سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ ملحقات سوم - سرگذشت برزو پسر سهراب- بخش چهارم


شاهنامه خوانی/ ملحقات سوم - سرگذشت برزو پسر سهراب-  بخش چهارم آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

قسمت قبل


سپس رستم به گودرز گفت : تو دانشمندی و طوس بی‌دانش است ولی او از نژاد شاهان است . به دنبال طوس برو و بیاورش و او را نیازار پس گودرز سریع به دنبال طوس رفت . مدتی بعد گیو به رستم گفت : گودرز پیر شده است و طوس مثل دیو است اگرچه گودرز فرزانه است اما طوس دیوانه و کینه‌توز است . من می‌روم و هردو را نزد تو می‌آورم . وقتی خورشید غروب کرد گستهم به پا خاست و به رستم گفت : تو میدانی که من از نوذر شهریار و همین طوس برایم باقی‌مانده است . گیو و گودرز جنگجو هستند و نمی‌دانم چه بر سر طوس بیاید . من برای برادرم می‌ترسم پس بهتر است که به دنبالشان بروم . وقتی گستهم رفت بیژن به فکر افتاد و نگران شد. رستم پرسید : چه شده است ؟ بیژن گفت : گیو جوان است و نمی‌دانم چه رفتاری بکند اگر اجازه دهید به دنبالشان بروم . بعد از رفتن بیژن رستم هم به فکر افتاد و سپس به فرامرز گفت : جوشن و کلاه‌خود بپوش و به دنبال پهلوانان برو و بگو رستم شما را دعوت کرد و هرکس نافرمانی کرد خونش را بریز . فرامرز به راه افتاد . رستم به برزو گفت : چه کنیم ؟ من نگرانم . برزو گفت : فکرش را نکن . 


چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر کین و گهی نوش مهر
دراین‌بین زال رسید و پهلوانان را در خانه رستم ندید و پرسید : پس پهلوانان کجا هستند ؟ رستم ماجرا را تعریف کرد و زال پرسید : فرامرز کجاست ؟ رستم گفت : او نیز به دنبالشان رفت . زال ناراحت شد و به رستم گفت : اگر بلایی بر سر فرامرز بیاید کجا همتای او را بیابیم ؟ نمی‌دانی که گودرز و گیو و بیژن و گستهم همگی مانند طوس دیوانه‌اند ؟ این را گفت و سریع جوشن پوشید و به دنبالشان رفت . حالا دوباره به ابتدای داستان برگردیم : زمانی که طوس به قهر از خانه رستم خارج شد آن‌قدر مست بود که متوجه سرعت زیاد اسبش نشد . درراه گورخری از جلوی او گذشت و طوس با کمند به دنبالش تازان شد و به خاطر سرعت زیاد از اسب به زیر افتاد و اسب در بالای سرش ایستاد . طوس تمام‌روز را خوابید تا شب شد و وقتی بیدار گشت جز دشت و خاک چیزی ندید و ترسید و گفت : من چگونه به اینجا آمدم ؟ پس بر اسب نشست و به راه افتاد . آتشی از دور دید و جلو رفت و خیمه‌هایی از دیبا و ابریشم نمایان شد . در آن خیمه‌ها چنگ و بربط بود و کنیزی هم آنجا نشسته بود . طوس در دل گفت : اینجا از آن کیست ؟ و آواز داد صاحب خیمه کجایی ؟ سوسن به در خیمه آمد و گفت : ای بزرگ پرهنر از اسب پیاده شو و بنشین و اندکی استراحت کن . طوس به داخل خیمه رفت و پرسید : تو کیستی ؟ کجا می‌روی ؟ سوسن گفت : ای پهلوان ، رامشگری در جهان به‌پای من نمی‌رسد و من از دست افراسیاب فرار می‌کنم . در دربار او عزیز بودم اما روزی او بر من خشم گرفت و بدگمان شد و تصمیم به کشتن من داشت که به‌ناچار از توران فرار کردم تا به نزد کیخسرو بروم . حال اگر شما مرا نزد شاه راهنمایی کنید سپاسگزار می‌شوم. طوس در دل، شاد شد و فکر کرد : او را نزد شاه هدیه می‌برم و مقامم نزد شاه زیاد می‌شود . طوس گفت : خوردنی اگر داری بیاور . سوسن مرغ و نان و بره آورد . طوس سیر شد و گفت : اگر اب، داری بیاور و سوسن خیک اب را گشود و به او داد . طوس بی‌هوش شد و سوسن به پیلسم گفت : بیا و دست‌وپایش را ببند . پیلسم چنین کرد و او را در حصار پنهان نمود . گودرز به دنبال طوس می‌گشت تا اینکه از دور روشنایی دید . فکر کرد شاید طوس شکاری زده است . به نزدیک خیمه رفت و بانویی را در آن دید و پرسید : این خیمه زرین از آن کیست ؟ سوسن گفت : بیا ای پهلوان و به صحبت‌هایم گوش کن شاید بتوانی کمکم کنی . گودرز به خیمه رفت . سوسن پرسید : نامت چیست ؟ گودرز خود را معرفی کرد و جریان مهمانی خانه رستم را گفت و سپس پرسید : تو کیستی ؟ سوسن همان حرف‌هایی که به طوس زده بود تکرار کرد . گودرز گفت : نگران نباش من تو را به دربار ایران می‌برم و جایگاه خوبی برایت می‌سازم ولی الآن خوردنی چه داری ؟ سوسن سفره گشود و در برابر گودرز مرغ و نان گذاشت . گودرز اب خواست و سوسن هم از آن می که در آن داروی بیهوشی ریخته بود ، آورد . گودرز بی‌هوش شد و پیلسم دست‌وپایش را بست و در حصار مخفی کرد . در این موقع سوسن دوباره صدایی شنید و از دور گیو را دید که به‌سوی خیمه می‌آید . گیو گفت : من این خیمه را قبلاً در روز مهمانی پیران دیدم و سیاوش هم آنجا بود . حال خیمه اینجا چه می‌کند ؟

سوسن جلو آمد و دعوت کرد که داخل خیمه شود . گیو داخل شد و از نام و نشان او پرسید . سوسن گفت : ابتدا تو خودت را معرفی کن . گیو خود را معرفی نمود و جریان خانه رستم را گفت و سوسن هم همان حرف‌هایی را که به طوس و گودرز گفته بود را تکرار کرد . گیو گفت : این خیمه پیران چگونه به دستت افتاد ؟ سوسن گفت : با گذشت روزگاران طولانی آن را به دست آوردم . گیو گفت : اگر خوردنی داری بیاور . سوسن سفره انداخت و گیو خورد تا سیر شد و تقاضای آب کرد پس سوسن هم فوراً اب مخلوط با داروی بیهوشی را به او داد . تا از هوش رفت و پیلسم دست‌وپایش را بست و او را هم مخفی کرد . بعد از گیو سوار دیگری آمد و سراغ پهلوانان را از سوسن گرفت . سوسن گفت : من کسی را ندیدم . من از پیش افراسیاب فرار کردم و می‌خواهم نزد خسرو بروم وقتی صدایت را شنیدم فکر کردم کسی از توران به دنبال من آمده است و ترسیدم . نامت چیست ؟ گستهم خود را معرفی کرد و داستان خانه رستم را بازگفت و سپس تقاضای می‌کرد. سوسن هم طبق معمول اب و داروی بیهوشی را به او خوراند و گستهم هم بی‌هوش شد و پیلسم هم دست‌وپایش را بست و او را مخفی کرد . نیمه‌شب بیژن به دنبال روشنایی به خیمه رسید و تعجب کرد و گفت : اینجا که جای رامشگری نیست احتمالاً افراسیاب دامی پهن کرده است و نشان پای اسبان را دید و بانگ زد که این خیمه از آن کیست ؟ سوسن ترسید و احترام گذاشت . بیژن از پهلوانان پرسید و گفت راستش را بگو آن‌ها کجا هستند ؟ سوسن گفت : چرا این‌قدر تند هستی ؟ تو از جای دیگر ناراحتی . چرا سر من خالی می‌کنی ؟ من چه میدانم که گودرز کجاست ؟ از اسب پیاده شو و کمی استراحت کن . بیژن به خیمه وارد شد . سوسن مرغ بریان و نان آورد و با او شروع به خوردن کرد . سپس بیژن اب خواست و سوسن هم اب بی‌هوش کننده را آورد . بیژن دید که او دارویی در اب  ریخت پس گفت : به یاد کاووس شاه از این اب بنوش . چون میزبان ابتدا باید خودش سه لیوان پیاپی بنوشد سپس به مهمان اب بدهد . بنوش وگرنه سرت را می‌برم . بیژن پرید و خنجر بر گلوی سوسن گذاشت . سوسن نالید و فرار کرد . از بیرون صدای سواری شنید و ترک جنگجویی را دید که به بیژن گفت : ای بی¬خرد چطور با یک زن این‌گونه رفتار می‌کنی ؟ نامت چیست که مادرت باید به عزایت بنشیند ؟ بیژن برآشفت و گفت : ای ترک نیرنگ‌ساز چگونه وارد ایران شده‌ای ؟ رویه افراسیاب همین است و شرم ندارد . با نامداران ما چه کردی ؟ پیلسم گفت : همه را بسته‌ام و سپس همه را به توران می‌برم . تو و رستم و برزو را هم دست‌بسته خواهم برد . بیژن گفت : زشت‌نامی این کار برایت می‌ماند . شبیخون آئین مردان نیست و تو آن‌ها را در بیهوشی بستی و اگر به هوش بودند از پس آن‌ها برنمی‌آمدی . این را گفت و آماده نبرد شد . ابتدا گرزی بر خود او زد اما فایده نداشت سپس تیغ کشید . پیلسم فوراً کمند انداخت و بیژن را به بند کشید و از اسب بر زمین زد و در حصار گذاشت ولی فراموش کرد مانند دیگران دهانش را ببندد . فرامرز رد پای اسب دلاوران را گرفت تا به خیمه رسید . مردی را در آنجا دید و در همین موقع اسب بیژن خروشید و اسب فرامرز هم شیهه زد . بیژن فهمید که فرامرز آمده است پس فریاد زد : مراقب باش که او پهلوانان ما را اسیر کرده است .

فرامرز فوری اسب را از خیمه دور کرد و با خود گفت : من تاکنون چنین ترکی ندیده‌ام . باخشم فریاد زد: نامت چیست ؟ پیلسم با خود پنداشت حتماً او رستم است و نامش را پرسید . فرامرز گفت : من پسر رستم هستم که زال مرا فرامرز نام نهاد و مادرم مرا برای مرگ تو به دنیا آورد . این را گفت و تیری به‌سوی او نشانه رفت اما در همین زمان زال رسید و پرسید : چه خبر است ؟ فرامرز ماجرا را گفت : زال ترسید که او بلایی بر سر فرامرز بیاورد پس به فرامرز گفت : نزد رستم برو و بگو : هنگام بزم نیست . افراسیاب ترکی را به ایران فرستاده است که هماوردش جز رستم نیست . فرامرز گفت : اگر من بروم همه نام‌آوران مرا نکوهش می‌کنند که پیری را به چنگال شیر انداختم و رفتم . زال گفت : عزیزم گوش کن من عمر زیادی کرده‌ام اگر تقدیر مرگ من باشد کاری نمی‌توان کرد . کسی هم تو را سرزنش نمی‌کند چون به‌فرمان من عمل کرده‌ای . برو رستم را بیاور . فرامرز به‌سرعت به راه افتاد . پیلسم فریاد زد : ای پیرمرد نمی‌ترسی که به جنگ من آمدی ؟

جوانی کند پیر رسوا بود
نه آئین و نی رسم دانا بود
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردا


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش چهارم