سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت پنجم


قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت پنجمآخرین خبر/ در این شب های سرد زمستانی با داستان زیبا و جذاب بلندیهای بادگیر در کنار شما هستیم، امیدواریم از خواندن این قسمت از داستان لذت ببرید. شب خوش، کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل
گفتم:
- آقا او همیشه در ناز و نعمت زندگی کرده است .شما نباید به دلیل نفرتی که از ادگار دارید فراموش کنید که ایزابلا بخاطر علاقه به شما دست از آسایش خود برداشته و حاضر شده در اینجا با شما زندگی کند.
هیث کلیف گفت:
- او بخاطر خیالات پوچ خودش با من ازدواج کرد.او فکر می کرد که من مرد رویاهایش هستم ولی حالا دیگر مرا شناخته است و میداند عاشقش نیستم ولی جالب است که هر کاری می کنم از من متنفر نمی شود .ایزابلا نمی تواند به من تهمت بزند که او را دوست داشته ام . او میداند که من دوست دارم همه خانواده اش – غیر از کاترین – را بر سر دار ببینم.گاهی فکر میکنم چه کاری باید بکنم که او از من متنفر شود ولی راهش را پیدا نمیکنم.به ادگار بگو من همه راههای قانونی را بلدم ، مسئله این است که ایزابلا خودش علاقه ای به جدایی ندارد وگرنه رنج حضور او بیشتر از لذت آزارش است و من از خدا می خواهم که او برود.
گفتم:
- خانم ایزابلا چرا در کنار او می مانید؟
ایزابلا با خشم گفت:
- تو چرا حرفهایش را باور میکنی؟تو که بهتر از هر کسی میدانی که او یک شیطان دروغ گوست.هر وقت خواسته ام پایم را از اینجا بیرون بگذارم چنان بلایی بر سرم آورده که با خودم عهد کرده ام فکر بیرون رفتن را از سرم بیرون کنم.نلی قول بده این حرفها را به ادگار نخواهی گفت چون همه منظور هیث کلیف آزار دادن اوست.
هیث کلیف گفت:
- به اتاقت برو.من با نلی حرف خصوصی دارم.
و بازوی او را گرفت و از اتاق بیرونش کرد.سپس به من گفت:
- من با تهدید و اجبار هم که شده تو را وادار می کنم ترتیب ملاقات مرا با کاترین بدهی .قول می دهم برای لینتون مزاحمتی ایجاد نکنم.فقط میخواهم کاترین راببینم و از زبان خودش بشنوم که حالش خوب است.من دیشب ساعت شش درباغ گرنج بودم.امشب هم می آیم و از این به بعد هر شب مب آیم تا فرصتی پیدا شود و کاترین را ببینم .اگر هم با ادگار روبرو شوم آنقدر او را میزنم تا دیگر صدایش در نیاید.امشب کمکم کن تا پنهانی کاترین را ببینم.
گفتم:
- کمترین هیجان باعث میشود که کاترین دوباره دچار حمله شدید شود.آقا در این مورد پافشاری نکنید وگر نه به اربابم خبر خواهم داد تا مانع شما شود.
هیث کلیف با خشم فریاد زد:
- ومن هم نمی گذارم تو از "وثرینگ هایتز" خارج شوی.من نمی خواهم کاتررین را غافلگیر کنم.به او بگو که میخواهم به ملاقاتش بروم و از او بپرس که آمادگی دارد یا نه؟من میدانم که آن خانه برایش جهنم است .همین که سکوت کرده دلیلی بر این مدعاست.ادگار نمی تواند با ترحم به او نشاط روحی بدهد .کاترین به عشقی واقعی نیاز دارد و آن را فقط من میتوانم به او بدهم.حالا هم تکلیف مرا روشن کن.یا تو را اینجا نگه می دارم یا امکان ملاقات مرا با او فراهم کن.
سر انجام نا چار شدم درمقابل تهدیدهای او تسلیم وم و نامه اش را برای کاترین ببرم .گمان میکردم کاترین با دیدن هیث کلیف بهبود خواهد یافت.
نامه هیث کلیف را سه روز نگه داشتم و روز یکشنبه که ارباب وخدمتکارها برای دعا به کلیسا رفته بودند آن را به کاترین دادم.کاترین غمگین و افسرده کنار پنجره نشسته بود و انسان با دیدنش یقین پیدا می کرد که او دیگر هرگز سلامتی خود را باز نخواهد یافت.نامه را در دستش گذاشتم .با خواندن آن مشتاقانه نگاهم کرد .گفتم:
- میخواهد با شما ملاقات کند.الان هم در باغ منتظر است.
خانم لینتون از پنجره به بیرون خم شد و نفسش را در سینه حبس کرد.هیث کلیف منتظر نمانده و وارد ساختمان شده بود .کاترین با اشتیاق به در اتاق نگاه کرد و با دیدن هیث کلیف مات و مبهوت به او خیره شد.اندوه هولناکی در چهره هیث کلیف دیده میشد.او از همان لحظه دریافته بود که کاترین بهبود نخواهد یافت.سر انجام گفت:
- آه کاتی!چطور این وضع را تحمل کنم؟
کاترین گفت:
- هیث کلیف تو مرا کشتی و به خواسته خودت رسیدی.فکر میکنی پس از آنکه بمیرم چند سال زنده خواهی ماند؟
هیث کلیف مقابل پای کاترین زانو زد.کاترین موهای او را نوازش کرد و گفت:
- کاش میتوانستم ترا آنقدر نهگ دارم تا با هم بمیریم.راستی تو هم رنج میبری؟ آیا هنگامی که در گور باشم تو خوشبخت خواهی بود؟
هیث کلیف فریاد زد:
- با این حرفها حالم را دگر گون نکن.این مزخرفات چیست که میگویی؟ آیا فکر نمی کنی این حرفها چقدر مرا آزار میدهد .تو میدانی که من نمی توانم به تو صدمه ای بزنم.من نمی توانم ترا از یاد ببرم و عشقت را از دل برانم.بدان که بی تو هرجا که باشی من در اتش سوزان جهنم به سر میبرم.
قبل کاترین بشدت میزد.او نالید و گفت:
- من هرگز آسوذه نخواهم بود .هیث کلیف! هرگز نمی خواهم تو اسیر درد و رنج شوی.هرگز دلم نمیخواهد از هم جداشویم.ببیا و مرا ببخش.تو هرگز در زندگی مرا آزار نداده ای.
صورت هیث کلیف از اندوه رنگ باخته بود.او که نمی خواست ما چهره اش راببینیم به طرف بخاری رفت.کاترین گویی در عالم خیال با خود حرف می زند با خود گفت:
- انچه مرا زجر می دهد این زندان متلاشی شده تن است.میخواهم هرچه زودتر از این قفس آسوده شوم.هیث کلیف تو که میخواستی همیشه کنار من باشی پس چرا نمی آیی؟
در چشمان اشک آلود هیث کلیف خشم وتشویش موج میزد.هیث کلیف گفت:
- تو موجود بی رحمی هستی.چرا مرا تحقیر کردی؟چرا به احساسات خودت و من خیانت کردی؟به چه حقی این کار را کردی؟تو میدانستی که فقر و حتی مرگ نمی توانند ما را از هم جدا کنند پس چرا به دست خود این جدایی را فراهم ساختی؟کاتی من قلب تو را نشکستم بلکه تو به دست خودت قلبت را شکستی و قلب مراه م پایمال کردی.
کاترین گریه کنان گفت:
- مرا رها کن .من اگر خطایی هم کردم جانم را بر سر آن گذاشتم.تو هم مرا ترک کردی و رفتی، با این همه ترا سرزنش نمی کنم .من تورا می بخشم .تو هم مرا ببخش.
هیث کلیف گفت:
- حالا که دستهای سردت را در دست دارم چگونه تو را ببخشم؟من تو را بخاطر آنکه همه آرزوهایم را به باد دادی میبخشم ولی چگونه به خاطر بلایی که بر سر خودت آوردی تو را ببخشم؟ چگونه کسی که تو را به کام مرگ فرستاد ببخشم؟
هردو گریه میکردند.هیث کلیف هم نمیتوانست در فاجعه از دست دادن کاترین جلوی خودش را بگیرد.من دلواپس بودم ،غروب نزدیک میشد و هر لحظه امکان داشت ارباب و خدمتکارها برگردند.هیث کلیف میخواست از اتاق خارج شود ولی کاترین نمیگذاشت و فریاد میزد:
- این آخرین دیدار ماست.هیث کلیف من می میرم! می میرم!
