سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت هفدهم


قصه شب/ دزیره- قسمت هفدهمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

پاریس ، آوریل 1798
باز او را دیدم .
ناپلئون ما را به مهمانی خداحافظی دعوت کرده او تقریبا با عجله و شتاب به همراه ارتش های خود به مصر می رود . ناپلئون به مادرش گفت که قصد دارد اهرام مصر را پایگاه خود قرار داده و شرق و غرب را به یکدیگر متصل سازد و سپس جمهوری فرانسه را به صورت امپراتوی جهانی در آورد . مادام لتیزیا با سکوت و آرامش به سخنان فرزندش گوش داد ولی بعدا از ژوزف پرسید که آیا ناپلئون در اثر حملات شدید تب مالاریا رنج کشیده است ؟ آیا بیماری فرزندش را از او مخفی می کنند ؟ طفل بیچاره ی من از نظر فکر سالم به نظر نمی رسد . ژوزف برای مادرش ، ژولی و من طرح هایی را که ناپلئون برای نابودی انگلستان تهیه کرده تشریح نمود و گفت برادرش امپراتوری مستعمراتی انگلستان را در هم خواهد شکست .
ناپلئون و ژوزفین در خانه ی کوچکی در کوچه ی ویکتوار زندگی می کنند . این خانه سابقا به تالمای هنرپیشه متعلق بود ولی ژوزفین این خانه را از بیوه تالما روزهایی که با باراس سروکار داشت و در سالن ترز تالیین می خرامید ابتیاع کرد . این کوچه در آن زمان شانترین نام داشت ولی پس از فتوحات ناپلئون در ایتالیا کمیته ی شهر تصمیم گرفت نام کوچه را به افتخار فتوحات ناپلئون تغییر دهد و اکنون ویکتوار نامیده می شود .
راستی نمی توان باور کرد روز گذشته چه جمعیت انبوهی در این خانه ی کوچک و تقریبا متوسط حضور داشته اند . این خانه فقط دو اتاق پذیرایی کوچک و یک نهارخوری بیشتر ندارد . هنوز وقتی به آن قیافه ها و سخنان فکر می کنم گیج می شوم .ژولی هنگام صبح با نگرانی محبت آمیز خود ناراحت و کسلم کرد . دائما سوال میکرد " آیا چیزی درباره ی او درخودت حس می کنی؟ "  نمی دانستم آیا چیزی درباره ی او در خودم حس می کنم یا خیر . وقتی او می خندد هر کاری میل داشته باشد می تواند با من انجام دهد . امیدوار بودم که او و ژوزفین از عملی که من آن شب در منزل مادام تالیین انجام داد عصبانی و خشمگین باشند . امیدوارم از من بدش بیاید و به من نخندد و تقریبا امیدوار بودم که از من متنفر باشد .
لباس جدیدی دوخته ام که طبعا آن را پوشیدم . لباسم زرد طلایی و با دامن صورتی بود . یک زنجیر برنز که از عتیقه فروشی ها ی ایتالیا خریده ام به جای کمربند به کمر بسته ام . دو روز قبل سرم را اصلاح کردم . ژوزفین اولین زن پاریسی بود که موهای خود را کوتاه کرد . ولی این روزها آرایش تمام خانم ها ی مد پرست ، موی کوتاه است و از ژوزفین تقلید می کنند و به طرف بالا شانه می نمایند . ولی موهای من آن قدر زیاد و خشن است که مدتها وقت لازم دارد تا به طور شایسته و مناسبی مرتب شود . موهایم را شانه زده و با یک روبان آبی بالای سرم آرایش کردم ولی هرطور لباس بپوشم و هر آرایشی به کار ببرم ، در مقابل ژوزفین بیش از یک دختر دهاتی جلوه نمی کنم . بلکه تصمیم گرفته ام کمتر غذا بخورم زیرا خیلی چاق خواهم شد. هنوز نوک دماغم سربالا است و گمان می کنم تا آخرین روز زندگی گرفتار آن باشم . از این موضوع واقعا رنج می برم . زیرا پس از فتح ایتالیا " نیم رخ های کلاسیک " مورد توجه مردان است .
ساعت یک بعد از ظهر به طرف کوچه ی ویکتوار عزیمت کردیم . مادام لتیزیا و دخترانش اکنون در پاریس زندگی می کنند. تمام اعضای خانواده به طور دائم با یکدیگر ملاقات و مراوده دارند . بناپارت ها یکدیگر را می بوسند . مادام لتیزیا مرا در آغوش کشید و سپس مادام لوکلرک دیوانه وار بغلم کرد . مادام لوکلرک همان پولت کوچولو است که قبل از ازدواجش گفت " لوکلرک تنها افسری است که ما می شناسیم و من به اندازه ی ذره ای او را دوست ندارم " ولی ناپلئون می دانست امور عاشقانه ی پولت برای شهرت فامیل بناپارت زننده است درباره ی این ازدواج پا فشاری کرد . ژنرال لوکلرک پاهای کوتاهی دارد . الیزا که هنوز صورتش را به شکل سربازان لاغر نقاشی می کند با شوهرش باکیوچی نیز در مهمانی حضور داشتند .
الیزا به علت موقعیت مناسبی که شوهر موسیقی دانش با توصیه ناپلئون در یکی از وزارت خانه ها بدست آورده بود ناز و افاده می کرد . کارولین و دختر ژوزفین ، هورتنس مو طلایی چاق و چله هم از مدرسه اجازه گرفته بودند تا بتوانند در مراسم خداحافظی برادر و پدرخوانده خود شرکت کرده و فتح و پیروزی او را در سرزمین اهرام آرزو نمایند . اکنون با هم در صندلی کوچکی نشسته و به لباس حریر مادام لتیزیا می خندند . لباس مادام لتیزیا به نظر آنها مثل پرده های اتاق غذاخوری جلوه میکند .
در بین بناپارت ها افسر جوان باریک اندامی که روبان آجودانی داشت نظرم را جلب نمود ، او با چشمان آبی و موهای بور با یاس و نا امیدی پولت را نگاه می کرد . از کارولین پرسیدم او کیست ؟ قبل از آنکه بتواند بگوید که او " پسر ناپلئون " است از خنده غش کرد.
افسرجوان فهمید که من چه سوالی کرده ام ، به طرف من آمد و با خجالت خود را معرفی کرد .
-اوژن دوبوهارنه آجودان شخصی ژنرال بناپارت .
تنها اعضای خانواده که تاکنون حاضر نشده اند مهمانداران ما ، ناپلئون و ژوزفین بودند .
بالاخره درب باز شد و ژوزفین گفت :
- ببخشید عزیزان ، تازه به منزل آمدیم ، ژوزف یک دقیقه اینجا بیایید . ناپلئون می خواهد با شما صحبت کند . خواهش می کنم بفرمایید همه ی شما راحت باشید . هم اکنون مراجعت می کنم .
ژوزفین ناپدید شد . ژوزف دنبال او رفت . مادام لتیزیا با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت . همه مجددا شروع به صحبت کردیم ولی ناگهان ساکت شدیم ، ظاهرا یک نفر در اتاق مجاور از شدت خشم دیوانه شد . چیزی محکم به بخاری خورد و چند شیشه شکست ، در همین موقع ژوزفین داخل اتاق شد و گفت :
- راستی چه خوب ، تمام فامیل در اینجا جمعند .
با لبخند به طرف مادام لتیزیا رفت ، لباس سفید او روی شانه اش آویزان بود . شال مخمل سرخی که با پوست سمور لبه دوزی شده بود دور شانه و گردنش را گرفته بود و هر وقت شال به کنار می رفت گردن بسیار سفید قشنگش ظاهر می گردید .
صدای ژوزف که چیزی می گفت از اتاق مجاور به گوش می رسید .
ژوزفین از مادام لتیزیا سوال کرد :
- لوسیین ....! خانم آیا پسری به نام لوسیین دارید ؟
مادام لتیزیا نگاهی به عروسش که حتی نمی خواهد زحمت یاد گرفتن اسامی برادر و خواهر شوهر هایش را به خود بدهد کرد و جواب داد :
-سومین پسر من .... چه شده ؟
- نامه ای به ناپلئون نوشته و اطلاع داده است که ازدواج کرده .
چشمان مادام لتیزیا گرد شده و گفت :
- می دانم عروسی کرده ، آیا دومین پسر من به هر حال از انتخاب برادرش ناراضی است ؟
ژوزفین شانه های ظریفش را بالا انداخت و با لبخند گفت :
- گمان می کنم ..... می شنوید ؟ گوش کنید .
گویی ژوزفین از مشاجره و مباحثه اتاق مجاور لذت می برد . در باز شد و ناپلئون ظاهر گردید . صورت کوچک او از خشم و غضب سرخ شده بود .
- مادر می دانستی که لوسیین با دختر یک قهوه چی ازدواج کرده ؟
مادام لتیزیا نگاهی به سراپای ناپلئون انداخت ، نگاه او از موهای درهم و ژولیده قرمز و قهوه ای رنگ ناپلئون شروع شد و از صورتش گذشت ، روی شانه هایش ثابت گردید . سپس به لباس بسیار عالی او که به وسیله بهترین خیاطان پاریس دوخته شده بود خیره گردید ، آنگاه کفشهای بسیار ظریف و تمیز اورا برانداز نمود و گفت :
- ناپلئون چه چیز زن برادرت کریستین بویه را نپسندیدی؟
- شما متوجه نیستید . دختر یک قهوه چی توی دهکده که هرشب از دهقانان دهکده در قهوه خانه خود پذیرایی می کنند !!! مادر نمی توانم به شما بفهمانم . نمی توانم شما را متقاعد کنم .
مادام لتیزیا درحالی که نگاه نامفهومی به ژوزفین که با غرور و تکبر در لباس سفید در گوشه ای ایستاده بود انداخت و جواب داد :
-تا آنجا که من می دانم کریستین بویه دختر بسیار نجیب و دارای شهرت عالی است ....
ژوزف صحبت او را قطع کرد و گفت :
- متاسفانه همه ی ما نمی توانیم با کنتس ها ازدواج نماییم .
سوراخ دماغ ژوزفین باز شد . لبخندی زد ولی معلوم بود که تبسمش اجباری است . اوژن پسر ژوزفین هم قرمز شد . ناپلئون برگشت و به ژوزف نگاه کرد ، آن شریان کوچک روی شقیقه اش مانند چکش می کوبید ، دستش را روی پیشانی گذارد و به ژوزف خیره شد و گفت :
- مادر ، من حق دارم همسران شایسته برای برادرانم بخواهم . میل دارم فورا به لوسیین بنویسید که طلاق بگیرد و یا ازدواجش را لغو کند . برای او بنویسید که این دستور و امر من است .....ژوزفین .... حالا می توانیم غذا بخوریم ....؟
در همان لحظه متوجه من شد . مدت یک ثانیه مستقیما به چشمان یکدیگر نگاه کردیم . این همان نگاهی بود که از آن می ترسیدم ، از آن متنفر بودم ، و در انتظارش می سوختم . با عجله جلو آمد . هورتنس چاق را که در سر راه ایستاده بود به کنا&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفدهم