سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت سی و پنجم


قصه شب/ دزیره- قسمت سی و پنجمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

قسمت قبل


بله ما در هانور خوشحال بودیم . نور زرد رنگ شمع ها با نور کبود رنگ سحرگاهی در نبرد و مجادله بودند که ژان باتیست مرا ترک کرد و گفت :
- شما و اوسکار باید امروز به پاریس مراجعت کنید .
فرناند پیش از وقت وسایل سفر و چمدان های صحرایی او را حاضر کرده بود . لباس زردوزی مارشالی او با دقت با روپوش مخصوص در چمدان قرار داشت . یک میز دوازده نفری نقره جزو وسایل سفر اوست . ژان باتیست لباس صحرایی و پاگون ژنرالی را برداشت . دست او را گرفته و به صورتم بردم ، آهسته گفت :
- دختر کوچولو ، فراموش نکن مرتبا برایم نامه بنویس ، وزارت جنگ ....
- می دانم نامه های شما را با قاصد مخصوص خواهند فرستاد ....
پس از سکوت کوتاهی گفتم :
- ژان باتیست آیا این کار پایان ندارد ؟ همیشه ادامه خواهد داشت ، همیشه و همیشه ؟
- دزیره اوسکار را از طرف من ببوس .
- ژان باتیست از شما سوال کردم آیا این کار برای ابد ادامه خواهد داشت ؟
- امپراتور فرمان داده است که «باواریا» را فتح و اشغال کنم . شما با یک مارشال فرانسه ازدواج کرده اید نباید برای شما مایه تعجب باشد .
صدای او آرام و بدون اضطراب بود .
- باواریا ؟ پس از فتح باواریا به پاریس مراجعت خواهید کرد یا اینکه هر دو مجددا به هانور خواهیم آمد ؟
شانه های خود را بالا انداخت :
- از باواریا به طرف اطریش پیش خواهیم رفت .
- پس از آن ؟ دیگر مرزی برای دفاع وجود ندارد فرانسه مرز ندارد ، فرانسه ....
ژان باتیست جواب داد :
- فرانسه اروپا است . طفل من افسران فرانسه باید سرتاسر اروپا را بپیمایند . امپراتور فرمان داده است که افسران فرانسه در سرتاسر اروپا به پیش بروند .
- وقتی به خاطر می آورم که چندین بار از شما درخواست شد که قدرت را به دست بگیرید . اگر شما فقط ....
- دزیره !
با این کلمه گفته مرا قطع کرد و ادامه آن را اجازه نداد . سپس با ملایمت گفت :
- عزیزم من خدمت خود را با سربازی ساده شروع کرده ام و هرگز دانشگاه جنگ ندیده ام . ولی هرگز نمی توانم تصور کنم به خود اجازه دهم که تاج سلطنتی فرانسه را از منجلاب بردارم . من در منجلاب به شکار تاج نمی روم فراموش نکن ، هرگز این موضوع را فراموش نکن .
**********
چند لحظه قبل از اینکه سوار کالسکه شده و به پاریس عزیمت کنم ورود آقای بهتوون اعلام گردید . من کلاهم را به سر گذارده و اوسکار با تکبر چمدان کوچکش را در دست داشت که بهتوون آهسته به طرف من آمد . به زحمت راه می رفت و با ناراحتی در مقابل من خم شد :
- بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما ....
ساکت شد و سپس قدرت از دست رفته خود را بازیافت و به صحبت ادامه داد :
- به ژنرال برنادوت اطلاع دهید که من به هیچ وجه نمی توانم سمفونی خود را به امپراتور فرانسه اهدا کنم .
باز هم سکوت کرد .
- من این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که هرگز جامه حقیقت به تن نپوشید «ارونیکا Eronico» خواهم نامید . ژنرال برنادوت منظور مرا خواهد فهمید .
دست خود را به طرف او دراز کرده و گفتم :
- به او خواهم گفت و مطمئن هستم که منظور شما را درک خواهد کرد .
وقتی کالسکه ما در روی جاده بی پایان دهات و شهر ها به حرکت در آمد اوسکار گفت :
- ماما می دانی می خواهم یک موسیقی دان باشم ؟
بدون توجه به او جواب دادم :
- گمان می کرم یک گروهبان و یا مانند پدرت مارشال و یا مثل پدربزرگت تاجر ابریشم خواهی شد .
دفتر خاطرات خود را روی زانو گذارده مشغول نوشتن بودم که اوسکار جواب داد :
- تصمیم خود را گرفته ام ، می خواهم مانند آقای بهتوون موسیقی دان ، کمپوزیتور یا سلطان باشم .
- چرا سلطان ؟
- زیرا پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد . یکی از مستخدمین قصر به من گفت که قبل از آن که امپراتور پدرم را به اینجا بفرستد مردم هانور پادشاه داشتند ، شما می دانستید ؟
اکنون حتی طفل شش ساله ام دریافته است که چقدر بی سواد و بی اطلاعم .
اوسکار با اصرار و پافشاری گفت :
- یک کمپوزیتور یا یک سلطان .
به او گفتم :
- پادشاه بودن بهتر است . زیرا یک پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد و کشور خود را خوشبخت و غنی سازد .


بهار است و هنوز ژان باتیست مراجعت نکرده ، نامه هایش کوتاه است و مطلب مهمی ندارد . او فرماندار آنسباخ است و سعی دارد اصلاحاتی را که در هانور انجام داده در آنجا هم اجرا کند . قرار بود به محض آن که اوسکار سلامتی خود را باز یافت با هم به آنسباخ برویم . ولی به محض آنکه سیاه سرفه او معالجه شد گرفتار سرخک گردید و هنوز هم معالجه نشده . ژوزفین یک مرتبه به دیدنم آمد و گفت که بوته های گل سرخم را کاملا رسیدگی نمی کنم و تقریبا به آن بی اعنتا هستم . روز بعد باغبانش را از مالمزون به منزل من فرستاد . باغبان درخواست حقوق گزافی کرد . آن چنان به بوته گل سرخ بدبخت حمله برده بود که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است . در بین دو ناخوشی اوسکار در مدتی که سلامت بود هورتنس از او دعوت کرد تا با پسرهایش بازی کند ، هورتنس و لویی بناپارت روی پسر بزرگشان که وارث تاج و تخت امپراتوری ناپلئون خواهد بود حساب می کنند و ژوزف هم متساویا اطمینان دارد که وارث تخت فرانسه است . (چرا باید ژوزف امیدوار باشد که بیش از برادر کوچکش عمر خواهد کرد و چرا ناپلئون پسرخود ش را به نام وارث خود انتخاب نمی کند . راستی هرگز نخواهم فهمید. همین دسامبر گذشته ندیمه ژوزفین ، الئونور رول کاملا مخفیانه ولی با سروصدای زیاد لئون کوچک را زایید . شاید امپراتریس موقعیتی داشته و فرزند ی به وجود آورد البته از ازدواج اولش اولاد دارد . خوشبختانه این امور به من مربوط نیست .)
هر روز مانند روز دیگر می گذشت تا بالاخره ژولی بی خبر سر وقت من آمد . از وقتی اوسکار گرفتار سرخک شد ژولی حتی نزدیک تر از اتاق نهار خوری نیامده ولی در عوض مستخدمه خود را هر روز برای احوالپرسی می فرستاد . یکی از بعدازظهر های روز بهاری سر زده با خوشحالی به منزل من آمد . در آستانه یکی از درهای سالن که به باغ باز می شود ظاهر شدم ولی ژولی با التماس گفت :
- از این جلوتر نیا ، مرا آلوده می کنی و بچه هایم گرفتار سرخک خواهند شد . می دانی چقدر ظریف هستند . فقط می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر مهم را می شنوی ، راستی باور کردنی نیست .
کلاه او نامرتب بود و قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد و بسیار رنگ پریده بود با وحشت پرسیدم :
- چه شده ؟...چه حادثه ای رخ داده ؟
- من ملکه ناپل شده ام .
طوری به من نگاه می کرد که گویی یکی از ارواح را دیده است . اول تصور کردم مریض است ، تب دارد ، شاید گرفتار سرخک شده ، ولی محققا نه در منزل من بلکه جایی دیگر ، با صدای بلند گفتم :
- ماری ، ماری زود بیا ژولی حالش خوب نیست .
- برو ، راحتم بگذار چیزیم نیست . فقط باید به این فکر و حقیقت عادت کنم . ملکه ، من ملکه هستم . ملکه ناپل ، تا آنجا که مطلعم ناپل در ایتالیا است ، شوهرم اعلیحضرت پادشاه ژوزف و من علیا حضرت ملکه ژولی هستم .... اوه دزیره وحشتناک است . باید مجددا به ایتالیا برویم و در آن کاخ های غول آسای مرمر زندگی کنیم ....
ماری شروع به غر زدن کرده و گفت :
- مادموازل ژولی ، مرحوم پدر خدا بیامرز شما هرگز اجازه نمی داد که ....
- ماری خفه شو .
ژولی چنان با خشم و غضب فریاد زد که هرگز به خاطرندارم این طور با ماری صحبت کرده باشد . ماری فورا ساکت شد و از اتاق خارج گردید و در را محکم پشت سر خود به هم کوبید . لحظه ای بعد مجددا در باز شد این مرتبه مونس همیشگی من مادام لافلوت وارد شد . بهترین لباس های خود را در بر کرده و در مقابل ژولی به رسم درباری خم شد و احترام کرد .
- ممکن است تبریکات صمیمانه ام را به حضور علیاحضرت تقدیم دارم .؟
وقتی ماری خارج شد ، ژولی از شدت خشم و غضب تقریبا بی حال شده بود . ولی اکنون راست و محکم نشسته دستش را روی پیشانی گذارده و لبان او منقبض شده بودند . تمام قدرت خود را به کار برد و قیافه هنرپیشه ای را که بخواهد رل یک ملکه را بازی کند به خود گرفت و با آهنگ و صدای عجیبی که جدیدا به خود گرفته است گفت :
- متشکرم شما از کجا مطلع شدید ؟
ندیمه ام که هنوز روی زمین پهن بود جواب داد :
- علیا حضرتا در شهر به چیزی جز این انتصاب فکر نمی کنند .
ژولی با همان صدای جدید و عجیبش گفت :
- مرا با خواهرم تنها بگذارید .
ندیمه من که پشت به در بود به عقب رفت و از سالن خارج شد و من با توجه این مانور را می نگریستم . وقتی بالاخره ندیمه ام از در خارج شد گفتم :
- تصور می کنید که اینجا دربار است ؟
ژولی فورا جواب داد :
- از امروز به بعد مردم باید در حضور من رعایت ادب و احترامات درباری را مجری دارند . امروز بعد از ظهر ژوزف ملازمین خود را انتخاب می کند .
ژولی چنان شانه های خود را جمع کرده بود که تصور کردم &a


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم