سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و دوم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و دومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

النا پرسید:
- چه نیرویی؟
- همون طور که گفتی قدرت بدنی و سرعت عکس العمل رو بالا می بره و حواس پنج گانه حساس تر می شن. مخصوصاً شبا. این ها ساده ترین جیزهایی هستن که وقتی از خون سی نیرو می گیری به وجود میان. غیر از اینا ما... ما می تونیم نیروی ذهن دیگران رو حس کنیم. می تونیم حضورشون در جایی رو حس کنیم و حتی فکرشون رو بخونیم. می توینم آسانی رو که از لحاظ ذهنی ضعیف ترن رو مجبور کنیم کارهایی رو انجام بدن. می تونیم اونا رو به زانو در بیاریم. کسای دیگری هم هستن که این قدر خون انسان ها رو خوردن که حتی می تونن ظاهرشون رو تغییر بدن و شکل حیون یا چیزای دیگه بشن و اگه بیشتر بکشن و خون بخورن این نیروها بیشتر و قوی تر می شه. صدای دیمون رو هنوز خوب یادمه. گفته بود که شده ریس راهزنا و الان داره بر می گرده فلورانس. توی ذهنم صداش رو می شنیدم که می گفت اگه وقتی بر می گرده من اون جا باشم منو می آشه. من می دونستم که این کار رو می کنه، بنابرین از فلورانس رفتم. بعد از اون فقط یکی دو بار دیدمش. همیشه از یه روش استفاده می کنه. ظاهراً از نیروی تاریکی خوب تونسته بهره ببره. اما تاریکی توی ذات من هم هست. من فکر می کردم می تونم بر این بخش وجودم پیروز بشم. اما نیروی تاریکی خیلی زیاده. برای همین اومدم به فلس چرچ فکر می کردم اگه از
ایتالیا بیام یه جایی که خیلی از دنیای خاطرات قدیمی من دوره شاید بتونم از شر تاریکی درونم خلاص بشم. و حالا بر خلاف چیزی که فکر می کردم من این جا یه آدم رو کشتم.
النا فوراً گفت:
- نه... من باور نمی کنم استفان... داستانی که استفان تعریف کرده بود در او همزمان ترس و همدردی ایجاد کرده بود. اما النا از یک چیز مطمئن بود. این که استفان نمی توانست یک قاتل باشد.
- استفان امشب چه اتفاقی افتاد؟ تو با تانر دعوات شد؟
- یادم نمی یاد... من از قدرتم استفاده کردم متقاعدش کنم تا جشن خراب نشه و بعد رفتم. حس کردم سرم گیج میره. ضعیف شده بودم درست مثل قبل. و بعد استفان مستقیم به چشم های النا نگاه کرد.
- آخرین باری که از نیروم استفاده کردم توی قبرستون بود. نزدیک کلیسای متروک یعنی جایی که به ویکی حمله شد.
- اما تو اون کارو نکردی استفان... تو نمی تونی اون کارو آرده باشی. استفان با تلخی جواب داد:
- نمی دونم پس چه توضیح دیگه ای می تونه برای اون اتفاق وجود داشته باشه؟ و تازه اون پیرمرد زیر پل هم هست. من از خون اون خوردم. اون شب که شما دخترا فرار کردین.
من می تونم قسم بخورم که اون قدر زیاد خون نخوردم که کارش به بیمارستان بکشه. اما اون رفت توی کما و نزدیک بود بمیره. وقتی هم که به ویکی بنت حمله شد من توی
قبرستون بودم.
- نه این کارا کار تو نیست.
النا با قاطعیت صحبت می کرد.
- چه فرقی می کنه؟ اگه کار من نبوده پس کار
کی بوده؟
- دیمون.
استفان ناگهان تکان شدیدی خورد. حرف النا مثل یک شوک عصبی او را از جا پرانده بود.
- توجیه خوبیه. منم اولش فکر می کردم باید یه نفر دیگه ای هم باشه، یه نفر مثل برادرم. اما هر چی تو ذهنم گشتم کسی رو پیدا نکردم. هیچ کس دیگه ای این جا نیست.
تنها توضیح برای این حوادث اینه که من قاتل باشم.
- نه... تو چرا متوجه نیستی؟ من منظورم این نیست که یه نفر دیگه وجود داره که مثل تو و دیمون قدرتمنده و مثل شماهاست منظورم اینه که خود دیمون این جاست. توی فلس
چرچ. من این جا دیدمش. استفان با حیرت به النا نگاه می کرد. النا نفس عمیقی کشید.
- باید خودش باشه. من دو بار دیدمش. شاید هم سه بار. استفان تو داستانت رو تعریف کردی حالا بذار من بگم. و بعد النا ماجرای آن شب را در سالن ورزش تعریف کرد و اتفاقی را که در خانه بانی افتاده بود. 
- استفان من فکر می کردم دیمون امشب توی جشن بوده. اون موقعی که تو رفتی یه نفر با لباس سنتی مرگ و با دامن بلندش از کنار من رد شد. شنل سیاه بلند تنش بود و
من نمی تونستم صورتش رو ببینم، اما طرز راه رفتنش برام آشنا بود. اون خودش بوده استفان. حتماً دیمون بوده.
- اما حتی اگه فرض کنیم دیمون امشب توی جشن بوده باز هم بقیه اتفاقا توجیه نمی شه. ویکی و اون پیرمرد رو می گم. من خون اون پیرمرد رو خوردم. صورت استفان در هم و بی حالت بود. انگار هیچ امید دیگری برایش نمانده باشد.
- اما مگه خودت نگفتی اون قدرها از اون پیرمرد خون نرفت که بهش آسیبی برسه. کی می دونه بعد از این که تو رفتی چه اتفاقی برای اون پیرمرد افتاده و کی اون جا بوده. خیلی ساده است. دیمون بوده که بهش حمله کرده. گوش آن، حتماً دیمون تغییر شکل داده و تمام مدت جاسوسی تو رو می کرده. آره! خودشو به شکل کلاغ در آورده و در مورد ویکی هم مگه خودت نگفتی شماها می تونین ذهن دیگران رو کنترل کنین. دیمون هم همین کار رو با تو کرده. اون نیروی ذهنی تو رو تونسته کنترل کنه.
- ذهن منو منحرف کرده که حضورش رو احساس نکنم.
صدای استفان از هیجان می لرزید.
- وقتی هم که با ذهنم صداش کردم به خاطر همین بود که جوابی نگرفتم. اون می خواسته من...
- می خواسته همین اتفاقی بیفته که الان افتاده. می خواسته که تو به خودت شک کنی. می خواسته که تو خیال کنی که قاتلی. اما استفان این حقیقت نداره. استفان حالا تو
دیگه حقه ی اون رو کشف کردی، دیگه نباید بترسی.
النا ایستاده بود و از این که توانسته بود استفان را از شک بیرون بیاورد خوشحال بود. یکی از شوم ترین شب های زندگی النا حالا به شبی شیرین برای او تبدیل شده بود.
- برای همین چیزا بود که همیشه از من فاصله می گرفتی؟ آره؟
النا دستان استفان را گرفت و ادامه داد:
- حتماً می ترسیدی که به من آسیبی برسه. اما دیگه نباید بترسی استفان. دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره.
- وجود نداره؟ استفان تند تند نفس می آشید و دستانش را محکم مشت کرده بود. انگار که سر دو مار را در دست داشت.
- فکر می کنی دلیلی برای ترس وجود نداره؟ دیمون ممکنه به اونا حمله کرده باشه اما اون فکر منو کنترل نمی کنه. تو نمی دونی که من چه فکرایی در مورد تو کردم النا.
- استفان من می دونم که تو نمی خوای کسیبی به من برسونی.
- نه؟ می دونی چند بار شده که تو رو توی مدرسه بین بقیه دیدم و به زور جلو خودمو گرفتم که بهت دست نزنم؛ می دونی چقدر گردن سفیدت با اون رگ های آبی زیرش وسوسه ام کرده؟ چشم های استفان که به پایین گلوی النا خیره شده بود النا را یاد چشم های دیمون انداخت. قلب النا شروع کرد به تندتر تپیدن.
- بارها شده بود که با خودم فکر کردم توی همون مدرسه جلوی همه ازت به زور خون بگیرم.
- لازم نیست به زور این کارو بکنی. من تصمیم خودم رو گرفتم استفان.
صدای النا آرام بود و به صورت استفان نگاه می کرد.
- من می خوام... استفان آب دهانش را به سختی پایین داد.
- تو نمی دونی که از من چی می خوای.
- فکر می کنم بدونم. من می خوام مثل تو بشم. منظورم این نیست که تغییر کنم فقط کمی خون مبادله کنیم بدون اینکه اتفاقی بیفته. نمی شه؟ من فکر می کنم باید بشه.
النا سپس با لحنی آرام تر گفت:
- چقدر کاترین رو دوست داشتی؟ اما الان که کاترین نیست. تو می خواستی همیشه با کاترین باشی اما کاترین دیگه رفته. ولی من هستم استفان. من دوستت دارم و می خوام باهات باشم.
- تو نمی دونی چی داری می گی. استفان خیلی صاف و رسمی ایستاده بود و حالتی جدی در چهره اش بود. نگاه مضطربش را به النا دوخته بود.
 تو هنوز نمی دونی النا من کی هستم. و چه کارهایی ممکنه بکنم. النا ایستاده بود و در سکوت به او نگاه می کرد. سرش را گرفته بود بالا و ظاهراً با نگاه هایش بیشتر استفان را عصبانی می آرد.
- به اندازه کآفی ندیدی یا می خوای که باز هم نشونت بدم؟ نمی تونی تصور کنی که من چه بلایی می تونم سرت بیارم؟استفان به سمت شومینه خاموش رفت و از کنار
آن تکه چوبی را که کلفت تر از مچ هر دو دست النا بود برداشت. سپس آن را به راحتی از وسط نصف کرد و گفت:
- فرض آن اینا استخون های تو باشن. کنار اتاق روی زمین بالش تخت افتاده بود. استفان آن را برداشت و با ناخن هایش آن را پاره کرد و گفت:
- فرض آن این پوست تو باشه. و بعد با گام های بلند به سمت النا رفت و شانه های او را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. استفان خیلی تند نفس می کشید و بازدمش موهای نرم النا را تکان می داد. لب های استفان بالا رفت. صدای نفس کشیدن استفان داشت مثل روی پشت بام می شد و دندان هایش مثل قبل بیرون زده بود و تیز تر و سفیدتر از قبل به نظر می رسید. حیوان شکارچی درون او داشت دوباره بیدار می شد.
- گردن سفید تو... النا چند لحظه به صورت ترسناک استفان خیره شد و بعد چیزی در ناخوداگاه او به او گفت که دست هایش را روی صورت استفان بگذارد و... النا بی آن که بداند دارد چه کار می کند دست هایش را روی گونه های سرد استفان گذاشت و سپس صورت استفان را به خود نزدیک کرد. در چهره استفان تعجب به وضوح دیده می شد. النا
نترسیده بود و نمی خواست او را از خود براند. النا می دانست که استفان از چهره ی او بی پروایی و عشق را می خواند. 

- تو هیچ وقت به من آسیب نمی رسونی استفان. وقار و متانت رفتار استفان را النا با بی پروایی جواب می داد. هیچ عجله ای نداشتند هیچ خشونتی در رفتارشان نبود. استفان آرام النا را نشاند. قلب النا مانند قلب بچه گنجشکی تند تند می تپید و نفس هایش به سختی از سینه پر دردش بیرون می آمد. استفان پرسید:
- به من اعتماد می کنی؟ النا سرش را به نشانه تائید تکان داد. استفان که همچنان چشم در چشم النا داشت از کنار تخت چیزی برداشت. یک خنجر بود النا از دیدن آن نترسید.
استفان همان طوری که به النا نگاه می کرد خنجر را از نیامش بیرون آورد و با نوک آن گردن خودش را زخمی کرد. باریکه خون برای النا مانند شیره ی تمشک به نظر می رسید. وقتی که استفان صورت او را به گردنش نزدیک می کرد النا هیچ مقاومتی نکرد. 
- کاش می شد همین جا می موندی النا. کاش می شد برای همیشه می موندی اما نمی شه.
- می دونم.
نگاهشان در سکوت به هم بود. حرف های زیادی با هم داشتند، دلایل زیادی برای با هم بودن داشتند.
- فردا بر می گردم. صدای النا بسیار آهسته بود. النا سپس به سمت او خم شد و گفت:
- هر اتفاقی که می خواد بیفته بیفته، من با تو می مونم. بهم بگو که حرفمو باور می کنی. استفان در حالی که با موهای النا بازی می
کرد گفت:
- آه! النا من همیشه حرفتو باور داشتم. هر اتفاقی که می خواد بیفته بیفته، ما همیشه با هم هستیم.
استفان به محض این که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکی قدیمی رفت. ابرهای مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمی دادند. استفان ماشینش را همان جایی پارک کرد که روز اول پارک کرده بود. استفان پیاده شد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کلاغ را دقیقاً کجا دیده. استعدادش در شکار و یافتن چیزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسیر قدم ها، به اثار بر جای مانده روی درخت ها. تا بالاخره رسید به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قدیمی بودند. این جا زیر برگ های زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتی از استخوان های خرگوش مرده را می شد دید. استفان نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد. نیرویش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. برای اولین بار از وقتی به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابی دریافت کرد. نیروی ذهنی اش را تشخیص داده بود، اما آن قدر ضعیف و لرزان که نمی توانست محل دقیق آن را مشخص کند.
استفان آهی کشید و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشکش زد. وقتی سرش را برگرداند دید که دیمون دست به سینه، درست مقابلش ایستاده. انگار ساعت ها زیر درخت بلوط بزرگ ایستاده بود و انتظار استفان را می کشید. استفان گفت:
- خب... پس حقیقت داره... تو این جایی... خیلی وقته که ندیدمت.
- نه برادر من تمام این سال ها دور و برت بودم، اما تو من رو نمی دیدی. کت چرم مشکی رنگی بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ی جدید سر آستینش بازی می کرد.
- قدرت های تو خیلی ضعیف تر از اونی هستن که بتونی حضور من رو تشخیص بدی.
استفان آرام اما با لحنی تهدید آمیز گفت:
- مراقب باش دیمون. امشب خیلی مراقب باش.
من امشب توی حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یاخودمو کنترل کنم.
- آهان فکر کن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. می بینم که امشب خیلی عصبی هستی. حتماً به خاطر این که توی قلمروت نفوذ کردم. می دونی استفان من این کارو کردم، چون می خواستم بهت نزدیک بشم. فقط همین.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام