سرگرمی
2 دقیقه پیش | دانلود بازی اندرویداندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفنهای همراه و تبلتها عرضه مینماید و ... |
2 دقیقه پیش | بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legendsآخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ... |
مسیر راهپیمایی اربعین؛ امنترین فضا برای زنان حتی در دل شب
مهرخانه/ فراخوان/ زیارت اربعین یکی از مستحبات مؤکد دینی است که هر ساله به صورت پیادهروی برگزار شده و مشتاقان اباعبدالله حسین علیهالسلام از سراسر جهان در آن شرکت میکنند. در این میان، زنان نیز به همراه خانوادههای خود و یا به تنهایی در این سفر معنوی شرکت کرده و تجربهها و برداشتهای مختلفی از این سفر پربرکت دارند؛ سختیهای مسیر، تجربههای معنوی ویژه، تعاملاتی که با سایر زنان از کشورهای مختلف داشتند، تجربه تعامل با زنان عراقی و مسایلشان، تجربه بودن در محیطی معنوی و پیراسته از مسایل و آسیب های خاص زنان، تجربه این مسافرت معنوی با همسر و فرزندانشان، همذاتپنداری و همراهی با حضرت زینب سلاماللهعلیها و دیگر زنان برزگ حادثه کربلا، رسالت خاص زنان در ابعاد دینی و اجتماعی و ...
محسن نوشت:
چند روز بود که دنداندرد امانم را بریده بود. با دوستم رحیم که اصالتاً از عربهای شوش است، بلیط گرفته بودیم که عصر هفدهم راه بیفتیم طرف شوش، تا از آنجا به مرز چزابه برویم. صبح کولهام را بستم و رفتم دانشگاه تا خردهکارهایم را انجام بدهم و عصری از همانجا راه بیفتم طرف ترمینال. توی دانشگاه فرصت کردم بروم درمانگاه تا دندانپزشک دندانم را معاینه کند. عکس گرفت و گفت که یکی از دندانهایی که قبلاً پر کرده بودم، عفونت کرده و باید دوباره عصبکشی شود. بدون بیحسی شروع کرد به خالیکردن و عصبکشی، و شکنجهای که آن روز شدم در همه عمرم سابقه نداشت. این فرآیند طوری پیش رفت که نتوانستم کاری از پیش ببرم. پانسمانش کرد و نوبت داد برای بعد سفر که بیایم پرش کنم.
بیرون که آمدم چنان عذاب میکشیدم که هرچه مسکن میخوردم انگارنهانگار. طوریکه چند آمپول مسکن و... زدم و مجبور شدم دوباره برگردم خانه. دوستم که با ماشینش مرا به خوابگاه متأهلیمان برگرداند، میگفت سفرم را دستکم برای عصر آن روز لغو کنم. اما نه، نمیشد. کمی خوابیدم و بعد راه افتادم طرف ترمینال. مرکب، به قول رحیم، از آن اتوبوسهای کلبی بود. با کلی تأخیر و دعوا و چینش نامیزان بلیط و صندلی و مسافرها و تأخیر و قلدریکردن راننده و شاگرد سر مسافرها و در همه مسیر آبخوردن نداشت. اول مسیر دو تا از مسافرهای تأخیری و دم اتوبوسی را بهزور و بحثوجدل بلند کرده بود تا دو تا دختر را جایشان بنشاند و جوانکهایی که عقب اتوبوس نشسته بودند، علیالدوام راننده و شاگرد را دست میانداختند که «دخترخاله جا گیرش اومده» و از این قبیل.
پس از چند ساعت جایی ایستاد برای سقزدن ساندویچ (و به قول راننده، خوردن شام)، نمازم را خواندم و رفتم کنار بخاری سالن ایستگاه. یک کپسول گاز را افقی گذاشته بودند کنار بخاری وسط سالن که جدارهاش داغ بود، از فروشنده کنارش پرسیدم که این خطرناک نیست، گفت مادامیکه شیرش باز باشد، بدنهاش سرخ هم بشود، نقلی نیست و العهده علی الراوی. دوباره راه افتادیم. بین راه شاگرد موردنظر آمد که کرایه همان دو تا دختر را بگیرد، قبضی دادند دستش و گفتند که در آن ایستگاه کارت کشیدهاند. قبول نکرد و رفت. دوباره داستان شد. ماشین را وسط بیابان نگه داشتند و شروع کردند به بحثوجدل. نکند دخترها پول نقد نداشتهاند و راننده گفته توی ایستگاه کارت بکشند. و اینها هم کارت کشیدهاند و پول را نگرفتهاند. دوباره جوانکها شروع کردند، که اینبار دیگر یکی از دخترها که حالا راننده را ظفرمندانه جمع و تفریق کرده بود، برگشت و مؤدبانه چیزهایی بارشان کرد؛ اعم از اینکه شما غیرت نداری، و ادب نداری و هلمّ جرّا.
رسیدیم شوش. رفتیم خانه پدر رحیم. صبحانه شیربرنج خوردیم که خامه سفتی در آن آمیخته بودند و بالجمله به آن سرشیر میگفتند و در شوش صبحانه رایجی است. دوست داشتم حرم حضرت دانیال را ببینم و دعبل را هم. رحیم موتوری را که توی حیاتشان بود روشن کرد، ترکش نشستم و رفتیم، از کنار حرم دانیال نبی (که بر او درود باد) شتفه (چفیه) بزرگ و منقوش و قشنگی خریدم، دانیال را زیارت کردیم، رود شائور را که از کنار حرم میگذرد، دیدیم و بعد به زیارت دعبل رفتیم و از کنار محوطه تاریخی شوش و کاخ آپادانا و قلعه فرانسویها (که ایستگاه غارتهای تاریخیشان از آثار باستانی شوش است) گذشتیم و برگشتیم خانه.
بندیلمان را برداشتیم و با چند تا از دوستان عرب، لر و دورگه (عرب-لر) رحیم بهطرف چزابه رفتیم. مردم محلی موکب زده بودند و گرمگرم پذیرایی میکردند، و از همانجا صفای مسیرهای پیادهروی و موکبها را میتوانستی حس کنی. مرد میانسالی که تو را میگرفت و تقریباً بهزور میبرد تا ناهار بخوری، جوان دشداشهپوشی که زیر آفتاب نشسته بود و سینی خرماکنجد را روی سرش گذاشته بود، گروهی که با دلّه (ابریقی مخصوص دمکردن قهوه) برایت قهوه میریختند، جوانکهایی که کفشت را واکس میزدند و... . و آن موکبها دروازهای بودند به حسی، به حالی. نسیمی بودند پیامآور طوفان، و جویباری بودند که به رود میخواند و به دریا.
خلوتترین مرز با عراق، بسیار شلوغ بود و مهری و وارسی و عبور. رد که شدیم، طولی نکشید که پیرمرد موقری ما را صلواتی سوار تویوتای دو کابین شاسیبلندش کرد و راه افتادیم طرف العماره. سه چهارتامان پشت ماشین سوار شدند، ازبسکه جا نبود؛ و فرد میانسال عراقی دیگری هم همسفرمان بود و خیلی دوست داشت همکلام شود و صحبت کند. مخصوصاً وقتی فهمید من عربی میدانم. منظور مرا که به فصیح سخن میگفتم، میفهمید، ولی نمیتوانست منظورش را به من بفهماند؛ چون مثل برخی از عراقیها نمیتوانست فصیح صحبت کند.
این تجربه و تجربههای مشابه، تا وقتیکه کمی با لهجه عراقی آشناتر شدم، اذیتم میکرد. آدم کلی دلش خوش است که زبان یاد گرفته و همه روزنامهها و کتابهای عمومی و تخصصی را میخواند و بهآسانی مخاطب همه رسانههاست و ...، بعد میبیند زبان رایج مردمانی را که خیلی دوست دارد روان باهاشان صحبت کند، نمیداند. توی ذهنش دنبال کوزهای میگردد تا زبانی را که یاد گرفته رویش بگذارد و... . ولی کمکم گشایش حاصل میشود اگر فضولِ زبان باشی و تکیهکلامها و مصطلحات و تبدیل حرفها از فصیح به لهجه و باقی سازوکارهای لهجه را یاد بگیری.
توی جاده که چه عرض کنم، یعنی همان مسیری که داشتیم میرفتیم، راهبهراه ماشینهای نظامی ایستاده بودند با مسلسلهایی بسته و آماده. راننده و آن عراقی دیگر و رحیم و من به عربی گپ میزدیم. درباره عراق، درباره جاده که تریلات (کامیونها) خرابش کردهاند، درباره عراق که به قول راننده، گروههای شیعه، حتی اگر داعش هم برود باهم بسازنساز دارند، درباره القائد (فرمانده) سلیمانی که در عراق هست و ... .
دومینباری بود که به عراق میرفتم، و ویرانگی گسترده و فلاکت کشوری که زار میزند از خرابی، برایم تازه نبود. جادهها دربوداغان و بیهیچ تابلویی، بیهیچ خطکشی و استاندارد راهنمایی، و پلیس راهنمایی هم نیست. رانندگی خشن و پربوق و عصبی. بافتهای شهری تا اندازه زیادی کلنگی و دربوداغان. سیمکشیهای تلفن و... در هم و قاطی و شلمشوربا و زشت. و زبالهها بسیار. و برق هی میآید و میرود، لااقل در تابستانی که من چند روز را در کربلا و نجف و بغداد ماندم، اینطور بود. و خیلی وقتها بار برق روی دوش ژنراتورهایی است که از بس بزرگاند، توی خیابان گذاشتهاندشان. و مثلاً خوابیدهای و داری استراحت میکنی که یکهو برق میرود و صدای دفعیِ روشنشدن یک ژنراتورِ کانتینری بزرگ، میچسباندت به سقف.
القصه، بین راه سر یکی از ایستگاههای صلواتی، و به قول عراقیها موکب، نگه داشت. همه پذیرایی میکردند، پسرکهای نوجوان، جوانهایی که دشداشههایشان را بالا برده و به کمرشان زده بودند و پایشان تا نزدیک زانو لخت بود، و پیرزنی که سیاه پوشیده بود و حیثیتی به مهمانهای اِحسِیَن (حسین به لهجه عراقی) میرسید. حتی آن عراقی دیگرِ غیر از راننده که با ما همسفر شده بود هم مشغول پذیرایی از ما بود. چای خوردیم و برنج و خورشت و سبزی. چای عراقی، پرمایه است، و جوشیده و سیاه، و تا کمر استکان را هم شکر میریزند، اما میسازد آدم خسته را. سبزیهایی که در عراق خوردیم کمتنوع بودند و مزه مطبوع سبزیهای ایران را نداشتند، مثلاً جعفریشان انگار تهمزه شوری داشت. شاید میراث شوری زمینهای میانرودان (بینالنهرین یا مسوپوتمیا) باشد.
تشکری کردیم و بلند شدیم. بچههایی که پشت ماشین باد خورده بودند را گذاشتیم جلو بنشینند و راندیم و رسیدیم نجف. رحیم، راننده را که پیرمرد بود حجّی (حاجی) و عمّی یا عمّو صدا میکرد و عراقیِ همسفر میانسال را خالی (دایی جان). ظاهراً خطاب عمّ (که رابطه از طریق پدر است) محترمانهتر و پرمایهتر از خال (رابطه از طریق مادر) است؛ یعنی همان سلسلهمراتب مرد، آنگاه زن، در جریان غالب فرهنگ. البته روی این حرف، چندان قطع ندارم.
نجف که رسیدیم، راننده دنبال مینیبوسی میگشت که ما را ارزانتر به نجف ببرد. یکیشان قبول کرد که نفری دوازده هزار دینار عراقی بگیرد و ما را ببرد. پیاده شدیم و حجّی را بوسیدیم و سوار دلفین شدیم. سوار که میشدیم راننده میگفت: توکلات! توکلات! مرد دشداشهپوش سبیلویی که قرار بود با رفیقش همسفر ما شود راننده و طرز ارتباط گرفتنش با ما را دست میانداخت و چند کلمه هم پارسی گفت. من پرسیدم پارسی میداند یا نه، گفت که آری، دوزیست است و هم در ایران زندگی میکند و هم عراق. رفیقش هم لر بود و پارسی میدانست.
عرب میانسال دیگری نیز که آمد کنار من نشست، قبل از اینکه سوار شود، به راننده گفت «ممنوع التدخین!» که یعنی همان نو اسموکینگ خودمان (لطفا دود نکنید). گفتم خدا را شکر، این یکی اهل رعایت است و تا نجف را راحتیم. چون خیلی از عراقیها همهجا سیگار میکشند؛ توی ماشین، کنارت که سر سفرهاند، توی اتاق، در حالت ایستاده، نشسته، خوابیده و... . کوچک و بزرگشان معمولاً دستی به قبضه جیگاره (سیگارت) دارند.
چشمتان روز بد نبیند؛ به گمانم راننده بود که آتیش کرد و بعد همین آقای ممنوع التدخین کنار خودم؛ و هی کشیدند. قصد قربت کرده بودند که این آتش اصلاً خاموش نشود. گاهی امدادی میکشیدند و یکی که تمام میکرد، دیگری آتش میزد، و گاهی هم با هم. و همه، قطر قطاعآباد و مسکون عراق را که از العماره تا دیوانیه و از دیوانیه تا نجف اشرف رفتیم، جیگاره کشیدند.
راننده ما را در گاراج (پایانه) که کنار قبرستان وادیالسلام بود، پیاده کرد و ازآنجا بهطرف حرم راه افتادیم. همیشه، شاید سختترین و گاهی معذبانهترین حسوحالها را در حرم امامها داشتهام. فرقی نمیکند، امام رضا علیهالسلام، یا ائمهای که در عراقاند. البته امام حسین علیهالسلام قدری فرق میکند. گاهی شده زیارت رفتهام و کنار ضریح نرفتهام. مثلاً دفعه قبلی که به عراق رفتم، داخل صحن مولا رفتم، ولی داخل بارگاه و کنار ضریح نه. قاطی میکنم. حس بدی دارم. از نوجوانیام، همیشه ملتفت نکتهای روانی مربوط به خودم بودهام. اینکه بیشتر، وقتهایی حسوحال پیدا میکنم که احساس همرنگی با معصوم داشته باشم، احساس پاکی، احساس مظلومیت، احساس خوببودن. برای همین، همیشه دیدن خودم در کنار انسان آرمانیام، بیشتر حس شدید پشیمانی از بدیهایم را برایم داشته است و حس شکستهشدن و پوزش خواستن و شرمندگی بسیار. البته حسهای دیگر هم هست، حس اینکه در چشمانداز نگاه مهربان کسی هستی. اینکه تو را با همه بدیات میپذیرد. اینکه میتوانی دوباره شروع کنی. اینکه هوایت را دارد و ... .
و حسم نسبت به امامها خیلی کم جغرافیایی بوده؛ یعنی شده که در دامنههای دنا در روزهایی عادی برای امام حسین علیهالسلام گریستهام، اما در حرمش حالم عادی بوده. شده که روی میز کارم برای مولا اشک ریختهام، ولی حالا که در حرمش هستم، خبر چندانی نیست. من هم خیلی خودم را اذیت نمیکنم. بوده که روی کلاس، نامی از مولا آمده و من بیقرار شدهام و دلم گرفته، دلم عجیب گرفته، ولی در حرمش حس خفیفی از بودن و سکون داشتهام. شاید بارانیترین اشکها را در شهر دوشنبه ریختهام برای کاروان نیزه (ترکیببندی از علیرضا قزوه). و آن بیت «تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت/ سنگی زدند و کوزه لبتشنگان شکست» بند از بند دلم وا کرده، ولی در حرم حضرت ساقی بودهام و حالی داشتهام ظاهراً نه درخور آن مقام.
با همان حس و حال گسی که بالاتر شرح کردم، بهطرف حرم رفتم. حرم و اطرافش خیلی شلوغ بود، بعد از سلامی از سر مهر و شرمندگی به حضرت مولا، بیرون رفتیم تا کمی استراحت و تجدیدقوا کنیم. ساندویچکی در همان نانهای لوزیشکل معمول عراقی خوردیم. با رحیم کمی طحین که یک شیرینی بسیار چرب و شرین عراقی است و در نجف و کربلا روی گاری و یا توی مغازهها میفروشند، گرفتیم و خوردیم و رفتیم که جایی پیدا کنیم و بخوابیم. همهجا پر بود، پسکوچهای را پیدا کردیم و رفتیم جلوی حسینیهای که درش قفل بود جل و پتویی پهن کردیم که استراحت کنیم. هوا خیلی سرد شده بود و شب هم هنوز باقی بود، ترسیدیم و خواستیم از حیاط خانهای که کنارمان بود جایی اجاره کنیم که شب را بییخزدن صبح کنیم که منصرف شدیم. همانجا خوابیدیم، اما با مشقت، چون چندان جلوپلاسی نداشتیم که زیرورویمان را گرم کند. از تل زبالهای که روبهرویمان بود یک گاری چوبی شکسته را اوراق کردیم و توی کوچه آتش روشن کردیم که گرممان کند. آنقدر سردم شده بود که احساس میکردم استخوان ساقهایم دارند میترکند و مجبور بودم بمالمشان تا کمی گرم شوند.
آخرش بهزور صبح شد، نماز خواندم و کمکم کوچه رنگ شهروندانش را به خود میدید. یک گاریچی که لواش میبرد بفروشد. طلبه شیخی که همسایه حسینیه بود و حالا توی کوچه منتظر کسی ایستاده بود، کتاب قطوری زیر بغلش بود و دم به دقیقه سیگار میکشید و به بچهها میگفت که اگر دیشب میهمان نمیداشت ما را جا میداد و ... .
لباسهایمان را برای پیادهروی مناسب کردیم و راه افتادیم. پلیس عراق مسیر پیادهروی را مشخص کرده بود و خانههای سر راه و نیز دیگران همه بساط کرده بودند و آب و چای و شربت و صبحانه و خرما و صلوات شمار و نخود آب پز و قیمه شتر و برنج و سبزی و ترب و قورمه و میوه و ایستگاه ماساژ و سرویسهای بهداشتی سیار و ثابت و استراحت گاه و پتو و حمام و سیستمهای صوتی و ... همهچیز در همه مسیر چندروزه ما آنقدر زیاد بود که گفتنش به درازا میکشد. خانوادهها و آلها و عشیرهها و قبیلهها و شهرها و روستاها همه خدمت میکردند و هرکس چیز خوردنی با خودش آورده بود همان اوایل راه پشیمان میشد. به همین خاطر همان چند بسته خرمای خشکی را که از شوش خریده بودم، کنار یکی از بساطها گذاشتم و رفتیم. همه موکب زده بودند و معمولاً بساط پختوپز با چوب و هیزم بود و همهجا بودی دود میآمد و همین کلی فضا را گرم و قدیمی میکرد. بااینکه موکبها بیشمار بودند، اما اسمهایشان بدیع بود و تکراری نمینمود. موکب «آه، زینب»، موکب «دمعه رقیه» (اشک رقیه) و...
و دَم همه موکبها مسنترها و جوانها و بچهها و گاهی دختربچهها سر راه زائرها را میبستند که برای پذیرایی به خیمه ببرندشان. و رقابتی بود در این زمینه، و همهجوره تلاشی میکردند تا میهمانها را بگیرند؛ و نداریم و نیست و کم است و نمیدهیم و ... نمیشنیدی. و کنیههای تازهای که برای امام حسین علیهالسلام میشنیدم چقدر تازه بود برایم: هَلا بزوّار ابوسجاد (اهلاً به زائران پدر سجاد)، هلا بزوّار ابوعلی (اهلاً به زائران پدر علیاکبر). و همه با مهربانی پذیرا بودند. دختربچههایی که رفته بودند بالای سکویی و خوشامد میگفتند، جوانک موقری که لباس عشایری پوشیده بود و دم خیمهشان قهوه میریخت، جوانی که کنار راه میخواباندت روی موکتی و ماهیچههای تنبلت را تازه میکرد و قولنج کمرت را با زبردستی میگرفت، پیرمرد دشداشهپوشی که با میکروفون دعوت میکرد که بروی قیمه بعیر (قیمه شتر) با فُیل (فجل: ترب) بخوری و... . و چقدر خوشمزه بود این قیمه شتر، یا به تعبیر دیگر قیمه نجفی! بیآب است و در غلظت شبیه سس میماند و گوشت شتر آنقدر به خورد قیمه رفته که فقط رشتههای میلیمتری آن را میتوانی تشخیص بدهی. رفتیم که قیمه نجفی را بخوریم، نشستم، بشقابی گیرم آمد، ولی هاج و واج منتظر قاشق مانده بودم. عراقی میانسالی که کنارم نشسته بود و داشت با قاشق غذا میخورد، حالیاش شده بود؛ با اصرار همان قاشقی را که دستش بود به من داد که کارم راه بیفتد. خودش شروع کرد با دست لقمهگرفتن و من هم با همان قاشق شروع کردم. رحیم علاوه بر قیمه، ترب هم از یک گونی درآورد و آبی زد و خورد، اما حس خوب آن قاشقِ دهنی حسابی مزه داشت. این لطفها و مهربانیها حد نداشت. سیگار تعارف میکردند، با ماشین میرساندندت، به اصرار غذا میدادند، شوخی میکردند، و ... .
البته غلبه الگوهای عشایریِ زندگی در ارتباطات اجتماعی، نحوه صحبت و گفتوگو و آداب غذاخوردن عراقیها شاید برای برخی از شهریهای لوکس ایرانی کمی تکاندهنده بود. مثلاً عراقیها (و شاید در کل بتوان گفت عربها) خیلی وقتها بلندبلند صحبت میکنند و گاهی درمیمانی که دارند حرف میزنند با هم، یا اینکه دعوا میکنند. غلظت زبان با غلظت فرهنگ همراه میشد و تمایزها را بسیار چشمگیر میکرد؛ یا اینکه عراقیها، چنانکه برخی از مناطق ایلیاتی ایران، گاهی غذا را توی سینی میریزند و چند نفر دور آن مینشینند و با دست لقمه میگیرند و میخورند. و از این قبیل چیزها.
پایه چراغهای وسط اتوبان نجف- کربلا شمارهگذاریاند و ما قرار میگذاشتیم سر فلان صدگان یا صدگان بهعلاوه یک که اگر گم شدیم، بمانیم و دوباره یکی شویم و راه بیفتیم. چون خلایق بیشمار بودند و یا گاهبهگاه که چپ میکردیم سر موکبها که جگری تازه کنیم، رفقا راحت از هم میماندند.
در آن روزها که داعش تا نزدیکی بغداد و سامرا و کمربند امنیتی نجف آمده بود، و در شهرهایی مثل موصل و تکریت و ... رجز نابودی شیعه و حرمهای امامان شیعه میخواند و کربلا را منجسه مینامید، اینسو پادشاهی امن حسین پسر علی بود. تا چشمت کار میکرد رودخانه مهرورزان حضرت معشوق جاری بود. هیچ حسی از ناامنی نداشتی. در تاریکی شب گروهی از دخترها را میدیدی که در سیاهی شب در دل بیابان قدم میزنند. به لحاظ جنسیتی و نگاه انسانی به جنس مؤنث، امنترین و زیباترین فضایی بود که در همه عمرم دیده بودم. چندین میلیون زن و مرد و پسر و دختر از همهجا؛ هندی و پاکستانی و افغانی و ایرانی و عراقی و ترکی و آذربایجانی و لبنانی و اروپایی و ... . اما، اینجا یاد زینب «که وارث حواست»، و رباب و سکینه بود که چیرگی داشت. و یاد حسین و عباس و اکبر و ... . اینجا آن روی دیگر آدمها بالا آمده بود؛ همان رویی که شاید خدا هنگام آفرینش به فرشتهها گفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید. اینجا آدمها دوست میداشتند، رحم میکردند و هرچه داشتند در طبق اخلاص میگذاشتند و حرمت میکردند. این حال و هوا آدم را به تصور دنیای امن موعود (حکومت امام زمان) نزدیک میکرد.
همه تمایزهای جغرافیایی و نژادی و قومی و زبانی و ملی و جنسیتی در برابر وحدت انسانی وارث آدم صفیالله سر کج کرده بودند. هزارههای افغانستانی از کوههای بامیان، سبزههای لاغر هندی از دهلی و دکن، پاکستانیهای جلگه سند، کردهای سبیلو با شلوارها و اورکتهای آمریکایی، لکهای باختر ایران، لرهای شبکلاهی دامنههای دنا و زردکوه، آذریهای همسایه سبلان، لبنانیهای بندر صور و جبل عامل، و هزار جور خلایق دیگر همه را میتوانستی آنجا ببینی. این مردم سفیر همه کوهها و جلگههایی بودند که میخواستند به سرزمینی پست در میانرودان درود بفرستند. پرچمهای ملی فراوان بودند که یعنی «کربلا کشور همه فرزندان آدم و حواست است». واقعاً همهجور آدمی را میشد دید، حتی پلاکاردی را دست کسی دیدم که رویش نوشته بود «أنا ایزدیّ و روحی فداک یا أباعبدالله». جلّ الخالق! حتی ایزدیها که دیانتشان ترکیبی از عرفان مسلمانان و باورهای دینی ایران باستان است، آمده بودند؛ چه برسد به صابئیها و یا مسیحیها که اصلاً در اربعین موکب دارند و کشیشهایشان را هم با صلیب و ردا در حال راهپیمایی میبینی.
همه آمده بودند که خسته شوند، و ساقهایشان درد بگیرد و پاهایشان تاول بزند و خاک راه بخورند و انگ شرک بخورند و غولهای رسانهای از کوهشان حتی کاه هم نسازند و غریب بمانند و شاید کشته شوند و داعش را کنِف کنند و... . خورشید میانرودان داغ بود، اما چیز دیگری آدم را کباب میکرد؛ یادها و خاطرهها.
و در تمام سفر شعری بود که مرا میسرود و میسوزاند:
برای تو آوردهام ...
بیقراریهای دلم را
و همه ویرانیهایم را
و آنقدر از خودم خالی شدهام که حتی گریهام هم نمیگیرد،
باشد که آبی از عطش تو بنوشم.
ای ماه مهربان!
که هنوز از فراز این برکه خشکیده که میگذری لبخند میزنی، و یادی میکنی از من ...
میدانی که خشکیدهام و دیگر آبی ندارم تا بگیرم سر راهت را
و قاب کنم روی ماهت را،
تو همیشه ماهی، اما از من جز آهی نمانده،
ماه من!
برای تو آوردهام عطر آویشنهای دنا را،
نرگسهای وحشی کوه سیوک را،
شرم سرخ و زرد لالههای واژگون زاگرس را.
سلامِ مادرم را برای تو آوردهام ... و
دلخستگیهایش را و مهرش را به شما
حس دستهای زمختش را، وقتی هیزمهای بلوط را برای نذری تو میشکست
از بخت بد، خودم هنوز برایت شاعری نکردهام اما
برایت غزلی از بیدل آوردهام، از آن حکیم آینهها:
«نیست در این خانه کس محرم عشق غیور/ما همه بیغیرتیم آینه در کربلاست»
و روضه سیف فرغانی را:
«... بر کشته کربلا بگریید ... من میگویم، شما بگریید»
میان راه، من از شوش گذشتم، و از کنار رودخانه شائور، سلام دانیال نبی را
و کمی آنسوتر، قصیده «مدارس آیات» را از روی تربت دعبل برای تو آوردم:
«قبورٌ بجنبِ النهرِ من أرضِ کربلا مُعَرَّسُـهم فیهـا بشـطِّ فُراتِ
تُوفُّـوا عُطاشـى بالفراتِ فلیتَنـی تُوفِّیـتُ فیهـم قبلَ حینِ وفاتی»
و ترجیعبند ملامنوچهر کولیوند را در مدح حضرت پدرت؛ آنجا که با تو ختم میکند ای «کُرِ بی کمک علی!»:
« ...
زوّار ضریح بوس کُر بی کمکتم»
اژ فعل وژم نادم و پژمرده و ماتم
عاصی و خطاکار شها روی وه تو هاتم»
آمدهام که دعایم کنی ...
منبع: مهرخانه
ویدیو مرتبط :
لبیک یا حسین از زبان اهل دل در مسیر پیاده روی اربعین