سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان کوتاه/ پستچی- چیستا یثربی- قسمت پانزدهم


آخرین خبر/ داستان عاشقانه و بسیار جذاب پستچی چند وقتی است در فضای مجازی پخش شده، چیستا یثربی نویسنده و فیلمنامه نویس معروفی است که این بار یک داستان واقعی را در فضای مجازی به اشتراک گذاشته است. با توجه به اقبال مخاطبان، این داستان را در بخش کتاب خواهید خواند. هر شب همین ساعت با داستان جذاب پستچی در کنار شما هستیم، با ما همراه باشید.

لینک قسمت قبل

منتظر تماسم باش! بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمیخواست!همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود.شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!منتظر تماسش بودم.اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم.همه چیز مخفی بود.وقتی عشق زندگیت،باد میشود، طوفان میشود،رگبار میشود و بر سرنوشتت،میبارد،دیگر انتظار همه چیز را داری،مگر نیامدنش را.تا روزیکه همکارش درخانه ما را زد.در پادگان دیده بودمش.مودبانه سلام داد وسریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.روی آن نوشته بود:فردا.دو بعدازظهر.دفترخانه ونک.آدرس و تلفن راهم نوشته بود.دفترآشنایش بود:فقط پدرت.چند دست لباس و شناسنامه!فردا خاتون!شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند.اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟زمستان سختی بود.پدر داشت برفها را از ماشین کنار میزد. چند ماه دیگر بیست سالم میشد.حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟ گفتم:این چند خط، سند خوشبختی منه پدر.با من میای نه؟جواب نداد.تندتر برفها را از روی ماشین کنارزد.گفتم:بعدش ننوشته کجا میریم.ولی اینجا نمیتونیم بمونیم.شاید بریم یه جای دور.گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد وگفت:به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم.ببین چی شد؟کو مادرت؟ گفتم.علیو میشناسم.گفت، دختر بیچاره!اولین بار بود انقدر غمگین میدیدمش.انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته میدانست.تاصبح باهم حرف زدیم،تاقانع شدبیاید.دو بعداز ظهر با ساک کوچکی دردستم،داخل دفترخانه بودیم.سه شد نیامد!دفترخانه گفت،علی را میشناسد.بدقول نیست.اما کم کم،باید ببندد.نه آقا.خواهش میکنم.تلفنش زنگ زدالو؟ الو! -الان میاد!چند لحظه بعد؛ علی،رنگ پریده دم در بود.در این دو سال مردی شده بود!سرم گیج رفت.علی من بود!خواستم دستش را بگیرم.چشمهایش آتش بود.اما دستش سرد.ترسیدم!چی شده؟ صوفیا، همکارم، نتونست فرار کنه.پشت من بود،تو تونل،میدونی شکنجه ش میدن؟به حدمرگ! من نذاشتم زنم شه،چون عاشق توام چیستا.اما اگه تو جای من بودی،میذاشتی اون دختر،زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیرفهمیدم که گرفتنش.خودمو نمیبخشم!گفتم:عقدم کن علی ، با هم میریم دنبالش.دیگه ولت نمیکنم گفت:میکشنش!گفتم، عقدم کن! وگرنه دیگه پیدات نمیکنم.صوفیاروشاید ببینی.منو نه!علی گفت ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش!
لپم را نیشگون گرفت.مخلصیم خانمم،تا آخرش! گفتم بم بگو عزیزم!چرا نمیگی؟ گفت، عزیزم بریم بالازن وشوهر شیم!
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
داستان پستچی...چیستا یثربی...قسمت پانزدهم