هیث کلیف با شنیدن این حرف سست شد و ماند.من که صدای قرمهای اقای لینتون را می شنیدم عرق سردی بر تنم نشست و گفتم:
- شما چرا به هذیانهای او گوش میدهید؟هنوز تا فرصت باقیست بروید .این کار شما مایه آبرو ریزی است.
سر انجام آقای لینتون در را باز کرد و وارد شد و به محض دیدن هیث کلیف رنگ از رویش پرید.کاترین از هوش رفته بود و همین امر باعث شد که لینتون دست از سر هیث کلیف بردارد و او را به اتاقش ببرد .برای آنکه هیث کلیف را قانع کنم که برود به او گفتم که حال کاترین خوب است و او با گرفتن این قول که فردا صبح از حال کاترین با خبرش کنم آنجا را ترک کرد.
آن شب حدود ساعت دوازده کاترین دختر ضعیفی به دنیا آورد.همان که شما در وثرینگ هایتز دیدید و به خاطر مادرش نام او را کاترین گذاشتند.دو ساعت بعد از به دنیا آمدن او ، مادر بیچاره اش از دنیا رفت.آقای لینتون در اثر مرگ کاترین بکلی از پا افتاد .بخصوص اینکه فرزندش پسر نبود که بتواند وارث ثروت او شود.کسی از تولد آن کودک معصوم خوشحال نشدو کسی هم به او توجه نداشت.در چهره کاترین آرامش بخصوصی دیده می شدو گویی از اندوه جهان رسته بود.احساس میکردم اگر کسی کاترین را دوست دارد باید از اینکه او به آرامش دست یافته بود خوشحال باشد.
باید هرچه زود تر هیث کلیف را پیدا می کردم بنا بر این به باغ رفتم و به جستجو پرداختم .او شب را در باغ گذرانده و احساس کرده بود که فاجعه ای روی داده است.میخواستم موضوع را به اطلاعش برسانم ولی نمی دانستم چگونه باید این کار را بکنم.هنگامی که به او نزدیک شدم گفت:
- او مرد؟ مقابل من گریه نکن.لعنت بر همه شما!او نیازی به گریه شما ندارد.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
- بله او مرد.امیدوارم روحش به بهشت رفته باشد.
- به من بگو او چگونه مرد؟
وباگفتن این حرف برخود لرزید .احساس کردم به زمین خواهد افتاد.گفتم:
- او آرام و معصوم از دنیا رفت.آهی کشید و چون طفلی دست و پا زد و مرد.
- آیا...آیا از من نامی برد؟
- از وقتی شما رفتید دیگر به هوش نیامد و کسی را هم نمی شناخت.او در دنیایی سیر میکرد که در آن غم و اندوهی نبود.خدا کند که در آن دنیا چیزی جز شادی نبیند.
هیث کلیف با عصبانیت پا بر زمین کوبید وگفت:
- ای کاش که در آن دنیا جز رنج نصیبی نبرد.من تا زنده ام دعا میکنم که تو در آن جهان آرام نگیری.گفتی که من باعث مرگ تو شدم پس دست از سر من برندارو راحتم نگذار.مرا در این جهان هولناک تنها مگذار.آزارم بده ولی تنهایم نگذار.خدایا از این پس چطور میتوانم بدون او زندگی کنم.
و زجه ای از دل کشید و سرش را به درخت کوبید .دست و صورتش خون آلود شده بود با این همه کمترین احساس ترحمی نسبت به او نداشتم .
قرار شد مراسم تدفین در روز جمعه انجام گیرد .در این فاصله جسد کاترین در تابوتش روی میز ناهار خوری قرار داشت و روی آن مملو از گلها گیاهان خوشبو بود.آقای لینتون شب و روز کنار جسد همسرش نشسته بود و سوگواری میکرد ومن میدانستم که کس دیگری هم بیرون عمارت شبها را به بی قراری میگذراند.میدانستم که دلش میخواهد وارد ساختمان شود و یک بار دیگر چهره محبوبش را ببیند.بعد زا غروب، آقای لینتون برای استراحت به اتاق خود برگشت و من یکی از پنجره ها را باز کردم تا هیث کلیف بتواند برای آخرین بار چهره کاترین را ببیند و با او وداع کند.
هیث کلیف به آرامی از پنجره وارد شد .او حلقه ای از موی خود را در قاب کوچکی که به گردن کاترین آویزان بود قرار داده بود تا همراه جسد به خاک سپرده شود.
آقای ارنشاو در مراسم تدفین خواهرش شرکت نکردو از ایزابلا هم دعوت نشد،بنا براین دنبال جنازه کاترین غیر از شوهرش و خدمتکارهای خانه و چند کشاورزی که زمین را اجاره کرده بودند کسی به راه نیفتاد.بر خلاف تصور همه ، جسد را رد مقبره خانوادگی لینتونها یا کلیسا دفن نکردند بلکه در فضایی باز و در گوشه ای از حیاط کلیسا در سراشیبی سبز و خرمی او را به خاک سپردند.بعدها شوهرش را هم در همان گوشه و نزدیک قبر کاترین دفن کردند.
از آن جمعه تا یک ماه هوا کاملا بارانی بود و بعد برف هم شروع شد.ارباب در اتاق خود به تنهایی وقتش را می گذراند و من به پرستاری از نوزاد مشغول بودم که صدای خنده ای را شنیدم و با عصبانیت گفتم :
- ساکت! هیچ میدانی که اگر آقای لینتون صدایت را بشنود چقدر عصبانی میشود؟
و با شیدن صدای او که میگفت:
- میدانم که ادگار در اتاق خودش است و من هم نمی توانم جلوی خوشحالی خودم را بگیرم .
فهمیدم که ایزابلا آمده است.او در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
- از وثرینگ هایتز تا اینجا یک نفس دویده ام.آمده ام بگویم که چند دست لباس مرا بدهی .میخواهم به گیمرتن بروم.
ظاهر آشفته او با شادی اش هیچ تناسبی نداشت.لباسش کوتاه و یقه باز و در اثر رطوبت به تنش چسبیده بود.از زیر یکی از گوشهایش خون جاری بود و در صورت رنگ باخته اش جای زخم و خراش دیده می شد.از شدت خستگی سراپا می لرزید.به آرامی به او گفتم:
- خانم جان! من هیچ کاری نمی کنم و به حرف شما هم گوش نمی دهم مگر آنکه لباسهایتان را عوض کنید.امشب هم به گیمرتن نخواهید رفت و به کالسکه هم نیازی نیست.
ایزابلا گفت:
- باید بروم حتی اگر با کالسکه هم نشود با پای پیاده می روم.آه! گرمای آتش باعث شد زخمم دوباره سر باز کند.
لباسش را عوض کرد و اجازه داد که زخم گوشش را پانسمان کنم.وقتی کمی آرام گرفت حلقه اش را از دستش بیرون آورد و آن را داخل بخاری انداخت و گفت:
- باید بروم چون آن ناجنس برای آزار ادگار به سراغم خواهد آمد .به جایی خواهم رفت که دست آن مرد وحشی و شیطان صفت به من نرسد.خیلی دلم میخواهد اینجا بمانم ولی نمی توانم چون هیث کلیف دست از سرم بر نمی دارد.دیگر نسبت به او عشق و محبتی ندارم چون ذاتش پلید ونکبت است.راستی کاترین چرا اینقدر کج سلیقه بود؟ او که هیث کلیف را به خوبی می شناخت و میدانست که او یک شیطان مجسم است.ای خدا یعنی روزی می رسد که وجود منحوسش روی زمین نباشد؟دیروز او وارنشاو با هم دست به گریبان شده بودند که من از فرصت استفاده کردم و با همه قدرت دویدم تا به اینجا برسم .از حالا به بعد هم در هر جهنمی زندگی کنم بهتر از آن است که حتی یک شب دیگر را در وثرینگ هایتز به سر برم.
ایزابلا یک ساعت دیگر هم ماند و سپس با کالسکه رفت.او دیگر هرگز به اینجا باز نگشت.مدتی بعد ادگار با او از در آشتی در آمد و برایش نامه ای فرستاد.چند ماه پس از فرار ، صاحب فرزندی شد که نامش را لینتون گذاشتند.از محتوای نامه ایزابلا مشخص شد که پسر بچه بیمار و بد اخلاقی است.با آنکه من محل اقامت ایزابلا را به هیث کلیف نگفتم ولی او از طریق خدمتکارها محل او و فرزندش را پیدا کرد با این همه او را به حال خود گذاشت.روزی که از من نام بچه را پرسید و به او گفتم که نام او را لینتون گذاشته اند خنده تلخی کرد و گفت:
- انگار خواسته که از او هم متنفر باشم.
گفتم:
- آنها نمی خواهند شما در این باره چیزی بدانید.
- ولی من او را از مادرش میگیرم هر وقت که بخواهم.آنها باید این را بدانند.
لینتون کوچک دوازده ساله بود که مادرش مرد و هیث کلیف فرصت پیدا نکرد که ایزابلای بیچاره را بیش از آن آزار دهد .
به تدریج آقای لینتون سخت به دخترش کاترین علاقه مند شد.من همیشه ادگار لینتون را با هیندلی ارنشاو مقایسه میکردم.آنها با آنکگه سرنوشت مشابهی داشتند ولی نحوه بر خوردشان با مسئله بکلی با هم فرق داشت.ارنشاو سربه طغیان برداشت و همه چیزش را به باد داد در حالیکه ادگار لینتون با شهامت واقعی یک انسان مومن توانست بر مشکل خود غلبه کند.
هنوز مدت شش ماه از مرگ کاترین نگذشته بود که هیندلی هم از دنیا رفت.آقای لینتون به هیچ وجه نمی خواست اجازه بدهد که من برای تشییع جنازه او بروم ولی من سخت اصرار داشتم که او ارباب قبلی و برادر رضاعی من بوده و ناچارم در این مراسم شرکت کنم.به آقای لینتون گفتم بهتر است به اموال هیرتن رسیدگی کندولی او از این کار امتناع کرد و به من گفت بهتر است با و.کیلش صحبت کنم.وکیل هم در پاسخ به درخواست من گفت بهتر است در کار هیث کلیف دخالت نکنم چون اگر بررسی کامل صورت بگیرد مشخص خواهد شد که هیرتن کمترین سهمی از دارایی پدرش نمی برد و همه آنها گرو هیث کلیف است و تنها شانس هیرتن این است که امکان دارد هیث کلیف به او رحم کند و او را در خانه نگه دارد.
هیث کلیف معتقد بود که جسد آن آدم ابله باید در گوشه پرتی بدون تشریفات به خاک سپرده شود ولی جوزف نگران بود و به من در این مورد چشم امید داشت.خیلی دلم میخواست مراسم تشییع و دفن هیندلی به آبرومندی برگزار شود . هیث کلیف به من گفت هر کاری دوست دارم میتوانم بکنم به شرط آنکه خرجش را از جیب شخص هیندلی بپردازم.
پس از پایان مراسم به هیث کلیف گفتم که هیرتن باید به تراش کراس گرنج برود ولی او گفت :
- هروقت لینتون پسر خودم را به من پس داد هیرتن را نمیتواند بگیرد.
پیغام او را به اربابم رساندم ولی او عکس العمل خاصی نشان نداد.از آن روز به بعد هیث کلیف مالک تمام اموال و دارایی ارنشاو شد زیرا هیندلی همه املاکش را در قمار نزد هیث کلیف گرو گذاشته بود و به این ترتیب هیرتن که باید ثروتمند ترین فرد آن منطقه باشد به چنان فلاکتی افتاد که باید برای گذراندن زندگی اش چشم به دست هیث کلیف میدوخت و در خانه او مثل یک خدمتکار بی جیره مواجب کار میکرد.
دوازده سال از این ماجرا گذشت.این سالها برای من زیبا ترین سالهای عمرم بودند.کاترین دختری زیبا و شجاع بود،به هیچ وجه خشونتی از خود نشان نمی داد و همه را دوست داشت.او آرام بود و بد خلقی و طغیان از خود نشان نمیداد.تربیت او بطور مستقیم زیر نظر پدرش بود و خوشبختانه در درس استعداد عجیبی داشت.تا سن سیزده سالگی کاترین حتی یک بار هم از باغ بیرون نرفته بود.از آن زمان به بعد هم آقای لینتون شخصا او را همراهی میکرد .کاترین هیچ اطلاعی از وثرینگ هایتز و هیث کلیف نداشت و جز خانه خودش ، فقط کلیسا را می شناخت.گاهی با حسرت میگفت:
- الن! یعنی می توانم پشت ان تپه ها بروم؟آنجا چه خبر است؟
و من می گفتم:
- آنجا هم مثل همینجاست.با هم فرقی ندارند.
اما او قانع نمی شد وبخصوص دلش میخواست پرتگاه پنیستون کراگز را ببیند.
او مدام روز شماری می کرد و می پرسید آیا به حد کفایت بزرگ نشده که به آنجا برود؟
هنگامی که ایزابلا بیمار شد از برادرش خواست نزداو برود تا وصیتهایش را بشنود.ارباب به من سفارش کرد که مواظب کاترین باشم و نگذارم از آن محدوده بیرون برود.سفر آقای لینتون سه هفته طول کشید.اوایل کاترین گوشه کتابخانه می نشست بی آنکه علاقه ای به مطالعه و بازی نشان دهد ولی از روز سوم از خود بی قراری نشان داد و گفت که میخواهد از اتاق بیرون برود .از آنجا که کار داشتم چند روزی به او اجازه دادم که در باغ به تنهاییگردش کند گاهی هم با کره اسب کوچکش به گردش برود.
یک روز صبح کاترین نزد من آمد و گفت که میخواهد بیرون ازباغ به گردش برود.من مقداری خوراکی تدارک دیدم و به او سفارش لازمه را کردم ولی متاسفانه تا عصر از او خبری نشد.ناچار شدم خدمتکارها را دنبالش بفرستم ولی طاقت نیاوردم و خود به جستجویش پرداختم .سر انجام خود را به وثرینگ هایتز رساندم .با نگرانی در زدم .خدمتکاری که پس از مرگ ارنشاو به آنجا آمده بود در را باز کرد و وقتی نگرانی مرا دید گفت:
- اوه!نگران دوشیزه خانم شده اید؟حالش خوب است .خوب وقتی آمدید.ارباب خانه نیست
کاترین راحت و آسوده روی صندلی نشسته بود و با هیرتن حرف می زد.هیرتن در آن زمان هیجده ساله بودو اندامی درشت داشت و با حیرت و کنجکاوی کاترین را تماشا میکرد.
با عصبانیت گفتم:
- آفرین به تو دختر خانم!از این به بعد حق نداری از خانه بیرون بروی.زود راه بیفت.همه جا را دنبالت گشتم و واقعا خسته شدم.از این به بعد کسی به تو اعتماد نمی کند.
کاترین شروع به گریه کردو خدمتکار جلو آمد و گفت:
- او میخواست بیاید و ما نگهش داشتیم.راستش هیرتن را میخواستم دنبالش بفرستم که راه را گم نکند.
گفتم :
- الان هوا تارک می شود.زود راه بیفت.
و به راه افتادم.کاترین نمی خواست بیاید و طفره می رفت.گفتم:
- اگر میدانستی خانه متعلق به چه کسی است یک لحظه هم نمی ماندی.
کاترین از هیرتن پرسید:
- مگر خانه مال پدر تو نیست؟
هیرتن سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت :
- نه!
کاترین که نمی دانست هیرتن پسر دایی اوست با خشونت گفت:
- برو اسبم را اماده کن.
هیرتن با عصبانیت گفت:
- مرد شوی ریخت تو را ببرد.مگر من نوکر توام که دستور می دهی؟
کاترین که از حیرت گریه می کرد به خدمتکار زن گفت:
- برو اسبم را بیاورو سگم را هم آزاد کن.
خدمتکار گفت:
- بهتر است آرام باشید.آقای هیرتن پسر دایی شماست و من هم خدمتکار شما نیستم.
بر حیرت کاترین صد چندان اضافه شد و به من گفت:
- مگر پدر به لندن نرفته که پسر دایی مرا بیاورد؟پسر دایی من فرزند شخص محترمی است.
من به آرامی گفتم:
- پدرتان رفته که پسر عمه تان را بیاورد.ناراحت نباشید.اگر آنها پسرهای خوبی نباشند لازم نیست با آنها معاشرت کنید.نگران بودم که هیث کلیف خبر ورود پسرش را به این طریق دریافت کرده و مسلما مزاحم ارباب میشد.
پس از مدتی هیرتن دست از عصبانیت برداشت واسب کاترین را آورد وگفت:
- گریه نکن! من منظور بدی نداشتم.

نویسنده : امیلی برونته
ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم