سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت نهم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
فصل ششم
" او قبلا انتخاب خودشو کرده . تو خودت اینو وقتی که مزاحممون شدی ، فهمیدی . الینا تو انتخابتو کردی ، درسته ؟ "
استیفن این را نه از روی خودخواهی یا به صورت درخواست ، بلکه با نوعی شجاعت ناامیدانه گفت .
"من ... " الینا بالا را نگاه کرد " استیفن ، من عاشقتم . اما تو متوجه نیستی ، اگر در حال حاضرمن انتخابی داشته باشم ، برای هممون انتخاب میکنم که با هم بمونیم . فقط برای الان . درک میکنی ؟ " در چهرهی استیفن تنها سنگدلی دیده میشد ، الینا به سمت دیمن چرخید . " تو چه طور ؟ "
- " نظر منم همینه . " دیمن لبخند رازآلود مخصوص خودش را به الینا زد . " من از اول به استیفن گفتم اون خودخواهه که نمیخواد تو رو تقسیم کنه . می دونی ، برادرها باید متعلقاتشون را با هم تقسیم کنند . "
- " منظور من این نبود . "
دیمن دوباره خندید " این نبود ؟ "
استیفن گفت : " نه . من درک نمی کنم و نمیدونم چه طور تو از من می خواهی با اون کار کنم . الینا اون شیطانه . برای لذت و شهوترانی میکشه ؛ اصلا وجدان نداره . اون به فلز چرچ اهمیتی نمیده ؛ اون رو خودش گفت . اون یک هیولاست ... "
الینا گفت : " درحال حاضر اون نسبت به تو ، بیشتر همکاری میکنه . " الینا تلاش کرد دست استیفن را بگیرد ، به دنبال راهی بود تا به طریقی به او نزدیک شود . " استیفن ، من بهت احتیاج دارم . و ما هر دو به اون نیاز داریم . نمیتونی سعی کنی اونو قبول کنی ؟ " وقتی استیفن جوابی نداد او اضافه کرد ، " استیفن تو واقعا میخواهی برای همیشه با برادرت دشمن خونی
باشی ؟ "
- " تو واقعا فکر میکنی اون چیزه دیگه ای میخواهد ؟ "
الینا به دست های گره کرده یشان خیره شد ، به سطحشان ، انحنایشان و سایه هایشان نگاه کرد . برای لحظه ای جواب نداد ،و وقتی جواب داد خیلی آهسته گفت .
- " اون نگذاشت من تورو بکشم . "
او شعله ی خشم تدافعی استیفن را حس کرد ، سپس حس کرد که آن به آرامی محو شد . چیزی مانند شکست به درون استیفن خزید و او سرش را پایین انداخت .
او گفت : " درسته و به هرحال ، من کیم که اونو شیطان بخونم ؟ اون چی کار کرده که من خودم نکردم ؟ "
الینا فکر کرد ما باید باهم صحبت کنیم، از این خود بیزاری استیفن متنفر بود . اما الان نه وقتش بود نه مکانش .
الینا با تردید گفت : "خوب موافقی ؟ استیفن بهم بگو به چی فکر میکنی . "
- " الان من فکر می کنم تو همیشه راه خودتو میری . چون تو همیشه این کارو میکنی ، مگه نه الینا ؟ "
الینا به چشمانش نگاه کرد ، دید که مردمک چشمان او چقدر بزرگ شدهاند ، طوری که فقط حلقه ی سبز عنبیه اش دیده میشد . دیگر خشمی در آنها نبود ، اما تلخی و بیزاری باقی مانده بود .
و فکر کرد اما من این را فقط به خاطر خودم انجام ندادم ، شک خودش را که ناگهان نمودار شد از ذهنش بیرون کرد . من بهت ثابت خواهم کرد استیفن ؛ خواهی دید. برای یکبار من کاری را به خاطر راحتی خودم نمیکنم .
