سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت اول
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید. 3>
الینا به درون چمنزار قدم گذاشت . زیر پاهایش برگ های پاییزی ، یخ زده بودند . تاریکی شب همه جا را در بر گرفته بود و با وجود اینکه طوفان از بین می رفت ، جنگل سردتر شده بود . الینا سرما را حس نمی کرد .
به تاریکی اهمیتی نمی داد . مردمک چشمانش گشاد شده و ذرات ریز نور که برای یک انسان نامرئی بودند ، به درون چشمش وارد می شدند .
تقریبا به وضوح می توانست دو پیکری را که در زیر درخت بلوط کهنسال با هم مبارزه می کردند، را ببیند .
یکی موهای پرپشت تیره ای داشت که با تکان های شدید باد به دریایی از امواج آشفته تبدیل شده بود . کمی از دیگری بلند قد تر بود و با وجود آنکه الینا نمی توانست چهره اش را ببیند ، به نوعی می دانست که چشمانش سبز رنگ است .
دیگری نیز موهایی تیره اما مرتب و صاف داشت ، تقریبا به شکل موهای یک حیوان . لبانش با خشم و غضب از روی دندان هایش عقب رفته بودند و بدن شکوهمند آسوده اش همچون شکارچی دولا شده بود . چشمانش سیاه بودند .
الینا برای چند لحظه ای بی حرکت ، آن ها را نگاه کرد . فراموش کرده بود که به چه دلیل به اینجا آمده بود . چرا با پژواک هایی از نبرد آن ها در ذهنش ، به اینجا کشیده شده بود . این قدر نزدیک بودن به غوغا ی خشم ، نفرت و درد آن ها تقریبا به همان شدت فریاد های خاموششان بود .
آن ها درون مبارزه ای مرگبار گیر افتاده بودند .
با خود فکر کرد : موندم کدوم یکی پیروز میشه . هر دو زخمی بودند و خون ریزی داشتند و بازوی چپ آن یکی با قد بلندتر ، در زاویه ای غیر عادی قرار گرفته بود . با این وجود در همان لحظه دست دیگرش را به کنده ی گره دار درخت بلوط کوبید . خشم او به حدی بود که الینا علاوه بر شنیدن آن ، می توانست حسش کند و طعمش را بچشد و هم چنین می دانست این خشم ، قدرت فوق العاده ای به او داده است .
و آن گاه الینا به یاد آورد که چرا آمده بود . چطور فراموش کرده بود ؟ او صدمه دیده بود . ذهن او الینا را به اینجا فرا خوانده بود و با امواج سراسیمه ی خشم و درد ، الینا را خرد کرده بود . به اینجا آمده بود زیرا به او تعلق داشت .
دو پیکر اکنون بر زمین یخ زده بودند همچون گرگ ها به هم می پیچیدند و می غریدند . چابک و در سکوت ، الینا به سمت آن ها رفت . آن یکی با موهای مجعد و چشمان سبز – استیفن! صدایی در ذهنش زمزمه کرد - در بالا قرار داشت در حالیکه انگشتانش را بر گردن دیگری می خراشید . خشمی در وجود الینا جاری شد . خشم و حس مراقبت . بین آن دو قرار گرفت تا آن دست خفه کننده را بگیرد . تا انگشتانش را بالا بیاورد .
از فکرش نگذشت که برای این کار به اندازه ی کافی قوی نیست . به آن اندازه قوی بود . همین . وزنش را به یک سمت متمایل کرد و اسیر خود را وحشیانه از رقیبش دور کرد . با سنجشی دقیق بر بازوی زخمی شده اش فرود آمد و او را با صورت بر برگ های لجن مال شده انداخت . سپس از پشت سرش او را به قصد خفه کردن ، گرفت .
حمله ی غافلگیرانه ی الینا جواب داد اما هنوز تا شکست او فاصله ی زیادی بود . او با دست سالمش کورکورانه به دنبال گردن الینا بود تا بر آن ضربه بزند . انگشت شستش بر نای الینا فرود آمد .
الینا خود را در حالی یافت که ناگهانی به سمت آن دست یورش برده و با دندان هایش به سمت آن می رفت . ذهنش متوجه نمی شد اما بدنش می دانست که چه باید بکند . دندان هایش همچون اسلحه بودند . گوشت را شکافتند و خون را بیرون کشیدند .
اما او از الینا قوی تر بود . با تکان شانه هایش ، حلقه ی دستان الینا بر دور خود را شکست و در حالیکه در چنگ او بود ، چرخید و بر زمین پرتش کرد . سپس او بالای سر الینا بود و چهره اش با درنده خویی حیوانی از شکل افتاده بود . الینا هیسی به او کرد و با ناخن هایش به چشمان او حمله ور شد اما او دستش را کنار زد .
او الینا را می کشت . حتی آسیب دیده هم ، بسیار قوی تر بود . لبانش عقب رفته بودند تا دندان هایی را که در همان موقع هم دارای لکه های قرمز بودند ، نشان دهند . همانند مار کبرایی آماده بود تا حمله کند .
آنگاه متوقف شد . همچنان که بر بالای سر او شناور بود ، چهره اش تغییر کرد .
الینا دید که آن چشمان سبز گشاد شدند . مردمک چشمانش که شرورانه به صورت شیاری در آمده بودند ، باز شدند . به گونه ای به الینا خیره شده بود انگار اولین بار بود که به درستی می توانست او را ببیند .
چرا این طوری نگاهش می کرد ؟ چرا تمامش نمی کرد ؟ اما اکنون دست آهنی که بر بازوانش قرار داشت ، سست می شد . غرش حیوانی ناپدید و با قیافه ای متحیر و متعجب جایگزین شده بود . عقب نشست و به الینا کمک کرد تا بنشیند در حالیکه در تمام مدت به چهره اش خیره مانده بود .
زمزمه کرد : " الینا . " صدایش شکست . " الینا . این تویی ! "
الینا با خود فکر کرد الینا ؟ آیا اسم من اینه ؟
هرچند که واقعا اهمیتی نداشت . نگاهی به سمت درخت بلوط کهنسال انداخت . او هنوز آن جا ایستاده بود . در میان ریشه ی بر آمده ی درخت ایستاده و نفس نفس زنان ، با یک دست به آن تکیه داده بود . او با چشمان بی انتهای سیاهش به الینا نگاه می کرد ابروانش در اثر اخمی در هم کشیده شده بود .
الینا با خود فکر کرد : نگران نباش . من می تونم از پس این یکی بر بیا م . احمقه. سپس دوباره خود را بر آن یکی با چشمان سبز پرتاب کرد .
وقتی که او را به پشت ، به زمین زد ، او فریاد کشید : " الینا ! " دست سالمش بازوی الینا را هل داد تا او را بالا نگه دارد . " الینا .منم ! استفن ! الینا به من نگاه کن ! "
الینا نگاه می کرد اما همه آن چه می توانست ببیند پوست نمایان شده ی گردن او بود . دوباره هیسی کرد ، لب بالاییش عقب رفت و دندان هایش را به او نشان داد .
استیفن بر جای خود میخکوب شد .
الینا ، شوکی را که در بدن او به جریان آمد ، حس کرد و دید که نگاهش شکست . صورتش سفید شد انگار کسی با آرنج به شکمش ضربه زده باشد . سرش را به آرامی بر روی زمین گل آلود تکان داد .
زمزمه کرد : " نه ، وای نه ... "
به نظر می آمد که آن را به خودش می گفت . انگار انتظار نداشت که الینا حرفش را بشنود . دستش را به سمت گونه ی او آورد اما الینا بر آن گاز زد .
او زمزمه کرد : " وای ، الینا ... "
آخرین رد پاهای غضب و خون خواهی حیوانی از چهره ی او محو شدند . چشمانش گیج ، اندوهگین و مصیبت زده بودند .
و آسیب پذیر . الینا از این لحظه استفاده کرد تا به سمت پوست برهنه ی گردن او شیرجه رود . دست او بالا آمد تا الینا را دور کند اما سپس ، دوباره پایین افتاد .
برای لحظه ای به الینا خیره شد . درد درون چشمانش به اوج رسید و آن گاه به سادگی تسلیم شد . به طور کامل از جنگیدن دست کشید .
الینا می توانست وقوع آن را حس کند . حس کند که مقاومت ، بدن او را ترک می کرد . او بر زمین یخ زده ، با خرده برگ های بلوط در موهایش ، دراز کشیده و به پشت سر الینا ، به آسمان سیاه و ابری خیره شده بود .
صدای خسته اش در ذهن الینا گفت : تمومش کن.
الینا برای ثانیه ای درنگ کرد . چیزی راجع به آن چشمان وجود داشت که خاطراتی را درونش زنده می کرد . ایستادن در نور ماه ، نشستن در اتاق زیرشیروانی ... اما خاطرات خیلی مبهم بودند . نمی توانست از آن ها چیزی سر در آورد و تقلا او را دچار سرگیجه و بیماری می کرد .
و این یکی باید می مرد . این چشم سبزی که استفن نام داشت . چون به او صدمه زده بود . ان یکی . آن یکی که الینا به دنیا آمده بود تا همراهش باشد . هیچ کس نمی توانست به او صدمه بزند و زنده بماند .
دندان هایش را محکم در بدن او فرو برد و به شدت گاز گرفت .
در همان ابتدا متوجه شد که آن را درست انجام نمی دهد . به سرخرگ یا سیاهرگی بر نخورده بود . بر گردن بالا و پایین رفت در حالیکه از بی تجربگی خود عصبانی بود . حس خوبی داشت که چیزی را گاز بگیرد اما خون زیادی نمی آمد . نا امیدانه ، بلند شد و دوباره گاز گرفت . حس کرد که بدن او از درد تکان خورد .
خیلی بهتر شد . این دفعه سیاهرگی را پیدا کرد اما به اندازه ی کافی آن را پاره نکرده بود . خراش کوچکی مثل این فایده نداشت .
در حالیکه دندان هایش را می سایید و سعی می کرد این کار را انجام دهد ، قربانی اش می لرزید . تازه داشت حس می کرد که گوشت در حال تسلیم شدن است که دست هایی از پشت ، او را کشید تا بلندش کند .
الینا بدون آنکه گلو را رها کند ، غرید . هر چند دست ها مصر بودند . الینا با دندان ها و ناخن هایی که به شکارش چسبیده بودند ، می جنگید .
ولش کن . ولش کن !
صدا ، هوشیار و فرمان دهنده بود ، همچون انفجاری از میان باد سرد . الینا آن را شناخت و مبارزه را با دستانی که او را عقب می کشید ، پایان داد . زمانی که آن ها او را بر روی زمین می نشاندند ، به بالا نگاه کرد و نامی به ذهنش آمد . دیمن . اسم او دیمن بود . ترشرویانه به او خیره شد . بی میل از اینکه از شکارش دور شده بود اما هم چنان فرمان بردار .استیفن راست نشست . گردنش از خون قرمز شده بود . بر روی پیراهنش می چکید . الینا لبانش را لیسید . لرزشی را حس کرد .
همچون سوزشی ا
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام