سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت سی و یکم


قصه شب/ دزیره- قسمت سی و یکمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 
ماری شمع های اتاق اوسکار را روشن کرد و من از پنجره کنار رفتم دیگر نمی توانستم رقص برف ها را ببینم . کمی بعد ژان باتیست به اتاق اوسکار آمد تا به او شب بخیر بگوید . اوسکار بلافاصله به او شکایت کرد .
- مادر اجازه نمی دهد که من جلو کلیسا بایستم تا بتوانم امپراتور و تاجش را تماشا کنم .
- من هم اجازه نمی دهم .
- مادر می گوید وقتی بزرگ شدم مرا به یک تاج گذاری دیگر خواهد برد . پدر شما هم خواهید آمد .
شوهرم سوال کرد :
- ان وقت کی تاجگذاری خواهد کرد ؟!
اوسکار با خشونت از من پرسید :
- مادر کی تاجگذاری خواهد کرد ؟
و چون نمی دانستم چه بگویم قیافه اسرار آمیزی به خود گرفتم و گفتم :
- نمی گویم چه شخصی تاجگذاری می کند می خواهم باعث تعجب تو شود . شب بخیر اوسکار . خوب بخواب .
ژان باتیست با دقت پتو را دور پسرمان پیچید و شمع ها را خاموش کرد .
برای اولین مرتبه پس از چندین سال غذای شب را من تهیه کردم . ماری ، فرناند و خدمه آشپزخانه همه بیرون رفته بودند . تماشاخانه ها نمایش مجانی می دادند . ایوت ندیمه جدید من ظهر امروز رفته بود . ژولی برایم توضیح داده بود که همسر یک مارشال نمیتواند و نباید شخصا موهایش را شانه و مرتب نماید حتی یک دکمه بدوزد . بالاخره ناچار شدم ایوت را استخدام کنم . ایوت سابقا قبل از انقلاب موهای یک دوشس را آرایش می کرده و خود را بالاتر از من می داند .
پس از صرف غذا به آشپزخانه رفتیم ، من ظرف ها را شستم و مارشال من پیشبند ماری را جلو سینه اش بست و ظرف هارا خشک کرد و با لبخند گفت :
- من همیشه به مادرم در کارهای خانه کمک می کردم . راستی گیلاس های کریستال ما را خیلی دوست داشت .
سپس خنده او برطرف گردید و به صحبت ادامه داد :
- ژوزف به من گفت که پزشک مخصوص امپراتور برای دیدن شما آمده بود .
آهی کشیده و گفتم :
- در این شهر همه از کار یکدیگر باخبرند و به کار هم دخالت می کنند .
- نه .... همه چیز .... ولی امپراتور خیلی چیزها درباره بسیاری از مردم می داند .... این سیستم مخصوص اوست .
به محض اینکه به خواب رفتم مجددا صدای غرش توپ بلند شد . راستی بسیار خوشحال بودم ، راستی چه خوب بود اگر یک خانه ییلاقی کوچک در مارسی داشتم . یک خانه کوچک و یک آشپزخانه ظریف و قشنگ ، ولی نه ناپلئون امپرتور و نه برنادوت مارشال توجهی به آشپزخانه ندارند .
از خواب بیدار شدم . زیرا ژان باتیست مرا تکان می داد . با خستگی پرسیدم :
- آیا باید زود از خواب بیدار شویم ؟
سعی کردم به خاطر بیاورم .
- من و اوسکار به یک تاج گذاری رفتیم .
سعی کردم خوابی که دیده ام مجددا به خاطر بیاورم و گفتم :
- خواب دیدم که من و اوسکار به جشن تاجگذاری رفته ایم . باید به کلیسا داخل می شدیم ولی آن قدر جمعیت در مقابل کلیسا بود که قادر به حرکت نبودیم . مردم ما را دائما فشار می دادند . ازدحام جمعیت رفته رفته بیشتر می شد . دست اوسکار را در دست داشتم ناگهان تمام جمعیت ناپدید گردید ، ولی گروه انبوهی مرغ در اطراف ما پراکنده بود و از میان پاهای ما می دویدند و قد قد می کردند .
به ژان باتیست نزدیک تر شدم . با صدایی نرم و تسکین دهنده پرسید :
- تاجگذاری مجللی بود ؟
- بسیار بد .... این مرغ و خروس ها درست مانند اشخاص عصبانی قدقد می کردند و بدتر از همه تاج ها بودند .
- تاج ؟
- بله من و اوسکار هرکدام تاج سنگینی به سر داشتیم . من به زحمت می توانستم سرم را بالا نگه دارم . می دانستم که اگر سرم را حرکت دهم تاجم خواهد افتاد . ولی اوسکار بله تاج اوسکار برای او خیلی سنگین بود و گردن کوچک و ظریف او قدرت تحمل این بار سنگین را نداشت و می ترسیدم طفلک به زمین بیفتد و آن وقت تو مرا از خواب بیدار کردی ، راستی خواب وحشتناکی بود .
ژان باتیست دستش را زیر سرم گذارد و مرا به طرف خود کشید و گفت :
- البته برای تو طبیعی است که خواب تاجگذاری بیینی زیرا دو ساعت دیگر باید لباس بپوشیم و به کلیسای نتردام برویم . ولی مفهوم مرغ ها چه بوده ؟
- جواب ندادم و سعی کردم مجددا به خواب بروم و این رویای وحشتناک را فراموش کنم .
برف قطع شده ولی هوا از شب قبل سردتر بود . ما بعدا شنیدیم که مردم پاریس از ساعت پنج صبح در مقابل کلیسا ی نتردام و در مسیر کالسکه طلایی امپراتور و امپراتریس و خانواده امپراتوری صف کشیده و در انتظار بوده اند . من و ژان باتیست باید به کلیسای نتردام در محلی که برای تشکیل صفوف تشریفات تاجگذاری درنظر گرفته اند برویم .
هنگامی که فرناند ژان باتیست را در پوشیدن لباسش کمک کرده و دکمه های طلایی او را برای آخرین بار با پارچه تمیز می کرد ایوت هم مشغول آرایش موی سرم بود . در مقابل میز توالتم نشسته بودم و ایوت پر سفید شتر مرغ را روی کلاهم نصب می کرد . با وحشت در آینه نگریستم مانند اسب های سیرک شده بودم . هرچند دقیقه ژان باتیست از اتاق دیگر صدا می کرد :
- دزیره هنوز حاضر نیستی ؟
این پر های لعنتی شتر مرغ روی سرم نخواهد ایستاد . بالاخره ماری در را باز کرد .
- این بسته هم اکنون از دربار امپراتوری به وسیله یکی از مستخدمین تحویل گردیده .
ایوت بسته را گرفته و جلوی من روی میز گذارد . ماری طبعا از اتاق خارج نشد و خیره به آن جعبه کوچک چرمی نگاه می کرد . کاغذ دور جعبه را باز کردم . ژان باتیست ، فرناند را به کناری زد و پشت سرم ایستاد . سرم را بلند کردم . نگاهم با چشمان او در آینه توالت مصادف شد . ناپلئون محققا عمل وحشتناکی انجام داده که باعث خشم و غضب شوهرم خواهد شد . دستم می لرزید و نمی توانستم جعبه را باز کنم . ژان باتیست گفت :
- بگذار من باز کنم .
سپس دکمه کوچک درب آن را فشار داد و در جعبه چرمی بالا پرید .
ایوت گفت :
- اوه
ماری ناله کرد :
- هوم
فرناند فریاد کوچکی کشید . در داخل جعبه جواهر نشان طلا که روی آن عقابی با بال های گشوده حک شده بود دیده میشد . چشمانم از حدقه در آمده بود ژان باتیست فرمان داد :
- در جعبه را باز کنید .
با تردید جعبه را برداشتم . نمی دانستم چگونه آن را بار کنم . بالاخره دو طرف بال های گشوده عقاب را بین انگشتانم گرفته فشار دادم . درب جعبه باز شد . داخل جعبه با مخمل سرخ پوشش یافته و روی آن سکه های طلا می درخشید . دور خود چرخیده و به ژان باتیست نگاه کردم و پرسیدم :
- می فهمی منظورش چیست ؟
جوابی نداد . ژان باتیست چنان خشمگین بود که گویی مار گزنده ای دیده است . از خشم و غضب رنگ او سفید شده بود . آهسته گفتم :
- فرانک طلا است .
سپس بدون تفکر اولین سکه را برداشتم و در بین انگشتانم گرفته و بقیه را روی میز توالت بین جعبه پودر ، شانه سر، برس مو و جواهراتم پخش کردم . صدای خشکی به گوشم رسید . یک صفحه کاغذ در بین سکه ها ی طلا دیده می شد آن را برداشتم . نامه خط ناپلئون بود . حروف نامه در مقابل چشمانم می رقصیدند و بالاخره کلمات و جملات را تشکیل دادند . این طور نوشته بود :
- «مادام مارشال . شما در مارسی با لطفی که به من داشتید ذخیره مخفی خود را به من قرض دادید تا بتوانم به پاریس عزیمت نمایم . این مسافرت باعث خوشبختی من بوده است . اگر چه حضور امروز شما اجباری است ولی باعث خرسندی من است . تشکرات مرا بپذیرید . در خاتمه ، مبلغی که به شما مقروضم نود و هشت فرانک است . »
گفتم :
- ژان باتیست این نود و هشت فرانک طلا است .
وقتی لبخند ژان باتیست را دیدم خاطرم تسکین یافت و با عجله گفتم :
- من پول جیبم را ذخیره کرده بودم تا بتوانم برای امپراتور اونیفورم تازه تهیه کنم . زیرا لباس او کهنه و مندرس بود . ولی او برای پرداخت قروض خود و کرایه مخارج هتل ژونو و مارمون احتیاج به پول داشت .
کمی قبل از ساعت نه در محل مقرر درکلیسا نتردام وارد شدیم . ما را به اتاق وسیعی در طبقه بالا هدایت کردند . در آنجا سایر مارشال ها و همسران آنها را ملاقات کردیم . قهوه گرم برایمان آوردند همه در جلو پنجره مشرف به در ورودی کلیسا ی نتردام جمع شدیم درجلو کلیسا ازدحام جمعیت وجود داشت و جمعیت مانند دریا موج میزد . شش گردان پیاده نارنجک انداز با کمک سوار نظام گارد امپراتوری در حفظ نظم کوشش می کردند .
درهای کلیسا برای ورود مهمانان و مدعوین باز بود . داخل کلیسا هنوز عده ای با سرعت تب آلود مشغول تکمیل تزیینات بودند . ردیف های دو نفری سربازان گارد ملی جمعیت کنجکاو را به عقب می زدند . مارشال مورات که فرماندار نظامی پاریس و مسئول نظم و آرامش است به شوهرم گفت که هشتاد هزار نفر برای حفظ نظم مراسم تاجگذاری امپراتور مشغول انجام وظیفه هستند . پلیس تمام درشکه ها را که از جهات مختلف به طرف کلیسا می آمدند متوقف می ساخت تا آقایان و خانم هایی که مخصوصا در این مراسم دعوت دارند پیاده به کلیسا بروند . فقط اشخاصی که مانند مارشال ها و همسران آ


ویدیو مرتبط :
قهوه تلخ مجموعه سی و یکم - قسمت نود و یکم . بخش اول