داستان های واقعی/ دلم نمی آید این شهید را به تهران بفرستم!


داستان های واقعی/ دلم نمی آید این شهید را به تهران بفرستم!جام نیوز/ زنجیر پلاک بود، اما از پلاک خبری نبود. حدود شش ماه بود توی معراج روی کفنش نوشته بودیم: «شهید گمنام». بارها شد می خواستم بفرستمش تهران برای تشییع؛ اما دلم نمی آمد. توی دلم یکی می گفت دست نگه دار تا موقعش برسد.
به خودم گفتم: «همتی، مکانیک تفحص، وقتی دنبال یک آچار می گرده، صلوات می فرسته؛ چرا من با ذکر صلوات دنبال پلاک این شهید نگردم؟» همین کار را کردم و دوباره سراغ پیکر رفتم، کفنش را باز کردم، توی جمجمه شهید یک تکه کلوخ بود. درآوردم، دیدم پلاک شهید توی کلوخ است. اللهم صل علی محمد و آل محمد.

راوی: محمد احمدیان



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: جام نیوز


ویدیو مرتبط :
داستان ترسناک - داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق فتاده