سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت دهم


 قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت دهمآخرین خبر/داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 

بعد از صبحانه، دخترها پیاده به طرف مریتن به راه افتادند تا ببینند آقای ویکهام برگشته است یا نه، و از غیبت او در مهمانی رقص ندرفیلد گله کنند.
وقتی وارد شهر شدند آقای ویکهام به آنها ملحق شد و همراهشان به خانه ی خاله شان رفت، و در آنجا از تاسف و ناراحتی اش و از اینکه همه سراغش را می گرفتند کلی صحبت شد... اما به الیزابت گفت که خودش صلاح دیده بود به مهمانی نرود.
گفت: «موقع مهمانی که شد دیدم بهتر است آقای دارسی را نبینم... اینکه یکجا باشیم، ساعتها با او در یک مهمانی باشم، فوق تحملم بود و ممکن بود صحنه هایی پیش بیاید که غیر از خودم برای دیگران هم نامطبوع باشد»
الیزابت این خویشتن داری را تایید کرد، و با فراغت و حوصله درباره ی این موضوع بحث کردند. همچنین با ادب و نزاکت از یکدیگر تعریف و تمجید کردند، چون ویکهام و یک افسر دیگر تا لانگبورن با آنها آمدند و در مسیر برگشتن، ویکهام خیلی به الیزابت توجه نشان داد. همراهی آقای ویکهام دو حسن داشت: یکی اینکه از تعریف و تمجیدهای آقای ویکهام به خود می بالید، دیگر آنکه فرصت خوبی بود تا او را به پدر و مادرش معرفی کند.
کمی بعد از برگشتن آنها، نامه ای برای دوشیزه بنت آمد. نامه از ندرفیلد فرستاده شده بود و بلافاصله آنرا باز کردند. توی پاکت یک ورق کاغذ قشنگ کوچک صاف براق بود که دستخط زیبا و ظریف یک خانم روی آن به چشم می خورد. الیزابت دید که قیافه خواهرش موقع خواندن نامه عوض می شود و با دقت روی بعضی از قسمت ها تمرکز میکند. جین زود به خود آمد. نامه را کنار گذاشت و سعی کرد با نشاط همیشگی اش به گفت و گوی جمعی بپیوندد. اما الیزابت اضطرابی در او احساس کرد و حتی توجهش از ویکهام هم منحرف شد. بمحض اینکه ویکهام و دوستش رفتند، جین با نگاه خود به الیزابت اشاره کرد که به دنبالش از پله ها بالا برود. وقتی به اتاق خودشان رفتند، جین نامه را درآورد و گفت:
نامه ی کارولین بینگلی است. مطالبش خیلی باعث تعجبم شده. همه آنها از ندرفیلد رفته اند و حالا دیگر توی راه شهر هستند و قصدشان هم این نیست که برگردند. ببین چه گفته است.
بعد با صدای بلند جمله ی اول را خواند. نوشته بود که تصمیم گرفته اند پشت سر برادرشان به شهر بروند، قرار است همان روز در خیابان گروونر غذا بخورند که منزل آقای هرست است. جمله ی بعدی این بود: نمی خواهم تظاهر کنم که افسوس چیزهایی را می خورم که پشت سرم در هرتفردشر جا گذاشته ام. فقط افسوس هم صحبتی تو، دوست عزیزم، را می خورم. اما امیدوارم در آینده نیز این همصحبتی لذت بخشی که داشته ایم بازهم نصیبمان بشود. عجالتاً درد جدایی را می توانیم با نامه نگاری زود به زود و صمیمانه کمتر کنیم. من برای اینکار روی تو حساب می کنم.
الیزابت بدون بدگمانی به این ابراز احساسات گوش داد. از رفتن ناگهانی شان تعجب میکرد، اما نکته قابل ایرادی در آن نمی دید. نمی بایست تصور کرد که رفتن آنها از ندرفیلد مانع برگشتن آقای بینگلی به ندرفیلد می شود. در مورد از دست دادن همصحبت نیز فکر می کرد که جین باید زود فراموشش کند و فقط به مصاحبت آقای بینگلی دل ببیندد.
بعد از مکث کوتاهی گفت: بد شد که نتوانستی دوستهایت را قبل از رفتنشان ببینی. اما شاید آن خوشبختی آینده که دوشیزه بینگلی منتظرش است زودتر از آنکه تصور میکند فرا برسد و مصاحبت لذت بخشی که بعنوان دوست با یکدیگر داشته اید شاید بعنوان خواهر شوهر و زن برادر با لذت بیشتری از سر گرفته شود، هان؟ ... آقای بینگلی در لندن پیش آنها نمی ماند.
کارولین می گوید که هیچکدامشان این زمستان به هرتفوردشر برنمیگردند، برایت می خوانم...
... وقتی برادارم دیروز رفت. خیال میکرد کاری که در لندن دارد شاید سه چهار روزه تمام بشود. اما حالا مطمئنیم که کارش به این زودی تمام نمیشود. تازه وقتی چارلز به شهر میرود هیچ عجله ای برای برگشتن ندارد. بخاطر همین، تصمیم گرفته ایم پشت سرش برویم تا مجبور نشود ساعات بیکاری اش را در یک مهمانخانه ی ناراحت سپری کند. بسیاری از دوست و آشناهای من از حالا رفته اند تا زمستان را آنجا باشند. کاش تو ، دوست عزیز، یکی از آنها بودی، ولی متاسفم. صمیمانه امیدوارم کریسمس شما در هرتفورشر سرشار از خوشی هایی باشد که معمولا فصل زمستان باخود دارد و آنقدر چیزهای خوب برایت پیش بیاید که دلت برای این سه نفری که ما با خودمان میبریم زیاد تنگ نشود...
جین ادامه داد: از قرار معلوم آقای بینگلی این زمستان دیگر برنمی گردد.
- از قرار معلوم دوشیزه بینگلی نمیخواهد او برگردد.
- چرا این فکر را میکنی؟ خودش تصمیم گرفته... اختیارش دست خودش است. ولی تو همه را نشنیده ای. من قسمتی را که خیلی ناراحتم کرده برایت می خوانم. چیزی را از تو پنهان نمی کنم.
- آقای دارسی برای دیدن خواهرش بیقراری میکند و راستش ما هم بیمیل نیستیم که دوباره خواهر ایشان را ببینیم. من واقعا فکر نمی کنم جورجیانا دارسی در شان و مقام و زیبایی و کمالات نظیر داشته باشد و احساساتی که در من و لوئیزا برمی انگیزد قویتر هم خواهد شد زیرا امید فراوان داریم که او روزی زن برادر ما بشود. نمی دانم قبلا احساسم را در این مورد باتو درمیان گذاشته ام یا نه، اما حالا که دارم از اینجا میروم با تو در میان میگذارم و می دانم که بنظرت نامعقول نخواهد رسید. برادرم از حالا دارد کلی از او تعریف و تمجید می کند. از این پس هم فرصت زیادی خواهد داشت که خصوصی او را ببیند. بستگانش نیز همه آرزو دارند برادرم با او ازدواج کند و راستش بدون جانبداری خواهرانه می توانم بگویم که چارلز هم واقعا قادر است دل هر زنی را بدست بیاورد. با چنین اوضاع و احوال مساعدی که در جهت یک وصلت خوب سیر میکند و چیزی هم جلودارش نیست، جین عزیز، آیا من اشتباه میکنم به چیزی امید می بندم که سعادت این همه آدم در گرو آن است؟
جین وقتی تمام کرد پرسید: لیزی عزیز، نظرت درباره ی این جمله چیست؟ .. کاملا روشن نیست؟ ... آیا کارولین به صراحت نمی گوید که انتظار ندارد من زن برادرش باشم و اصلا مایل هم نیست؟ عقیده دارد که برادرش به من بی اعتناست. اگر هم از احساسات من نسبت به برادرش بویی برده باشد منظورش (بانهایت محبت!) اینست که مرا راهنمایی کند تا بیهوده دل نبندم؟ می شود تعبیر دیگری از این قضیه داشت؟
- بله، می شود . تعبیر من کاملا فرق میکند... میخواهی بگویم؟
- بله، باکمال میل.
- در چند کلمه میگویم. دوشیزه بینگلی فهمیده که برادرش عاشق توست و حالا می خواهد کاری کند که او با دوشیزه دارسی ازدواج کند. دنبالش می رود شهر، به این امید که آنجا نگهش دارد و حالا سعی می کند به تو بقبولاند که او بفکر تو نیست.
جین سرش را تکان داد.
- جین، باید باور کمی ... هرکس که شما دو نفر را باهم دیده باشد درباره ی احساس او نسبت به تو شک و شبهه ای ندارد. خود دوشیزه بینگلی اگر نصف این علاقه را در آقای دارسی دیده بود تا حالا لباس عروسی اش را هم سفارش داده بود. اما قضیه اینست که ما از نظر آنها ثروت یا مقام و منزلت آنچنانی نداریم. او دوست دارد دوشیزه دارسی را برای برادرش بگیرد و این فکر را هم می کند که وقتی یک چنین وصلتی در درون خانواده سر بگیرد، خودش هم مشکل کمتری برای ازدواج خودش خواهد داشت. واقعا هم فکر بکری کرده و احتمال موفقیت هم دارد. منتها به شرطی که اول قضیه ی دوشیزه دوبورگ حل و فصل بشود. ولی جین عزیز، نباید خیال کنی که چون دوشیزه بینگلی می گوید برادرش دوشیزه دارسی را دوست دارد پس برادرش هم که روز سه شنبه از تو خداحافظی کرده تو را دوست ندارد. نباید خیال کنی دوشیزه بینگلی می تواند برادرش را متقاعد کند که بجای تو برود عاشق یک نفر دیگر بشود.
جین گفت: اگر در مورد دوشیزه بینگلی هم نظر بودیم، این حرفهای تو آسوده ام می کرد. ولی من میدانم که این نظر تو منصفانه نیست. کارولین آدمی نیست که کسی را فریب بدهد. تنها چیزی که میتوانم فکرش را بکنم اینست که او خودش فریب خورده است.
- درست است.. تو نمیتوانی فکر دیگری بکنی، چون با حرفهای من خیالت آسوده نمی شود. خیال کن او خودش فریب خورده. حالا وظیفه ات را در قبال او انجام داده ای، و دیگر نباید نگران باشی.
- ولی، خواهر عزیزم، حتی اگر بهترین فرض را بکنم باز می توانم خوشحال باشم؟ آیا میتوانم مردی را بخواهم که خواهرها و دوستهایش همه می خواهند او با یک نفر دیگر ازدواج کند؟
الیزابت گفت: این را دیگر خودت باید تصمیم بگیری. اگر مثل آدمهای بالغ فکر کنی و ببینی که بدبختی و عدم رضایت دو خواهر آقای بینگلی بیش از خوشبختی ازدواج تو با اوست، خب، من توصیه میکنم بهر ترتیبی شده از خیر آقای بینگلی بگذری.
جین لبخندی زد و گفت: چطور دلت میاید؟ خودت میدانی که من از مخالفت و نارضایتی آنها خیلی ناراحت می شوم، اما در عین حال نمی توانم دست روی دست بگذارم.
- من هم فکر نکردم تو باید دست روی دست بگذاری... حالا که اینطور است، دلیلی ندارد به حالت زار بزنم.
- ولی اگر این زمستان برنگردد، انتخاب من به چه درد میخورد. توی این شش ماه هزار اتفاق می افتد!
الیزابت به این ایده که آقای بینگلی در زمستان بر نمی گردد اصلا وقعی نگذاشت. فقط این بنظرش میرسید که کارولین خیالهایی دارد و لحظه ای هم فکر نکرد که این خیالها، هرچند علنی و ماهرانه، بتواند بر مرد جوانی که کاملا مستقل رفتار می کند تاثیری بگذارد.
الیزابت تا جایی که قدرتش را داشت نظر خود را به خواهرش فهماند و خیلی زود دید که نتیجه ی کار هم رضایت بخش است. روحیه ی جین نومیدانه نبود، رفته رفته امیدوار هم شد، هرچند که احساسات متزلزلش گاهی این امیدواری را تحت الشعاع قرار می داد. اما در نهایت جین مطمئن شد که بینگلی به ندرفیلد برخواهد گشت و به آرزوی قلبی اش جامه ی عمل خواهد پوشاند.
توافق کردند که به خانم بنت فقط بگویند که ساکنان ندرفیلد رفته اند و از عواقب احتمالی رفتار آقای بینگلی چیزی نگویند. اما همین اطلاعات مختصر هم باعث نگرانی خانم بنت شد و کلی گله و شکایت کرد که چرا خانمها رفته اند، چون تازه داشتند باهم حسابی صمیمی می شدند. اما بعد از این همه ناله و زاری با این فکر خود را تسکین داد که آقای بینگلی زود برمی گردد و در لانگبورن شام میخورد و نتیجه اش این شد که با خیال راحت اعلام کرد که هرچند آقای بینگلی فقط به یک شام خودمانی دعوت شده بود اما دفعه ی بعد مواظب خواهد بود که دو جور غذای حسابی برایش تهیه ببیند.
بنت ها مشغول غذا خوردن با لوکاس ها بودند. بیشتر مدت روز دوشیزه لوکاس بامحبت تمام به حرف های آقای کالینز گوش می داد. الیزابت از فرصتی که پیش آمداستفاده کرد تا از دوشیزه لوکاس تشکر کند. گفت: حالش را خوش نگه می داری ومن بیش از آنکه بشود تصورش را کرد از تو ممنونم.
شارلوت به دوستش اطمینان داد که خوشحال است برایش کاری می کند و این وقتی که صرف کرده اصلا در مقایسه با محبت های الیزابت چیزی نیست. بله، شارلوت خیلی لطف کرده بود، اما لطفش ورای آنچیزی بود که الیزابت تصور میکرد... بله، هدفش این بود که توجه آقای کالینز را به خود جلب کند تا الیزابت درامان بماند. قصد دوشیزه لوکاس این بود، و ظواهر امر همچنان خوشایند بود که شب وقتی از هم جدا شدند، دوشیزه لوکاس فکر کرد اگر قرار نبود آقای کالینزبه این زودی ها از هرتفردشر برود، واقعا در کار خودش موفق می شد. امااین بار شارلوت شر و شور و احساسات خود را دست کم گرفته بود، چون صبح روزبعد آقای کالینز بی سروصدا از خانه ی لانگبورن جیم شد و به سرعت به اقامتگاه لوکاس رفت تا خودش را به پای شارلوت بیندازد. خیلی مواظب بود تاقوم و خویش هایش متوجه نشوند، چون اگر رفتنش را می دیدند ممکن بود حدسهایی بزنند، در حالیکه آقای کالینز نمی خواست قبل از نتیجه قطعی کسی خبردارشود. البته از لحاظ احساسی خیالش راحت بود، دلیل و منطق نیز همین را حکم می کرد، چون شارلوت خیلی به او قوت قلب داده بود اما آقای کالینز بخاطرماجرای روز چهارشنبه چشمش ترسیده بود. با اینحال باکلی به به و چه چه پذیرفته شد. دوشیزه لوکاس از پنجره ی بالا او را دیده بود که بطرف خانه میاید، بخاطر همین فوراً بیرون رفت تا تصادفاً در گذرگاه به او برسد.
شارلوت فکرش را نمی کرد که این همه اظهار عشق و باران فصاحت در انتظارش باشد.
لابه لای سخنرانی های طولانی آقای کالینز، قرار و مدارهایی بین آنهاگذاشته شد که هر دو از آن راضی بودند. وقتی داشتند وارد خانه می شدند، آقای کالینز از شارلوت استدعا کرد آن روزی را که او خوشبخت ترین مرد عالم خواهدشد تعیین کند. با اینکه اینجور خواستگاریها را باید اول نشنیده گرفت، خانم هیچ دلش نیامد که عیش عالی جناب را منغص کند.
سادگی و بلاهتی که طبیعت به آقای کالینز ارزانی کرده بود می بایست هرگونه جذابیتی را از نحوه ی اظهار عشقش گرفته باشد، طوری که هیچ زنی دلش نخواهداو اینجور اظهار عشق را ادامه بدهد. دوشیزه لوکاس که فقط محض سر و سامان گرفتن و کاملا بی غرض و بی غل و غش او را پذیرفته بود، اصلا در فکر این نبود که چه زود دارد سر و سامان پیدا می کند.
سر ویلیام و لیدی لوکاس زود می بایست موافقت خود را اعلام کنند و الحق هم فرز و خوشحال همین کار را کردند. موقعیت آقای کالینز طوری بود که این وصلت را برای دخترشان خیلی مناسب می دیدند و جهیزیه ی مختصری هم می توانستندبدهند. تازه این هم جالب بود که آقای کالینز در آینده به مال و منالی می رسید. لیدی لوکاس فوری با عشق و علاقه عجیبی شروع کرد به حساب کردن اینکه آقای بنت چند سال دیگر ممکن است عمر کند. سر ویلیام هم نظر داد که هر وقت آقای کالینز صاحب ملک لانگبورن شد خوب است او و همسرش به سنت جیمزشرفیاب شوند. خلاصه کل خانواده از این قضیه راضی بودند. دخترهای کوچکترامیدوار شدند که دیگر یکی دو سالی زودتر سری توی سرها درمی آورند و پسرهاهم خیالشان راحت شد که شارلوت پیردختر نخواهد ماند. شارلوت خودش تاحدودی آرامشش را حفظ می کرد. به هدفش رسیده بود و حالا فرصت داشت به آن فکر کند. افکارش کلا رضایت بخش بود. آقای کالینز البته نه خیلی بافهم و شعور بود ونه خیلی جذاب و مقبول. هم صحبتی با او سخت و آزاردهنده بود و دلبستگی اش به شارلوت هم احتمالا خیالات بود. ولی ، خب، شوهرش می شد... شارلوت اصولااز مرد و زناشویی و اینجور چیزها زیاد توقع نداشت، اما همیشه هدفش این بودکه شوهر کند. این تنها کار صحیحی بود که زن جوان تربیت شده ی کم جهیزیه می توانست بکند. حتی اگر به سعادت خود اطمینان نمی داشت بازهم این بهترین راه نجات از تنگدستی و بی سر و سامانی بود. حالا شارلوت به این وسیله نجات دست یافته بود. در بیست و هفت سالگی بدون آنکه برو رویی داشته باشد، خودش را خوش اقبال هم می دید. حداقل واکنشی که از الیزابت بنت میشد انتظار داشت این بود که تعجب کند و البته شارلوت برای دوستی او بیش از هر چیز دیگردنیا ارزش قائل بود. الیزابت نه تنها تعجب می کرد بلکه سرزنش هم می کرد. البته شارلوت از تصمیمش برنمی گشت اما از این سرزنشها احساسش جریحه دارمی شد. تصمیم گرفت خودش قضیه را به الیزابت بگوید. بخاطر همین از آقای کالینز خواست که وقتی برای صرف غذا به لانگبورن برمی گردد هیچ اشاره ای به ماوقع نکند. آقای کالینز هم با کمال مسرت قول داد که رازدار باشد اما خب،مشکل بود. غیبت طولانی اش باعث شده بود همه کنجکاو بشوند، این بود که بمحض برگشتنش او را سوال باران کردند و خب، در رفتن از این سوالها هوش و ذکاوت می خواست. آقای کالینز برایش خیلی سخت بود که قضیه را لو ندهد، چون واقعادلش میخواست این عشق امیدبخش را فاش کند.
چون آقای کالینز میخواست صبح خیلی زود سفرش را شروع کند و طبعاً افرادخانواده را نمی دید، مراسم خداحافظی در شب و قبل از اینکه خانمها بخوابندبرگزار شد. خانم بنت با ادب و نزاکت بسیار گفت که خیلی خوشحال خواهد شداگر آقای کالینز را بازهم در لانگبورن زیارت کند، البته بمحض اینکه اشتغالات ایشان اجازه ی سفر مجدد را بدهد.
آقای کالینز جواب داد: خانم عزیز، این دعوت شما بسیار مایه مسرت است وخودم انتظار چنین دعوتی را داشتم. مطمئن باشید که در اسرع وقت این دعوت راغنیمت خواهم شمرد.
همه تعجب کردند. آقای بنت که به هیچ وجه مشتاق چنین بازگشت سریعی نبود، بلافاصله گفت:
آقای عزیز، بیم آن نمی رود که لیدی کاترین ایراد بگیرند؟ ... قوم و خویش راندیده بگیرید بهتر است تا اینکه خدای نکرده ولی نعمت خودتان را ناراحت کنید.
آقای کالینز جواب داد: آقای عزیز، بخاطر این نصیحت دوستانه از شما تشکرمی کنم. مطمئن باشید بدون اجازه بانویم چنین اقدام خطیری نمی کنم.
- نباید بیگدار به آب بزنید . هر خطری را به جان بخرید، جز نارضایتی بانویتان. اگر با آمدن مجددتان سبب ناراحتی ایشان می شوید که من احتمالش را زیادمی دانم، راحت و آرام در خانه ی خود بمانید و خیالتان آسوده باشد که مااصلا ناراحت نمی شویم.
- باور کنید، آقای عزیز من، که با این توجهات محبت آمیزتان احساس امتنان مراتقویت می کنید. شما بزودی نامه ی تشکرآمیز مرا در این مورد دریافت خواهیدکرد، همینطور در مورد همه ی الطافتان در ایام اقامت من در هرتفردشر و اماقوم و خویشهای نازنینم، بااینکه غیبت من زیاد طولانی نخواهد بود و شایدنیازی به ذکر هم نداشته باشد، همینجا از فرصت استفاده می کنم تا برای همه سلامت و سعادت آرزو کنم، حتی قوم و خویشم الیزابت.
خانم ها بعد از بجا آوردن آداب ادب رفتند، درحالیکه همه متعجب بودند ازاین که آقای کالینز قصدکرده زود برگردد.خانم بنت تعبیرش این بود که آقای کالینز می خواهد ازیکی ازدخترهای کوچک تر خواستگاری کند. مری را شاید بشود راضی کرد که به خواستگاری آقای کالینز جواب مثبت بدهد.مری بیش ازبقیه آقای کالینز را آدم قابلی می دانست.خیلی وقتها افکار آقای کالینز قدرت واستحکامی داشت که مری به حیرت می افتاد،و مری با این که آقای کالینز رابه قدر خودش باهوش نمی دانست گاهی فکر می کرد اگر آقای کالینز بیشتر مطالعه کندومثل خود او سوادش را افزایش دهد،شاید هم صحبت خوبی ازکار دربیاید.اما صبح روزبعد،همۀامیدهای این چنینی برباد رفت.دوشیزه لوکاس بعداز صبحانه فوری آمدو درگفت وگوی دونفره ای با الیزابت وقایع روز قبل را از سیر تا پیاز تعریف کرد.البته درآن یکی دو روز آخر به ذهن الیزابت رسیده بود که شاید آقای کالینز عاشق دوست او شده باشد،امااین که شارلوت به آقای کالینز درِ باغِ سبز نشان داده باشد به نظرش خیلی بعیدبود،درست مثل این بود که خود الیزابت این کار راکرده باشد.تعجبش به حدی بود که بی اختیار با صدای بلند گفت: «نامزدآقای کالینز!شارلوت عزیز،...غیرممکن است!» قیافۀ مصممی که دوشیزه لوکاس موقع تعریف کردن ماجراداشت،با شنیدن این سرزنش مستقیم جای خودراناگهان به سردرگمی داد. البته، چون انتظارش راداشت،زود خودش را جمع وجور کرد وآرام گفت: «چرا تعجب می کنی،الیزای عزیز؟....باورت نمی شود که آقای کالینز نظر زنی راجلب کند؟آن هم به خاطر این که درمورد تو موفق نشده؟» اماالیزابت دیگر خودش راکنترل کرده بود.بعدبافشاری که به خودش آوردتوانست تا حدودی با آرامش به شارلوت اطمینان بدهد که آینده برایش مهمتراست وامیدوار است ازهر جهت خوشبخت بشود.
شارلوت درجواب گفت:«می فهمم چه احساسی داری....بایدهم تعجب کنی،خیلی هم تعجب کنی،...همین دو روز پیش بودکه آقای کالینزمی خواست باتو ازدواج کند.ولی وقتی فرصت کنی به این قضیه فکرکنی،مطمئنم ازکاری که من کرده ام راضی خواهی بود.می دانی که،من رمانتیک نیستم.هیچ وقت هم نبودم.من فقط یک سرپناه امن وراحت می خواهم.باتوجه به شخصیت، ارتباطات وموقعیت آقای کالینز، فکرمی کنم شانس خوشبختی ام بااو زیاد است.بیشترآدم ها موقع ازدواج همین چیزها رادرنظر می گیرند.» الیزابت آرام جواب داد:«شکی نیست.»...وبعداز سکوتی سنگین نزد بقیه برگشتند.شارلوت زیادنماند،والیزابت تنها که شد به چیزهایی که شنیده بودفکرکرد.خیلی طول کشید تا بالاخره فکرچنین ازدواج نامناسبی راهضم کند.این که آقای کالینز ظرف سه روز دوبارازدونفر خواستگاری کرده بود،واقعاًعجیب بود.اما از آن عجیب تر،جواب مثبت دادن به خواستگاری او بود.الیزابت همیشه می دانست که نظرشارلوت دربارۀازدواج مثل نظر خودش نیست،اما فکرنمی کردکه وقتی پای عمل پیش بیاید شارلوت همۀ احساسات خوب وشریف رافدای امورمادی کند. شارلوت،همسرآقای کالینز،موجودخیلی حقیری بود!...دوست الیزابت بی آبرو شده وازچشم او افتاده بود،وحالااین فکرهم آزارش می داد که همین دوست درسرنوشتی که خودش انتخاب کرده است نمی تواند زیاد هم خوشبخت بشود.
الیزابت بامادر وخواهرها نشسته بود وبه این قضیه فکر می کرد،واز خودش می پرسیدکه آیا حق داردموضوع رابه آنها بگویدیانه،که همین موقوع سروکلۀخودسِرویلیام لوکاس پیداشد که دخترش اورا فرستاده بودتا رسماً خبر بدهد که بااین خانواده قوم و.خویش شده اند.سِرویلیام کلی تعریف وتمجید نثاراین خانواده کردوکلی هم به خودش تبریک گفت که به زودی دو خانواده باهم قوم وخویش می شوند،وبعدهم موضوع راگفت،...نه تنها گیج شدند بلکه حتی باورنمی کردند.خانم بنت باسماجت واصراری که دور از ادب بود مخالفت می کردومی گفت حتماً سِرویلیام اشتباه می کند، و لیدیا که هیچ وقت جلوی خودش رانمی گرفت وگاهی هم بی ادب می شدبا سروصدا گفت: «خدای من! سِرویلیام، چطور شماچنین داستانی راسرهم می کنید؟...مگرنمی دانید که آقای کالینز می خواهد بالیزی ازدواج کند؟»
دربرابر چنین رفتاری فقط یک اعیان زادۀ گشاده رو می توانست ازکوره درنرود،وسِرویلیام هم که آدم فهمیده وبااصل ونسبی بوداز کوره درنرفت. خواهش کرد که حرفش راباور کنند وبعدهم بامتانت وادب تمام به جسارتهاوگستاخی های آن ها گوش داد.
الیزابت که لازم می دید سِرویلیام را از این مخمصه خارج کند قدم جلو گذاشتوحرف های اورا تأیید کرد.گفت که خودش از شارلوت شنیده است.خلاصه،باتبریکات صمیمانه ای که به سرویلیام گفت توانست به اظهارتعجب مادروخواهرهاخاتمه بدهد.بعدهم جین دنبال صحبت راگرفت ودربارۀ سعادتی که می شد ازاین وصلت انتظار داشت،شخصیت خوب آقای کالینز وفاصلۀ مناسب هانسفرد تالندن دادسخن داد.
خانم بنت که ازپادرآمده بودتمام مدتی که سرویلیام آن جابودحرف زیادی برای گفتن نداشت.اما به محض آن که سرویلیام رفت،احساساتش زود راه درروپیداکرد.اولاً می گفت که هنوز قضیه راباور نمی کند.ثانیاًمطمئن بودکه آقای کالینز به دام افتاده است.ثالثاًتردیدی نداشت که آن هاباهم رنگ سعادت رانخواهند دید.رابعاًبایدجلوی این وصلت راگرفت.اما ازکل این ها می شد دونتیجۀ روشن گرفت:یکی این که الیزابت مسبب همۀ این مصیبت هاست،دوم این که خودخانم بنت بدجوری آلت دست بقیه شده است.بقیۀ مدت روز راهم خانم بنت فقط به همین دونکته فکرمی کرد.هیچ چیزی نه آرامش می کرد ونه خشمش راتسکین می داد. .... ناراحتی اش آن روز به هیچ وجه کمترنشد. یک هفته گذشت تا ازسرزنش وسرکوفت زدن به الیزابت دست بردارد،ویک ماه گذشت تابتواند بدون اخم وتخم باسرویلیام یالیدی لوکاس حرف بزند،وماه ها گذشت تا بالاخره دخترخودراببخشد. آقای بنت زیادجوش نمی زدوخودش هم می گفت که احساس بدی ندارد.حتی می گفت خوشحال است که می بیند شارلوت لوکاس ،که قبلاً فکر می کرد عقل وهوش هم دارد،به خل وچلی خانم بنت است وازالیزابت سربه هواتراست!
جین اعتراف می کرد که ازاین وصلت کمی تعجب کرده است،امابیشتر آرزوی خوشبختی می کرد تا اظهار تعجب.الیزابت هم نمی توانست جین رامتقاعدکند که امکان خوشبختی آن ها خیلی بعید است.کیتی ولیدیا اصلاً به وضع دوشیزه لوکاس غبطه نمی خوردند،چون آقای کالینز فقط یک کشیش بود،همین وهمین.تنها حسن قضیه این بود که می توانستند این خبر رادر مریتن پخش کنند.
اما لیدی لوکاس آن قدر عقلش می رسید که پز ندهد و زود به خانم بنت نگویدکه دخترش شوهر خوبی کرده است.باوجود این،باز بیشتر از همیشه به لانگبورن سرمی زدومی گفت خوشحال است،هرچندکه نگاه ها ی تلخ خانم بنت ومتلک هایش کافی بودتا این خوشحالی زایل شود.
بین الیزابت وشارلوت نوعی سردی وقید ومانع به وجودآمده بودکه باعث می شدهردو دربارۀ این قضیه سکوت پیشه کنند.الیزابت احساس می کرد که دیگرهیچگونه اعتماد واقعی نمی تواندبین آن ها وجود داشته باشد.سرخوردگی اش ازشارلوت باعث می شد باخواهر خودصمیمی تر بشود، ومطمئن بود که می تواندروی صداقت واحساسات بی شائبۀ خواهرش حساب کند.وانگهی،هر روز که می گذشت بیشتربه فکر سعادت جین می افتاد، زیرا بینگلی یک هفته ای می شد که رفته بودوهیچ خبری هم از برگشتنش نبود.
جین زود به کارولین جواب داده بود وروز شماری می کرد تا خبرهایی به دستش برسد.نامۀ تشکرآمیزی که آقای کالینز وعده اش را داده بود روز سه شنبه رسید،خطاب به پدر خانواده، وبا تشکری جدی و پرآب و تاب،انگار یک سال نزدآنها اقامت کرده بود.بعداز این انجام وظیفه،باعبارات پرشور وشوقی ازسعادت خود درجلب محبت همسایۀ دوست داشتنی شان،دوشیزه لوکاس، صحبت کرد،وبعد هم توضیح داد که باتوجه به موهبت هم نشینی با دوشیزه لوکاس بوده که به عنایات آقای بنت مبنی بردیدار مجدد ازلانگبورن جواب مثبت داده است،چراکه امیدواراست دوشنبۀ دوهفته بعدبتواند بازهم به لانگبورن بیاید.سپس اضافه کرد که لیدی کاترین هم ازدواج اورا تأیید کرده ومایل است این وصلت هرچه زودتر سربگیرد،وامیدواراست که شارلوت نازنین هرچه زودتر روزی راتعیین کندکه او خوشبخ ترین مرد عالم می شود.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 2 پارت 6