سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت بیست و نهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

ناگهان برخاست، کاملاً تا آن طرف خیابان رفت. و موقعی که برمی گشت نغمه ای زمزمه می کرد.
مقابل من ایستاد و گفت: «جین، جین، از بیخوابی دیشب کاملاً رنگت پریده. آیا به من دشنام نمی دهی که دیشب تو را از استراحت باز داشتم؟»
_ «به شما دشنام بدهم؟ نه، آقا.»
_ «برای تأکید گفته ات دست بده. چه انگشتان سردی! دیشب وقتی جلوی در اطاق اسرار آمیز، آنها را در دستم گرفته بود گرمتر بودند. دیگر چه موقع، شب را با من بیدار خواهی ماند، جین؟»
_ «هر موقع که بتوانم مفید واقع بشوم، آقا.»
_ «مثلاً شب قبل از ازدواجم چطورست؟ اطمینان دارم که آن شب قادر به خوابیدن نخواهم بود. به من قول می دهی که تا دیرگاه شب با من بیدار باشی؟ می توانم با تو راجع به محبوبم حرف بزنم چون حالا او را دیده ای و می شناسی.»
_ «بله، آقا.»
_ «زن کم نظیری است، مگر نه، جین؟»
_ «بله، آقا.»
_ «شلاق زن _ یک شلاق زن واقعی، درشت، گندمگون، خوش هیکل، و موهایی شبیه موهایی که زنان کارتاژ داشته اند. مرا ببخش، جین! دنت و لین در اصطبل هستند؟ تو از کنار بوته زار از راه آن در کوچک وارد ساختمان بشو.»
من از یک طرف و او از طرف دیگر راه افتادیم. در محوطه صدای او را شنیدم که با خوشحالی می گفت: «امروز صبح میسن به من گفت از طرف او از همه شما خداحافظی کنم. پیش از طلوع آفتاب از اینجا رفت؛ من برای بدرقه اش ساعت چهار بیدار شدم.»
احساس پیش از وقوع پیشامدها چیز عجیبی است! و همینطور ارتباط باطنی، و معجزه؛ و هر سه ی اینها اسراری هستند که انسان هنوز نتوانسته کلیدی برای حل آن پیدا کند. من هیچگاه در زندگیم حس پیش از وقوع را شوخی نپنداشته ام چون خودم تجربه های عجیبی در این زمینه داشته ام. ارتباطات باطنی، به اعتقاد من، حقیقت دارند (مثلاً ارتباط باطنی میان بستگان بسیار دور، سالها غایب از نظر و کاملاً ناآشنا که با وجود ناآشنایی همه ی آنها دارای منشأ واحدی هستند و هر کدام از آنها با رشته ای خود را به آن منشأ واحد پیوند می دهند) و ارتباطات باطنی دارای آثار بارز و مهمی هستند، و معجزات، تا آنجا که می دانیم، ممکن است چیزی جز تظاهرات ارتباط باطنی طبیعت با انسان نباشند.
وقتی دختر کوچکی بودم و فقط شش سال داشتم یک شب شنیدم بسی لی ون به مارتا ابوت گفت بچه ی کوچکی به خواب دیده و در خواب دیدن بچه قطعاً علامت این است که برای آدم مصیبتی پیش می آید، یا برای خود آدم و یا برای یکی از بستگان او. اگر بلافاصله واقعه ای پیش نیامده بود که صحت حرفهای بسی را به ثبوت برساند امکان داشت آن را فراموش کنم: روز بعد بسی به خانه اش رفت تا با خواهر کوچک خود که در بستر مرگ بود وداع کند.
چند وقت بود که آن حرف بسی و آن پیشامد شوم اغلب به یادم می آمد؛ در طول هفته ای که گذشته بود کمتر شبی بود که بخوابم و یک کودک به خوابم نیاید: گاهی او را در آغوشم گرفته بودم، گاهی او به پاهایم چسبیده بود. گاهی می دیدم روی سبزه ها دارد با گلهای داودی بازی می کند، بار دیگر دستهایش را در آب فرو می برد. یک شب می گریست، شب دیگر می خندید، یک دفعه خیلی به من نزدیک می شد و دفعه ی دیگر از من می گریخت. اما آن موجود رؤیایی در هر حالتی که نشان داده می شد و در هر صورتی که به خود می گرفت در تمام این هفت شب متوالی در همان لحظه ی ورود به عالم رؤیا غیرممکن بود به خوابم نیاید.
این تکرار موضوع و این وقوع مکرر عجیب رویدادها به صورت واحد را دوست نداشتم، از این جهت با نزدیک شدن زمان خواب و شروع لحظه ی رؤیا بیمناک می شدم. آن شب مهتابی که در اثر فریاد و سر و صدا بیدار شدم همین خواب را می دیدم. در بعد از ظهر فردای آن شب مرا به طبقه ی پایین خواستند با این پیغام که شخصی در اطاق خانم فرفاکس می خواهد مرا ببیند. وقتی به آنجا رفتم دیدم مردی که ظاهر خدمتکاران را دارد در انتظار من است. سر تا پا لباس سیاه پوشیده بود. دور کلاهش، که آن را به دست گرفته بود، نوار سیاهی دیده می شد.
آن مرد که به محض ورود من از جای خود برخاسته بود گفت: «بعید می دانم مرا به خاطر داشته باشید، دوشیزه. اسم من لی ون است. وقتی هشت نه سال پیش شما گیتس هد بودید من کالسکه چی خانم رید بودم، و هنوز هم آنجا زندگی می کنم.»
_ «اوه، رابرت، حالت چطور است؟ تو را خیلی هم خوب به خاطر دارم. تو گاهی مرا با اسب کهربائی رنگ دوشیزه جورجیانا به سواری می بردی. حال بسی چطورست؟ تو با بسی ازدواج کردی؟»
_ «بله، دوشیزه. همسرم خیلی حالش خوب است، متشکرم. الان دو ماه می شود که برایم بچه ی دیگری آورده؛ حالا سه تا بچه داریم. حالِ مادر و بچه روز به بهتر می شود.»
_ «حال خانواده ی گیتس هد خوب است؟»
_ «متأسفم، دوشیزه، که نمی توانم راجع به آنها خبر خوبی به شما بدهم. در حال حاضر وضعشان خیلی بدست؛ گرفتار مصیبت زیادی شده اند.»
در حالی که به لباس سیاهش نگاه می کردم گفتم: «امیدوارم کسی نمرده باشد.»
او هم نظری به نوار مشکی کلاه خود انداخت و گفت: «آقای جان در خانه اش در لندن فوت کرد. دیروز هفتمین روز فوت او بود.»
_ «آقای جان؟»
_ «بله.»
_ «مادرش با مرگ او چه می کند؟ آیا توانسته آن را تحمل کند؟»
_ «اما دوشیزه ایر، مرگش یک مصیبت معمولی نبود. زندگی خیلی ناجوری داشته و در این سه سال آخری راههای بدی در پیش گرفته بود. مرگ وحشتناکی داشت.»
_ «از بسی شنیدم که رفتارش خوب نبود.»
_ «خوب نبود! بدتر از آن ممکن نمی شد. هم املاک و هم سلامتش را در میان بدترین مردها و زنها از دست داد. مقروض شد و او را به زندان انداختند. مادرش دوباره او را از زندان بیرون آورد اما او هر دفعه به محض آزاد شدن از زندان به سراغ دوستان سابق خود می رفت و عادتهای قبلی و کارهای زشت خود را از نو شروع می کرد. اراده اش ضعیف بود. آدمهای رذلی که با آنها رفت و آمد داشت او را به روز سیاه انداختند. سه هفته ی پیش به گیتس هد آمد و از خانم خواست که همه ی دارایی را به او بدهد. خانم این کار را نکرد. خیلی وقت بود که در نتیجه ی اسرافکاریهای او از اموال مادرش چیز زیادی باقی نمانده بود. بنابراین دوباره برگشت، و بعد خبر مرگش را آوردند. خدا می داند که علت مرگش چه بود! می گویند خودکشی کرده.»
من ساکت بودم. رابرت لی ون خبرهای وحشتناکی آورده بود. به حرفهای خود ادامه داد:
الان مدتی است خانم خیلی مریض است. قبلاً خیلی چاق شده بود اما به آن اهمیتی نمی داد، و کم شدن املاک و دارایی و ترس از فقیر شدن او را حسابی از پا انداخته بود. مرگ آقای جان و این که خیلی ناگهانی خبرش را به او دادند برای روحیه ی او ضربه ی سختی بود. تا سه روز نمی توانست حرف بزند اما سه شنبه ی گذشته حالش نسبتاً بهتر شد. ظاهراً می خواست چیزی بگوید؛ مرتباً سعی می کرد با اشاره و جویده جویده حرف زدن مطلبی را به همسرم بفهماند. با این حال فقط دیروز صبح بود که بسی فهمید اسم تو را به زبان می آورد، و بالاخره این کلمات را فهمیدم که: (جین را بیاورید. بروید جین را بیاورید؛ می خواهم با او حرف بزنم) بسی مطمئن نیست که او کاملاً بهوش هست یا نه، و یا منظور او از این کلمات چیست. با این حال، موضوع را به دوشیزه رید و دوشیزه جورجیانا گفت و به آنها توصیه کرد که دنبال شما بفرستند. خانمهای جوان اول موضوع را پشت گوش انداختند اما مادرشان آنقدر بیتابی کرد و آنقدر گفت (جین، جین) که بالاخره راضی شدند. من دیروز از گیتس هد بیرون آمدم؛ و شما، دوشیزه، اگر بتوانید حاضر بشوید فردا صبح زود شما را با خودم می برم.»
_ «باشد، رابرت. آماده خواهم شد. به نظرم آمدن من لازم باشد.»
_ «به نظر من هم همینطور، دوشیزه. بسی گفت که اطمینان دارد شما این درخواست را رد نمی کنید. اما فکر می کنم پیش از این که بیایید اجازه می گیرید؟»
_ «بله، همین حالا می روم اجازه بگیرم.» بعد از آن که او را به تالار خدمتکاران بردم و به همسر جان و همینطور خود جان سفارش کردم که از او مواظبت و پذیرایی کنند خودم برای پیدا کردن آقای راچستر رفتم.
در هیچکدام از اطاقهای طبقه ی پایین نبود. در حیاط، اصطبلها و باغچه ها هم او را نیافتم. از خانم فرفاکس پرسیدم که آیا او را دیده. گفت: «بله، گمان می کنم با دوشیزه اینگرام دارد بیلیارد بازی می کند. با عجله به سالن بیلیارد رفتم. از آنجا صدای تق تقِ گویها و همهمه ی اشخاص به گوش می رسید. آقای راچستر، دوشیزه اینگرام، دو دختر خانم اشتن و ستایندگانشان همه سرگرم بازی بیلیارد بودند. مزاحم آن گروه شدن _ گروهی که سخت مستغرق در بازی بودند _ جرأت می خواست، اما کار من هم طوری بود که نمی توانستم آن را به تأخیر بیندازم؛ بنابراین به ارباب، که کنار دوشیزه اینگرام ایستاده بود، نزدیک شدم. وقتی نزدیک آقای راچستر آن دختر برگشت و نگاه متکبرانه ای به من انداخت. حالت چشمانش طوری بود که گفتی می خواهد بپرسد: «این حشره در اینجا چه کاری می تواند داشته باشد؟» و وقتی من با صدای آهسته ای گفتم: «آقای راچستر» آن دختر حرکتی کرد که وسوسه اش را به بیرون انداختن من نشان می داد. ظاهرش را در آن لحظه به یاد دارم؛ خیلی جالب و باشکوه بود: لباس مرتبی از کرپ دوشین به رنگ آبی آسمانی پوشیده و روسری تور مانند لاجوردی او با موهای سرش به هم تابیده شده بود. آن بازی همه وجودش را به هیجان آورده اما از حالت تکبرآمیز چهره اش نکاسته بود.
از آقای راچستر پرسید: «این شخص شما را می خواهد؟» و آقای راچستر برگشت تا ببیند که «این شخص» چه کسی است. قیافه اش کنجکاو شد (و این یکی از آن تظاهرات عجیب و دو پهلوی قیافه ی او بود)، چوب بیلیارد را انداخت و به دنبال من از سالن بیرون آمد.
وقتی به جلوی درِ کلاس درس رسیدیم همانجا ایستاد، در را بست و در حالی که به آن تکیه داده بود گفت: «خوب، جین؟»
_ «اگر موافقت کنید می خواهم یکی دو هفته به مرخصی بروم، آقا.»
_ «برای چه کاری؟ کجا بروی؟»
_ «برای دیدن خانم بیماری که به سراغ من فرستاده.»
_ «چه خانم بیماری؟ کجا زندگی می کند؟»
_ «در گیتس هد، در.. شر.»
_ «... شر؟ صد مایل با اینجا فاصله دارد! این خانمی که از این همه راه دور سراغ اشخاص می فرستد که به دیدنش بروند کیست؟»
_ «اسمش رید است، آقا، خانم رید.»
_ «یک رید اهل گیتس هد می شناسم که کلانتر بود.»
_ «این خانم بیوه ی اوست، آقا.»
_ «با او چه ارتباطی داری؟ او را از کجا می شناسی؟»
_ «آقای رید دایی من بود.»
_ «عجب! تو قبلاً هیچوقت راجع به او با من حرف نزدی. همیشه می گفتی قوم و خویشی نداری.»
_ «قوم و خویشی از خانواده ی خودم ندارم، آقا؛ آقای رید مرده و زنش مرا از خانه بیرون کرده.»
_ «چرا؟»
_ «برای این که من فقیر و سربار آنها بودم، و او از من خوشش نمی آمد.»
_ «اما از رید بچه هایی مانده؟ تو حالا قاعدتاً چندتا دایی زاده داری؟ سر جرج لین دیروز راجع به یکی از ریدهای گیتس هد حرف می زد که، به قول او، یکی از اراذل انگشت نمای شهرست، و اینگرام از جورجیانا رید از افراد همان خانه حرف می زد و می گفت در یکی دو سه زون گذشته در لندن زیبائیش بینندگان را به تحسین واداشته بود.»
_ «جان رید هم مرده، آقا. هم خودش را تباه کرد و هم خانواده اش را. احتمال می دهند که خودکشی کرده باشد. خبر مرگ جان برای مادرش چنان هولناک بوده که دچار سکته شده.»
_ «و از تو چه کاری برای او ساخته است؟ این حرفها بی معنی است، جین! این عاقلانه نیست که برای دیدن پیرزنی صد مایل راه را طی کنی که، ممکن است، پیش از رسیدن تو مرده باشد. علاوه بر این، خودت هم می گویی تو را از خانه بیرون کرده.»
_ «بله، آقا، اما این مربوط به خیلی وقت پیش است؛ در آن موقع وضع با حالا خیلی فرق داشت، اما حالا نمی توانم به آسانی خواسته ی او را نادیده بگیرم.»
_ «چه مدت خواهی ماند؟»
_ «هرچه بتوانم کمتر می مانم، آقا.»
_ «به من قول بده یک هفته می مانی و...»
_ «بهترست قول ندهم چون ممکن است مجبور بشوم به آن وفا نکنم.»
_ «به هر قیمتی شده مراجعت خواهی کرد؛ و هیچ عذری نخواهی آورد که برای همیشه آنجا پیش او بمانی؟»
_ «اوه نه! اگر اتفاق غیرمنتظره ای پیش نیاید قطعاً مراجعت خواهم کرد.»
_ «با کی خواهی رفت؟ صد مایل را که تنها سفر نخواهی کرد.»
_ «نه، آقا. کالسکه چی اش را فرستاده»
_ «آدم قابل اعتمادی هست؟»
_ «بله، آقا؛ ده سال است که برای آن خانواده خدمت می کند.»
آقای راچستر به فکر فرو رفت. بعد پرسید: «کی خیال داری بروی؟»
_ «فردا صبح زود، آقا.»
_ «خوب، پس باید مقداری پول همراهت باشد. بدون پول نمی توانی مسافرت کنی، و من به جرأت می گویم پول زیادی نداری. تا الان هیچ حقوقی به تو نداده ام.» بعد لبخندی زد و پرسید: «اصلاً چقدر پول داری؟»
کیسه ی پولم را بیرون آوردم. مبلغ ناچیزی بود: «پنج شیلینگ، آقا.»
کیسه را گرفت. اندوخته را توی مشتش ریخت. با دهان بسته خندید؛ گفتی که ناچیز بودن آن مبلغ مایه ی تفریح اوست. بلافاصله کیف پول خود را آورد، یک اسکناس پنجاه لیره ای از آن برداشت و گفت:
«بگیر.» در حالی که فقط پانزده لیره به من بدهکار بود. به او گفتم پول خرد ندارم.
_ «پول خرد نمی خواهم؛ تو این را می دانی. مواجبهایت را بردار.»
از پذیرفتن پولی بیشتر از طلب خودم امتناع کردم. اول، رو در هم کشید اما بعد، مثل این که چیزی به فکرش رسیده باشد گفت «درست است! درست است! بهترست حالا همه اش را ندهم. اگر پنجاه لیره داشته باشی شاید سه ماه آنجا بمانی. خوب، پس ده لیره، حالا این زیاد نیست؟»
_ «نه، آقا. حالا شما پنج لیره بدهکارید.»
_ «پس برای آن پنج لیره برگرد. با این چهل لیره من بانکدار تو شده ام.»
_ «آقای راچستر، پس حالا که صحبت امور مالی شده می توانم یک موضوع مربوط به این زمینه را مطرح کنم.»
_ «امور مالی؟ برای شنیدنش کنجکاو شده ام. بگو ببینم چیست.»
_ «شما لطف کردید و به من گفتید که در آینده ی نزدیک خیال دارید ازدواج کنید.»
_ «خوب، چه می خواهی بگویی؟»
_ «در آن صورت، آدل باید به مدرسه برود؛ من یقین دارم که این کار را ضروری خواهید دانست.»
_ «بله برای این که او را از سر راه عروسم دور کرده باشم چون اگر این کار را نکنم او شاید با فشار زیادی پا بر رویش بگذارد و عبور کند. بدون شک تو از پیش کشیدن این مطلب، منظوری داری. آدل، آنطور که تو می گویی، باید به مدرسه برود؛ و تو البته باید یک راست به جهنم بروی؟»
_ «امیدوارم اینطور نباشد، آقا. در آن موقع باید جای دیگری برای کارم پیدا کنم.»
در حالی که چهره اش هم گرفته و هم مضحک شده بود با صدای تو دماغی گفت: «که اینطور!» چند دقیقه ای به من نگاه کرد: «و لابد برای پیدا کردن محل جدید کار با مادام رید پیر و دختر خانمهایش مشورت خواهی کرد؟»
_ «نه، آقا؛ رابطه ام با بستگانم به آن حد نیست که از آنها بخواهم کاری برایم انجام بدهند _ خودم به روزنامه آگهی خواهم داد.»
با غرولند گفت: «تمام دنیا را در جست و جوی کار زیر پا خواهی گذاشت! به مسئولیت خودت تبلیغ خواهی کرد! ای کاش به جای ده لیره فقط یک لیره به تو داده بودم. نه لیره به من برگردان، جین، محل مصرفش را دارم.» دستهایم را با کیسه ی پولم پشت سرم بردم و گفتم: «من هم محل مصرفش را دارم، آقا. از این پول به هیچ وجه صرف نظر نمی کنم.»
گفت: «خسیس کوچولو! از قبول تقاضای پول من امتناع می کنی! پنج لیره بده. جین!»
_ «پنج شیلینگ هم نه، پنج پنی هم نه.»
_ «جین!»
_ «سرور من؟»
_ «به من یک قول بده.»
_ «هر قولی را که بخواهید می دهم، آقا، مشروط بر این که از عهده ی انجام دادن آن برآیم.»
_ «قول بده که آگهی به روزنامه ندهی و درخواست کار را به من واگذار کنی؛ خودم به موقع برایت کار پیدا خواهم کرد.»
_ «با کمال میل این قول را می دهم، آقا، مشروط بر این که شما هم در مقابل به من قول بدهید که پیش از ورود عروستان به خانه، من و آدل با خیال راحت از این خانه برویم.»
_ «بسیار خوب! بسیار خوب! قول می دهم و قول من هم قسم است. پس تو فردا می روی؟»
_ «بله، آقا، صبح زود.»
_ «بعد از شام ساعت شش به تالار پذیرایی می آیی؟»
_ «نه، آقا؛ باید برای سفر آماده بشوم.»
_ «در این صورت من و تو باید یک لحظه خداحافظی کنیم؟»
_ «اینطور فکر می کنم، آقا.»
_ «مردم این رسم خداحافظی را چطور انجام می دهند، جین؟ به من یاد بده؛ با آن زیاد آشنا نیستم.»
_ «می گویند (خداحافظ) یا هر عبارت مشابه دیگری که ترجیح بدهند.»
_ «پس همان را بگو.»
_ «عجالتاً، خداحافظ، آقای راچستر.»
_ «من چه باید بگویم؟»
_ «همین را، اگر بخواهید، آقا.»
_ «عجالتاً، خداحافظ، دوشیزه جین.»
_ «بله.»
_ «این به نظر من خست را می رساند و خشک و غیردوستانه است. من چیز دیگری می خواستم. کمی اضافه ی بر این رسم. مثلاً، اگر آدم دست بدهد؛ اما نه، این باز هم مرا راضی نمی کند. پس تو بیشتر از گفتن (خداحافظ) کار دیگری نخواهی کرد، جین؟»
_ «این کافی است، آقا، چون وقتی یک کلمه ی خیرخواهانه از صمیم قلب ادا شود برابر با چندین کلمه است.»
_ «تا حد زیادی همینطورست. اما سرد و خشک و خالی است، منظورم کلمه ی (خداحافظی) است.»
با خود گفتم: (تا کی خیال دارد تکیه اش را به این در بدهد و بایستد؟ من می خواهم وسائل سفرم را آماده کنم.) زنگ شام ساعت شش نواخته شد و او ناگهان، بی آنکه کلمه ی دیگری بگوید، راه افتاد و رفت. در طول مدت آن روز دیگر او را ندیدم و صبح روز بعد هم قبل از این که از خواب بیدار شود آنجا را ترک گفتم. تقریباً ساعت پنج بعد از ظهر روز اول ماه مه بود که به جلوی سرایدارخانه ی گیتس هد رسیدم. پیش از این که بالا بروم و وارد ساختمان شوم داخل سرایدارخانه شدم. خیلی پاکیزه و مرتب بود. پرده های سفید کوچکی جلوی پنجره های تزیینی آویخته بودند. در کف اطاق هیچ لکه ای دیده نمی شد. بخاری و وسایل آن از تمیزی برق می زدند. بخاری با شعله های صاف و روشن می سوخت. بسی کنار آتش نشسته نوزاد خود را شیر می داد، و رابرت و خواهرش به آرامی در گوشه ای به بازی مشغول بودند.
به محض ورود من، بسی با خوشحالی گفت: «خدا خیرتان بدهد! من یقین داشتم که می آیید.»
بعد از آن که او را بوسیدم گفتم: «بله، بسی. امیدوارم دیر نیامده باشم. حال خانم رید چطورست؟ امیدوارم هنوز زنده باشد.»
_ «بله، زنده است. و از قبل حالش بهتر و حواسش جمع ترست. دکتر می گوید هنوز یکی دو هفته ی دیگر زنده خواهد ماند، اما بعید می داند که عاقبت حالش خوب بشود.»
_ «آیا تازگی اسم مرا به زبان آورده؟»
_ «همین امروز صبح راجع به شما حرف می زد، و آرزو می کرد که بیایید. اما حالا خواب است، یعنی ده دقیقه پیش وقتی به اطاقش رفتم خواب بود. معمولاً تمام بعد از ظهر را به خواب خیلی سنگین فرو می رود و تقریباً ساعت شش یا هفت بیدار می شود. ممکن است یک ساعتی اینجا استراحت کنید، دوشیزه، تا بعد با شما بیایم بالا.»
در این موقع رابرت وارد شد. بسی بچه ی خود را که خواب رفته بود در گهواره گذاشت و به استقبال شوهرش رفت. بعد با اصرار از من خواست کلاهم را بردارم و بنشینم چای بنوشم. گفت رنگ پریده و خسته به نظر می رسم. از این که از من پذیرایی می کرد خوشحال بودم. بالاخره رضایت دادم او لباس سفریم را درآورد درست به همان حالت مطیعانه ای که در زمان کودکیم می گذاشتم لباسم را از تنم درآورد.
همچنان که در آنجا کار کردن و رفت و آمدش را تماشا می کردم خاطرات گذشت به سرعت در من زنده شد: چیدن بهترین ظروف چینی مخصوص عصرانه در سینی، بریدن نان و کره و برشته کردن کیک عصرانه. در فاصله ی این کارها گاهی دست نوازشی به شانه ی رابرت و جین کوچک می کشید به همان گونه که در گذشته با من چنین می کرد. بسی هم خوشخویی، هم خوشرویی و هم چابکی گذشته را حفظ کرده بود.
وقتی چای حاضر شد و من خواستم به میز عصرانه نزدیک شوم درست با همان لحن قاطع آشنای گذشته از من خواست حرکت نکنم چون می بایست در کنار بخاری از من پذیرایی شود. بعد میز گرد کوچکی که روی آن فنجان و بشقاب کیک برشته ای بود جلویم گذاشت باز هم درست به همان روال گذشته که غذای لذیذی را که از آشپزخانه ربوده بود برایم روی صندلی دایه خانه می گذاشت. من لبخندی زدم و مثل روزهای کودکی از دستورش اطاعت کردم.
می خواست بداند که آیا در خانه ی ثورنفیلد احساس خوشبختی می کنم و بانوی من چگونه شخصی است. به او گفتم آن خانه بنویی ندارد و کارفرمای من یک مردست. بعد پرسید که آیا مرد خوبی است و آیا از او خوشم می آید. به او گفتم که مرد زشتی است اما خیلی نجیب است و با من با مهربانی رفتار می کند، و من کاملاً راضی هستم. بعد ضمن ادامه ی حرفهایم به او گفتم عده ای مهمان سرزنده و خوشحال چند روزی است به ثورنفیلد آمده اند و راجع به آنها برای او تعریف کردم. بسی با دقت به تمام جزئیات گوش می داد. این تعریفها دقیقاً از همان نوعی بودند که برای او لذت بخش بود.
طی این گفت و گو یک ساعتی که بسی گفته بود زود سپری شد. بسی لباسم را پوشاند و کلاهم را به سرم گذاشت و من، به اتفاق او، از سرایدارخانه بیرون آمدم و راه ساختمان را در پیش گرفتم. نه سال قبل هم با او همین راه را پیموده بودم. در بامداد تیره ی یک روز مه آلود ژانویه این خانه ی پر جفا را با قلبی شکسته و ناامید _ با احساسی از محرومیت و تا حدی طرد شدگی _ ترک گفته بودم تا در پناهگاه سرد لوو ود، که برایم بسیار دور و کشف ناشده بود، پناهی بجویم. حالا دوباره به همان خانه ی پر جفا باز گشته بودم. هنوز آینده ام روشن نبود و هنوز قلب شکسته ای درون سینه ام داشتم. هنوز حس می کردم بر گستره ی زمین سرگردانم. اما حالا در اثر تجربه دریافته بودم که باید به خودم و به توانمندیهای خودم اعتماد استوارتری داشته باشم، و از زورگویی و ستم کمتر بهراسم. زخمهای سر باز کرده ی خطاهایم نیز کاملاً بهبود یافته بودند، و شعله ی آتش رنجیدگی خاطرم خاموش شده بود.
بسی همچنان که در سرسرا پیشاپیش من حرکت می کرد گفت: «به اطاق صبحانه می روید؛ خانمهای جوان آنجا هستند.»
لحظه ی بعد در آن اطاق بودم. تمام اثاث آن درست همانها بودند که صبح آن روز وقتی اولین با به آقای براکلهرست معرفی می شدم، دیده بودم. همان قالیچه ای که رویش ایستاده بود هنوز جلوی بخاری پهن بود. با نگاهی به قفسه های کتاب به نظرم آمد که کتاب دو جلدی پرندگان بریتانیا تألیف بی و یک را می توانم در جای سابقش در ردیف سوم پیدا کنم، و سفرهای گالیور و هزار و یک شب درست بالای آن قرار داشتند. اشیاء بیجان عوض نشده بودند اما آنچه تغییر یافته بود موجودات جاندار بود که به آسانی نمی شد آنها را باز شناخت.
دو خانم جوان در برابر خود می دیدم؛ یکی خیلی بلند قامت، تقریباً همقد دوشیزه اینگرام، و خیلی لاغر که چهره اش زرد و رنگ پریده بود و ظاهری خشک داشت. در نگاهش حالتی زاهدانه مشهود بود که سادگی فوق العاده ی لباسش اثر آن را دوچندان می ساخت: لباسی از پارچه ی پشمی مشکی با دامن ساده و یقه ی کتانی آهاردار به تن داشت و موی خود را از روی شقیقه ها به پایین شانه زده بود. تنها آرایه اش مثل راهبه ها تسبیحی با دانه های آبنوسی بود که صلیبی در وسط داشت. یقین دانستم که او الیزاست هر چند آن صورتِ کشیده با الیزای سابق شباهت اندکی داشت.
دیگری مسلماً جورجیانا بود اما آن جورجیانایی که به خاطر داشتم _ یعنی آن دختر یازده ساله ی باریک اندام و فرشته صورت _ نبود. کسی که در مقابل خود می دیدم بانوی جوان بیحال و خیلی چاقی بود که زیبایی یک پیکره ی مومی را داشت. خطوط چهره اش زیبا و منظم، چشمان آبیش خمار و موی زردش حلقه حلقه بود. لباس مشکی به تن داشت اما مد آن با مد لباس خواهرش فرق داشت _ خیلی مواج تر و زیباتر بود _ به همان اندازه باب روز بود که لباس آن دیگری سادعه و زاهد مآبانه به نظر می رسید.
هر کدام از این دو خواهر یکی از صفات مادر، و فقط یکی، را به ارث برده بود. دختر بزرگتر که باریک اندام و رنگ پریده بود چشمانی شبیه به چشمان قهوه ای بیروح مادر داشت و دختر کوچکتر که زنده دل و خوشگذران به نظر می رسید طرح آرواره و چانه را از مادر به ارث برده بود _ چانه اش شاید اندکی صافتر بود اما به چهره ی او خشونت توصیف ناپذیری می داد و بدون آن حالت بسیار شهوت انگیز و چاق بود.
وقتی جلوتر رفتم هر دوی آن دختر خانمها برای خوشامد گفتن به من برخاستند، و هر دوی آنها مرا با عنوان «دوشیزه ایر» مخاطب قرار دادند. سلام و تعارف الیزا با صدایی کوتاه، تند و بدون لبخند بود. بعد دوباره نشست، چشمان خود رابه آتش بخاری دوخت و ظاهراً مرا فراموش کرد. جورجیانا به دنبال «حالت چطوره ی» خود چند جمله ی معمولی درباره ی سفر من، هوا و از این قبیل با لحن نسبتاً کشیده ای به زبان آورد. وقتی حرف می زد مرا از سر تا پا برانداز می کرد؛ گاهی چینهای پلیسه ی نخ و پشم خرمایی رنگم را از نظر می گذرانید و گاهی به لبه ی ساده ی کلاه روستاییم نگاه می کرد. دختر خانمها با روش قابل توجهی این فکر به ذهن متبادر می ساختند که آدم را «مایه ی ریشخند» می دانند بی آن که واقعاً این کلمه را به زبان بیاورند. غرور نگاه، سردی و خشکی رفتار، لحن بیحالانه به طور کامل اینگونه احساسات را بیان می کرد بدون آنکه آن احساس را از روی خامی و ناشیگری در گفتار یا کردار خود با صراحت نشان دهند.
با این وصف، استهزاء آنها، خواه پوشیده و خواه آشکار، حالا دیگر آن اثری را که زمانی بر من می گذاشت، نداشت. همچنان که میان دایی زاده های خود نشسته بودم تعجب می کردم که می دیدم در برابر بی اعتنایی کامل یکی و توجه نیمه تمسخرآمیز دیگری نسبت به خودم احساس راحتی می کنم: نه الیزا باعث آزارم می شد و نه جورجیانا می توانست مرا برنجاند. حقیقت این است که کارهای دیگری داشتم که راجع به آنها فکر کنم؛ در ظرف چند ماه گذشته احساسات درونیم در من چنان انسجامی یافته بودند که این دو نفر به هیچ وجه نمی توانستند آنها را برانگیزند؛ رفتارشان هیچگونه احساس خوب یا بدی نسبت به آنها در من پدید نمی آورد. من قبلاً رنجها و لذتهایی شدیدتر و دلپذیرتر از آنچه توانسته باشند باعث هیجانم شوند را مقهور اراده ی خود ساخته بودم.
اندکی پس از آن که نشستم، در حالی که به آرامی جورجیانا را نگاه می کردم از او پرسیدم: «حال خانم رید چطورست؟»
ادامه دارد...

نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم