سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و هفتم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و هفتمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 

بینگلی در را بست، به طرف الیزابت امد و از حسن نیت و محبت خواهرانۀ اوتشکر کرد. الیزابت صادقانه و با تمام وجود خوشحال خود را از این قوم وخویشی به زبان اورد. با محبت و احترام دست یکدیگر را فشردند و تا جین برگردد الیزابت به حرفهای بینگلی گوش داد، به این که احساس سعادت می کند، واین که جین چه حُسن هایی دارد. درست است که بینگلی عاشق بود، اما الیزابت می فهمید که تصورات او دربارۀ خوشبختی مبنای معقولی دارد، چون مبتنی است بر فهم و درایت، خلق و خوی جین، و تشابه احساسات و سلیقه های این زوج.
آن شب کسی از شادی سر از پا نمی شناخت. رضایت و آرامش روحی دوشیزه بنت چنان جلوه و ملاحتی به قیافه اش بخشیده بود که زیبایی اش را دو چندان میکرد.کیتی زیر لب می خندید و امیدوار بود که نوبت او هم می رسد. خانم بنت نمی توانست خوشحالی و رضایت خود را آن طور که باید و شاید پنهان کند واحساسات واقعی خود را به زبان بیاورد، هرچند که نیم ساعت تمام فقط در اینباره با بینگلی حرف می زد. آقای بنت هم که موقع شام به بقیه ملحق شد لحن ورفتارش نشان می داد از ته دل خوشحال است.
اما تا مهمان شان نرفت،آقای بنت حتی کلمه ای دربارۀ این قضیه به زبان نیاورد. به محض رفتن بینگلی، رو کرد به دخترش و گفت:
- جین ، به تو تبریک می گویم. زن خوشبختی خواهی شد.
جین فوراً به طرف پدرش رفت، او را بوسید و از محبتش تشکر کرد.
آقای بنت گفت: تو دختر خوبی هستی، من خیلی خوشحالم که به خیر و خوشی سر وسامان گرفته ای. شک ندارم که با هم زندگی خوبی خواهید داشت. اخلاق وافکارتان بی شباهت به یکدیگر نیست. هر دو آن قدر با ملاحظه اید که هیچ مسئله ای را حل نخواهید کرد. آن قدر سهل می گیرید که هرخدمتکاری می تواندگول تان بزند. آن قدر هم دست و دل بازید که همیشه خرج تان از دخل تان بیشتر خواهد بود.
- خدا نکند. بی احتیاطی یا بی فکری در امور مالی خطای نابخشودنی است.
خانم بنت بلند گفت:دخل و خرج؟ آقای بنت عزیز، دربارۀ چه چیزی حرف میزنی؟ بینگلی سالی چهار یا پنج هزار پوند در آمد دارد ، تازه بیشتر.
بعدرو کرد به دخترش و ادامه داد:اوه! عزیزم، جین عزیزم ، من خیلی خوشبختم! امشب خواب به چشمم نمی آید. می دانستم این طور می شود. همیشه می گفتم که بالاخره درست می شود. معلوم بود که این همه خوشگلی ات بی فایده نیست! یادم هست همان اول که بینگلی را دیده بودم، همان پارسال که به هرتفردشر آمده بود، فکر کرده بودم چه خوب است شما دو تا به هم برسید. اوه! بینگلی جذابترین جوانی است که من تا حالا دیده ام!
ویکهام ، لیدیا ، همه فراموش شده بودند.حالا جین دختر عزیزدردانه بود .درآن لحظه ، خانم بنت به کس دیگری اهمیت نمی داد. خواهرهای کوچک تر جین هم داشتند به چیزهای خوبی علاقه نشان می دادند که جین در آینده می توانست در اختیارشان بگذارد.
مری دوست داشت از کتابخانۀ ندرفیلد استفاده کند، و کیتی اصرار داشت هر زمستان در آن جا چند مجلس رقص برپا شود.
بینگلی دیگر مهمان هر روزۀ لانگبورن بود. بیشتر روزها قبل از صبحانه می آمد و همیشه تا بعد از شام می ماند. فقط گه گاه همسایۀ بی ملاحظه ای پیدامی شد که داد همه را در می آورد و از بینگلی برای ناهار دعوت می کرد و اوهم مجبور شد دعوش را بپذیرد.
الیزابت دیگر فرصت پیدا نمی کرد با خواهرش گپ بزند. وقتی بینگلی بود، جین به دیگران توجهی نداشت. با این حال ، در همان ساعت های جدایی دو عاشق ، که گاهی پیش می آمد، الیزابت می دید که وجودش برای هردو نفرآنها لازم است. درغیاب جین ، بینگلی خودش را به الیزابت می چسباند تا از جین حرف بزند. وقتی هم بینگلی نبود، جین همین کار را می کرد.
یک شب جین گفت: کلی خوشحال شدم وقتی به من گفت توی بهار که لندن بوداصلاً خبر نداشت من هم لندن بوده ام! باور نکردنی است.الیزابت جواب داد:من هم چنین فکری می کردم. اما علتش را نگفته؟
- لابد کار خواهرش بوده . مسلماً از آشنایی او با من خوش شان نمی آمده. تعجبی هم ندارد، چون بینگلی می توانسته انتخاب دیگری بکند که هر جهت مزایای بیشتری داشته باشد. اما به نظر من، وقتی ببینند برادرشان با من خوشبخت است راضی خواهند شد. رابطۀ ما هم خوب خواهد شد، هرچند که هیچ وقت نمی توانیم آن طوری باشیم که اولش بودیم.
الیزابت گفت:این حرفی که از تو می شنوم واقعاً قابل بخشش نیست. دختر خوب ! اصلاً خوشم نمی آید که باز هم گول رفتار ظاهری دوشیزه بینگلی را بخوری.
- لیزی، باورت نمی شود ، اما نوامبر گذشته که به لندن می رفت واقعاً عاشقم بود.فقط فکر می کرد من بی اعتنا هستم و همین باعث شد دیگر نیاید این جا!
- البته اشتباه می کرد، ولی این هم به خاطر حجب و حیایش بود.
این حرف باعث شد که جین صحبت را به تعریف و تمجید از بینگلی بکشاند و این که بینگلی خوبی های خود را دست کم می گیرد.
الیزابت خوشحال بود که بینگلی از مداخلۀ دوست خود حرفی نزده است، چون بااین که جین آدم بسیار خوش قلب و بخشنده ای بود باز ممکن بود کدورتی ازبینگلی به دل بگیرد.
جین گفت: واقعاً من خوشبخت ترین آدم دنیا هستم! اوه! لیزی، چه طور شد که در خانوادۀ ما من به خوشبختی رسیده ام و از بقیه جلو افتاده ام! کاش خوشبختی تو را هم ببینم کاش مردی مثل بینگلی برای تو هم پیدا می شد!
- اگر صدتا بینگلی هم پیدا بشود، من به اندازۀ تو خوشبخت نمی شوم. تااخلاق و رفتار تو را نداشته باشم ، مثل تو خوشبخت نمی شوم، نه ، نه ، مرابه حال خودم بگذار. شاید اگر شانس بیاورم، یک وقتی یک آقای کالینز دیگری سرراهم سبز بشود.
اوضاع و احوال در لانگبورن طوری نبود که بشود چیزی را مدت درازی ازدیگران مخفی نگه داشت. خانم بنت خودش در گوشی به خانم فیلیپس قضیه را میگفت و خانم فیلیپس هم بدون آن که اجازه بگیرد دل به دریا می زد و همان طور زیر گوشی به همۀ همسایه هایش در مریتن می گفت.
خیلی زود ، همه جا پیچید که بنت ها خوش شانس ترین خانوادۀ دنیا هستند، هرچند که چند هفته پیش تر ، موقعی که لیدیا فرار کرده بود، همه می گفتند این خانواده بدبیارتر از همۀ خانواده های دیگر است.
تقریباً یک هفته بعد از نامزدی بینگلی و جین ، یک روز صبح که بینگلی باخانم ها در اتاق پذیرایی نشسته بود صدای کالسکه ای توجه شان را جلب کرد وهمه به طرف پنجره نگاه کردند. دیدند کالسکه ای با چهار اسب از چمنزار به طرف شان می آید. هنوز صبح زود بود و بعید بود که مهمان آمده باشد. ظواهرامر نیز نشان نمی داد که کالسکه مال آن حوالی باشد. اسب ها چاپاری بودند. نه کالسکه شبیه کالسکه های آن اطراف بود و نه علائم و نشانه های خدمتکارانی که جلوتر از کالسکه می راندند. اما شکی نبود که کسی داشت می آمد، به خاطر همین بینگلی بلافاصله به جین گفت که بهتر است خودشان را ازقید و بند این مزاحمت ناخوانده خلاص کنند و با هم به بوته زار بروند و قدم بزنند. رفتند،سه نفر باقی ماندند با حدس و گمان هایی دربارۀ مهمان ناشناس. فکرشان به جایی نمی رسید. بالاخره در باز شد و مهمان به اتاق آمد. لیدی کاترین دو بورگ بود.
همه در وضعی بودند که بی اختیار تعجب می کردند، اما این تعجب واقعاً فوق انتظار بود. البته خانم بنت و کیتی که اصلاً لیدی کاترین دو بورگ را نمی شناختند میزان تعجب شان کمتر از الیزابت بود.
مغرورتر از همیشه وارد اتاق شد. در جواب سلام الیزابت فقط سری تکان داد و بی آن که کلمه ای بگوید نشست.
موقع ورود لیدی کاترین دوبورگ ، الیزابت اسم او را به مادر خود گفته بود، اما او تمایلی برای معارفه نشان نداده بود.
خانم بنت سراپا حیرت بود اما به خودش می بالید که چنین مهمان والامقامی دارد . با نهایت نزاکت و ادب از مهمان خود استقبال کرد. لیدی کاترین بعداز سکوتی کوتاه با لحن خشک و رسمی خطاب به الیزابت گفت:
امیدوارم حال تان خوب باشد، دوشیزه بنت. گمان می کنم این خانم مادرتان باشند.
الیزابت خیلی کوتاه جواب مثبت داد.
- و این هم به نظرم یکی از خواهرهای شماست.
خانم بنت، که خوشش می آمد با خانمی مانند لیدی کاترین هم کلام بشود، گفت: ایشان دختر یکی مانده به آخرم هستند. دخترآخرم تازه ازدواج کرده. دختربزرگم الان در این اطراف دارد با جوانی قدم می زند که به زودی عضو خانوادۀما خواهد شد.
لیدی کاترین بعد از مکث کوتاهی گفت: پارک خیلی کوچکی دارید.
- سرکار خانم ، در مقایسه با روزینگز واقعاً هیچ است، اما مطمئن باشد از پارک سر ویلیام لوکاس خیلی بزرگ تر است.
- این اتاق لابد شب های تابستان جای ناراحتی است. پنجره ها همه رو به غرب هستند.
خانم بنت خیال سرکار علیه را راحت کرد و گفت که هیچ وقت بعد از صرف غذا آن جا نمی نشینند، و بعد افزود:
- جسارتاً از سرکار می پرسم که وقتی می آمدید حال آقا و خانم کالینز چه طور بود؟
- بله، خیلی خوب. پریشب آن ها را دیده بودم.
الیزابت فکر می کرد لیدی کاترین برایش نامه ای از شارلوت آورده، چون دلیل دیگری برای آمدن او نمی دید. اما نامه ای در کار نبود. الیزابت پاک سردرگم ماند.
خانم بنت با نزاکت تمام از سرکار علیه خواهش کرد که تنقلات میل کنند، امالیدی کاترین قاطعانه و حتی کمی غیرمودبانه از خوردن امتناع کرد. بعد هم پاشد و به الیزابت گفت:
- دوشیزه بنت، به نظرم محوطۀ کوچکی ان طرف چمنزار شماست که قشنگ است. اگر لطف کنید همراهی ام کنید، بدم نمی آید گشتی در آن جا بزنم.
خانم بنت گفت: برو عزیزم، همۀ گذرگاه ها را به ایشان نشان بده و گمان می کنم ایشان از آن درخت زار خلوت خوش شان بیاید.
الیزابت اطاعت کرد. به سرعت به اتاقش رفت تا چترش را بردارد، و بعد پایین پله ها نزد مهمان والا مقام رفت. وقتی از راهرو می گذشتند ، لیدی کاترین در اتاق های غذاخوری و پذیرایی را باز کرد، نگاهی انداخت و بعد از کمی سبک و سنگین کرد گفت که اتاق های بدی نیستند، و به راه خود ادامه داد.
کالسکه اش کنار در ایستاده بود. الیزابت دید که ندیمۀ او در کالسکه نشسته است. در گذرگاه شنی که به درخت زار می رسید ساکت پیش رفتند.
الیزابت تصمیم گرفته بود با این زن که بداخلاق تر و نا مطبوع تر از سابق به نظر می رسید سر صحبت را به هیچ وجه باز نکند.
به قیافه اش نگاه می کرد و با خود می گفت:چه طور فکر می کردم مانند خواهرزاده اش باشد؟
وقتی به درخت زار رسیدند، لیدی کاترین صحبت را شروع کرد.
- دوشیزه بنت ، لابد می دانید که چرا من این جا آمده ام. ته دل و ذهن تان می دانید که چرا آمده ام.
الیزابت مات و متحیر نگاه کرد و گفت:
- مسلم بدانید که اشتباه می کنید، خانم. من به هیچ وجه نمی دانم که چرا افتخار دیدن تان نصیبم شده.
سرکار علیه با لحنی خشمگین جواب داد: دوشیزه بنت، شما باید بدانید که نمیشود سر به سر من گذاشت. شما شاید بخواهید روراست نباشد، اما من آدم روراستی هستم. همه می دانند که من آدم رک و صریح الهجه ای هستم ، و در این موقعیت خاص هم از عادات همیشگی ام عدول نخواهم کرد. دو روز پیش خبر بسیار نگران کننده ای به گوشم رسید. به من گفته اند که نه تنها خواهرتان دارد با یک آدم حسابی ازدواج می کند، بلکه شما دوشیزه الیزابت بنت هم به احتمال زیادبا خواهرزادۀ من ، آقای دارسی ، ازدواج خواهید کرد. البته من می دانم که این قضیه قاعدتاً باید دروغ بی شرمانه ای باشد ، و بعید می دانم که ایشان آن قدر تنزل مقام داده باشند که این شایعه را محقق کنند.با این حال ، من بلافاصله تصمیم گرفتم بیایم این جا تا شما را از افکار و احساساتم مطلع کنم.
الیزابت که از فرط حیرت و احساس اهانت رنگش پریده بود در جواب گفت:اگرفکر کردید که این شایعه صحت ندارد ، عجیب است که به خودتان زحمت داده ایدو آمده اید این جا. منظور سرکار چیست؟
- می خواهم این شایعه تکذیب بشود.
الیزابت با خونسردی گفت:برعکس ، وقتی می آیید لانگبورن و با من وخانواده ام ملاقات می کنید، خودتان به نوعی شایعه را تائید می کنید، البته به فرض که شایعه ای در کار باشد.
- گفتید به فرض؟ وانمود می کنید که بی خبرید؟ مگر شماها خودتان در این شایعه پراکنی نقش نداشته اید؟ آیا نمی دانید که خبرش همه جا پیچیده؟
- من که چیزی نشنیده ام»
- و آیا می توانید به همین نحو اظهار کنید که مبنایی هم ندارد؟»
- من تظاهر نمی کنم که به قدر شما بی پرده و رک هستم. شما می توانیدهرچیزی دل تان خواست بپرسید، اما من مجبور نیستم به هر سوالی جواب بدهم.
- قابل تحمل نیست. دوشیزه بنت ، من می خواهم جواب بگیرم.آیا خواهرزادۀ من از شما خواستگاری کرده؟
- سرکار فرمودید که غیرممکن است.
- باید غیرممکن باشد. تا وقتی عقلش کار کند، غیرممکن است. اما فوت و فن وعشوه های شما ممکن است در لحظه های بی خبری و شیفتگی باعث شود او فراموش کند چه وظایفی در قبال خودش و خانواده اش به عهده دارد. شاید شما او را به این وضع کشانده باشد.
- اگر من باعث شده باشم، مسلماً آخرین کسی ام که اعتراف کنم.
- دوشیزه بنت ، می دانید من کیستم؟ به این طرز حرف زدن عادت ندارم. من نزدیک ترین قوم و خویش او در این دنیا هستم و حق دارم بدانم در سرش چه می گذرد.
- ولی حق ندارید بدانید در سر من چه می گذرد. این طرز رفتار هم باعث نمی شود که صراحت به خرج دهم.
- بگذارید منظورم را درست بیان کنم. این وصلتی که شما آرزویش را در سر می پرورانید هیچ وقت نمی تواند سر گیرد. بله ، هیچ وقت. آقای دارسی نامزددختر من است. حالا حرفی برای گفتن دارید؟
- فقط این را می توانم بگویم که اگر ایشان نامزد دختر شما هستند، پس دلیل ندارد شما خیال کنید از من خواستگاری کرده اند.
لیدی کاترین لحظه ای مکث کرد و بعد جواب داد:
- نامزدی آن ها از نوع خاصی است. از کودکی برای هم درنظر گرفته شده بودن. این آرزوی مادرها بوده. موقعی که هنوز توی گهواره بودند، ما پیوندشان بستیم . حالا ، موقعی که آرزوی هر دو خواهر باید براورده شود، درست موقعیکه باید ازدواج کنند، زن جوان بی اصل و نسبی که هیچ اسم و رسمی هم نداردسر و کله اش پیدا می شود که وصلۀ ناجوری برای خانوادۀ ما به حساب می آید. شما به آرزوها و خواست های دوستان و کسان او اعتنایی ندارید؟ به نامزدی اش به دوشیزه دوبورگ محل نمی گذارید؟ آیا هر گونه احساس شرافت و اخلاق در شماخاموش شده؟ مگر نشنیده اید که گفته ام او از بدو تولد به نام دختر خاله اش بوده؟
- چرا. قبلاً هم شنیده بودم. ولی چه ربطی به من دارد؟ اگر ازدواج من باخواهرزادۀ شما منع دیگری نداشته باشد، صرف این فکر که مادر و خالۀ ایشان دوست داشته اند ایشان با دوشیزه دوبورگ ازدواج کنند برای من مانعی به حساب نمی آید. شما هر دو هرچه از دست تان بر می آمد کردید تا طرح این ازدواج ریخته بشود. اجرای آن به دیگران بستگی دارد. اگر آقای دارسی نه تعهدی درقبال دخترخاله اش دارد و نه حتی میلی ، چرا نباید دست به انتخاب دیگری بزند؟ و اگر مرا انتخاب کرده باشد، من چرا نباید بپذیرم؟
- برای این که شرافت،آداب و ظواهر ، دوراندیشی...نه، صلاح و مصلحت ، اجازه نمی دهد. بله ، دوشیزه بنت، گفتم صلاح و مصلحت. اگر تعمداً علیه میل همه عمل کنید، نباید انتظار داشته باشید که خانواده یا دوستان و کسان او به شما لطف داشته باشند. هر کسی که به نحوی با او مرتبط باشد، شما را تقبیح وتحقیر می کند و از شما بدش می اید. قوم و خویشی با شما کسرشان است. هیچکدام از ماها حتی اسم شما را به زبان نخواهد آورد.
الیزابت در جواب گفت:این ها همه اسباب تاسف است. اما همسر آقای دارسی باید به اقتضای موقعیتش چنان موجبات سعادتی در اختیار داشته باشد که کلاًجای نارضایتی برایش باقی نماند.
- دختر لجباز و کله شق! من به جای شما خجالت می کشم! این است نتیجۀ آن همه لطفی که بهار گذشته به شما داشتم؟ هیچ دینی به من ندارید؟...بیایید اینجابنشینیم.دوشیزه بنت، شما باید بدانید که من آمده ام این جا تا نظر خودم رابه کرسی بنشانم. از نظرم بر نمی گردم. عادت هم ندارم که تسلیم هوا و هوس دیگران بشوم. آدمی هم نیستم که سرم به سنگ بخورد.
- خب، این موقعیت سرکار را عجالتا! قابل ترحم می سازد، ولی تاثیری بر من ندارد.
- حرف مرا کسی نباید قطع کند. ساکت باشد و گوش کنید. دختر و خواهرزاده ام مال یکدیگرند. از طرف مادر، هر دو اصل و نسب اشرافی یکسانی دارند. از طرف پدر، از خانواده های آبرومند و اصل و نسب دار و قدیمی اند. پول و ثروتشان از هر دو طرف قابل توجه است. از نظر تک تک افراد هر دو خانواده ، این دونفر مال همدیگرند. چه چیزی آن ها را از هم جدا می کند؟ جاه طلبی های زن جوانی که نه خانواده دارد، نه اسم و رسم، و نه مال و مکنت؟ مگر قابل تحمل است؟ نباید بشود، و نخواهم هم شد. اگر صلاح خود را تشخیص می دادید پا رااز گلیم تان درازتر نمی کردید و حد خود را می شناختید.
- اگر با خواهرزادۀ شما ازدواج کنم، به هیچ وجه پا را از گلیم خود درازتر نکرده ام. ایشان نجیب زاده اند، من هم پدرم نجیب زاده است. از این لحاظ درموقعیت برابر هستیم.
- درست. شما دختر یک نجیب زاده هستید. اما مادرتان کیست؟ دایی ها و خاله های شما؟ فکر نکنید من نمی دانم.
الیزابت گفت: هرکس و کار و قوم و خویشی که داشته باشم ، اگر خواهرزادۀ شما ایرادی نمی گیرد شما چه ایرادی می توانید بگیرید؟
- واقعاً بگویید ببینم نامزد او هستید؟
الیزابت دوست نداشت به این سوال حواب بدهد و خیال لیدی کاترین را راحت کنید، اما بعد از لحظه ای تامل ، بی اختیار گفت:
- نه، نیستم.
آثار رضایت در قیافۀ لیدی کاترین دیده شد.
- قول می دهید که هرگز هم وارد چنین رابطه ای نشود؟
- اصلا چنین قولی نمی دهم.
- دوشیزه بنت، من در عجبم. فکر می کردم با خانم عاقل تری طرف می شوم. خودتان را گول نزنید. فکر نکنید که من کوتاه می آیم. تا به من اطمینان لازم را ندهید از این جا نخواهم رفت.
- معلوم است چنین اطمینانی به شما نمی دهم. من آدمی نیستم که با تهدید وارعاب مجبور بشوم چنین وعدۀ نامعقولی بدهم. سرکار مایلید آقای دارسی با دخترتان ازدواج کنند، اما اگر من اطمینان لازم را به شما بدهم آیاامکان ازدواج آن ها قوی تر خواهد شد؟ فرض کنید ایشان به من علاقه دارند،خب، اگر من پیشنهاد ازدواج ایشان را رد کنم آیا ایشان این پیشنهاد را به دخترخالۀ خود خواهند داد؟ لیدی کاترین، با اجازۀ شما می گویم دلایلی که برای این درخواست غیرعادی ذکر کرده اید همان قدر بی منطق و بی معنی است که خود این درخواست نسنجیده است. اگر تصور کرده اید که با این نوع وعده ووعیدها می توانید روی من تأثیر بگذارید، نشانۀ این است که در مورد شخصیت من اشتباه کرده اید. خواهرزادۀ شما تا چه حد به مداخلۀ شما در کارهایش تن می دهد، من نمی دانم. اما می دانم که در کارهای من حق ندارید دخالت کنید. بنابراین، باید از شما خواهش کنم که بیش از این مرا درگیر بحث و جدال نکنید.
- تند نروید، خواهش می کنم. صحبت من تمام نشده. به همۀ عیب و ایرادهایی که گفته ام یک نکتۀ دیگر هم باید اضافه کنم. من از جزئیات فرار مفتضحانۀخواهر کوچک تان بی خبر نیستم. کل ماجرا را می دانم. خبر دارم که ازدواج آن جوان با خواهرتان نوعی سر هم بندی بوده که به زور پول پدر و دایی تان صورت گرفته. حالا چنین دختری باید خواهر زنِ خواهر زاده ام بشود؟ شوهرش، یعنی پسر مباشر پدر مرحومش، باجناق او بشود؟ خدا نکند!... چه فکری می کنید؟ آیاارواح پمبرلی باید از خفت و خواری به خود بلرزد؟
الیزابت با لحنی حاکی از انزجار جواب داد:حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارید. به هر طریقی که ممکن بود به من توهین کرده اید. اجازه می خواهم به خانه برگردم.
و در حین حرف زدن از جا برخاست. لیدی کاترین هم بلند شد و هر دو راه برگشت در پیش گرفتند. سرکار علیه بسیار برافروخته بود.
- پس شما هیچ اعتنایی به آبرو و حیثیت خواهرزاده ام ندارید! چه دختر بی عاطفه و خودخواهی! مگر نمی فهمید که وصلت با شما او را از چشم همه می اندازد؟
- لیدی کاترین،، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم. شما احساس مرا می دانید.
- پس عزم تان را جزم کرده اید تا به چنگش آورید؟
- من اصلاً چنین حرفی نزده ام. من فقط تصمیم گرفته ام طوری رفتار کنم که به نظر خودم خوشبختی ام را تأمین می کند، آن هم بدون توسل به شما یا هر شخصی که این قدر از من دور باشد.
- بسیار خوب. پس نمی خواهید به من لطف کنید. نمی خواهید به اقتضای وظیفه،شرافت و حق شناسی عمل کنید. می خواهید او را از چشم همۀ دوست و آشناهایش بیندازید و نظر همه را علیه او برگردانید.
الیزابت جواب داد: در این مورد خاص، نباید پای وظیفه شناسی و شرافت و حق شناسی را وسط بکشید. ازدواج من با آقای دارسی هیچ یک از این اصول را نقض نمی کند. در مورد نظر منفی خانوادۀ ایشان یا همۀ آدم های دنیا باید بگویم که اگر خانوادۀ ایشان از ازدواج با من برآشفته می شوند برای من حتی ذره ای اهمیت ندارد... اما بقیۀ آدم های دنیا، آن قدر عقل و شعور دارند که در این مسئله با خانوادۀ ایشان هم عقیده نشوند.
- پس این نظر واقعی شماست! تصمیم نهایی شماست! بسیار خوب. حالا دیگر می دانم چه طور عمل کنم. دوشیزه بنت، خیال نکنید جاه طلبی تان به جایی میرسد. من آمده بودم امتحان تان کنم. امیدوار بودم آدم عاقلی باشید، ولی حالا بدانید که نظرم را عملی خواهم کرد.
به همین ترتیب، لیدی کاترین باز هم حرف زد، بالاخره به کنار کالسکه رسیدند. لیدی کاترین به سرعت رویش را برگرداند و اضافه کرد:
- از شما خداحافظی نمی کنم، دوشیزه بنت. سلام و تعارفی هم برای مادرتان ندارم. شماها مستحق چنین عنایاتی نیستید. کاملاً گله مندم.
الیزابت جوابی نداد و بدون آن که به سرکار خانم تعارف کند که وارد خانه بشود، خودش با قدم های آرام وارد خانه شد. وقتی از پله ها بالا می رفت صدای دور شدن کالسکه را شنید. مادرش بی صبرانه کنار در اتاق خواب به طرفش آمد و پرسید که چرا لیدی کاترین نیامده استراحتی بکند.
دخترش گفت: دلش نخواسته. می خواسته برود.
- زن بسیار جذابی است! آمدنش به این جا نهایت نزاکت بود! تازه، فقط به خاطراین آمده بود که به ما بگوید حال کالینزها خوب است. انگار به جایی میرفته، از مریتن هم رد می شده، فکر کرده بد نیست سری هم به تو بزند. حرف خاصی که با تو نداشته، لیزی؟
الیزابت مجبور شد کمی دروغ سرهم کند، زیرا بازگویی موضوع صحبت شان ناممکن بود.
پریشان حالی الیزابت بعد از این دیدار غیرمنتظره طوری نبود که به آسانی برطرف شود. الیزابت ساعت ها بی وقفه فکر کرد. ظاهراً لیدی کاترین این همه راه را از روزینگز آمده بود تا نامزدی احتمالی الیزابت با آقای دارسی رابه هم بزند. لابد منطقی هم بوده! اما الیزابت سردرنمی آورد که شایعۀ نامزدی شان از کجا سرچشمه می گیرد. بالاخره به این نتیجه رسید که چون آقای دارسی دوست صمیمی بینگلی است و خود الیزابت هم خواهر جین است، پس ازدواج بینگلی و جین کافی است بقیه را به این فکر بیندازد که شاید ازدواج دیگری هم در پیش باشد. الیزابت خودش حواسش بود که ازدواج خواهرش باعث نزدیکی بیشترش به آقای دارسی می شود و طبعاً بیشتر یکدیگر را خواهند دید. همسایه ها، یعنی خانوادۀ لوکاس (که شاید به سبب ارتباط با کالینزها این شایعه رابه گوش لیدی کاترین رسانده بودند)، چیزی را که خود الیزابت در آینده احتمالش را می داد در حال حاضر قطعی و فوری جلوه داده بودند.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 4