به آهستگی گفت : " حالا موافقی ؟ "
- "بله، من ... موافقم . "
دیمن گفت : " و منم موافقم، " ستش را با نزاکت فراوان دراز کرد و قبل از اینکه الینا بتواند چیزی بگوید ، دستش را گرفت." در حقیقت ، به نظر میرسه همه ی ما در هیجان یک توافق پاک و خالص هستیم . "
الینا فکر کرد اینجوری نکن ، اما در آن لحظه ، در هوای گرگ و میش خنک ، ایستاده درجای مخصوص کلیسا ، حس کرد که درست است ، هر سهی آنها به هم متصل بودند و در توافق و قدرت .
آنگاه استیفن دستش را بیرون کشید . در سکوتی که پیش آمده بود ، الینا میتوانست صداهای بیرون و کلیسای پایین را بشنود . هنوز گریه و فریادهای گاه و بیگاهی شنیده میشد ، اما خطر اصلی رفته بود . با نگاه کردن به بیرون پنجره ، او مردمی را دید که راهشان را از میان پارکینگ نمناک ، دربین گروههای کوچکی که دور مجروحان جمع شدهاند ، باز
میکردند . دکتر فینبرگ از محلی به محلی دیگر حرکت میکرد ، ظاهرا کمک پزشکی میداد . مجروحان مانند نجات یافتگان گردباد یا زلزله بودند .
الینا گفت :" هیچ کس چیزی که به نظر میآید ، نیست "
- "چی ؟ "
- " این چیزیه که بانی در مراسم یادبود گفت . اون ، یکی از حالات واسط بودنش را ، داشت . به نظرم مهم باشه . " الینا تلاش میکرد افکارش را منظم کند ." من فکر میکنم افرادی در شهر هستند که ما باید مراقبشون باشیم . مثل آلاریک سالتزمن . "
الینا به طور خلاصه چیزی را که پیشتر ، آن روز در خانه ی آلاریک شنیده بود برای آن ها تعریف کرد .
- " اون چیزی که به نظر میآید نیست ، اما من دقیقا نمیدونم اون کیه . من فکر میکنم ما باید اونو تحت نظر بگیریم و از آنجائیکه من نمیتونم در انظار ظاهر شم ، شما دوتا باید اینکار رو انجام بدین . اما نباید بذارین بهتون مظنون بشه ... " الینا بمحض اینکه دیمن یک دستش را به سرعت بالا برد ، متوقف شد .
در پایین پله ها ، صدایی فریاد میزد . " استیفن ؟ تو اون بالایی ؟ " سپس به شخص دیگری گفت، " من فکر کردم اونو دیدم که رفت این بالا . " به نظر میرسید آقای کارسون باشد . " برو " الینا هیسی غیرقابل شنود به استیفن کرد . " تو باید تا حد امکان نرمال باشی تا بتونی توی فلزچرچ بمونی . من خوبم . "
- " اما تو کجا میری ؟ "
- " من میرم پیش مردیث . بعدا برات توضیح میدم . برو . "
استیفن با تردید درنگی کرد و بعد شروع کرد از پله ها پایین رفتن ، صدا زد " دارم میآیم . " سپس برگشت و به آرامی گفت :" من تورو با اون تنها نمیگذارم . "
الینا با خشم دستهایش را بالا برد. " خوب جفتتون برید . شما توافق کردید باهم کار کنید ؛ حالا از حرفتون برمیگردین؟" او به دیمن که به نظر گردنگش می آمد ، گفت .
دیمن شانه هایش را بالا انداخت . "بسیار خوب فقط یه چیز دیگه ... تو گرسنه هستی ؟ "
- " من ... نه " معدش تکانی خورد ، الینا فهمید که او چه چیزی پرسید ." نه ، اصلا . "
- "خوبه . اما بعدا گرسنه خواهی شد . اونو به خاطر داشته باش ." او با استیفن از پله ها پایین رفت ، ظاهر جدی به خود گرفت. اما الینا وقتی که آنها ناپدید شدند صدای استیفن را در ذهنش شنید .
من بعدا می آیم دنبالت . منتظرم باش .
او آرزو داشت که کاش میتوانست با فکر خودش پاسخ او را بدهد. همچنین الینا متوجه چیزی شد ، او فهمید که صدای ذهنی استیفن ضعیفتر از چهار روز پیش که با برادرش میجنگید ، شده بود . وقتی به آن فکر کرد ، بخاطرآورد او قبل از روز جشن موسسان اصلا نمیتوانست با ذهنش صحبت کند . الینا وقتی که کنار رودخانه بلند شده بود ، به طرز بی سابقهای گیج بود ، اما حالا متعجب شد . چه چیزی باعث شده بود او آنقدر قوی شود ؟ و چرا حالا آن قدرت در حال محو شدن است ؟
الینا فرصت داشت تا همانطور که آنجا در جای مخصوص کلیسای متروکه نشسته و درحالیکه در پایین مردم کلیسا را ترک میکردند و آسمان به آرامی تیره تر میشد ، راجع به آن موضوع فکر کند .
او دربارهی استیفن فکر میکرد ، و دربارهی دیمن و تردید داشت که آیا انتخاب درستی کرده است . او عهد بسته بود هرگز به آنها اجازه ندهد بخاطرش بجنگند ، اما آن عهد تقریبا شکسته شده بود . آیا او دیونه شده است که تلاش میکند آنها را در زیر آتش بس با هم زنده نگهدارد ، حتی اگر موقتی باشد ؟
وقتی که آسمان بیرون به طور یکنواخت سیاه شد ، او ازپله ها پایین رفت . کلیسا خالی بود و صدا ، پژواک داشت . او فکر نکرده بود چه طور بیرون برود ، اما خوشبختانه در کناری ، تنها از داخل قفل شده بود . حق شناسانه به بیرون ، داخل تاریکی شب رفت .
نفهمیده بود چه قدر بیرون رفتن در تاریکی خوب است. داخل ساختمان ماندن باعث شده بود احساس اسارت کند ، و نور روز هم چشمانش را اذیت میکرد . این بهتر بود ، آزاد و بیقید ... بدون دیده شدن . احساساتش از شکوه جهان اطرافش به وجد آمده بودند . با هوایی چنین آرام ، رایحه ها برای مدتی طولانی در هوا معلق می ماندند . بوکشید، میتوانست عطر خون تمام
مخلوقات شب را استشمام کند . روباهی در حال جستجوی زباله های دیگران بو . موش های قهوه ای چیزی را در بوته ها میجویدند . شب پره ها یکدیگر را از طریق بو فرا می خواندند .
او متوجه شد که رفتن به خانه ی مردیث بدون اینکه شناخته شود ، چندان سخت نیست ؛ به نظر میرسید مردم در خانه هایشان هستند . اما به محض اینکه به آنجا رسید ، ایستاد ، با ترس به خانه ی دلپذیر با ایوانش نگاه کرد . او نمیتوانست همین طوری جلوی در برود و در بزند . آیا واقعا مردیث منتظرش بود ؟ اگر چنین بود آیا نباید بیرون منتظر میبود ؟
اگر مردیث منتظرش نبود ، به طرز وحشتناکی شکه میشد ، الینا تامل کرد ، به مسافتی که تا سقف ایوان بود نگاه کرد .
پنجره اتاق خواب مردیث بالای آن و در گوشه بود . این کار کمی دست نیافتنی بود ، اما الینا فکر میکرد که میتواند انجامش
بدهد .
رفتن به پشت بام آسان بود ؛ انگشتان و پاهای برهنه اش دست گیرههایی بین آجرها پیدا میکردند و او را به بالا می فرستادند . اما کج شدن و نگاه کردن ب
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام