سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت هشتم و آخر


 قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت هشتم و آخرآخرین خبر/ در این شب های سرد زمستانی با داستان زیبا و جذاب بلندیهای بادگیر در کنار شما هستیم، امیدواریم از خواندن این قسمت از داستان لذت ببرید. شب خوش، کتابخوان و شاداب باشید.
لینک قسمت قبل


- من طاقت تماشا ندارم ولی خوشحال بودم چون کاترین مرا ناراحت کرده بود.همه دندانهایش مجروح و خون آلود شده بود و از آن موقع تا به حال هم یک کلمه با من حرف نزده!
باید به خانه بر میگشتم و برای نجات کاترین فکری میکردم.ارباب شبیه یک شبه شده بود و مدام کاترین را صدا میزد .به آرامی ماجرای رفتن به وثرینگ هایتز را برایش تعرف کردم ولی از رفتار زننده هیث کلیف چیزی نگفتم.ارباب نمی دانست که خواهر زاده اش نیز در شرف مرگ است و از تعجیل هیث کلیف در امر ازدواج او و کاترین تعجب میکرد.ارباب به من گفت که میخواهد وصیت نامه اش را تغییر بدهد و به جای انتقال اموال به کاترین ، آنها را به دست هیاتی معتمد بسپارد تا سود املاکش را به دخترش بدهند.من با خوشحالی و به سرعت کسی را سراغ وکیل فرستادم ولی او متاسفانه دست خالی برگشت و گفت که وکیل در خانه اش نبوده.کسانی هم که با اسلحه برای نجات کاترین فرستاده بودم، ناامید برگشتند و گفتند که هیث کلیف اجازه ملاقات آنها با کاترین را نداده است.تصمیم گرفتم فردا صبح شخصا چند نفر را بردارم و کاترین را به زور برگردانیم اما نیمه شب صدای ضربه هایی که به در میخورد مرا حیرتزده به آن سو کشاند و پشت در کاترین عزیزم را دیدم.
او در حالیکه می گریست گفت:
- الن! پدر زنده است؟
- بله ! بله عزیزم ! خدارا شکر که به خانه برگشتید.
کاترین را قسم دادم که بلاهایی که بر سرش امده است کلمه ای با پدرش صحبت نکند و وانمود کند که از زندگی با لینتون خوشحال است.
ارباب از دیدار دخترش سر از پا نمی شناخت و او را می بوسید و میگفت:
- دخترم من نزد مادرت خواهم رفت و تو نیز به ما ملحق خواهی شد.
آنگاه در کمال آرامش مرغ جان از بدنش پر گرفت و رفت.
- گرین وکیل ارباب که مشخص شد خود را به هیث کلیف فروخته است ، فردا ظهر به آنجا امد و گفت از طرف هیث کلیف ماموریت دارد که به اموال ارباب رسیدگی کند.هیث کلیف حتی قصد داشت از دفن شدن ارباب در کنار همسرش جلوگیری کند که با توجه به وصیت نامه واصرار بیش از حد من کاری از پیش نبرد.به کاترین اجازه داده شد تا پایان مراسم عزاداری پدرش در گرنج بماند.
غروب فردای مراسم تشییع جنازه ، من و کاترین در کتابخانه نشسته بودیم و آرزو میکردیم هیث کلیف اجازه بدهد کاترین در گرنج بماند و من هم به او خدمت کنم.هنوز در این فکر بودیم که هیث کلیف در نزده وارد شد .او خود را صاحب همه خانه و اموال می دانست و مثل ارباب ها رفتار می کرد .کاترین با دیدن او میخواست فرار کند ولی هیث کلیف بازویش را گرفت و گفتک
- از جایت تکان نخور و از این به بعد هم نبینم پسرم را علیه من تحریک کنی .کجا فرار میکنی؟دیشب بلایی بر سر لینتون آورده ام که دیگر جرات نکند به من کلک بزند .برای من مهم نیست که شوهرت را دوست نداری.به هرحال باید بیایی و از او مراقبت کنی.
