سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت چهل و سوم



من، که کار پاک کردنِ انگور فرنگیها را تمام کرده بودم، پرسیدم که آن دو خانم و برادرشان الان کجا هستند.
_ «رفتن طرفای مورتن پیاده روی کنن! اما تا نیم ساعت دیگر برای عصرانه برمی گردن.»
بعد از همان نیم ساعتی که هنا برایشان معین کرده بود برگشتند. از در آشپزخانه وارد منزل شدند. آقای سینت جان وقتی مرا دید فقط سری به احترام خم کرد و از کنارم گذشت. آن دو خانم ایستادند. مری با مهربانی و آرامی در چند کلمه اظهار داشت خیلی خوشحال است که می بیند من حالم آنقدر خوب شده که توانسته ام به طبقه ی پایین بیایم. دیانا دستم را گرفت، و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: «شما بایست صبر می کردید تا من اجازه بدهم بعد پایین بیایید. هنوز خیلی رنگ پریده _ خیلی لاغر _ به نظر می رسید! طفلک! دختر بیچاره!»
صدای دیانا در گوشم مثل بغبغوی کبوتران بود. حالت نگاهش طوری بود که من از نگاه کردن به چشمهایش لذت می بردم. تمام صورتش برای من پر از جاذبه بود. ظاهر چهره ی مری مثل خواهرش حاکی از هوشمندی و مثل او قشنگ بود اما حالت قیافه اش نمودار محتاط بودن او بود، و رفتارش با آن که محبت آمیز بود نشان می داد که کمتر با آدم می جوشد. نگاه و طرز حرف زدن دیانا توأم با نوعی اقتدار بود؛ معلوم بود شخص با اراده ای است. طبیعت من هم طوری بود که از تسلیم شدن در برابر اراده ی اشخاصی مثل او احساس لذت می کردم و تا آنجا که وجدان و عزت نفس من اجازه می داد در برابر یک اراده ی فعال سر تعظیم فرود می آوردم.
بعد افزود: «اینجا چکار می کنید؟ جای شما اینجا نیست. البته من و مری بعضی وقتها در آشپزخانه می نشینیم چون دوست داریم در خانه آزاد باشیم ولو آن که از آزادیمان سوء استفاده کنیم _ اما شما مهمان هستید، و باید به اطاق پذیرایی بروید.»
_ «در اینجا خیلی راحتم.»
_ «نه اصلاً اینطور نیست؛ ببینید که هنا چطور دور و برتان می چرخد و سر و هیکلتان را پر از آرد کرده!»
مری هم وارد صحبت شده گفت: «از این گذشته، این گرمای بخاری برای شما خیلی زیادست.»
خواهرش افزود: «یالا، بیایید. شما باید مطیع باشید.» همچنان که دستم را گرفته بود مرا برخیزاند، و به اطاق اندرونی راهنمایی کرد.
در حالی که مرا روی کاناپه می نشانید گفت: «تا ما عصرانه را آماده می کنیم همین جا بنشینید؛ این هم یک امتیاز دیگری است که ما در خانه ی کوچکمان در این خلنگزار از آن برخورداریم _ وقتی دلمان بخواهد یا وقتی هنا مشغول نان پختن، آبجو گرفتن، شست و شو یا اطو کردن است غذامان را خودمان آماده می کنیم.»
در را بست و مرا با آقای سینت جان تنها گذاشت. این شخص رو به رویم نشسته و کتاب یا روزنامه ای به دست گرفته بود. اول اطاق نشیمن را از نظر گذراندم و بعد به برانداز کردن شخصی که در آن بود پرداختم.
اطاق نشیمن نسبتاً کوچک بود و مبلمان خیلی ساده ای داشت. در عین حال آدم در آن احساس راحتی می کرد چون پاکیزه و مرتب بود. صندلیهای قدیمی، خیلی براق بودند و میز چوب گردوی آن مثل آیینه می درخشید. چند تصویر عجیب و قدیمی از مردان و زنان روزگار گذشته دیوار نقاشی شده ی اطاق را زینت می داد. در قفسه ای که درهای شیشه ای داشت چند جلد کتاب و یک دست ظرف چینی قدیمی گذاشته بودند. هیچ وسیله ی تزیینی اضافی در اطاق نبود؛ یک قطعه اثاثه ی نو در آنجا دیده نمی شد بجز چند جعبه ی چوبی و یک میز آرایش خانمها که از چوب اقاقیا ساخته شده بود و در کنار یک میز پادیواری قرار داشت. در اولین نگاه فوراً معلوم می شد که همه چیز آن اطاق _ از جمله قالی و پرده ها _ هم خوب مورد استفاده قرار گرفته و هم خوب از آنها نگهداری شده.
آقای سینت جان _ که مثل یکی از تصویرهای تیره ی روی دیوار بیحرکت نشسته و چشمان خود را روی صفحه ای که می خواند دوخته و لبهایش بسته بود _ سوژه ی خوبی برای مشاهده ی من بود. اگر به جای آن که آدم باشد مجسمه هم بود راحت تر از این نمی شد او را با دقت نگاه کرد: جوان بود _ شاید بین بیست و هشت تا سی سال داشت _ بلند قامت و باریک اندام بود. چهره اش توجه آدم را جلب می کرد؛ مثل چهره ی یونانیها بود؛ طرح ساده ای داشت. بینی اش کاملاً صاف و مناسب و دهان و چانه اش دقیقاً شبیه آتنیها بود. در واقع، چهره یک انگلیسی خیلی به ندرت اینقدر مثل او منطبق بر تیپهای باستانی است. با توجه به هماهنگی خطوط چهره اش علت تعجب او از حالت نامنظم خطوط صورت من برایم معلوم شد. چشمانش درشت و آبی و مژه هایش قهوه ای بود. طره های موی بورش قسمتی از پیشانی برجسته ی عاجگون او را می پوشاند.
این توصیف خوشبینانه و ساده ای بود، اینطور نیست، خواننده؟ با این حال شخص مورد توصیف خیلی کم این اثر را در بیننده می گذاشت که معتقد شود او دارای شخصیتی مهربان، مطیع، تأثیر پذیر، یا حتی متین و آرام است. در این موقع همچنان که بیحرکت نشسته بود در سوراخهای بینی، دهان، ابرو و پیشانیش حالتی وجود داشت که، به تصور من، نمودار بیقراری، شدت و خشونت یا اشتیاق بود. آن مرد، تا مراجعت خواهرانش به اطاق، نه یک کلمه با من حرف زد و نه حتی یک نگاه به من کرد.
دیانا ضمن این که برای آماده کردن عصرانه چند بار داخل اطاق شد و بیرون رفت کیک کوچکی برایم آورد که در بالای تنور پخته شده بود.
گفت: «حالا آن را بخورید، باید گرسنه تان شده باشد. هنا می گوید شما از صبح که کمی اماج جو و شیر خورده اید چیز دیگری نخورده اید.»
آن را رد نکردم چون خیلی اشتها پیدا کرده بودم. در این موقع آقای ری ورز کتاب خود را بست، به میز نزدیک شد و، همچنان که حالا کنار میز می نشست، با چشمان درشت آبی تصویر گونه اش به من زل زده بود. حالا یک حالت جسارت حاکی از خودمانی بودن، نوعی حالت خیرگی کنجکاوانه و قاطعانه در نگاهش مشاهده می شد و نمودار این بود که او تا حالا عمداً، و نه به دلیل کمرویی، آن نگاه را متوجه صورت غریبه ای {مثل من} نمی کرده.
گفت: «خیلی گرسنه هستید.»
_ «بله، آقا.» روش من، روش همیشگی من، این است که به طور طبیعی و خود به خود به سخن کوتاه جواب کوتاه می دهم، و در برابر رفتار گستاخانه حالت ساده و بی اعتنای خود را حفظ می کنم.
_ «این برای شما خوب شد که یک تب خفیف نگذاشت تا سه روز چیزی بخورید. اگر در ابتدا تسلیم اشتهای زیاد می شدید و خیلی غذا می خوردید برای شما خطرناک بود. حالا می توانید غذا بخورید هر چند هنوز هم باید اعتدال را رعایت کنید.»
با لحن بسیار ناسنجیده و تا حدی جسارت آمیز جواب دادم: «امیدوارم بیشتر از این در اینجا به خرج شما غذا نخورم، آقا.»
با خونسردی گفت: «نه، وقتی شما نشانی محل زندگی بستگانتان را برای ما مشخص کردید می توانیم به آنها نامه بنویسیم و شما را به خانه تان برگردانیم.»
_ «باید صراحتاً به شما بگویم که انجام این امر کاملاً از عهده ی من خارج است چون مطلقاً خانه و بستگانی ندارم.»
هر سه ی آنها به من نگاه کردند اما نه از روی ناباوری؛ حس کردم هیچ علامت سوءظنی در نگاههاشان نیست. نگاههای آنها، به خصوص آن خانمهای جوان، بیشتر از روی کنجکاوی بود تا چیز دیگر. حالت چشمهای سینت جان هر چند در حقیقت به حد کافی روشن و گویا بود اما استنباط مفهوم دیگری از آن، مشکل بود. ظاهراً از چشمانش بیشتر برای خواندن افکار دیگران استفاده می کرد تا بیان افکار خود برای دیگران. افکارش در اینجا آمیزه ای بود از تیزهوشی و احتیاط که بیشتر عامل منع دیگران بود تا ترغیب آنها.
پرسید: «آیا می خواهید بگویید با هیچکس هیچگونه بستگی ندارید و کاملاً تنها هستید؟»
_ «بله، منظورم همین است. هیچ رشته ای مرا به هیچ موجود زنده ای پیوند نمی دهد، و نمی توانم ادعا کنم که در تمام انگلستان جایی برای زندگی من وجود دارد.»
_ «این وضع برای آدمی به سن شما کاملاً عجیب و منحصر به فردست!»
در اینجا دیدم نگاهش متوجه دستهایم شد که آنها را روی میز مقابلم گذاشته به هم چفت کرده بودم. نمی دانستم که به چه منظوری به آنها نگاه می کند، اما با توجه به آنچه بلافاصله اظهار داشت این معما را حل کردم:
_ «شما هیچوقت تا حالا ازدواج نکرده اید؟ مجرد هستید؟»
دیانا خندید؛ گفت: «این چه سؤالی است، سینت جان، او هفده هیجده سال بیشتر ندارد.»
_ «من تقریباً نوزده سال دارم، اما ازدواج نکرده ام، درست است.»
حس کردم صورتم داغ شد چون اشاره ی او به ازدواج بار دیگر افکار تلخ و تشویش آمیز گذشته را در من بیدار کرده بود. هر سه ی آنها متوجه ی تغییر حالت چهره ام شدند. دیانا و مری چشمان خود را به طرف دیگری برگرداندند تا صورت برافروخته ی مرا نبینند اما برادرشان که کاملاً خونسرد و انعطاف ناپذیر بود چشمان خیره ی خود را همچنان به من دوخت تا اندوهی که خود او باعث آن شده بود علاوه بر تغییر دادن رنگ چهره ام قطرات اشک را نیز از دیدگانم جاری سازد.
در این موقع پرسید: «آخرین بار کجا اقامت داشتید؟»
مری زیر لب گفت: «سینت جان، تو بیش از حد کنجکاو هستی»
اما آن مرد دستهای خود را روی میز تکیه داد، خم شد و با نگاه ثابت و نافذ دیگری از من خواست به سؤالش پاسخ بدهم.
به طور موجز و محکم پاسخ دادم: «اسم محل زندگیم و شخصی که با او زندگی می کردم جزو اسرار من است.»
دیانا اظهار داشت: «بله، جزو اسرار شماست و، به عقیده ی من، حق دارید آن را هم از سینت جان و هم از هر شخص کنجکاو دیگری که مایل باشید مخفی نگهدارید.»
آن مرد گفت: «با این حساب، اگر من چیزی راجع به شما و سرگذشتتان ندانم نمی توانم کمکتان کنم؛ اما شما به کمک احتیاج دارید، اینطور نیست؟»
_ «به کمک احتیاج دارم، آقا، و برای این منظور به جست و جو ادامه خواهم داد تا این که بالاخره یک شخص انساندوست واقعی کاری برایم پیدا کند. اجرت آن کار اگر حداقل احتیاجات مرا هم برآورده کند کافی خواهد بود.»
_ «نمی دانم که من آیا یک (انساندوست واقعی) هستم یا نه با این حال با حداکثر توان خودم در این امر خیر تلاش خواهم کرد. بنابراین به من بگویید که اولاً با چه کارهایی آشنا هستید و ثانیاً چه کاری می توانید انجام بدهید.»
در این موقع چای خود را سر کشیده بودم. بعد از صرف این نوشابه مثل یکی از غولان افسانه ای که شراب مخصوص نوشیده باشد نیروی جدیدی در خود حس می کردم. آن نوشابه اعصاب متشنج مرا آرام ساخت، و به من قدرت داد تا با نگاهی ثابت، این قاضی جوان با آن چشمان نافذش را مخاطب قرار دهم.
صورت خود را به طرف او برگرداندم و در حالی که به او نگاه می کردم و او هم با خونسردی به من زل زده بود گفتم: «آقای ری ورز، شما و خواهرانتان لطف بسیار بزرگی به من کرده اید یعنی در واقع بزرگترین لطفی را که انسان می تواند به همنوعش داشته باشد در حق من انجام داده اید، با مراقبت و پذیرایی بزرگوارانه تان مرا از مرگ نجات داده اید، و من هیچگاه این محبت شما را فراموش نخواهم کرد و تا ابد مدیون شما خواهم بود. حالا تا آنجا که بتوانم سرگذشت انسان آواره ای را که نجاتش داده اید برای شما می گویم. و آن را طوری شرح می دهم که باعث برهم خوردن آرامش روحی _ ایمنی روحی و جسمی _ و خلاصه به مخاطره افتادن خودم و دیگران نشود:
« من یتیم هستم. دختر یک کشیشم. والدینم پیش از آن که بتوانم آنها را بشناسم فوت شدند. تا مدتی تحت کفالت دیگران بودم. بعد در یک مؤسسه خیریه مشغول تحصیل شدم. در آنجا شش سال شاگرد و دو سال معلم بودم. حتی می توانم اسم آن مؤسسه را به شما بگویم: پرورشگاه یتیمان لوو ود، استان ... شر. حتماً اسم آنجا را شنیده اید، آقای ری ورز؟ خزانه دار آن، پدر روحانی، رابرت براکلهرست است.»
_ «اسم آقای براکلهرست را شنیده ام، و مدرسه را هم دیده ام.»
_ «تقریباً یک سال قبل تصمیم گرفتم معلم خصوصی بشوم و به همین جهت از لوو وود بیرون آمدم. در خانه ای که مشغول کار شدم وضع خوبی داشتم. و خوشحال بودم. در همین محل بود که چهار روز قبل مجبور شدم کارم را رها کنم و به اینجا بیایم. علت بیرون آمدنم از آنجا را نمی توانم و نباید توضیح بدهم: بیفایده و حتی خطرناک است، و تازه کسی هم آن را باور نخواهد کرد. برای کاری که کرده ام هیچکس نمی تواند مرا سرزنش کند. من هم مثل هر کدام از شما سه نفر خطایی مرتکب نشده ام و از هر گونه اتهامی مبرا هستم. بیچاره و درمانده ام و تا مدتی باید اینطور باشم چون فاجعه ای که مرا از خانه ای که برایم در حکم بهشت بود آواره کرد باور نکردنی و شوم است. من برای اجرای نقشه ی بیرون آمدنم از آن خانه دو چیز را در نظر گرفتم: سرعت و پنهانکاری. برای این منظور مجبور شدم هرچه داشتم بگذارم بجز یک بسته ی کوچک که در آن حالت شتابزدگی و آشفتگی آن هم در کالسکه ای که مرا به ویت کراس آورد جا گذاشتم. بعد، بیچاره و درمانده به این حوالی آمدم. دو شب را در هوای آزاد خوابیدم و تقریباً دو روز سرگردان بودم بی آن که از آستانه ی هیچ خانه ای پا به داخل بگذارم. در طول این مدت فقط دو بار غذا به لبم رسید. بعد، زمانی رسید که از شدت گرسنگی، خستگی، درماندگی و یأس در شرف مرگ بودم؛ در این موقع بود که شما، آقای ری ورز، مانع شدید که از گرسنگی و بینوایی در جلوی در خانه تان بمیرم، و مرا در زیر سقف محل سکونتتان پناه دادید. از تمام محبتهای خواهرانتان به من از ابتدای ورودم به اینجا تا الان خوب اطلاع دارم _ چون در طول مدت آن حالت سستی خواب مانندم بیهوش نبودم _ و همانطور که خودم را خیلی مدیون کار ثواب خداپسندانه ی شما می دانم از محبتهای قلبی، واقعی و صمیمانه ی آنها هم بسیار ممنونم.»
در ضمن این که من از ادای کلمات فوق مکث کرده بودم دیانا گفت: «دیگر بیشتر از این نگذار حرف بزند، سینت جان، معلوم است که هنوز نمی تواند به هیجان بیاید. حالا بیایید روی این کاناپه بنشینید، دوشیزه الیوت.»
از شنیدن این اسم مستعار تقریباً یکه خوردم؛ اسم جدید خود را فراموش کرده بودم. آقای ری ورز، که ظاهراً چیزی از نظرش دور نمی ماند متوجه این موضوع شد:
گفت: «شما گفتید اسمتان جین الیوت است؟»
_ «بله، گفتم. فکر می کنم به صلاح باشد عجالتاً مرا به این اسم صدا کنند، اما این اسم حقیقی من نیست؛ وقتی آن را می شنوم به نظرم عجیب می آید.»
_ «آیا اسم واقعیتان را به ما نمی گویید؟»
_ «نه، چون چیزی که خیلی از آن وحشت دارم این است که مرا پیدا کنند و من از هر چیزی که منجر به پیدا کردنم بشود اجتناب می کنم.»
دیانا گفت: «بدون شک، کاملاً حق با شماست. و حالا، چند لحظه ای او را راحت بگذار، برادر.»
اما سینت جان چند دقیقه ای به فکر فرو رفت و بعد، مثل قبل یا خونسردی و زیرکی اینطور اظهار نظر کرد: «شما میل ندارید برای مدت زیادی متکی به مهمان نوازی ما باشید. گمان می کنم می خواهید هرچه زودتر خودتان را از قبول ابراز محبت خواهرانم و از آن مهمتر، کار ثواب خداپسندانه ی من معاف کنید ( به تفاوتی که میان من و خواهرهایم قائل شده اید کاملاً توجه دارم، و از این بابت نرنجیده ام _ عادلانه است)؛ شما میل دارید از ما جدا زندگی کنید؟»
_ «بله، اینطورست؛ این را قبلاً گفته ام. به من راهنمایی کنید چطور کار کنم یا از چه طریقی به دنبال کار بگردم؛ این تنها چیزی است که الان احتیاج دارم. بنابراین بگذارید بروم حتی اگر به یک کلبه ی بسیار محقر باشد؛ اما تا آن موقع اجازه بدهید اینجا بمانم چون بیشتر از این طاقت ترس و لرزهای بیخانمانی و آوارگی را ندارم.».
دیانا، در حالی که دست سفید خود را روی سرم می گذاشت، گفت: «در واقع، باید اینجا بمانید.» مری هم با لحن صمیمانه ی دور از تظاهری که در او طبیعی بود تکرار کرد «باید بمانید.»
آقای سینت جان گفت: «خواهرانم، همانطور که می بینید، از نگهداشتن شما در اینجا خوشحال اند، مثل این است که یک تندباد زمستانی پرنده ی نیمه منجمدی را از پنجره به داخل اطاقشان رانده باشد، و آنها از نگهداری و پرورش آن لذت ببرند. من احساس می کنم بیشتر میل دارم وسیله ای فراهم کنم که شما روی پای خودتان بایستید، و خواهم کوشید چنین کاری برای شما انجام بدهم. اما توجه داشته باشید که امکانات من محدودست. تنها قلمرو نفوذ من کلیسای بخش یک حومه ی فقیر نشین است. کمک من طبعاً ناچیزست. و اگر شما مایل به احتراز از کارهای کوچک و بی اهمیت هستید از شخص یا محل دیگری که کارآیی بیشتری دارد می توانید کمک بگیرید.»
دیانا به جای من جواب داد: «او قبلاً گفته که مایل است هر کار شرافتمندانه ای را که بتواند انجام دهد، بپذیرد. و تو می دانی، سینت جان، که اونمی تواند نوع کمک کنندگان را انتخاب کند. مجبورست با هر آدم تندخویی مثل خود تو سازگاری کند.»
جواب دادم: «اگر نتوانم کار مناسبتری پیدا کنم حداقل می توانم خیاطی، گلدوزی، کلفتی کنم یا دایه بشوم.»
آقای سینت جان با لحن خشکی گفت: « بسیار خوب، اگر خواسته هاتان در این حدست قول می دهم به شما کمک کنم البته با روش خودم و در موقعی که خودم مناسب بدانم.»
در این موقع مطالعه ی کتابی را که قبل از عصرانه به خواندن آن مشغول بود از سر گرفت. کمی بعد من هم برخاستم و بیرون رفتم چون تا آنجا که نیرویم اجازه می داد هم زیاد حرف زده و هم زیاد نشسته بودم.
هر چه بیشتر با ساکنان مور هاوس آشنا می شدم از آنها بیشتر خوشم می آمد. در ظرف چند روز به اندازه ای حالم خوب شد که می توانستم تمام روز را بنشینم، و گاهی از رختخواب بیرون بیایم و راه بروم. می توانستم وقتی دیانا و مری کار می کنند در کنارشان باشم، تا هر قدر مایل بودند با آنها گفت و گو کنم، و هر زمان و در هر مورد که اجازه می دادند به آنها در بحث یاری دهم. این مصاحبت با آنها برایم لذت حیات بخشی داشت؛ از آن گونه لذتها بود که حالا برای اولین بار مزه ی آن را می چشیدم _ لذتی بود که از هماهنگی کامل سلیقه ها، تمایلات و اصول نشأت می گرفت.
دوست داشتم آنچه را آنها دوست داشتند، بخوانم. آنچه برای آنها لذت بخش بود مرا شاد می کرد و آنچه قبول داشتند، مورد احترام من بود. خانه ی دور افتاده و خلوت خود را دوست داشتند من هم در آن ساختمان خاکستری کوچک قدیمی با سقف کوتاه، پنجره های مشبک، دیوارهای گچری شده و خیابان کاجهای کهن سال آن جاذبه ای حس می کردم که هم پر قدرت و هم دیرپا بود؛ درختهای کاج همه در اثر فشار بادهای کوهستانی کج روییده بودند؛ آن خانه از زیادی درختان سرخدار و راج، تیره به نظر می رسید و در آن هیچ گلی جز گلهای بسیار مقاوم نمی رویید. دلبستگی آن دو خواهر به آنچه در آنجا می دیدند شدید بود: به خلنگزارهای ارغوانی پشت محل سکونت خود و اطراف آن، به آن دره ی خالی که یک راه باریک شنی از دروازه ی خانه شان شروع و به آن منتهی می شد، به این جاده که اول از میان دو حاشیه ی پوشیده از گیاه سرخس می پیچید و بعد، از چند مرتع کوچک کاملاً متروکی عبور می کرد که همیشه محصور در میان خلنگها و محل مناسبی برای چرای یک گله گوسفند خاکستری خلنگزارها با بره های خزه گرفته ی شان بود، بله، می توانم بگویم، با تمام وجود خود به همه ی این مناظر علاقه داشتند. می توانستم این احساس آنها را درک کنم، و از قدرت و حقیقت آن بهره مند باشم. آن محل برایم پر جاذبه بود. غربت و تنهایی آن را حس می کردم. چشمانم از دیدن، پست و بلندیهای اطراف خود، از تماشای رنگ آمیزی وحشی پشته و ماهورها و دره های کوچک پوشیده از خزه، گل سنگ، چمنهای پر گل، سَرَخِستان پر تلألؤ و آن سنگ خارا دل انگیز محفوظ می شد. تمام اینها که به تفصیل ذکر کردم برای من همان جاذبه ای را داشتند که برای آنها _ سرچشمه های ناب و دلپذیر لذت بود. تندباد و نسیم ملایم، روز طوفانی و روز آرام، لحظات طلوع و غروب خورشید، شب مهتابی و شب ابریِ این حوالی برای من به همان اندازه گیرا بود که برای آنها _ مرا با همان کمند جادویی گرفتار می کرد که آنها را به دام انداخته بود.
در داخل خانه هم به خوبی توافق داشتیم. هر دوی آنها هنرهای بیشتری از من داشتند و با سوادتر بودند، اما من راه کسب دانشی را که آنها قبل از من هموار ساخته بودند با اشتیاق طی می کردم و به دنبال آنها میرفتم. کتابهایی را که به من امانت می دادند به طور کامل و دقیق می خواندم، بعد، شبها درباره ی آنچه در طول مدت روز خوانده بودم با آنها گفت و گو می کردم و خیلی راضی و خوشحال می شدم؛ فکر بر فکر منطبق بود، عقیده در مقابل عقیده قرار می گرفت و، خلاصه، کاملاً با هم توافق داشتیم.
اگر بنا بود در جمع سه نفری ما یک بزرگتر و راهنما باشد آن یک نفر دیانا بود. به لحاظ جسمی خیلی بر من برتری داشت: زیبا و قوی بود، قوای عصبی او از موهبت حیات و قطعاً موهبت سرزندگی و نشاط چنان سرشار بودند که مرا هم شگفت زده و هم گیج می کرد. در آغاز شب من می توانستم راجع به موضوعی که خوانده بودم چند کلمه ای حرف بزنم، اما بعد از آن که دیگر حرف بدیع و جالبی نداشتم با رضایت خاطر روی چهار پایه ی کنار پای دیانا می نشستم و تا سرم را به زانوی او تکیه بدهم و متناوباً حرفهای او و مری را بشنوم و مشاهده کنم که مطلبِ عنوان شده ی مرا چگونه ببرسی می کنند و با دقت کامل راجع به آن به بحث می پردازند. دیانا پیشنهاد کرد به من آلمانی یاد بدهد. دوست داشتم از او چیزی یاد بگیرم. معلمی را بسیار خوشایند و برازنده ی او می دانستم و من هم در نظر او شاگرد خوشایند و مناسبی بودم؛ شایستگی من به عنوان یک شاگرد، از شایستگی او به عنوان معلم، کمتر نبود. طبایع ما مثل کام و زبانه با هم سازگار و مکمل یکدیگر بودند، در نتیجه، محبت دو سویه ای _ از شدیدترین انواع محبت _ میان ما پدید آمد. وقتی به هنرز نقاشی من پی بردند بلافاصله مدادها و جعبه رنگهای خود را در اختیارم گذاشتند. مهارت من، که در این یک مورد خاص بیشتر از آنها بود، آنها را شگفت زده و مجذوب ساخت. مری در تمام مدتی که من نقاشی می کردم کنارم می نشست و به کارم چشم می دوخت، بعد نزد من به یاد گرفتن نقاشی پرداخت. شاگرد مطیع، باهوش و پشتکار داری بود. بدین گونه، همچنان که ما مشغول بودیم و از مصاحبت یکدیگر لذت می بردیم، روزها چون ساعتها و هفته ها چون روزها یکی پس از دیگری می گذشتند.
و اما آقای سینت جان، صمیمیتی که چنین طبیعی و با این سرعت میان من و خواهرانش پدید آمد میان من و او برقرا رنشد. یکی از دلایل فاصله ی همچنان موجود میان ما این بود که او، در مقایسه ی با خواهرانش، به ندرت در خانه بود. ظاهراً قسمت اعظم وقت او صرف سر زدن به بیماران و فقیران در میان جمعیت پراکنده ی حوزه ی کشیشی اش می شد.
به نظر می رسید که هیچ هوایی، هر قدر هم نامناسب بود، او را از این گشت و گذارهای تبلیغی و خیرخواهانه باز نمی دارد؛ چه در هوای بارانی و چه در هوای خوب، به محض آن که ساعات مطالعه ی نیمروزیش تمام می شد کلاه خود را برمی داشت و در حالی که سگ پیر پدرش، کارلو، به دنبالش راه می افتاد برای مأموریت ابراز محبت یا انجام دادن وظیفه ی کشیشی (دقیقاً نمی دانستم کدامیک) از خانه بیرون میرفت. گاهی، که هوا خیلی خراب بود، خواهرانش ناخشنودی خود را از بیرون رفتن او نشان می دادند؛ او با لبخند خاصی، که بیشتر موقرانه بود تا نشاط انگیز، می گفت: «اگر بگذارم شدت وزش باد یا ریزش باران مرا از انجام دادن این کارهای آسان باز دارد تنبل می شوم و در آن صورت چطور می توانم خودم را برای اجرای برنامه های آینده ام آماده کنم؟»
پاسخ دیانا و مری به این سؤال معمولاً یک «آه» و، تا چند دقیقه ی بعد، ظاهراً حالت تفکر توأم با اندوه بود.
اما علاوه بر غیبتهای مکرر و او از خانه، مانع دیگری نیز در راه دوستی من و او وجود داشت: به نظر می رسید که دارای شخصیتی محتاط، خوددار، گوشه گیر و دائم الفکرست. با آن کهدر فعالیتهای کلیسایی خود پر شور و غیور و در زندگی و عاداتش غیرقابل سرزنش بود با این حال به نظر نمی رسید که از آن آرامش فکری و خرسندی خاطر که پاداش هر مسیحی مؤمن و هر فرد فعال و انساندوست است برخوردار باشد.
چه بسا شبها که می دیدم کنار پنجره، پشت میز خود که یادداشتهایی روی آن دیده می شد، نشسته بود اما ناگهان خواندن یا نوشتن را قطع می کرد، چانه ی خود را به دستش تکیه می داد و غرق افکاری می شد که نمی توانستم به آنها پی ببرم اما می توانستم مغشوش شدن آن افکار و به هیجان آمدن او را در درخشش مکرر و اتساع متغیر چشمانش مشاهده کنم.
با این حال، به گمان من، طبیعت بدانگونه که خواهران او را از سرچشمه ی نشاط خود برخوردار می ساخت برادرشان را برخوردار نساخته بود. آن مرد یک بار، یا شاید نزد من یک بار، اظهار داشت که: «جاذبه ی پست و بلندیهای آن تپه اثر نیرومندی بر من دارد، و من سقف تیره و دیوارهای بوی نا گرفته ی جایی که به آن خانه می گویند را طبیعتاً دوست دارم»، اما در لحن او و در کلماتی که با آنها این احساس خود را بیان می کرد بیشتر دلتنگی مشهود بود تا لذت؛ و به نظر نمی رسید که او هیچگاه به خاطر سکوت امن خلنگزارها در میان آن قدم زده باشد _ یا خوشیهای آرامش بخش آنها را یافته و از آنها برخوردار شده باشد.
چون اهل معاشرت نبود مدتی طول کشید تا امکان بررسی روحی او برایم پیش آمد: وقتی برای اولین بار موعظه ی او را در کلیسایش واقع در مورتن شنیدم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد اهمیت زیاد آن موعظه بود. ای کاش می توانستم آن را نقل کنم؛ این کار از قدرت من خارج است. صادقانه بگویم که حتی نمی توانم اثری را که بر من گذاشت عیناً شرح دهم:
به آرامی شروع شد _ و در حقیقت، تا آنجا که به طرز بیان و بالا رفتن صدا مربوط می شد تا به آخر آرام بود. طولی نکشید که حس کردم شور و شوقی حاکی از سوز درون که در عین حال شدیداً از بروز آن جلوگیری می شود از خلال عبارات موعظه اش مشهودست، و گفتار از شوریدگی گوینده حکایت می کند. کلمات را با قدرت ادا می کرد _ فشرده، مختصر و نافذ. از قدرت بیان گوینده قلب به تپش درمی آمد و روح در شگفت می شد اما هیچکدام آرامش نمی یافت. در سراسر آن نطق، تندی عجیبی احساس می شد؛ اشارات سختگیرانه به اصول آیین کالوین * _ انتخاب برای نجات، محرومیت از فیض الهی، تقدیر ازلی _ و فقدان ملایمت تسلی بخش در کلام او فراوان بود؛ و هر یک از اشارات او به او به این اصول مثل اعلام محکومیت به کیفر به نظر می رسید. من، بعد از پایان موعظه اش به جای آن که حس کنم از سخنان او بهتر، آرامتر، آزادتر و روشنتر شده ام دچار اندوه توصیف ناپذیری شدم چون به نظر من (نمی دانم نظر دیگران هم اینطور بود یا نه) آن سخنان شیوایی که به آنها گوش سپرده بودم از عمق لای و لجن بدبینی و نومیدی برآمده و موجب برانگیختن خواسته های نابرآورده ی آزارنده و آرزوهای پریشان و آشفته شده بود. اطمینان داشتم سینت جان ری ورز _ که پاک زیسته، با وجدان و پرشور و غیور بود _ هنوز از آرامش الهی (که فراتر از هر اندیشه ای است) برخوردار نیست؛ فکر کردم او هم مثل من به آن دسترسی نیافته. من، که غمهای نهفته و آزارنده ی خود از دوری بت شکسته و بهشت گمشده ام را در قلب خود حس می کردم، در این اواخر از اندیشیدن درباره ی آنها اجتناب کرده بودم هرچند آنها بیرحمانه مرا در چنگال خود گرفته بر من تسلط داشتند.

ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سوم