سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت هفتم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت هفتم  آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

دکتر فینبرگ . الینا به تندی فکر کرد ، در حالیکه سعی می کرد بچرخد ، نگاه کند و در همان حین هم خود را در سایه ها جادهد . اما این سیمای کوچک و بینی همچون عقاب دکتر نبود که الینا با آن مواجه شد .
چهره ای بود با ترکیبی به ظرافت تصاویر روی سکه یا مدال های رومی و چشمانی سبز و نگران . زمان برای لحظه ای متوقف شد و آن گاه ، الینا در آغوش او بود .
" اوه ، استفن . استفن ... "
الینا حس کرد که بدن او ، از تعجب ، بی حرکت شد . استفن ، آهسته و به طور خودکار ، انگار که الینا غریبه ای است که او را با کس دیگری اشتباه گرفته است ، بغلش کرد .
الینا با نومیدی گفت : " استفن! " صورت خود را در بازوان او مخفی کرد در حالیکه سعی داشت پاسخی بگیرد . نمی توانست تحمل کند که استفن ، او را نپذیرد . اگر حالا ، استفن ازش متنفر باشد ، خواهد مرد ...
با ناله ای تلاش کرد که باز هم به او نزدیک تر شود . می خواست کاملا با او یکی شود . درون او ناپدید شود . فکر کرد اوه خواهش می کنم ، خواهش می کنم ، اوه ...
- " الینا . الینا همه چی درسته . دارمت . " استفن به صحبت کردن ادامه داد . حرف های پوچ احمقانه ای که به منظور آرام کردن او تکرار می کرد . موهایش را نوازش می کرد . و الینا توانست تغییر را زمانی که بازوان او دورش محکم می شد ، حس کند . حالا استفن می دانست که چه کسی را در آغوش دارد . برای اولین بار از زمانی که آن روز بیدار شده بود ، احساس امنیت کرد . هر چند ، هنوز زمان زیادی لازم بود تا بتواند چنگی را که به او زده بود، اندکی سست کند .
گریه نمی کرد . از اضطراب ، نفس نفس می زد .
بالاخره حس کرد که جهان اطراف او شروع کرد که به سر جای خود بر گردد . گرچه ، استفن را رها نکرد . هنوز نه . بسادگی برای دقایقی بی انتها ایستاد ، سرش را بر شانه ی او گذارد و آسایش و امنیت ناشی از نزدیک بودن او را به درون کشید .
سپس سرش را بالا آورد تا به چشمان او نگاه کند .
آن روز ، زمانی که به استفن اندیشیده بود ، به این فکر کرده بود که او چگونه می تواند کمکش کند . می خواست ازش بخواهد ، التماس کند که از این کابوس نجاتش دهد . که به همان صورتی تبدیلش کند که پیش از این بود . اما اکنون ، با نگاه کردن به او ، حس تسلیم غریب و یاس آوری در وجودش جریان یافت .
بسیار نرم و آهسته ، گفت : " کاری نیس براش انجام بدیم ، نه ؟ "
استفن وانمود نکرد که متوجه نشده است . با لحنی به همان نرمی گفت : " نه . "
الینا احساس می کرد که آخرین قدم را بر روی خطی نامرئی برداشته است و دیگر راه بازگشتی وجود ندارد . وقتی دوباره توانست صحبت کند ، گفت : " بابت طوری که توی جنگل باهات رفتار کردم ، معذرت می خوام . نمی دونم چرا اون کارا رو کردم . یادم میاد که انجامشون دادم ولی یادم نمیاد چرا. "
- " معذرت می خوای ؟ " صدای استفن لرزید . " الینا ، بعد همه ی بلاهایی که من سرت آوردم . همه ی چیزایی که برات اتفاق افتاد به خاطر من ... " نتوانست جمله اش را تمام کند و آن ها به یکدیگر چسبیدند .
صدایی از راه پله ، گفت : " خیلی تاثیر گذاره ! می خواین براتون صدای ویولن در بیارم ؟ "
آرامش الینا از هم پاشیده شد و ترس همچون ماری در رگ هایش به حرکت در آمد . آتش هیپنوتیزم کننده و چشمان تیره ی سوزان دیمن را از یاد برده بود .
استفن گفت : " چه جوری اومدی اینجا ؟ "
- " احتمالا همون جوری که تو اومدی . جذب امواج مشتعل اندوه و پریشانی الینا ، که قابل درکه ، شدم . " الینا می توانست بفهمد که دیمن خیلی عصبانی بود . نه فقط دلخور و ناراحت ، بلکه در حرارت زیاد خشم و دشمنی .
با این حال ، زمانی که گیج و غیر منطقی شده بود ، دیمن رفتار نجیبانه ای با او داشت . او را به پناهگاه برده و در امنیت نگهش داشته بود . و زمانی که در آن حالت آسیب پذیر و وحشتناک قرار داشت ، نبوسیده بودش . با او ... مهربان بود .
دیمن گفت : " ضمنا ، این پایین خبراییه . "
الینا که استفن را رها می کرد و عقب می رفت ، گفت : " می دونم . دوباره بانیه . "
- " منظورم اون نبود . بیرون رو می گم . "
الینا ، حیرت زده ، او را به اولین پاگرد در راه پله ، دنبال کرد . جایی که پنجره ای مشرف به پارکینگ وجود داشت . هنگامی که به منظره ی پایین نگاه می کرد ، استفن را پشت سرش احساس کرد .
جمعیتی از مردم ، از کلیسا بیرون آمده بودند اما در کناره ی محوطه ، در گروه هایی بی حرکت ، ایستاده بودند و جلوتر نمی رفتند . در رو به رویشان ، در خود پارکینگ ، تعداد یکسانی سگ دیده می شدند .
همانند دو لشگر به نظر می رسیدند که رو در روی هم بودند . چیزی که هراس انگیز بود ، این بود که هر دو گروه ، مطلقا بی حرکت بودند . مردم ظاهرا از تشویش فلج شده و سگ ها نیز به نظر ، منتظر چیزی بودند .
ابتدا ، الینا سگ ها را به صورت نژاد های مختلف دید . سگ های کوچک مثل کرگی ها با چهره های زیرکشان ، تریر های سیاه – قهوه ای و لهاسا آپسو با موهای بلند طلایی . سگ هایی با جثه ی متوسط مانند اسپرینگر اسپانیل ، ایردیل و یک ساموید زیبا به سفیدی برف . و سگ های بزرگ : یک سگ شکاری دم کوتاه ، یک تازی درشت اندام خاکستری رنگ که نفس نفس میزد و یک تریر غول پیکر کاملا مشکی . سپس ، الینا به صورت اختصاصی ، بعضی از آن ها را تشخیص داد .
- " اون باکسر آقای گرانبام هست و اونم سگ آلمانی سالیوان هاست . اما چشون شده ؟ "
مردم که مضطرب بودند ، اکنون وحشت زده به نظر می رسیدند . بازو به بازوی یکدیگر ایستاده بودند و هیچ کس نمی خواست از ردیف اول خارج شود و به حیوانات نزدیک تر شود .
و هنوز هم سگ ها هیچ کاری نمی کردند . فقط نشسته یا ایستاده و بعضی هم زبان هایشان را به آرامی بیرون آورده بودند .
الینا با خود فکر کرد خیلی عجیبه . اینکه چه قدر بی حرکت هستن. با این وجود ، هر جنب و جوش کوچکی همانند تکان دادن اندک دم یا گوش ها ، به شدت اغراق آمیز به نظر می آمد . هیچ تکان دادن دمی یا نشانه ی رفاقتی به چشم نمی آمد . تنها چشم براه بودن ...
رابرت در پشت جمعیت بود . الینا از دیدن او متعجب شد اما برای لحظه ای نمی دانست که چرا . سپس متوجه شد به این دلیل که او در کلیسا نبوده است . در حالیکه الینا نگاه می کرد ، رابرت بیشتر از گروه کناره گرفت و در تاق نمایی که زیر پای الینا قرارداشت ، ناپدید شد .
- " چلسیا ! چلسیا ... "
بالاخره ، یک نفر از خط جلویی بیرون آمد . الینا او را شناخت . داگلاس کارسون ، برادر بزرگتر و متاهل سو کارسون بود . او به سرزمین بی صاحب بین سگ ها و انسان ها قدم گذارد در حالیکه یک دستش را کمی به جلو کشیده بود .
یک سگ پشمالو ی اسپرینگر ، با گوش های دراز همچون اطلسی قهوه ای رنگ ، سرش را چرخاند . دم کوتاه و سفیدش پرسشگرانه ، اندکی تکان خورد و پوزه ی قهوه ای – سفیدش بالا آمد ولی به طرف مرد جوان حرکت نکرد .
داگ کارسون قدم دیگری برداشت . بشکنی زد و گفت : " چلسیا ... دختر خوب . بیا اینجا ، چلسیا . بیا ! "
دیمن زمزمه کرد : " از سگ های اون پایین چی حس می کنی ؟ "
استفن بدون آنکه از پنجره نگاهش را بر گیرد ، سرش را تکان داد و به اختصار گفت : " هیچی . "
- " منم همین طور . " چشمان دیمن تنگ شده و سرش را ارزیابی کننده ، به عقب متمایل کرده بود اما دندان هایش که کمی آشکار شده بودند ، الینا را یاد سگ تازی می انداخت . " اما باید بتونیم ، می دونی . باید یه احساساتی داشته باشن که ما بتونیم متوجه بشیم . در عوض ، هر وقت من سعی می کنم بررسیشون کنم ، مثل اینه که به یه دیوار سفید پوچ ، بر بخورم .
الینا آرزو می کرد که می فهمید آن ها درباره ی چه با هم صحبت می کنند . گفت : " منظورت چیه بررسیشون کنم ؟ اونها حیوونن . "
دیمن به طعنه گفت : " ظاهر می تونه فریبنده باشه . " و الینا به پرهای کلاغی که تشعشعات رنگین کمان گونه ای داشت ، فکر کرد که از روز اول مدرسه ، تعقیبش کرده بود . اگر از نزدیک نگاه می کرد ، می توانست همان تلالوی رنگارنگ را در موهای ابریشمین دیمن ببیند . " اما در هر صورت ، حیوونا احساسات دارن . اگر قدرتت به اندازه ی کافی زیاد باشه ، می تونی ذهنشون رو بازرسی کنی . "
الینا با خود فکر کرد پس قدرت من کافی نیس. از سوزش ناگهانی حسادتی که در وجودش به جریان آمد ، حیرت زده شد . تنها چندین دقیقه پیش از این ، به استفن چسبیده و از کوره در رفته بود تا از شر همه ی قدرت هایی که داشت ، راحت شود .
تا خودش را به صورت قبل در آورد . ولی الان ، آرزو می کرد که کاش قوی تر می بود . دیمن همیشه ، تاثیر غریبی بر او داشت .
با صدای بلند گفت : " شاید نتونم چلسیا رو بررسی کنم ، اما گمونم داگ نباید از این جلوتر بره . "
استفن ، کاملا به بیرون پنجره خیره و ابروانش در هم کشیده شده بود . ناگهان ، با حالت ضرورت ، سرش را اندکی تکان داد .
گفت : " منم همین طور . "
داگ کارسون تقریبا به اولین ردیف سگ ها رسیده بود . " یالا ، چلسیا . دختر خوبی باش . بیا اینجا . " تمام نگاه ها ، از انسان و سگ ، بر او دوخته و حتی کوچکترین حرکات مثل تکان دادن دم ، متوقف شده بودند . اگر الی&#


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام