کارگردان سریال «در چشم باد»: امام(ره) همه چیز ما بود


کارگردان سریال «در چشم باد»: امام(ره) همه چیز ما بودنسیم/ عکس امام را بردم خانه وبرای همیشه روی دیوار ما ماند. در واقع امام (ره) همه چیز ما بود یعنی در خانواده، نماز خواندن و همه چیز ختم می‌شد به امام که آن موقع می‌گفتیم آیت اله خمینی (ره).
«مسعود جعفری جوزانی» یکی از فیلسمازانی است که نامش با دهه پر شکوه شصت در سینما گره خورده است. دهه ای که شور سلحشورانه ای در تولیداتش موج می زد. قهرمانان سینمای دهه شصت از جنس مردم بودند و شکوه سینما رفتن با شیر سنگی ها ، دل و دشنه ها و جاده های سرد معنا پیدا می کرد. این گفتگو صرفا بازنشر داده می شود که مجموعه دیدنی در چشم باد هم اکنون از شبکه «آی فیلم» در حال پخش مجدد است و سریال در بازپخش حتی مخاطبان فراوانی دارد.
بنده را به خاطر برخی سئوالات کلیشه ای ببخشید نسل عوض شده است و در این تغییر سریع چند نسل ها و عدم فیلمسازی شما در طی ۱۷ سال اخیر ،جنابعالی را نسل چهارم و پنجم بیشتر با سریال «در چشم باد» می شناسند .نسل تبلتی و اپلیکشن های مدرن، خاطره ای زنده از دیدن فیلم شیر سنگی روی پرده سینما ندارد. مشتاقانه می خواهم گذشته را مرور کنیم، آنهم به روایت خودتان . شاید نسل شما اگر با جان فورد و هاکس خاطره های فراوان دارد اما ما دهه شصتی ها با شیر سنگی و جاده های سرد خاطرات خوشی داریم ، با علیار و نامدارخان بزرگ شدیم. آنچه هم در سریال چشم باد می بنیم شباهتی عجیب به تاریخ دارد که خود در آن زیسته اید و تجربه اش کرده اید. آن روزگاران چگونه روزگاری بود؟
آن روزها آدمها (از نگاه ما کودکان) به نوعی از زندگی بزرگتر بودند. دلایل مختلفی هم دارد، شاید آدمهای آن روزگار شکمشان سیرتر بوده یا شاید چون قانع تر بودند از زندگی بزرگتر بودند. البته آدمهای آن روزگار از زندگی فقط توقع خوردن و خوابیدن نداشتند و خودشان را در کوران زندگی می دیدند و برای من هم خیلی جذابتر بودند و من با این نوع خاص افراد، بزرگ شدم.
شما وقتی صبح که هنوز هوا تاریک و روشن است از خواب بیدار می شوید و صدای هی کردن گله گوسفندان را می شنوید و هر خانه ای ، گوسفندانش را بیرون می آورد و به دست چوپان می سپرد، صدای بع بع گوسفندان در فضای گرگ و میش صبحگاهی می‌پیچید، زنانی که در حال پخت و پز بودند، بوی نان داغ که از تنور بر می‌خواست و تو دست و صورتت را آب می زنی و می نشینی کنار تنور و یک تکه نان داغ می گیری و می خوری، تمام این اتفاقات در روحیه هر کسی تأثیر می‌گذارد. اغلب اسباب بازی‌های ما عناصر طبیعی بودند. چنین زیستی ،روی شکل گیری پرسوناژ هر فردی تاثیر شگرفی می‌گذارد. اسباب بازی های ما چه بود؟ با اسب بازی می‌کردیم یا سنگی گرد کرده (کلو) درست می‌کردیم و مثل همان تیله شیشه ای که قدیمها اسباب بازی لوکس محسوب می‌شد، دستاویز ما برای بازیهای کودکانه بود. تیله‌هایمان را با سنگ درست می‌کردیم، یعنی سنگهای کوچک را به هم می‌سابیدیم تا گرد شود و تیله بازی کنیم ولی درشت بودند. یا مثلا گردوهایی که در دایره ای می‌چیدیم و با یک گردوی دیگر به آنها ضربه می‌زدیم.
مثلا نگاه می کردیم که مورچه ها چطور کار می‌کنند؟ وقتی کمی آب در لانه مورچه می‌ریختیم و همه مورچه ها از لانه بیرون می‌آمدند ، می‌دیدیم یک تعداد مورچه های عجیب با سرهای بزرگ هم از لانه بیرون می‌آمدند و می‌دانستیم آنها سنگ شکن هستند و کارشان باز کردن سوراخ در زمین است، همه این فعالیت های در قالب بازی های طبیعی برای ما در آن روزگار لذت بخش بود. وقتی بهار می شد، گله سبزه قبا ها می‌آمدند. سبزه قباها فوجی از پرندگان مهاجرند که در بهار از راه می‌رسیدند، پرندگانی که زیر شکمشان سبز بود و تماشای پرواز دسته جمعی آنها خیلی لذت بخش بود. خانه های آن موقع بدون استثنا، گِلی بودند. حتی منزل شازده هم گِلی بود. یعنی خاک رس بود و کاه! وقتی که باران می بارید عطر عجیبی از خاک و گِل در فضا پخش می کرد. در قدیم اگر کسی غش می کرد یک تکه از این کاهگل را از دیوار می‌کندند و با آب خیس می کردند تا از بوی معطر آن به هوش بیاید.
این احساس خوب در نسبت با طبیعت جوزان را هیچگاه فراموش نمی کنم. مثلا اگر به من بگویند از کودکی‌ات تصویری که به یاد داری نام ببر، من می گویم من و برادرم در بهار داشتیم به صحرا می‌رفتیم ، فکر می‌کنم حوالی اردیبهشت ماه بود. وقتی می‌رفتیم ، ناگهان باران شدید و ناگهانی رگبار شروع شد، ما می‌رفتیم زیر درگاهی؛ درگاهی ها معمولا دو تا سکّو داشت (سکوی سنگی). ما می‌رفتیم آنجا که خیس نشویم، باران رگباری خیلی زود تمام می‌شد. وقتی قطع شد یک نگاهی کردم و تصویری در آن لحظه به چشمم آمد که تا پایان عمرم، فراموش نخواهم کرد، دیدم تا چشم کار می کرد صحرا بود و کوههایی به رنگ بنفش و آبی. دیوار کاهگِلی که سمت راست ما بود، دیواری بود که دور باغی کشیده بودند و یک تکه از آن ترک خورده بود و گلهای رز (که به آن گُل باغ می گفتیم) از آن ترک دیوار بیرون آمده بودند و در این باران، گُل‌های زرد باز شده بودند و عطر کاهگل و عطر این گلها (گلها پرورشی که نبودند و به صورت طبیعی عطر زیادی داشتند) فضا را پر کرده بود .همه گلها ، چه زرد و چه قرمز و چه گل های محمدی همه عطرآگین بودند. الان گلهایی می خریم که عطر ندارند چون پرورشی هستند و به صورت ژنتیکی روی آنها کار شده است. تصویری که در ذهن من مانده است، پهنه وسیعی از دشت های گل گاوزبان پراکنده است که لا به لای آنها گل های شقایق روئیده بودند . مجموعه این عناصر ، تمام تصاویر در ذهن من مانده است.
همه این تصاویر ،لانگ شات های فیلم های شما هستند.یعنی طبیعت گرایی خاص شما در فیلم‌هایتان برگرفته از همین فضاست. آیا تصاویر جاودانه دیگری را در ذهن دارید؟
اگر از من بخواهندتصویر جاودانه دیگری را به خاطر بیاورم باید به کاهریزی که قنات بود ،اشاره کنم. آب به پهنای حدودا ۲۰ متر در خروش جاری بود و تا کمی بالاتر از قوزک پا، آب کاملا زلالی جریان داشت، مادرم را به یاد دارم که چادر گل باقالی اش را به کمر بسته بود، در این آب زلال، خیار پهن می کرد. آن موقع به گردن ما نخ می بستند و یک تکه نمک به آن وصل می کردند (به آن می گفتند دل نمک) وقتی سنگهای نمک را می کوبند در داخل آنها فقط یک تکه نمک وجود دارد که شفاف ترین بخش نمک است، به آن می گفتند «دل نمک»! آن را سوراخ می کردند و به گردن ما می بستند که هرموقع می خواستیم میوه ای یا خیاری بخوریم، به آن دل نمک می‌مالیدیم و می‌خوردیم! مادرم خیاری را از داخل آب برداشت و نصف کرد و نصف آن را به خواهرم داد و نصف آن را به من داد. ما هم این دل نمک‌ها را به آن خیار می‌مالیدیم و می‌خوردیم.
*همه تصاویر گذشته را خوب به یاد دارید. روستای جوزان چه جور جایی بود؟
بهرحال این تصاویر از ذهن من پاک نخواهد شد. روستای جوزان تماما کاهگِلی، بسیار زیبا بود و معماری فوق العاده‌ای داشت. درست در وسط روستا، یک میدان بود. یک طرف آن تکیه ای بود که پدربزرگ من ،احدخان چگینی (طرف مادری‌ام چگینی هستند) تکیه ای را وقف کرده بود که هم تکیه بود و هم مسجد. تمام مراسم‌های مذهبی آنجا برگزار می‌شد ، حتی یک مسجد با گنبد و بارگاه نداشتیم، تنها چیزی که نشانه این تکیه بود، یک گنبد کوچک بود که با کاهگل روی آن درست کرده بودند که با سایر بناها فرق می‌کرد و بزرگتر از بقیه بود. در یک سوی میدان، این تکیه قرار گرفته بود به اضافه یک درخت کهنسال که وقتی چندوقت قبل رفتم جوزان، با کمال تاسفم دیدم آن را بریده‌اند، خیلی گریه‌ام گرفت. کل آن منطقه را پدربزرگ من وقف کرده بود، تازگی ها مسجد ساخته بودند، منتها معماری‌اش خوب نیست ،چون آن میدان قدیمی‌ را از بین برده‌اند. بهرحال در قدیم آن میدان، مرکز تمام آئین های مذهبی بود. هر آئینی در این میدان برگزار می‌شد. اگر کسی فوت می‌کرد از این مکان تشییع می‌شد،در واقع یک مرکز تجمع بود و محل ارتباط برقرار کردن مردم با هم بود. آن درخت توت کهنسال هم برای من خاطره بود چون من دیدن سبزه قبا را روی آن تجربه کرده بودم.
نمی‌دانم چرا باید درختی که چندهزار سال قدمت آن بود را ببرند! نمی‌دانم!نمی‌دانم … ! در هیچ منزلی در طول روز بسته نبود، همه درها باز بود، یعنی شما منزل هرکسی که می خواستی، می‌رفتی. هیچکس در حیاطش را نمی‌بست. صبح درها را باز می‌کردند و شبانگاهان بسته می‌شد. این هم از آن دسته اتفاقاتی است که موید ارتباط مردم با یکدیگر است. یعنی لازم نبود شما در بزنی تا کسی در را باز کند، در باز بود و وارد می‌شدی. مثلا ما وقتی قایم باشک بازی می‌کردیم در خانه همسایه ها قایم می‌شدیم از پشت بامها به خانه هم می‌رفتیم و هیچ مسئله ای نداشت.
*این حالت زیست صمیمانه و گروهی مردم در «یک مرد و یک خرس» پدیدار می‌شود ،شاید «یک مرد و یک خرس» خیلی شهری به نظر آید اما متاثر از زیست زیبای روستایی است. همان زندگی جمعی با نشاطی است که توصیف کردید در فیلم مذکور نمود دارد. آیا شما دلتنگ همان سبک زندگی زندگی خاص و دسته جمعی هستید؟
انسان ها موقعی معنا پیدا می&z


ویدیو مرتبط :
• ترس کارگردان فیلم آخرالزمانی 2012 از امام ره/ رایفی پور