بعد از این حرف رو به منیراعظم کرد وگفت:« عمه جان، اگر خانم جانت راضی شدند بروند شما هم همراهشان برو.«
‏پس از این حرف لحظه ای مرا که ساکت نشسته بودم نگاه کرد. آن روز بلوزگیپور و دامن مخمل لمه ای پوشیده بودم که سالار تازه برایم خریده بود.
‏عمه خانم همان طور که با مهربانی سرتاپای مرا برانداز می کرد پرسید:
«خب شما چطور هستی عروس خانم؟«
با لبخند گفتم:« به لطف شما بد نیستم.«
عمه شاه زمان خانم همان طور که در نخ من بود شروع به تعریف کرد. « بَه بَه ، عجب بلوز و دامن قشنگی ، خودت دوخته ای عمه؟«
« نه عمه جان ، هدیه سالارخان است.«
عزت الملوک روبه روی من نشسته بود. پلک راستش پرید. همان طور که به من خیره شده بود و حسد در نگاهش پر می زد، لبهایش جنبید و خیلی آرام گفت: « ندید بدید...«
با آنکه متوجه نیش زبان او شدم، اما به روی خود نیاوردم. لحظه ای بعد به هوای جمع کردن استکان و نعلبکیها از جا بلند شد. هرچه استکان و نعلبکی بود جمع کرد و از پنجدری بیرون رفت.
آن شب برای صرف شام در تالار پنجدری جمع شدیم. همین که دایه آقا سینی چای را آورد سالار نگاهی به صورت اشرف الحاجیه انداخت و گفت: « مثل اینکه حالتان زیاد خوش نیست مادر جان؟«
‏اشرف الحاجیه همان طور که از توی سینی که دایه آقا پیش رویش گرفته بود استکان کمر باریک را که در آن چای عقیقی رنگ معطر می درخشید برمی داشت با معنا لبخند زد.
‏« گویا رفتنی ام سالارم.«
‏دست دایه آقا که چای را دور می گرداند لرزید.
‏سالار ابرو درهم کشید وگفت: « زبانتان را گاز بگیرید. فردا به زور هم شده می برمتان پیشی همان پرفسور روسی که گفتم. او معاینه تان می کند و نظرش را می گوید. ان شاءالله خوب می شوید.«
‏بهجت الزمان خانم که کنار سالارنشسته بود نظری به او انداخت وانگار نگرانی را در نگاهش خواند و دلش سوخت. برای آنکه موضوع بحث را عوض کند از او پرسید: « راستی مادر، این تیرکهایی که دم در باغ علم کرده اند برای چیست؟«
‏سالار پاسخ داد: « تیر چراغ برق است. ان شاءالله، به همت حضرت والا ‏قرار است کوچه را هم برق بکشند.«
‏بعد ازاین حرف نیم نگاهی به اشرف الحاجیه افکند که هم چنان در عالم خودش بود و برای آنکه او را از حال و هوای خودش در بیاورد با لبخند گفت: « قول می دهم به همین زودیها که مادر از سفرکربلا برگردند باغ نورباران شده باشد.«
‏اشرف الحاجیه همان طور که سر تخت نشسته بود دو دستش را خیلی آرام بر زانو کوبید و به افسوس سر تکان داد.
‏«ای مادر... چقدر خوش خیالی. من دیگه باید خودم را برای سفر آخرت آماده کنم.«
‏برقی مثل اشک نگاه سالار را پوشاند. درحالی که بغض خود را فرو می داد گفت: « لا اله الا الله. زبانتان را گاز بگیرید مادر. همین فردا پی تذکره تان می روم. قول می دهم تا آخر همین تابستان کار شما و عزت را ردیف کنم. می فرستمتان بروید زیارت.«
‏لبهای اشرف الحاجیه به خنده باز شد و لبهای عزت الملوک بیشتر. اشرف الحاجیه همان طور که در رختخوابش نشسته بود برگشت و نگاهی به رضا انداخت که برای برداشتن تنقلات روی میز در آغوش من تقلا می کرد.
« بده این پسرگلم را ببینم.«
‏با لبحد رضا را در آغوش او نهادم. درحالی که او را می بوسید و می بویید شروع کرد برایش خواندن. «آقا رضا گل بِه /چادر زده توی ده / باد می زنه زولفونش/ مادرزنش قربونش.«
‏عزت الملوک همان طور که نشسته بود باردیگر لبها را غنچه کرد و ابرو در هم کشید.
‏فردای آن شب حضرت والا و سالار و علی خان اشرف الحاجیه را سوار اتومبیل کردند و بردند مریضخانه روسها. منیراعظم نیز همراهشان رفت. وقتی برگشتند دیگر هوا تاریک شده بود. برفسور روسی هم بعد از معاینه اشرف الحاجیه همان تشخیص را داد که دکتر حکمی در خفا به حضرت والا و سالار خبر داده بود. سرطان.

اول تابستان همان سال باغ را یک روزه برق کشیدند. لب پشت بامها و پنجره های مشرف به باغ جماعت تماشاچی ایستاده بودند. من هم مثل بقیه آدمهای خانه چادر به سر رضا را بغل کرده و برای تماشا رفته بودم پدرشوهرم دم در باغ ایستاده بود و با کارگران سیم کش اداره برق و مسئول نصب کنتور صحبت می کرد. چند زن به عشق دیدن این پدیده تازه قدم سست کرده، زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم پچ پچ می کردند. هرکس چیزی می گفت.
‏«دارندگی است و برازندگی.«
« والله خوشا به حالشان. ما که از نان شبمان زیاد نمی آوریم.«
‏با برقرار شدن جریان برق و روشن شدن اولین ریسه چراغی که بالای سردر باغ کشیده شده بود صدای صلوات از جماعت تماشاچی برخاست.
« بر جمال بی مثال محمد صلوات.«
‏همان دم قصاب که حاضر به یراق ایستاده بود به اشاره حضرت والا بر گلوی گوسفند فربهی که به درخت چنار کنار در بسته شده بود کارد کشید. باز صدای کسی از میان جماعت بلند شد.
« ‏صلوات بعدی را برای سلامتی جناب شازده بفرستید که کوچه را منور کرده.«
«اللهم صل...«
‏تا دایه آقا منقل اسپند را دور بگرداند، در یک چشم برهم زدن قصاب گوشت قربانی را تکه تکه کرده و در مجمعه بزرگ کنگره دار مسی جلوی در روی چهار پایه گذاشت. حالا جماعت تماشاچی دوپشته جلوی در جمع شده بودند تا گوشت بکیرند. حضرت والا خودش گوشتها را بین مردم تقسیم کرد. دو تکه گوشت و یک تکه کوچک دنبه را لای روزنامه می پیچید و به علی خان می داد که به هرکس که نوبتش است بدهد. بعضی زرنگی می کردند و می خواستند دوبارگوشت بگیرند. پدرشوهرم همین که آخرین بسته گوشت را به دمت علی خان داد برگشت. چشمش به من افتاد.اخمهایش درهم رفت و نگاهش حالت خاصی گرفت. طوری خیره مرا نگاه کرد که فهمیدم نباید آنجا بایستم. سرم را پایین انداختم و برگشتم به باغ.
‏حال اشرف الحاجیه بدتر شده بود. دعای سمات هر عصر جمعه و روضه اول هرماه هنوز برقرار بود. قوم و خویشها به هوای عیادت هم که شده می آمدند. گرداگرد اشرف الحاجیه می نشستند، حرف می زدند و ذکر آمن یجیب سرمی دادند. هنوز حرفهایی را که به اشرف الحاجیه می گفتند یادم است.
‏«خدا بد ندهد، بلا به دور باشد...الحمدالله مثل اینکه بهترید.« «ماشاء الله، شکر خدا که بهترید.«
« برایشان صدقه زیاد بدهید، خون بریزید. می خواهید یک تخم مرغ بشکنم، اگر چشم زخمی به شماست باطلش کند؟!«
‏اکثر روزها همین که هوا رنگ عصر می گرفت، دست و روی رضا را می شستم، لباس تمیزی تنش می کردم و موهایش را شانه می زدم. بعد بغلش می کردم و می رفتم به عمارت کلاه فرنگی.
‏آن روز همین که چشمم به اشرف الحاجیه افتاد برای آنکه به او امید بدهم گفتم: «الحمدالله مثل اینکه بهترید مادرجان.«
با حسرت آه کشید و ناامید گفت: «ای مادر، این کشتی شکسته عنقریب است که به گِل بنشپند.«
برای آنکه به او روحیه بدهم رضا را درکنارش نشاندم. همان طور که در بستر دراز کشیده بود با حسرت دست بر سر رضا کشید و زمزمه کرد:« هزار ماشاءالله، هزارماشاالله، افسوس که حلاوت وجودت را نچشیدم قندعسل.«
گریه اش گرفت.گوشه لحاف ساتن را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. میان گریه گفت: « از وقتی که آن خدایابیامرز آمد اینجا هو کشید من به این روز افتادم.«
‏خوب می دانستم منظورش از آن خدا بیامرز مادر هوویم، خانم مخصوص است.
‏بهجت الزمان خانم مثل آنکه در چشمانش شعله روشن کرده باشند همان طور غمگین به او نگریست وگفت: «مگر چه کرده ای مادر... خوب می خواستی اسم سالارت به دنیا بماند.«
‏اما اشرف الحاجیه هم چنان خودش را سرزنش می کرد. «به خدا نیتم همین بود. اگر حرفی زدم فقط به خاطر مهر مادری بود... ولی خب او هم مادر بود. خدا ازمن بگذرد. دلش را شکاندم.« وبازگریه کرد.
‏بهجت الزمان خانم موعظه اش کرد. « از آزمون خدا غافل نباش عزیز دلم. عوض این همه آیه یأس که می خوانی دست به دامان ائمه اطهارشو. مطمئن باش اگر با خلوص نیت دست به دامان آن بزرگان شوی، حاجتت را می گیری فقط باید شک نکنی. حالا دستهایت را بلند کن و بگو یا محمد، یاعلی یاحسین.«
‏اشرف الحاجیه دردمندانه شروع کرد به ذکرگفتن. درحالی که نگاهش به بالا بود و دستها را رو به آسمان گرفته بود صدا زد: « یا محمد.... یاعلی... یاحسین.«
‏یکی از همان روزها، یک عصر جمعه که باز مجلس دعای سمات برقرار بود همایوندخت، خاله عزت الملوک به هوای عیادت از اشرف الحاجیه به آنجا آمد. همین که مجلس تمام شد و غریبه ها رفتند ‏همایوندخت امد جلوی اشرف الحاجیه و پایین تخت او نشست. پشت دست او را بوسید وگفت: «هزارکرور شکرکه ما باز شما را قبراق و سرحال می بینیم. الحمدالله که رفع کسآلت شده.«
اشرف الحاجیه همان طور که با رنگ و روی زرد زیر لحاف اطلسی که بر آن طاووسی به نازپَر بازکرده بود درازکشیده بود با افسوس گفت: «ای خانم ، این کاسه شکسته را که می بینی عنقریب در حال از هم پاشیدن است اگر دغدغه منیراعظم نبود چه ماندنی؟«
صدای همایوندخت به اعتراض بلند شد. «چه حرفها، زبانتان را گاز یگیرید. ان شاءالله صد و بیست سال عمر می کنید و منیراعظم خانم را عروس می کنید.«
‏اشرف الحاجیه هم چنان حرف خودش را می زد. «با این خرچنگی که درجانم لانه کرده؟«
« ‏تصدقتان بروم، تا خدا نخواهد خرچنگ که سهل است افعی هم که به جان آدمیزاد بیفتد زهرش کارگر نمی افتد. آدم ناخوش احوال که می شود خیالات برش می دارد.«
آآن روز همایوندخت پس ازکلی صغری و کبری چیدن رفت سر اصل مطلب. «حقیقتش را بخواهید امروز سوای عیادت و دست بوسی شما به نیت دیگری به اینجا آمده ام.«
« بفرمایید به گوشم.«
همایوندخت پس ازکمی من من کردن عاقبت دهان گشود. «خواستم بدانم اگر یک داماد خوب و سر به زیر سراغ داشته باشم منیراعظم خانم را شوهر می دهید؟«
برق خوشحالی چشمان غم گرفته اشرف الحاجیه را روشن کرد. آهسته گفت:« والله چه عرض کنم... حالا این آقا داماد کی هست؟«
‏« یک جوان خوب و نجیب. تا همین پارسال شاگرد دم حجره مرحوم اخوی بوده.بچه پاک و سربه زیری است. ازشهرستان آمده.به داردنیا فقط یک مادر دارد.«
‏اشرف الحاجیه مثل آنکه انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را نداشت تکان خورد. سرش را به علامت تردید با چرخشی گنگ تکان داد و گوشه لبش را گزید. آهسته گفت: «والله چه بگویم. آخربه خانواده ما می خورد؟«
‏پیش از آنکه همایوندخت حرفی بزند، عزت الملوک که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و فقط گوش می داد خودش را میان انداخت وگفت. « والله به خدا که این چیزها ملاک نمی شود. مگرفقط انهایی که آب وملک دارند باید زن بگیرند؟«
‏اشرف الحاجیه چنان غضبناک نگاهش کرد که فوری ساکت شد. مدتی سکوت بر پنجدری حکمفرما شد که همایوندخت آن را شکست.
« البته شما حق دارید، ولی به همین سوی چراغ نیت بنده هم خیراست. با این حال هر طور میل خودتان است.«
‏اشرف الحاجیه دهان بازکرد تا چیزی بگوید، اما سخن برنیامده را فروداد. شاید به این خاطرکه اندیشید هرچه زودتر منیراعظم را روانه کند بهتر آست. از طرفی منیراعظم هم دختر چهارده ساله نبود. پس بعد از قدری تامل آهسته گفت: «باشد. فقط اجازه دهید با حضرت والا هم صحبت کنم.«
‏همایوندخت فوری پی حرف را گرفت. « هر طور صلاح می دانید حاجیه خانم. فقط اگر حضرت والا موافقت فرمودند به عزت جان بگویید مرا خبر کند. می گویم مادرش را از ولایتش بیاورد. ان شاءالله خودم هم یک تُک پا با آنها می آیم. خودتان اورا ببینید، بسنجید که تیکه شما هست یا خیر. خدا را چه دیدید، شاید هم قسمت شد. اگر رخصت بفرمایید رفع زحمت می کنم.«

یک ساعت به غروب در زدند و آمدند. همایوندخت بود و داماد و مادرش. من و دایه آقا پشت پرده پنهان شده بودیم و نگاه می کردیم. مادر داماد خیلی به نظر شهرستانی می آمد، اما خود داماد نه. جوان خوش سیما و بلند بالایی بود. خیلی سن داشت بیست وپنج سال. در ظاهر که به منیراعظم نمی خورد. نه از نظر سر و شکل و نه از جهت سن و سال.
‏آن روز دخترهای دیگر اشرف الحاجیه و عزت الملوک هم بودند، اما چون رضا داشت دندان درمی آورد و نحسی می کرد من نرفتم. سالار هم برای ماموریتی سه روزه به آبعلی رفته بود.
‏دامادی که همایوندخت معرفی کرده بود به قدری از منیراعظم سر بود که اشرف الحاجیه و حضرت والا دیگر درنگ را جایز ندانستند.
‏از فردای آن روز دیگر فکر و ذکر همه این عروسی ناگهانی شده بود. چه باید خرید، چه باید پوشید،کی را باید دعوت کرد. همه هم به خرج حضرت والا. به خاطر آنکه داماد وضعی نداشت و منیراعظم آرزو داشت،اشرف الحاجیه هم همین طور. او هم مثل هر مادری برای دخترش آرزو داشت،اینکه جلوی قوم خویشها فکر آبروی خودش را می کرد. دلش نمی خواست منیراعظم پیش کسی سرشکسته شود.
لباس عروس منیراعظم را به مادامی سفارش داده بودند که خیاطخانه اش در خیابان قوام السلطنه بود. من هم به صرافت افتاده بودم یک قواره پارچه نقرابی داشتم که نخستین هدیه سالار بود. خوب یادمه از روی یکی از مجله های فرنگی که گاهی اوقات سالار برای خواندن به عمارت من می آورد یک مدل لباس بسیار زیبا از روی لباس هنرپیشه معروف هالیوود، ریتا هیورث انتخاب کردم. لباسم را به پروانه خانم خیاط دادم تا آن را بدوزد. لباس مجلسی بسیار زیبایی بود که آستین حلقه ای و پیش سینه دکلته داشت. آن روزها ،باغ شلوغ بود. می شستند، می پختند. می دوختند. انگار که همه با هم مهربان و آشتی بودند.
‏آن روزها خواهران سالار انگار که خانه و زندگی نداشتند. از صبح تا شب آنجا بودند. صبح اول وقت می آمدند و پاسی از شب گذشته، پس از صرف شام به خانه هایشان بازمی گشتند.
‏انگار همین دیروز بود. هر شش خواهر منیراعظم از بس که آرزوی عروس شدن او را داشتند به کوچک ترین بهانه ای صدای هلهله و شادیشان بلند می شد.گاهی هم هنگام صرف چای، میوه ، شیرینی وکشیدن قلیان برای آنکه اشرف الحاجیه را سر حال بیاورند به داریه ضرب می گرفتند می رقصیدند.
آن روزها به جز خواهران سالار خیلی از اقوام نزدیک شاه زمان خانم و دخترش، نصرت اقدس هم آنجا بودند. خوب یادم است که شبها برای پیرزنهای فامیل توی تالار شاه نشین تشک می انداختند.برای بعضی هم که ازگرما توی عمارت کلاه فرنگی خوابشان نمی برد توی باغ ، روی تختهایی که دور و برش پر ازگلدانهای گل یاس بود و روی آنها پشه بند نصب می شد رختخواب پهن می کردند.
‏آن روزها اغلب همایوندخت آنجا بود و در تهیه جهیزیه منیراعظم که به هوویم عزت الملوک محول شده بود و از طرف مادرشوهرم اختیاردار بود کمک می کرد. برخلاف من که به خاطر رضا دست و پایم بسته بود اکثر روزها عزت الملوک همراه یکی از خواهران سالار و خاله اش همایوندخت به بازار می رفت و هرآنچه را به صلاح دید خودش لازم بود در جهیزیه منیراعظم باشد می خرید و با آنها می آورد.
چپند روز مانده به عقد کنان منیراعظم باز همایوندخت به آنجا آمد. تا آن روز نمی دانستم همایوندخت در خیابان چراغ برق ‏صاحب آرایشگاهی زنانه است. آن روز همایوندخت خودش منیراعظم را بند انداخت. دوتا وردست با خودش آورده بود که درکار انداختن بند و برداشتن زیرابرو خانمها به او کمک کردند. روز عقدکنان نیز همین طور.
‏روز عقد کنان هم همایوندخت با دو نفر از وردستهایی که در آرایشگاهش کار می کردند، برای درست کردن عروس و بقیه به آنجا آمدندد. انگار همین دیروز بود. اتاق گوشواره را برای همین کار اختصاص داده بودند. سه تا منقل برنجی پر از زغال افروخته دم دست همایوندخت و وردستهایش بود که انبر فر خود را روی آن منقلها گرم می کردند و موهای خانمها را با آن لوله می کردند و حالت می دادند.
‏آن روز یکی از وردستهای همایوندخت که خانم میانسالی بود موهای مرا درست کرد. آن قدر زیبا که وقتی از زیر دست او بلند شدم دیگران به گمان آنکه دست او سکه دارد داوطلبانه زیر دست او نشستند، اما هیچ کس به زیبایی من نشد، به خصوص که آن روز برای نخستین بار برای آرایش چشمهایم از خط چشم و سایه آبی آسمانی هم رنگ چشمانم که تازه از فرنگ آمده و مُد شده بود استفاده کردم.
‏کم کم عمارت کلاه فرنگی از حضور مهمانانی که به مجلس عقد کنان دعوت شده بودند پرمی شد که من لباسی را که مخصوص آن روز دوخته بودم پوشیدم. بهجت الزمان خانم همان طور که رضا را در بغل گرفته و گوشه ای نشسته بود تماشایم می کرد وان یکاد می خواند و به طرفم فوت می کرد که نظر نخورم. راستی که در آن لباس زیبا و با توجه به آرایشی که داشتم درمیان جمع چون ستاره ای درخشان می تابیدم. ازوقتی پروانه خانم خیاط آن لباس را برای من دوخته بود منتظر این روز و دیدن واکنش سالار بودم. آخر تا آن روز چندین بار پرسیده بود که پری جان تو چه می پوشی و من برای آنکه از او پنهان کنم گفته بودم یکی ازهمین پیراهنهایی را که دارم فقط به این خاطر که دلم می خواست ببینم وقتی لباس را که طرحش را خودم داده بودم و پارچه آش هدیه خودش بود را به تنم می بیند چه واکنشی از خود نشان می دهد. خوب یادم است که پیش از آن روزبارها توی ذهنم صحنه برخورد سالار را درحالی که چشمهایش از دیدن من در آن پیراهن نقرابی می درخشید در ذهنم مجسم کرده بودم. پیش خودم تصور می کردم وقتی لباس را به تنم ببیند لابد از زیبایی آن و حسن سلیقه ام مرا تحسین می کند و همین برایم شوقی بی نهایت داشت که مرا به روزشماری وا می داشت. حال همان روز موعود بود.
آن روز وقتی در تالار شاه نشین ظاهرشدم، سالارکنار اشرف الحاجیه با ‏لباس رسمی ایستاده بود. خواهرانش نیز درحالی که او و مادرشوهرم را چون نگین در برگرفته بودند آنجا بودند. همه با سر و صورتهای آراسته و لباسهای فاخر درحالی که هرآنچه طلا و جواهر داشتند به خود آویخته بودند با یکدیگر بگو و بخند می کردند.
‏پیش آنکه آنها متوجه حضور من شوند دم در تالار به عزت الملوک وخاله اش همایوندخت برخوردم.آن دو کنار یکدیگرایستاده بودند و به سر و وضع شعله که مثل همیشه ازسر لجبازی ارایش موهایش را به هم ریخته بود رسیدگی می کردند. همان طور که رضا را در آغوش گرفته بودم از کنار آنها گذشتم. در یک آن نگاهم با نگاه عزت الملوک تلاقی کرد. مثل آنکه از دیدن من خوشش نیامده باشد مثل همیشه سعی کرد با بی اعتنایی مرا نادیده گیرد. بی آنکه اهمیتی به برخورد او بدهم هم چنان که رضا را در اغوش داشتم با شوق و خوشحالی وارد تالار شدم و سلام کردم. با هیجان زیاد منتظر واکنش سالار شدم. سالار همان طور که درکنار اشرف الحاجیه ایستاده بود، برای لحظه ای مثل برق گرفته ها نگاهم کرد و پس از چند لحظه بی آنکه جواب سلام مرا بدهد یکدفعه برافروخته و عصبانی با نگاهی خشمگین و بی ملاحظه جمعی که حضور داشتند پرسید: «این چیه پوشیدی؟« 
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هجدهم