گفتم:
- چرا اجازه نمی دهید لینتون به اینجا بیاید؟شما که از آن دو نفرت دارید پس چه بهتر که آنها را نبینید.
- میخواهم گرنج را اجاره بدهم و این دختر هم بعد از این باید خودش کارهایش را بکند .زود راه بیفت! دلم نمی خواهد به زور تو را با خود ببرم.
- می ایم ! چون لینتون تنها کسی است که در دنیا دارم. شما خیلی سعی کردید ما را از هم متنفر کنید ولی من نمی گذارم او را اذیت کنید.من از شما نمی ترسم.
- تا لینتون زنده است می توانی هرچقدر دلت میخواهد رنجهای او را تحمل کنی ولی مطمئن باش این من نیستم که نفرت او را در دل تو زنده میکنم بلکه رفتار و اخلاق خود او نفرت انگیز است.مطمئن باش او اگر آزاری به کسی نمی رساند به خاطر ان است که جسما علیل و ناتوان است.
کاترین گفت :
- میدانم که او ذاتا آدم پستی است چون پسر شماست ولی من انسان پاکی هستم وخطاهای او را نادیده می گیرم.میدانم که او مرا دوست دارد و بههمین دلیل هم دوستش دارم ولی شما آدم بدبختی هستید چون هیچکس شما را دوست ندارد.هیچ کس را ندارید.تنها و بی کس هستید و به سعادت دیگران حسادت میکنید.هیچکس در مرگ شما اشکی نخواهد ریخت و من خدا را شکر میکنم که جای شما نستم.
هیث کلیف که مثل مار به خود می پیچید ،دشنام گویان از اتاق بیرون رفت .او به هیچ وجه اجازه نداد که به وثرینگ هایتز بروم و جای زیلا کار کنم و من ناچار شدم در گرنج بمانم.
از آن روز تا به حال کاترین را ندیده ام .یک بار هم که به وثرینگ هایتز رفتم جوزف اجازه نداد وارد شوم و گفت که خانم لینتون بیمار است.از آن زمان به بعد من فقط از طریق زیلا میفهمم که در وثرینگ هایتز چه میگذرد.از لحن زیلا متوجه میشوم که کاترین را دوست ندارد و او را دختری متکبر میداند.به دستور اکید هیث کلیف زیلا حق خدمت به کاترین را نداشت و در نتیجه آن دو سخت باهم دشمن شده بودند .شش هفته قبل زیلا به من گفت که حال آقای لینتون وخیم شده ولی هرچه کاترین اصرار کرده که برایش دکتر بیاورند هیث کلیف گفته که حاضر نیست پشیزی برای او خرج مند و در نتیجه پرستاری بیهوده کاترین از شوهرش شروع شده بود.کاترین گاهی با وحشت به سراغ زیلا می امد و از او کمک میخواست ولی زیلا به دستور ارباب جرات نداشت به فریاد او برسد.سر انجام یک شب کاترین به سراغ زیلا آمده و گفته بود:
- زود به آقای هیث کلیف بگو که پسرش در حال احتضار است.
البته زیلا از ترسش حرفی به به اربابش نزده بودولی پس از ساعتی صدای زنگ اتاق کاترین بلند شده بود و هیث کلیف ناسزا گویان به اتاق لینتون رفته بود و با دیدن جسد پسرش به کاترین گفته بود:
- حالا چه احساسی داری ؟
کاترین پاسخ داد:
- او راحت شد و من هم آزاد شدم.اما شما آنقدر مرا با او تنها گذاشتید که حالا جز مرگ چیزی نمی بینم و آرزویی ندارم.
جوزف از مرگ لینتون خوشحال شده بود ولی هیرتن غمگین به نظر می رسید و چشم از کاترین بر نمی داشت.فردای ان روز کاترین بیمار شد و تا پانزده روز نتوانست از بستر برخیزد.بر اساس وصیتنامه لینتون ، همه ثروت او و کاترین به هیث کلیف می رسید.زیلا در طی این مدت متوجه شده بود که هیرتن از تصور همنشینی با کاترین دست و پایش را گم میکند و سرخ می شود و وقتی که دید من از شنیدن این حرف ناراحت شد هام گفت:
- خانم دین ! میدانم که شما احساس می کنید کاترین خیلی از هیرتن بهتر است ولی حالا که او مثل ما فقیر است نباید این همه افاده داشته باشد.
کاترین سعی کرده بود به هیرتن بفهماند که سر و صورت خود را پاکیزه نگه دارد و هیرتن به تدریج دست از رفتارهای غیر مودبانه خود برداشتهبود هرچند رفتار کاترین با هیرتن و زیلا بسیار خشن بود اما پسرک به او علاقه مند بود و با همه غروری که داشت در جهت جلب محبت او تلاش میکرد حالا دیگر کاترین بسیار گستاخ شده و حتی به ارباب هم توهین میکند.

دوهفته بیش از ماه ژانویه نمی گذرد اما من تصمیم گرفته ام نزد صاحب خانه بروم و به او بگویم که زمستان آینده را در گرنج نخواهم بود و بهتر است که او برای ماه اکتبر به فکر مستاجر جدیدی باشد.
دیروز هوا سرد و روشن بود و من طبق قرار قبلی به وثرینگ هایتز رفتم .خانم دین از من خواست نامه ای را برای کاترین ببرم.وارد خانه که شدم هیرتن رادبدم و از او پرسیدم که آیا آقای هیث کلیف در منزل هستند و او گفت:
- ایشان بیرون رفته اند ولی برای ناهار بر میگردند.
گفتم که تا مراجعت ایشان منتظر خواهم ماند.هیرتن مرا به اتاق نشیمن دعوت کرد.کاترین نشسته بود و سبزی پاک میکرد .در چهره اش کمترین نشانه ای از خوشبختی نبود.او به سلام واحوال پرسی من اعتنایی نکرد.هیرتن با خشونت به او گفت که سبزیها را به آشپزخانه ببرد ولی کاترین جواب داد:
- خودت ببر!
و سپس به طرف پنجره رفت.من در کنارش ایستادم و بطوریکه هیرتن متوجه نشود نامه الن را به او دادم ولی او با صدای بلند گفت:
- این چیست؟
هیرتن که متوجه شده بود به سرعت نامه را از دست من قاپید و گفت:
- اول باید آقای هیث کلیف ببینند.
کاترین صورتش را برگرداند و اشکهایش را با دستمال پاک کرد .دل هیرتن به حال او سوخت و نامه را به طرفش گرفت گرفت و کاترین با خوشحالی بسیار آن را خواند و گویی با خود حرف می زند گفت:
- ای کاش به آنجا بر میگشتم .در اینجا زندانی هستم هیرتن!
و سرش را به پنجره تکیه داد و آهی کشید .گفتم:
- خانم ! من آنقدر با زندگی شما آشنا هستم که می توانم بگویم یکی از آشنایان نزدیک شما شده ام.برای الن دین چه پیامی دارید؟
او با حیرت گفت:
- به الن بگویید من وسیله ای برای پاسخ به نامه اش ندارم .من در اینجا حتی یک کتاب هم ندارم که بخوانم .هیث کلیف چون خودش اهل مطالعه نیست کتابهای مرا هم نابود کرده است و حالا هفته هاست که من کتابی ندارم .چند کتاب هم در گنجه هیرتن پیدا کردم که انها را از من گرفت.لابد حسادت باعث این کار شد ه است!
هیرتن از شنیدن این حرف سرخ شده بود و من که احساس کردم او در بد وضعی گیر کردهاست به کمکش شتافتم وگفتم:
- این کار ابدا از روی حسادت نبوده بلکه اقای هیرتن میخواهد از نظر دانش به پای شما برسد و تا چند سال دیگر هم خواهد رسید.
- من کاری به دانش اندوزی او ندارم ولی او حق ندارد کتابهای مرا ضبط کند.آنها نماینده خاطرات خوش گذشته من هستند.چرا هیرتن باید درست همان قطعاتی را که من دوست دارم برای با سواد شدن انتخاب کند وآنها را بد بخواند؟
هیرتن بسیار سعی داشت خونسرد باشد.من از جا برخاستم و مشغول تماشای مناظر روبروی خود شدم.هیرتن با مشتی کتاب برگشت وگفت:
- بگیر ! همه اش مال تو! من دیگر به آنها دست نمی زنم.
کاترین گفت:
- من هم به آنها دست نمی زنم .چون مدتی نزد تو بوده اند و من از همه آنها متنفرم.
سپس یکی از انها را برداشته و با لحن یک نو سواد قطعه شعری را خواند.غرور هیرتن سخت جریحه دار شده بود.ناگهان صدای سیلی محکمی را شنیدم.هیر تن طاقت از دست داده و به گوش کاترین سیلی زده ، بعد هم همه کتابها را جمع کرده و داخل بخاری انداخته بود.
هیرتن تا قبل از آشنایی با کاترین زندگی ساده ای داشت و به همان هم قانع بود ولی از آن پس سعی کرده بود برای جلب محبت او باسواد شود.اینک می دید که این تلاشها جز تحقیر کاترین چیزی برای او به ارمغان نیاورده است.
هیرتن ناسزا گویان از اتاق خارج شد و هیث کلیف لاغر و غمگین وارد گردید .کاترین با دیدن او به آشپز خانه فرار کرد.آقای هیث کلیف گفت:
- خوشحالم که می بینم سلامت خود را بدست آورده اید.از شما چه پنهان اگر شما گرنج را اجاره نمی کردید نمی توانستم به سادگی برای آنجا مستاجری پیدا کنم.
گفتم:
- آقا ! متاسفانه یک هوس مرا به اینجا کشاند و همان هم وادارم میکند که هفته آینده به لندن بروم.حالا هم آمده ام بگویم که تراش کراس گرنج را بیش از یک سال نمی توانم اجاره کنم.
- آه ! اگر آمده اید که بگویید از اجاره یک سال صرف نظر کنم این کار را نمی کنم.
من که سخت عصبانی شده بودم گفتم:
- به هیچ وجه چنین تقاضایی از شما نمی کنم و همین حالا هم اجاره یک سال را می پردازم.
هیث کلیف گفت:
- لازم نیست این کار را بکنید.اگر بر نگشتید اسباب اثاثیه شما معادل یک سال اجار هاست.من فعلا عجله ای ندارم .حالا بفرمایید ناهار را با ما میل کنید.مهمانی مثل شما که خیلی به اینجا رفت وآمد نمی کند مزاحم نیست.
ناهار در محیطی بسیار سرد صرف شد ومن با عجله آن ساختمان هولناک را ترک کردم.
اگر ان طور که خانم الن دین آرزو میکند می توانستم با کاترین ازدواج کنم و او را به شهر ببرم زندگی او مثل افسانه های پریان می شد.
در سپتامبر سال 1802 یکی از دوستانم از منخ واست سفری به املاک او کنم.در آنجا متوجه شدم که در حوابی گیمرتن هستم .در مسافر خانه بین راه شنیدم که صاحب مسافر خانه به گاری چی می گفت :
- تو از اهالی گیمرتن هستی؟
پرسیدم:
- گیمرتن؟آهان ! راستی تا آنجا چقدر راه است؟
- از روی تپه ها حدود بیست و سه کیلو متر.راه سختی است.
ناگهان احساس کردم دلم میخواهد سری به تراش کراس گرنج بزنم.این فرصت خوبی هم بود که حسابم را با صاحب خانه هم تسویه کنم.با زحمت زیاد و پس از سه ساعت پیاده روی به آنجا رسیدم .از پیرزنی که روی پله های ایوان لم داده بود پرسیدم:
- خانم الن دین خانه است؟
- نه ! او به وثرینگ هایتز رفته است.
- من لاووک ارباب این خانه هستم و میخوام امشب اینجا بمانم .آیا اتاق تمیزی دارید؟
پیرزن دست و پایش را گم کرد و گفت:
- ای کاش قبلا خبر میدادید.هیچ اتاقی مرتب نیست.
وضع خانه بسیار در هم ریخته بود.به پیرزن گفتم که قسمتی از اتاق نشیمن را تمیز کند و تخت خوابی برایم آماده نماید سپس خود به طرف وثرینگ هایتز به راه افتادم .آفتاب غروب کرده بود که به آنجا رسیدم .وضع آنجا به کلی فرق کرده بود و از باغ بوی خوش شب بو می امد .تمام در و پنجره ها باز بودند و همه جا از پاکیزگی برق می زد.از پشت پنجره ای صدای شیرین و گرمی را شنیدم.
- این بار سوم است که تلفظ این کلمه را برایت می گویم.دیگر تکرار نمی کنم.یا درست یاد بگیر یا موهای سرت را میکنم.
مرد جوانی با لباس مرتب و آراسته کتابی را در دست گرفته و در قیافه آرامش برق شادی می درخشید.آموزگار زیبای او دختر جوان و ظریفی بود که که روزگاری حسرت ازدواج با او را در دل داشتم واینک می دیدم که از دستش داده ام.
با سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و در آنجا دوست قدیمی خود الن دین را دیدم که سرگرم خیاطی بود زیر لب آواز میخواند.او با دیدن من با خوشحالی از جا پرید و گفت:
- آقای لاووک ! شمائید؟چطور اینقدر بی خبر آمدید؟
- نگران نباشید .اینجا مدت کوتاهی اقامت دارم و فردا میروم.شما چطور به اینجا امدید؟
- شما که به لندن رفتید و زیلا هم از اینجا رفت،آقای هیث کلیف از من خواست به اینجا بیایم.
- من امده ام تا حسابم را با صاحبخانه تسویه کنم چون امکان دارد به این زودیها به اینجا بر نگردم.
- پس لازم است که حساب را با من یا خانم هیث کایف تسویه کنید چون او هنوز خیلی خوب به کارها مسلط نشدهاست.
با حیرت نگاهش کردم و الن دین گفت:
- شماخ بر مرگ آقای هیث کلیف را نشنیده اید؟
- مگر او مرد؟ کی؟
- سه ماه پیش .بنشینید تا همه ماجرا را برایتان تعریف کنم.
دو هفته بعد از عزیمت شما به لندن ، آقای هیث کلیف از من خواست که به وثرینگ هایتز بروم .من از اینکه بار دیگر در کنار کاترین هستم بسیار خوشحال شدم.هیث کلیف به من گفت که ابدا دلش نمی خواهد کاترین را ببیند و بهتر است که من واو با هم ، هم اتاق شویم.کاترین از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.اوایل کاترین به هیرتن توجهی نمی کردولی به تدریج سر صحبت را با او باز کرد .اوایل او را در مورد بی سوادی اش مسخره میکرد ولی بعدها او را تشویق کرد که کتاب بیاورد و با صدای بلند بخواند.پس از سالها کاترین را بسیار خوشحال می دیدم و رابطه دوستی او و هیرتن روز به روز محکم تر میشد.گه گاه با هم بگو مگو میکردند ولی رشته پیوندشان پیوسته استوار تر می گردید.آقای لاووک ! من بسیار خوشحالم که شما تلاشی برای بدست آوردن دل کاترین نکردید.بزرگترین آرزوی من این است که آنها باهم ازدواج کنند و دست در دست هم از کلیسای گیمرتن بیرون بیایند.
یک روز صبح متوجه شدم که کاترین و هیرتن قسمتی از باغچه را که متعلق به جوزف بود از درختان انگور و بوته های توت فرنگی خالی کرده و بجای ان گل کاشته اند .میدانستم که جوزف با شکایت به ارباب ،محشری به راه خواهد انداخت .به کاترین تو صیه کردم جلوی روی هیث کلیف محبتش را چندان آشکار نشان ندهد ولی او لحظاتی بعد گل پامچالی در ظرف هیرتن گذاشت و با صدای بلند خندید .هیث کلیف آن روزها حواس چندان درستی نداشت و متوجه نشد.کاترین با بی پروایی به هیث کلیف زل زده بود طوری که او از کوره در رفت و گفت:
- خوب است که کنار دستم نیستی.چطور جرات میک نی این طور با جسارت نگاهم کنی؟فکر میکردم دیگر جرات خندیدن نداری.
هیرتن گفت:
- من بودم خندیدم.
احساس کردم آن روز دیگر حادثه ای نخواهیم داشت ولی ناگهان جوزف با خشم وارد شد و گفت:
- ارباب ! همین حالا حسابم را تسویه کنید.آنها جرات کرده اند باغچه مرا از من بگیرند.من اهل سر خم کردن به این چیزها نیستم.ترجیح می دهم آهنگری کنم و اینجا نمانم.
هیث کلیف گفت:
- موضوع چیست؟چرا حرف مفت میزنی؟
هیرتن گفت:
- من دو سه تا بوته او را از باغچه در آورده ام دوباره سر جایش میکارم.
- چرا انها را کندی؟
کاترین دخالت کرد و گفت:
- من گفتم آنها را بکند.میخواستیم بجای ان خارها گل بکاریم .
- چه کسی به تو اجازه داد این کار را بکنی؟
- حالا که همه املاک مرا تصاحب کرده اید از اینکه یک وجب زمین را گل بکارم عصبانی می شوید؟
- املاک تو ؟دختر پر رو! تو املاکی نداشته ای.
- املاک داشته ام و پول نقد هم داشته ام .تازه املاک هیرتن را هم تصاحب کرده اید.من همه چیز را به او خواهم گفت.
- هیرتن ! بلند شو و او را خفه کن !
- هیرتن دیگر به حرفهای شما اعتنا نخواهد کرد.او به زودی همه چیز را خواهد فهمید و مثل من از تو متنفر خواهد شد.
هیث کلیف از جا پرید و موهای کاترین را چسبید.هیرتن میخواست او را آرام کند اما نمی توانست.ناگهان هیث کلیف دست روی چشمهای خود گذاشت و سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود و گفت:
- باید حواست را جمع کنی که من از دستت عصبانی نشوم.اگر هیرتن هم بخواهد از تو دفاع کند او خانه بیرونش خواهم کرد.عشق تو او را بد بخت میک ند.
هیرتن به هیچ وجه دلش نمی خواست در باره هیث کلیف مطلب ناخوشایندی از کاترین بشنود و خود را از آن مرد جدا نمی ساخت و در طی سالها به او علاقه عجیبی پیدا کرده بود.کاترین خیلی زود متوجه شد که قادر نیست رشته این پیوند را بگسلاند.از آن به بعد دیگر او نسبت به هیث کلیف نفرتی از خود نشان نمی داد .کاترین تبدیل به معلمی دلسوز و هیرتن مبدل به شاگردی علاقه مند شده بودند.من از دیدن آنها در کنار یکدیگر غرق سعادت و خوشحالی می شدم.هیرتن ذات خوبی دارد و میدانستم که خیلی زود پیشرفت خواهد کرد.
روزی آن دو در کنار هم نشسته بودند که هیث کلیف وارد شد.شباهت نگاه هیرتن به عمه اش حیرت آور است و هیث کلیف نمی توانست در مقابل این نگاه مقاومت کند .آن دو را از اتاق بیرون فرستادو به من گفت:
- نلی ! زحمات من همه بر باد رفت.میخواستم همه چیز را ویران کنم ولی فایده اش چیست؟ من دیگر از خرد کرن لذتی نمی برم .دیگر حوصله ندارم چیزی را بخاطر هیچ و پوچ نابود کنم.من در هیرتن جوانی خودم را می بینم .او بطرز هولناکی به کاترین شباهت دارد هرچند همه چیز این دنیا مرا به یاد محبوبم می اندازد.کجاست که نقشی از او نبینم؟همه دنیا برایم حکایت محبوبی است که روزی زنده بوده و حالا او را از دست داده ام.
احساس می کردم هیث کلیف مشاعرش را از دست داده است.پرسیدم:
- بیمار که نیستید؟
- نه ! نلی خیالت از این موضوع راحت باشد.
- پس از مرگ می ترسید؟
- نه ! من حتی دیگر به مردن هم امید ندارم ولی میدانم که دیگر قادر به ادامه این زندگی نیستم .من به اجبار این سو و آن سو می روم و آروز دارم زود تر رنجم به پایان برسد.
تا چند روز پس از آن شب آقای هیث کلیف از اتاقش خارج نشد .شبها از خانه بیرون می رفت و سپس با حالت عجیبی به خانه بر میگشت.حالت نگاهش به کلی فرق کرده بود گویی گردشهای شبانه باعث خوشحالی او می شد .دلم میخواست بدانم شب را در کجا سپری میکند و با حالت دلسوزی گفتم:
- گمان نمی کنم درست باشد در این شبهای سردو مرطوب از خانه بیرون بروید . سرما میخورید و تب میکنید.
- حالم خیلی هم خوب است بخصوص اگر وت دست از سرم بر داری و سوال پیچم نکنی.
آن روز در سر میز غذا گفت: ([فقط کاربران عضو می توانند لینک ها را ببینند .])
- برای اینکه به تو ثابت کنم حالم خوب است الان همه غذایی را که تهیه کرده ای خواهم خورد.
ولی هنوز یکی دو لقمه نخورده بود که از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
کاترین پرسید:
- از دست ما ناراحت شد؟
هیرتن گفت:
- برعکس ! خیلی هم خوشحال است فقط حوصله حرف زدن با ما را ندارد.
پس از یکی دو ساعت ، هیث کلیف برگشت.در چشمانش شادی و خشحالی موج می زد اما رنگ به چهره نداشت و می ارزید گویی دچار هیجانی شدید شده است.پرسیدم:
- آقای هیث کلیف ! خبر خوشی شنیده اید؟
- خبر خوش ! هیجانم از گرسنگی است و ظاهرا چیزی هم برای خوردن باقی نمانده!
- ناهارتان حاضر است.چرا نمی خورید؟
- تا وقت شام صبر میکنم .به بچه ها هم بگو که مزاحم من نشوند.دلم میخواهد کاملا تنها باشم.
- آقای هیث کلیف! چرا این طور شده اید؟دیشب کجا بودید؟
- دیشب در جهنم و امروز در چند قدمی بهشت بودم.حالا بهشت را روبروی خودم می بینم .تو هم بهتر است دست از فضولی برداری تا نترسی.
آن شب او مرد و ما که نمی دانستیم نام واقعی او چیست بر روی سنگ قبرش فقط کلمه هیث کلیف را نوشتیم.هیرتن بیش از هر کسی در ماتم هیث کلیف گرسیت و تمام شب را کنار جنازه او نشست.
حال مردم دهکده میگویند که گاهی ارواح مرد و زنی را می بینند که در این نواحی پرسه میزنند.

حرفهای الن دین تمام شد .من سر راهم به تراش کراس گرنج سری به قبرستان زدم .در انجا سه سنگ قبر در کنار یکدیگر قرار داشتند.قبر ادگار لینتون پوشیده از علف و سبزه اما قبر هیث کلیف هنوز عریان بود .چطور میشد باور کرد که این خفتگان بتوانند از جا برخیزند و این سو وآن سو بروند؟
نویسنده : امیلی برونته
پایان




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم