سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت بیست و ششم



من برگشتم، و دوشیزه اینگرام از روی نیمکت راحتی برخاسته با شتاب جلو آمد. سایرین هم از سرگرمیهای گوناگون خود باز ایستاده سر خود را بلند کردند چون در همین هنگام صدای حرکت چرخهای یک وسیله ی نقلیه و همینطور صدای خوردن سمّ اسب به روی جاده ی سنگفرش خیس به گوش می رسید. یک درشکه ی پستی نزدیک می شد.
دوشیزه اینگرام گفت: «چه جادویی در کارش کرده اند که به این صورت به خانه برگردد؟ وقتی بیرون می رفت سوار مسرور (اسب سیاه) بود، مگر نه؟ و پایلت هم با او بود؛ پس چه به سر آن حیوان آورده؟»
وقتی این سخنان را می گفت هیکل بلند و لباسهای پف کرده و فراخش طوری جلوی پنجره را گرفت که من مجبور شدم خیلی به عقب خم شوم؛ نزدیک بود ستون فقراتم بشکند. از بس بر سر شوق آمده بود اول مرا ندید اما وقتی چشمش به من افتاد لبهای خود را پیچ و تاب داد و به طرف یکی دیگر از پنجره ها رفت. درشکه ی پستی ایستاد، راننده ی زنگ در خانه را به صدا در آورد و مردی، ملبس به لباس مخصوص سفر، از درشکه پیاده شد. اما آن شخص آقای راچستر نبود. مرد غریبه بلند قامت و خوش هیکلی بود.
دوشیزه اینگرام با عصبانیت گفت: «لعنت به این شانس! (خظاب به آدل) : میمون خسته کننده! چه کسی تو را جلوی پنجره نشاند تا خبر دروغ بدهی؟» و نگاه پر از غیظی به من انداخت؛ مثل این که تقصیر من بوده.
در سرسرا گفت و گویی شنیده شد، و کمی بعد تازه وارد پا به درون تالار نهاد. به بانو اینگرام تعظیمی کرد چون ظاهراً او را بزرگترین بانوی حاضر در تالار دانسته بود.
گفت: «از قرار معلوم به موقع نیامده ام، بانوی من، چون می بینم دوستم آقای راچستر در خانه نیست. اما من از یک سفر طولانی می آیم. فکر می کنم آشنایی من و او آنقدر قدیمی و صمیمانه باشد که تا مراجعت او در اینجا اقامت کنم.»
رفتارش مؤدبانه بود. وقتی حرف می زد لهجه اش باعث تعجب من شد چون تا اندازه ای غیرعادی بود _ دقیقاً خارجی نبود اما بر روی هم می شد گفت که انگلیسی هم نیست. سنش احتمالاً در حدود سن آقای راچستر، یعنی سی چهل ساله، بود. بشره اش فوق العاده زرد بود، و اگر این را نادیده می گرفتم قیافه ی خوش ترکیبی داشت مخصوصاً در اولین نگاه. هر گاه بیشتر به قیافه اش دقیق می شدم در آن چیزی می یافتم که ناخوشایند بود _ یا بهتر بگویم نمی توانست خوشایند باشد. خطوط چهره اش متناسب اما بسیار شل و افتاده بود. چشمانش درشت و خوش ریخت بود اما روح نداشت _ یا دست کم، من اینطور تصور می کردم.
صدای زنگ تعویض لباس، مهمانان را پراکنده ساخت. دیگر او را ندیدم تا بعد از شام که در این موقع کاملاً راحت به نظر می رسید. از قیافه اش کمتر از قبل خوشم آمد؛ درهم و کسل کننده بود. چشمانش حالت ثابتی نداشت؛ مرتباً حرکت می کرد و حرکتهایش مفهوم خاصی نداشتند؛ این امر به نگاه او یک حالت غیرعادی می داد، حالتی که تا آن زمان یادم نمی آید دیده باشم. به عنوان یک مرد زیبا و دارای قایفه ای نه چندان غیردوستانه، فوق العاده برایم ناخوشایند بود: در آن چهره ی صاف کاملاً بیضوی شکل هیچ قدرتی وجود نداشت. در آن بینی عقابی، دهان کوچک و لبهای غنچه ای هیچگونه استحکامی مشاهده نمی شد. در پس آن پیشانی کوتاه صاف اندیشه ای نهفته نبود و آن چشمان بیروح قهوه ای حالت آمرانه ای نداشت.
در گوشه ی دنج همیشگیم نشسته بودم و در روشنایی شمعدانهای چند شاخه ی روی پیش بخاری که چهره اش را کاملاً روشن ساخته بود او را نگاه می کردم چون روی یکی از مبلهای کنار بخاری نشسته بود و باز هم آن را بیشتر به طرف بخاری می کشاند مثل این که سردش بود. او را با آقای راچستر می سنجیدم. به نظر من (اگر زیاد مقید به دقت در سنجش نباشم) تفاوت آن دو نفر تا اندازه ای مثل تفاوت غاز ظریف با قوش وحشی، یا تفاوت یک گوسفند رام با یک سگ پوست کلفت تیز چشم، یعنی محافظ آن گوسفند، بود.
گفته بود آقای راچستر از دوستان قدیم اوست. دوستی آنها بایست یک دوستی عجیب و در واقع مصداق بارزی برای ضرب المثل قدیمی «فیل و فنجان» باشد.
دو سه نفر از آقایان نزدیک او نشسته بودند، و من گاهگاهی چند کلمه از گفت و گوشان در تالار را می شنیدم. در ابتدا کلمات شنیده شده برایم مفهوم نبودند چون گفت و گوی لوئیزا اشتن و مری اینگرام که به من نزدیکتر بودند مانع از این می شد که بتوانم کلمات شنیده شده را به هم ربط بدهم و گاهی قسمتهایی از جملات را نمی شنیدم. این دو دختر راجع به آن مرد غریبه با هم حرف می زدند. هردوشان او را «مرد زیبا» می دانستند. لوئیزا گفت: «یک موجود دوست داشتنی» است و «او را می پرستم» و مری «دهان کوچک قشنگ و بینی زیبا»ی او را کمال مطلوب یک عاشق می دانست...
لوئیزا گفت: «چه پیشانی بازی دارد! چقدر صاف _ هیچکدام از آن چینهای نامنظم را که من خیلی بدم می آید ندارد: چه چشمها و لبخند روشنی!»
و بعد چقدر خوشحال شدم که آقای لین از آنها خواست به آن طرف تالار بروند تا درباره ی گردش به تعویق افتاده در «زمینهای عمومی هی» [Hay Commons] به تنظیم برنامه بپردازند.
در این موقع که توانستم حواس خود را حول گفت و گوی عده ای که کنار بخاری نشسته بودند متمرکز کنم، و فوراً متوجه شدم که اسم تازه وارد آقای میسن [Mason] است. بعد فهمیدم که تازه به انگلستان وارد شده و اهل یکی از کشورهای منطقه ی حاره است، و بدون شک علت زردی رنگ صورت او نیز همین بوده و به همین دلیل هم اینقدر نزدیک بخاری نشسته و در داخل خانه پالتو پوشیده. از کلمات جامائیکا، کینگستن[Kingston]، و اسپنیش تاون [Spanish Town] فوراً متوجه شدم که محل اقامتش جزایر هند غربی است. کمی بعد فهمیدم در همانجا بوده که اولین بار آقای راچستر را دیده و با او آشنا شده. می گفت دوست او از گرمای سوزان، بادهای طوفانی و فصول بارانی آن منطقه بدش می آید. می دانستم آقای راچستر شخص دائم السفری است؛ این را خانم فرفاکس گفته بود، اما تصور می کردم مسافرتها و سیاحتهای او محدود به قاره ی اروپاست. تا این زمان نشنیده بودم اشاره ای به سفر او به سواحل دوردست شده باشد.
سخت مشغول اندیشیدن درباره ی این گونه امور بودم که واقعه ای، واقعه ی تا حدی غیرمنتظره، رشته ی افکارم را گسیخت. آقای میسن که هرگاه در باز می شد می لرزید، تقاضا کرد که در بخاری _ که دیگر شعله نداشت _ زغال سنگ بیشتری بریزند هرچند انبوهه ی اخگرهای سرخ و سوزان آن همچنان می درخشید. خدمتکاری که زغال سنگ را آورده بود وقتی بیرون می رفت نزدیک صندلی آقای اشتن ایستاد و با صدای آهسته چیزی به او گفت که من فقط چند کلمه ی «پیرزن» و «خیلی مزاحم» را شنیدم.
کلانتر جواب داد: «به او بگو که اگر گورش را گم نکند او را پشت میله های زندان می فرستم.»
سرهنگ دنت حرف او را قطع کرده گفت: «نه، صبر کن، اشتن، او را بیرون نکن. با این آدم می توانیم به نحوی خودمان را سرگرم کنیم. بهترست با خانمها مشورت بشود.» بعد در حالی که با صدای بلند حرف می زد ادامه داد: «خانمها، شما راجع به زمینهای «هی» و دیدن چادر کولیها حرف می زدید. حالا سام آمده می گوید در همین لحظه یکی از آن پیرزنهای کولی در تالار خدمتکاران است، و اصرار دارد ما را ببیند و برایمان فال بگیرد. آیا میل دارید او را ببینید؟»
بانو اینگرام گفت: «شما حتماً با ماندن این شیاد پست موافق نیستید، سرهنگ؟ هر طور شده او را بیرون بینداز، سام.»
خدمتکار گفت: «اما نمی توانم او را مجبور به رفتن کنمِ، بانوی من، خدمتکاران دیگر هم نمی توانند. همین حالا پیش خانم فرفاکس است و خانم فرفاکس از او خواسته که بیرون برود اما در یک گوشه نزدیک سوراخ دودکش نشسته می گوید تا خواسته اش برآورده نشود از جایش تکان نمی خورد.»
خانم اشتن پرسید: «چه می خواهد؟»
_ «می گوید: (می خواهم فال آقایان و خانمها را بگیرم)، بانوی من، و با اصرار می گوید باید این کار را بکند و خواهد کرد.»
دوشیزه خانمهای اشتن با هم پرسیدند: «چه قیافه ای دارد؟»
_ «یک موجود خیلی زشت، دوشیزه. رنگش تقریباً به سیاهی دوده است.»
فردیک لین گفت: «پس یک ساحره ی واقعی است. حتماً باید او را ببینم.»
برادرش گفت: «مسلماً اگر او را بیرون بیندازیم. خیلی پشیمان خواهیم شد؛ سرگرمی خیلی خوبی است.»
خانم لین گفت: «چه فکری به سر دارید، پسرهای عزیزم؟»
بیوه ی ثروتمند، اینگرام، در موافقت با آن خانم گفت: «من نمی توانم با چنین کار ناشایستی موافقت کنم.»
دوشیزه بلانش، همچنان که دور پیانو راه می رفت با صدای مغرورانه ی خود اظهار داشت: «در حقیقت، می توانید، مامان، و این کار را خواهید کرد.» او تا این موقع ساکت نشسته بود و چند برگ نت موسیقی را وارسی می کرد. بعد گفت: «من کنجکاوم طالعم را بدانم. پس، به آن عجوزه بگو بیاید اینجا، سام.»
_ «بلانش عزیزم، توجه داشته باش که _ »
_ « توجه دارم. می دانم چه می خواهید بگویید. خواسته ی من باید عمل بشود. زود باش، سام!»
همه ی جوانها، هم دخترها و هم پسرها فریاد کشیدند: «بله، بله، بله. بیایید تفریح خیلی خوبی است!»
خدمتکار هنوز ایستاده بود. گفت: «خیلی خشن به نظر می رسد.»
دوشیزه اینگرام که دیگر حوصله اش سر رفته بود فریاد کشید: «برو!» و آن مرد رفت.
تما مهمانان به هیجان آمده بودند. هر کس از روی شوخی و تمسخر چیزی می گفت که در این موقع سام برگشت.
گفت: «حالا می گوید (نمی آیم؛ از شأن من دورست که پیش یک مشت عوام بیایم.) اینها عین کلمات خود اوست. بعد گفت که باید در یک اطاق تنها باشد و آنهایی که می خواهند فال بگیرند یکی یکی پیش او بروند.»
بانو اینگرام شروع به صحبت کرد: «حالا می بینی، بلانش ارجمند من، که او دارد از حد خودش تجاوز می کند؟ مواظب باش، دختر فرشته ی من که _»
اما «دختر فرشته» حرف مادر را قطع کرده گفت: «حق با اوست، او را به کتابخانه راهنمایی کن، سام. در شأن من هم نیست که یک مشت عوام به فال من گوش بدهند. می خواهم همه ی حرفهایش را فقط خودم بشنوم. آیا بخاری کتابخانه روشن است؟»
_ «بله، بانوی من _ اما آدم خیلی شلوغی به نظر می رسد.»
_ «دیگر وراجی نکن، مردک سمج! دستور مرا اجرا کن.»
سام دوباره بیرون رفت؛ و کنجکاوی، هیجان و انتظار حاضران به اوج رسید.
وقتی خدمتکار برگشت گفت: «حالا آماده است. می گوید اولین نفر بیاید.»
سرهنگ دنت گفت: «گمان می کنم بهتر باشد قبل از این که کسی از خانمها پیش او برود من بروم نگاهی به او بیندازم. سام، به او بگو یکی از آقایان می خواهد بیاید.»
سام رفت، و برگشت.
_ «می گوید هیچیک از آقایان را نمی خواهد ببیند. لازم نیست آنها خودشان را به زحمت بیندازند و پیش او بروند.» بعد با نیشخندی که می کوشید آن را نشان ندهد گفت: «بانوان هم همینطور. فقط خانمهای جوان و مجرد را می پذیرد.»
هنری لین با خنده گفت: «انصافاً که خیلی خوش سلیقه است!»
دوشیزه اینگرام موقرانه برخاست. با لحن فرماندهی که می خواهد در عین ناامیدی کاری انجام دهد و افراد خود را امیدوار سازد گفت: «اول من می روم.»
مادرش با لحنی نگران گفت «اوه، بهترین من! عزیزترین من! بایست. کمی فکر کن!» اما آن دختر با سکوتی سنگین از کنار او رد شد، از میان در، که سرهنگ دنت آن را باز گذاشته بود، عبور کرد و بعد صدای ورود او به کتابخانه را شنیدم.
سکوت نسبی برقرار شد. بانو اینگرام جز بازی با انگشتان خود که حاکی از اضطراب شدید او بود کار دیگری از دستش برنمی آمد بنابراین به همین کار هم مشغول شد. دوشیزه مری اظهار داشت: «من شخصاً گمان نمی کردم جرأت این کار را داشته باشد. امی و لوئیزا اشتن لبخند بر لب داشتند و تا اندازه ای هراسان به نظر می رسیدند.»
دقیقه ها خیلی کند می گذشتند. بعد از گذشت یک ربع صدای باز شدن در کتابخانه را شنیدند. دوشیزه اینگرام از در طاقنما نزدمان برگشت.
آیا می خندید؟ آیا قضیه را یک شوخی دانسته بود؟ همه ی چشمها با کنجکاوی مشتاقانه ای به او دوخته شده بود و چشمان او با نگاهی بی اعتنا و خونسرد به نگاههای ما پاسخ می داد. او نه آشفته به نظر می رسید و نه شاد. شق و رق به طرف صندلی خود رفت و بی آن که حرفی بزند نشست.
لرد اینگرام گفت: «خوب، بلانش؟»
مری پرسید: «چی گفت، خواهر؟»
دوشیزه خانمهای اشتن پرسیدند: «چی فکر می کنید؟ چه احساسی دارید؟ آیا او یک طالع بین واقعی است؟»
دوشیزه اینگرام در پاسخ گفت: «یکی، یکی، جانم. اینقدر سؤال نکنید. در واقع حیرت و زودباوری شما را خیلی آسان می شود تحریک کرد. به نظر می رسد که همه ی شما _ از جمله مامان خوبم _ به این موضوع خیلی اهمیت می دهید و کاملاً معتقدید در این یک جادوگر واقعی داریم که با پیرمرد ارتباط صمیمانه و نزدیکی دارد. کسی که من دیدم یک کولی ولگردست. با روش بسیار پیش پا افتاده ای کف بینی می کند. چیزهایی که به من گفت همانهایی است که کف شناسهای معمولی می گویند. هوس کنجکاوی من ارضا شد و حالا فکر می کنم آقای اشتن، همانطور که تهدید کرد، بجا خواهد بود که این عجوزه را به حبس بیندازد.»
بعد کتابی برداشت، به صندلی خود تکیه زد و به این ترتیب گفت و گو دیگر ادامه نیافت. مدت تقریباً نیم ساعت او را نگاه می کردم. در تمام این مدت کتاب را ورق نزد، رنگ چهره اش هر لحظه تیره تر می شد و حالت ناخرسندی، یأس و خشم او را بیشتر نشان می داد. معلوم می شد آنچه شنیده به نفعش نبوده، و من از حالت چهره و سکوت طولانیش دریافتم که او خود، علی رغم بی اعتنائی ظاهریش به حرفهای آن پیرزن، آنچه را که برایش فاش شده خیلی مهم می داند.
در این ضمن، مری اینگرام امی و لوئیزا اشتن اظهار داشتند که جرأت ندارند تنها بروند اما در عین حال میل دارند بروند. از طریق سفیر او، سام، مذاکراتی صورت گرفت و سام بیچاره آنقدر رفت و آمد که گمان می کنم پایش درد گرفت تا بالاخره با زحمت زیاد از طرف سی بیل [ Sybil: احتمالاً جادوگر مشهوری بوده._م. ] سختگیر اجازه داده شد که آن سه نفر دسته جمعی نزد او بروند.
جلسه ی ملاقات آنها به اندازه ی ملاقات دوشیزه اینگرام بی سر و صدا نبود چون صدای خنده های جنون آسا و جیغهای کوتاه آنها را مرتباً از کتابخانه می شنیدیم. بعد از تقریباً بیست دقیقه با سر و صدا از کتابخانه بیرون زدند و مثل این که از ترس تعادل عصبی خود را از دست داده باشند دوان دوان به تالار آمدند.
یک صدا با هم گفتند: «قطعاً یک انسان عادی نیست! چه چیزهایی به ما گفت! همه چیز ما را می داند!» و در حالی که نفس نفس می زدند خود را روی چند صندلی که آقایان با عجله برایشان آورده بودند، انداختند.
بعد چون سایر مهمانان با اصرار از آنها خواستند بیشتر توضیح دهند اظهار داشتند که آن زن حرفها و کارهای دوره ی کودکی آنها را برایشان شرح داده، کتابها و زینت آلاتی را که در اطاقهای مخصوص خود و در خانه هاشان نگهداری می کنند و کتابچه های گوناگون یادبودی که بستگان به آنها هدیه داده بودند همه ی اینها را اسم برده. مؤکداً می گفتند حتی افکارشان را خوانده، و در گوش هر یک از آنها اسم مرد محبوبشان را گفته و آرزوهاشان را برای آنها بازگو کرده.
در اینجا آقایان با اصرار زیاد از دختر خانمها خواستند که درباره ی این دو مورد اخیر توضیح بیشتری بدهند اما آنها در برابر این اصرار سرخ شدند، مِن مِن کردند، لرزیدند و لبخند زدند.
خانمهای سالمند شیشه ی استشمام دار و جلوی بینی آنها گرفته و به وسیله ی بادزن باد آنها را می زدند و مرتباً اظهار می داشتند که به هشدارهای به موقع آنها توجه نشده. آقایان سالمند می خندیدند، و آقایان جوانتر در مقابل دختران زیبای به هیجان آمده خود را حاضر به خدمت نشان می دادند.
در این گیرودار، در حالی چشمها و گوشهایم معطوف به صحنه ی مقابلم بود در نزدیکی خود صدایی حاکی از صاف کردن سینه شنیدم. سرم را برگرداندم و سام را دیدم.
_ «اگر مایل باشید کولی شما را می پذیرد، دوشیزه. می گوید که هنوز هم یک خانم جوان مجرد دیگری در تالار هست که پیش او نیامده، و قسم می خورد که تا همه ی دختر خانمها را نبیند از اینجا نخواهد رفت. فکر کردم منظورش شما هستید؛ غیر از شما کس دیگری نمانده. به او چه بگویم؟»
جواب دادم: «اوه، حتماً خواهم رفت.» و از این فرصت غیرمنتظره که کنجکاوی شدیداً برانگیخته ام را ارضا می کرد خیلی خوشحال شدم. آهسته از اطاق بیرون رفتم. هیچکس متوجه خروج من نشد چون همه ی مهمانان دور آن سه دختر لرزان که تازه برگشته بودند، جمع شده از آنها سؤال می کردند. در را به آرامی پشت سر خود بستم.
سام گفت: «اگر مایل باشید در راهرو منتظرتان خواهم ماند، دوشیزه. اگر شما را ترساند فقط مرا صدا کنید تا بیایم تو.»
_ «نه، سام. به آشپزخانه برگرد. اصلاً نمی ترسم.» و در حقیقت هم نمی ترسیدم بلکه خیلی به آن موضوع علاقه داشتم و به هیجان آمده بودم.
وقتی وارد کتابخانه شدم آنجا کاملاً ساکت به نظر می رسید، و سی بیل _ اگر واقعاً سی بیل می بود _ در گوشه ای کنار بخاری لمیده بود. پالتوی سرخی پوشیده و کلاه مشکی، یا دقیقتر بگویم یک کلاه لبه پهن مخصوص کولیها، سرش بود؛ روی آن کلاه، روسری راهراهی بسته و آن را زیر چانه گره زده بود. شمع خاموشی روی میز بود. جادوگر جلوی آتش بخاری خم شده بود و به نظر می رسید در کنار نور آن مشغول خواندن کتاب سیاه کوچکی شبیه کتاب دعاست. در اثناء خواندن کلمات را، مثل اغلاب پیرزنها، زیر لب ادا می کرد. وقتی وارد شدم بلافاصله از مطالعه دست نکشید چون ظاهراً می خواست پاراگرافی را که می خواند تمام کند.
من روی قالیچه ی کنار بخاری ایستاده بودم و دستهایم را گرم می کردم چون در تالار پذیرایی صندلیم در فاصله ی نسبتاً دوری از بخاری قرر داشت دستهایم سرد شد. در این موقع طوری احساس آرامش می کردم که در عمرم چنان احساسی نداشته بودم. در حقیقت در ظاهر آن کولی چیزی نبود که آرامش آدم را برهم بزند. کتابش را بست و آهسته آهسته سر خود را بلند کرد. لبه ی کلاهش روی قسمتی از چهره اش سایه انداخته بود با این حال وقتی چهره ی خود را بالا آورد توانستم ببینم که چهره ی عجیبی است: یکپارچه قهوه ای و سیاه بود، گیسوان ژولیده اش از زیر یک دسته موی سفید در زیر چانه اش به صورت وز کرده بیرون زده و روی نصف گونه های او یا، بهتر بگویم، آرواره هایش را پوشانده بود. چشمهای خود را، با نگاهای مستقیم و گستاخانه، به روی من خیره کرد.
با صدایی به قاطعیت نگاه و خشونت حالت چهره اش گفت: «خوب، تو می خواهی طالعت را ببینم؟»
_ «برایم مهم نیست، مادر؛ شاید تو این کار را دوست داشته باشی اما باید بگویم که من به این حرفها اعتقادی ندارم.»
_ «این حرفت نشانه ی غرور توست. انتظار داشتم چنین چیزی بگویی. وقتی پایت را از آستانه ی در به داخل اطاق گذاشتی این را از صدای پایت فهمیدم.»
_ «واقعاً فهمیدی؟ پس شنوایی خوبی داری.»
_ «بله، دارم. چشم تیزی دارم و همینطور هوش تیزی.»
_ «بله، در حرفه ات به همه ی اینها احتیاج داری.»
_ «بله، احتیاج دارم مخصوصاً وقتی با مشتریهایی مثل تو سر و کار داشته باشم. چرا نمی لرزی؟»
_ «سردم نیست.»
_ «چرا رنگت نپریده؟»
_ «برای این که مریض نیستم.»
_ «چرا به کار من اعتقاد نداری؟»
_ «برای این که احمق نیستم.»
آن عجوزه ی فرتوت در زیر کلاه و روسریش «نیشخندی زد». بعد پیپ سیاه کوتای بیرون آورد،آن را روشن کرد و چند پکی به آن زد. پس از آن که لحظاتی خود را با آن ماده ی مخدر مشغول ساخت قد خمیده ی خود را راست کرد، پیپ را از لبهایش برداشت، و در حالی که نگاه خیره ی خود را به آتش دوخته بود با تأمل بسیار گفت: «تو سردت هست، مریض هستی و احمق هم هستی.»
جواب دادم: «ثابت کن.»
_ «ثابت خواهم کرد؛ در چند کلمه: سردت هست برای این که تنهایی. هیچ ضربه و حرکتی نمی تواند آتشی را که در توست شعله ور کند. مریض هستی برای این که بهترین و عالیترین و شیرین ترین احساساتی که به افراد انسان داده اند از تو مضایقه شده. احمق هستی برای این که نمی خواهی سعی کنی آن احساسات را در قلبت به وجود بیاوری، حتی یک قدم بر نمی داری تا با آن که در انتظار توست رو به رو بشوی.»
بار دیگر پیپ کوتاه سیاه خود را میان لبهایش گذاشت و با قوت هرچه تمامتر پک زدن را از سر گرفت.
_ «ببین، تو می توانی تمام اینها را تقریباً به هر کسی که مثل من مواجب بگیر تنهایی است و در یک خانه ی بزرگ زندگی می کند، بگویی.»
_ «می توانم اینها را تقریباً به هر کسی بگویم اما آیا درباره ی تقریباً هر کسی هم صدق می کند؟»
_ «در موقعیت من.»
_ «بله، همینطورست، در موقعیت تو. اما یک نفر دیگر پیدا کن که دقیقاً بتواند در جای تو قرار بگیرد.»
_ «اما مثل تو هزاران نفر را می توان پیدا کرد.»
_ «تو مشکل بتوانی یک نفر من پیدا کنی. اگر مغزت درست کار می کرد خود را در موقعیتی خیلی نزدیک به سعادت، بله، در دسترس آن، قرار می دادی. همه ی مواد اولیه آماده است فقط یک حرکت لازم است تا آنها را ترکیب کنی. دست تقدیر آنها را تا اندازه ای از هم جدا کرده پس بگذار به هم نزدیک بشوند و نتیجه های خوبی به بار بیاورند.»
_ «من از این معماها سر در نمی آورم و در سراسر عمرم تا حالا هیچوقت نتوانسته ام معما حل کنم.»
_ «اگر می خواهی واضح تر برایت حرف بزنم بگذار کف دستت را ببینم.»
_ «و لابد می خواهی یک پولی هم کف دستت بگذارم.»
_ «البته.»
یک شیلینگ به او دادم. آن را در کیسه ی کهنه ای که از جیبش بیرون آورده بود انداخت. بعد از آن که سرش را محکم بست و آن را در جیب خود گذاشت به من گفت دستم را به طرفش دراز کنم. این کار را کردم. صورت خود را نزدیک کف دستم آورد و بی آنکه به آن دست بزند چند لحظه ای با دقت نگاهش کرد.
گفت: «خیلی صاف است. از چنین دستی نمی توانم چیزی در بیاورم. تقریباً خط ندارد. اصلاً از این گذشته، کف دست بیفایده است؛ سرنوشت انسان روی آن نوشته نشده.»
گفتم: «این را قبول دارم.»
ادامه داد: «بله، سرنوشت روی صورت آدم نوشته شده: روی پیشانی، نزدیک چشما، در خود چشمها و در خطوط اطراف دهان است. زانو بزن، و سرت را بالا نگهدار.»
همانطور که از دستور او اطاعت می کردم گفتم: «آهان، حالا داری به واقعیت نزدیک می شوی، و من کم کم به حرفهایت اعتقاد پیدا می کنم.»
در نیم یاردی او زانو زدم. آتش بخاری را به هم زد و از زغال سنگهایی که او به هم می زد موج کوچکی از نور درخشید: چهره ی او بیشتر در تاریکی قرار گرفت اما چهره ی من بیشتر روشن شد.
بعد از چند لحظه ای چهره ام را برانداز کرد گفت: «من نمی دانم امشب با چه احساسی پیش من آمده ای، نمی دانم در تمام ساعاتی که در اطاق آن طرفی نزدیک آدمهای متشخصی که مثل سایه های یک چراغ جادویی در جلوی تو می خرامند، نشسته ای چه افکاری در مغزت می گذرد چون هیچگونه همنوائیی میان تو و آنجا وجود ندارد؛ مثل این که آنها هر کدام سایه ی هیکل انسان اند و نه انسان واقعی.»
_ «غالباً احساس خستگی می کنم و گاهی خوابم می گیرد اما به ندرت غمگین می شوم.»
_ «در این صورت لابد در قلبت امیدی داری که تو را نگه می دارد و با تصورات آینده خوشحالت می کند؟»
_ «نه، ندارم. حداکثر امیدواریم این است که از مواجبی که می گیرم بتوانم پول به اندازه ی کافی پس انداز کنم تا یک روزی در خانه ای که خودم اجاره خواهم کرد مدرسه ای دائر کنم.»
_ «این که کفاف قوت روزانه ی آدم را نمی دهد و کار بسیار کوچکی است و همینطور، نشستن روی آن صندلی کنار پنجره (می بینی که عادتهایت را می دانم) _»
_ «از خدمتکارها پرسیده ای.»
_ «هوم! خیلی خودت را تیزهوش می دانی! خوب، بله، شاید این کار را کرده باشم. حقیقت این است که با یکی از آنها آشنایم، خانم «پول» _ »
وقتی این اسم را شنیدم یک مرتبه از جایم بلند شدم.
با خودم گفتم: «پس تو در اینجا آشنایی داری، اینطور نیست؟ پس معلوم می شود همه ی اینها حقه است.»
آن موجود عجیب ادامه داد: «نگران نباش؛ او آدم سالمی است، خانم «پول» را می گویم. صمیمی و آرام است. هر کسی می تواند به او اعتماد کند. خوب، همانطور که می گفتم... وقتی روی آن صندلی نشسته ای آیا بجز مدرسه به چیز دیگری فکر نمی کنی؟ آیا به هیچیک از کسانی که روی صندلیها و نیمکتهای راحتی مقابل تو نشسته اند، علاقه ای نداری؟ آیا به صورت یک نفر مخصوص از میان آنها بیشتر توجه نمی کنی، مثلاً، میان آنها یک نفر نیست که حرکات او، دست کم، کنجکاوی تو را جلب کرده باشد؟»
_ «دوست دارم به همه ی صورتها و هیکلها نگاه کنم.»
_ «آیا به یکی، یا شاید دوتا از آنها، توجه مخصوصی نداری؟»
_ «بله، غالباً وقتی زن و مردی از میان آنها برای هم تعریف می کنند تماشای حرکات یا نگاههای آنها باعث سرگرمی من می شود.»
_ «چه جور تعریفهایی را بیشتر دوست داری بشنوی؟»
_ «تعریفها خیلی با هم فرق ندارند که بخواهم انتخاب کنم. معمولاً راجع به یک چیزند: اظهار عشق، و تعهد این که حتماً به یک فاجعه بیانجامد: ازدواج.»
_ «آیا این موضوع یکنواخت را دوست داری؟»
_ «اصلاً به آن توجهی ندارم چون به من ربطی ندارد.»
_ «به تو ارتباطی ندارد؟ وقتی یک خانم جوان، سالم، پرنشاط، جذاب و دارای موقعیت اجتماعی و مالی خوب می نشیند و به روی یک مرد لبخند می زند تو __»
ادامه دارد...
نویسنده : شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت ششم