سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت پانزدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت پانزدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.
 
لینک قسمت قبل

دست و صورتش را با حوله تمیزی که به دستش داده بودم خشک کرد و لحظه ای با نگاهی عاشقانه و تحسینگر به من نگریست. با صدای بی نهایت آهسته و ملایم گفت: « آفرین به تو پری... راستی که خانمی می کنی. بی خود نیست ی بهجت الزمان خانم پشتیت درآمده...«
‏بدون آنکه جمله اش را تمام کند، منتظر شد چیزی بگویم. وقتی دید حرفی نمی زنم بازگفت: « آخر تو هم چیزی بگو.«
‏عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: «چه بگویم؟« و چون دیدم هم چنان منتظر نگاهم می کند با لبخند افزودم: « فقط می گویم دوستت دارم.«
‏با شیطنت نیشگونی از لپ من گرفت و پرسید: «حتی اگر قرار باشد از امشب یک در میان اینجا بیایم؟«
‏از آنچه شنیدم قلب در سینه ام فرو ریخت. تمام شادی و شوری که از دیدار او در دلم احساس کردم به اندوه مبدل شد. از اینکه سهمی از دل سالار را که به گمان خودم فقط متعلق به من بود به عزت الملوک ببخشم حال بدی داشتم.
‏در حالی که آهنگ صدایم به واسطه حسادتی که از درونم می جوشید عوض شده بود آهسته پرسیدم: « یعنی از همین امشب؟«
سالارکه به دقت حالتهایم را می سنجید پاسخ داد: « بله، از همین امشب.« کمی مکث کرد و برای لحظه ای به اضطرابی که در نگاهم موج می زد چشم دوخت. برای آنکه حرف را برگرداند لحن خود را تغییر داد و با لحنی نافذ گفت: «غضبناک نگاهم نکن. تو که به دوری از من عادت داری. عزت همین طوری هم دارد دق می کند. به علاوه او هم هنوز همسرمن است و از من توقع محبت دارد.«
‏از آنچه می شنیدم تازه به خود آمدم و تا آخرش را خواندم. پس بی آنکه حرفی بزنم مثل یک مجسمه چینی سرد و بی روح نگاهش کردم نمی توانستم اعتراض کنم، اما هر شب که نوبت عزت الملوک بود از حسد می مردم. با آنکه می دانستم سالار قبل از من او را داشته، اما به اختیار خودم نبود. من هم مثل هر زنی تمام وجود سالار را فقط برای خود می خواستم ، همه قلب و روح او را. با این حال همیشه فکرکردن به احساس حسادت بود که مرا آرام می کرد. گاهی در دل از خود می پرسیدم یعنی عزت الملوکأپ هم نسبت به من همین احساس را دارد؟ البته همین هم بود، شاید هم خیلی شدیدتر. غیر از این نمی توانست باشد. در چشم او من ماری بودم که در خانه اش لانه کرده بودم. به مدد همین افکار بود که عاقبت کلاهم را قاضی کردم و به خود قبولاندم که سهم من از سالار بیشتر از آن نیست. حس می کردم در قید و بندی گرفتار شده ام که فرار از آن ناممکن است و نمی توانم علیه آن قیام کنم. حالا دیگر خاطرات دربند چون رویای شیرینی بود که رفته رفته از ذهنم دور می شد.
‏تصمیم گرفتم برای فرار از تنهایی به نحوی سر خودم را گرم کنم روبه روی عمارت من باغچه کوچکی بود که مدتها رها شده بود و از شاخه های شکسته و برگهای ریخته مملو بود. به فکرم رسید این باغچه مرده که مأمن علفهای هرز وکاسه گلی شکسته و پر و بال کفتر چاهی بود که گربه پاره پاره شان کرده بود را آباد کنم.
‏یک روز از دایه آقا خواستم دوتا ازکارگرهای باغ را صدا بزند تا باغچه را خلوت کنند. آن وقت با مساعدت او باغچه را ردیف به ردیف کرت بندی کردم و در هر قسمت آن چیزی کاشتم. ریحان، نعنا، جعفری، پونه، پیازچه، تربچه، کدو و بادمجان وگوجه فرنگی. در میان کرتها هم بلال و گل آفتاب گردان کاشتم. سه هفته نگذشته بود که سبزیها روییدند و به صف قد کشیدند.
‏خودم هم نمی دانم چه شد که یک روز به فکرم رسید از سبزی خوردنی که خودم به عمل آورده ام، یک سبد به عنوان تعارف به عمارت کلاه فرنگی بفرستم.
سبزیها را که دست چین کرده بودم پاک کردم و شستم و در ظرفهای چینی آماده گذاشتم. خوب یادم است که آن روز نهایت سلیقه را به خرج داده بودم و با تربچه ها و پیازچه ها گل درست کرده بودم. وقتی دایه آقا مجمعه ناهار مرا آورد ظرف سبزی را که آماده کرده بودم به او سپردم و سفارش کردم آن را فقط به دست مادر شوهرم بدهد.
‏هیچ باور نمی کردم این اقدام من در قلب خانواده سالار چنان اثری داشته باشد، اما داشت.
‏همان روز دو ساعت از ظهر گذشته بود که باز بهجت الزمان خانم پس از مدتها سرزده و بی خبر به دیدنم آمد. یک لیوان شربت در عمارت من خورد و خیلی ازکارم تعریف کرد.گفت هم اشرف الحاجیه و هم حضرت والا این تعارف دادن من خیلی به نظرشان آمده است. بعد هم مرا نصیحت کرد که اگر همین طور با عقل و درایت عمل کنم، رفته رفته مهرم بر دل همه می نشیند و ارج و قربم نزد حضرت والا و به طبع ایشان بقیه هم بالا می رود.
‏پس فردای آن روز، ناهارم را خورده بودم و تازه چشمهایم گرم شده بود که از صدای تلنگری که به در خورد از خواب پریدم. به گمان آنکه کسی پشت در است گیج و خواب آلود از جا برخاستم و از پشت پنجره که منظره آسمان و آفتاب و باغ را به نمایش می گذاشت نگاهی به اطراف انداختم. در را باز کردم. برخلاف تصورم هیچ کس پشت در نبود.

همان طور که به راست و چپ نگاه می کردم یک آن نگاهم به باغچه افتاد و نفسم بند آمد. مثل آنکه تندبادی باغچه را درنوردیده باشد همه جای آن زیر رو شده بود. بوته های گوجه فرنگی و خیار و دیگر چیزهایی که در باغچه کاشته بودم همه از ریش در آمده و اینجا و آنجا پخش و پلا شده بودهمان طور که مات و مبهوت به اطراف نگاه می کردم چشمم به شعله افتاد که کمی آن طرف تر از حوض،کنار شمشادها ایستاده بود و با چشمهای درشت و غضبناکش از زیر چتر زلفهایش با نفرت به من نگاه می کرد. تا آمدم جلو بروم مثل پرنده ای پرید و به دامن منیراعظم که کمی دورتر ایستاده بود و تا آن لحظه او را ندیده بودم چسبید. منیراعظم برای لحظه ای با لبخندی فروخورده از زیر چشم نیم نگاهی به من افکند. بعد مثل آنکه بخواهد به من دهن کجی کند شعله را در آغوش گرفت و درحالی که سر و صورت او را می بوسید به نجوا درگوشش چیزی گفت که او دست جلوی دهانش گرفت و خندید. لحظه ای بعد هر دو از آنجا رفتند. من هم چنان که ایستاده بودم خشمگین به آن دو چشم دوختم. اشکریزان سراغ باغچه رفتم.منظره ای دردناک جلوی چشمم بود. پس از چند دقیقه از گوشه ای سایه دایه آقا پیدا شد. لنگان لنگان ییش آمد. همین که چشمش به منظره ‏باغچه افتاد با دست راست پشت دست چپش کوبید. مثل آنکه بداند این خرابکاری کار کیست، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شعله. البته اسم او را نمی برد، فقط مرتب تکرار می کرد کارکار این آتشپاره است. بعد رفت و علی خان را آورد تا به وضع باغچه سر و سامان بدهد.
‏همان شب تا سالار آمد پیش از آنکه وارد عمارت شود باغچه را نشان داد وگفت: « ا‏ین چه وضعیتی است؟«
‏برای آنکه قضیه کش پیدا نکند به حالت کسی که نمی خواهد حرف بزند سر خود را پایین انداختم و سکوت کردم. ناگهان مثل آنکه از سکوت من خودش متوجه همه چیز شده باشد با لحنی عصبی گفت: «خودم می دانم چطور ادبش کنم. از بس که زیادی پر و بالش داده اند.« این را گفت و به سوی در راه افتاد.
‏‏پیش از آنکه از پله ها سرازیر شود از ترس شری که ممکن بود برپا شود و همه را به هم بریزد با دستپاچگی بازوی او را گرفتم. برای آنکه او را آرام کنم گفتم: « جان پری اوقاتتان را تلخ نکنید، بچه است دیگر.«
‏آرام برگشت و درحالی که سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد با مهربانی به چشمان من خیره شد. آنگاه بی آنکه چیزی بگوید همان جا لب پله نشست و آرنجها را به زانو تکیه داد و سر به زیر انداخت. همان طور که با دلسوزی نگاهش می کردم، چشمم به چمدانی افتاد که پیش از آمدن به باغ نزد همدم خانم به امانت گذاشته بودم. با خوشحالی پرسیدم: « دربند بودید؟«
‏سر بلند کرد و با لبخندی کم سو به سوی من چرخید. « آره پری جان، همدم خانم خیلی برایت سلام رساند. وقتی این وضع را دیدم آن قدر عصبی شدم که فرصت نشد بگویم.«
‏انگارکه مژده شادی بخشی شنیده باشم گفتم : «عیبی ندارد حالا هم طوری نشده.«
‏مچ دستم را گرفت و پشت دستم را بوسید. با خستگی از جا برخاست تا آبی به دست و صورتش بزند. همین که تنها شدم با خوشحالی چمدان را برداشتم و در آن را گشودم. هنوز هم عطر آن بهار شیرین را در خود داشت. بهاری که چون رویایی شیرین بود. از سر حسرت به لباسهایم که روی یکدیگر مرتب چیده شده بود چشم دوخته بودم و بی اراده اشکم سرازیر شد
****
یکی دو هفته ای بود که از بوی غذا حالم به هم می خورد. باز هم کسل و خسته بودم و خودم خوب می دانستم چرا؛ اما به سالار حرفی نزدم. بارها بر زبانم آمد که به او بگویم، اما چون هنوز مطمئن نبودم دهانم را می بستم. تا آن روز پنجشنبه که اشرف الحاجیه برای ناهار مهمان داشت. همه خانم ها از قوم و خویش تا دوست و آشنا آمدند. برخلاف مواقع دیگر که هیچ گاه به حساب نمی آمدم ، آن روز به خاطر آنکه بهانه مهمانی ولیمه ترفیع درجه شوهرم بود وعده داشتم. انگار همین دیروز بود. همان طور که پای اسباب بزک نشسته بودم و سرمه به چشم می کشیدم از بوی مرغ و غذاهای خوشمره ای که از مطبخ آن سوی باغ می آمد حالم منقلب بود. حسابی به خودم رسیدم. همان لباس سفید سر عقدم را پوشیدم. موهایم را که تا کمرم می رسید روی شانه ریختم و شانه الماس زدم. وقتی به عمارت کلاه فرنگی وارد شدم اکثر خانمها آمده بودند و در تالار شاه نشین نشسته بودند. چند دقیقه پیش از آنکه وارد تالار شوم از بوهای مختلفی که به مشامم خورد محالم منقلب شد. برای لحظه ای همان طور که گوشم به صداهایی بود که از تالار می آمد سرم را به دبوار تکیه دادم. تالار شاه نشین پر بود از صدای گفت وگو، غش غش خنده و قل قل قلیان.کمی که حالم جا آمد آهسته وارد شدم و سلام کردم. ناگهان سکوت شد. اشرف الحاجیه که غرق طلا و بزک در صدر مجلس نشسته بود با دیدن من اندکی روی مبل جا به جا شد و با غبغب ببرون داده و با خوشرویی جواب سلام مرا داد. دیگران نیز به تبع او و به احترام من از جا بلند شدند.عزت الملوک که با فاصله بغل اشرف الحاجیه نشسته بود، دلخور از این واکنش او، با دیدن من با بی اعتنایی رویش را برگرداند و شروع کرد به حرف زدن با خانم بغل دستی اش.
‏آن روز دورتا دور تالار شاه نشین که در نهایت زیبایی گچبری و آیینه کاری شده بود را میز و صندلی چیده بودند. همان طور که میان تالار بی تکلیف ایستاده بودم و بین صورتهای بزک کرده خانمها پی جایی برای نشستن می گشتم، بهجت الزمان خانم را دیدم که از جا برخاست و مرا کنارخود نشاند تا احساس غریبی نکنم. لحظه ای بعد سکوتی که با ورود من بر فضای تالار حاکم شده بود شکسته شد وبه جای آن صدای زمزمه خانمها که گویا شگفتیشان از دیدن زیبایی من بود در تالار طنین انداخت. آخر ابن نخستین بار بود که خانمها مرا بی چادر می دیدند. درحالی که سرم به احوالپرسی و گفت و گو با بهجت الزمان خانم گرم بود حس کردم همه نگاهها متوجه من است، حتی اشرف الحاجیه هم که مرا بی چادر دیده بود همان طور که سرگرم خانم بغل دستی اش بود، اندکی به سوی من خم شده بود و با نگاه عمیق و تحسینگری مرا زیر نظر داشت.گویا زیبایی من طوری به او اثرکرده بود که نمی توانت چشم ازمن برگیرد. همان طور که سرگرم گفت وگو با بهجت الزمان خانم بودم متوجه نگاه عزت الملوک شدم که دورادوربا کنجکاوی مراقب کوچک ترین حرکت من وبهجت الزمان خانم بود. بی آنکه مستقیم به ما نگاه کند هرازچند گاهی سر می چرخاند و از گوشه چشم و درحالی که لبش را به دندان می گزید و چمهایش برقی کینه توزانه داشت به ما می نگریست، انگار به دشمنش نگاه می کند. از دورلبخندی حواله نگاه کنجکاو و غضب آلوده اش دادم. سعی می کرد چشمش به من نیفتد و با نفرت رویش را برگرداند. موهایش را از دور صورت چاق و سبزه اش پشت گوش زد وباز مشغول صحبت با خانم بغل دستی اش شد.
‏لحظه به لحظه از خانمها با جای، شربت، میوه و انواع شیرینی که در ظروف نقره پایه بلند به نحو دلپذیری چیده شده بود، پذیرایی می شد.من از حال منقلبی که داشتم به هیچ چیز لب نزدم. خانمهای حاضر در مجلس سیر و اشباع از انواع و اقسام تنقلات بودند که چند خدمه دست آندرکار گستردن سفره شدند. اشرف الحاجیه هم چنان که در صدر مجلس نشسته بود با غرور و لبخند به خدمه نگاه می کرد و با جمله ای کوتاه در حد اینجا و آنجا همچون همیشه نکته بین و پرتحکم فرمان می داد تا سفره را بچینند. تکانی به خود دادم که به قصد کمک از جا بلند شوم. با اشاره اشرف الحاجیه که همه جا و همه کس را زیر نظر داشت بر جا خشک شدم و نشستم و فقط تماشا کردم. آنچه بیش از هر چیز در سفره به نظرم چشمگیر آمد، زیبایی و ظرافت قابها و بشقابهای چینی گل مرغی بود که در سفره قلمکار با نظم و ترتیب چیده شده بود. سفره با دسته گلهای محمدی و یاس زرد در گلدانهای نقره آرایش شده بود. پیش از آنکه از خانمها برای نشستن سر سفره دعوت شود، پارچ و لگنهای نقره را به تالار آوردند تا پیش از تناول غذا دستها شسته شود. بعد اشرف الحاجیه از خانمها دعوت کرد تا سر سفره حاضر شوند. لحظه ای بعد مسابقه خوردن شروع شد. اغلب جوری رفتار می کردند که گویی ناهار اول و آخرشان را می خورند. من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم و خیلی آرام و با تانی با غذای کمی که کشیده بودم بازی می کردم. در میان آن همه اشرافیت و زرق و برق، حرکات و لوس بازیهای شعله خیلی زشت و زننده به چشم می آمد. کباب که به دهانش می گذاشتند تف می کرد. یک قاشق از ظرف کشک بادمجان را نچشیده عق می زد. قاشقش را ازکاسه خورش قورمه سبزی توی قدح ماست و خیار فرو می برد و خیلی کارهای دیگر که هیچ با سن و سال او جور در نمی آمد،کسی هم به روی خودش نمی آورد.گاهی که فکر می کرد کسی متوجه اش نیست، درحالی که با حالتی خاص مرا نگاه می کرد از دور برایم شکلک درمی آورد و خودش می خندید. منیراعظم که خیلی خوب متوجه رفتار او بود مثل بچه ای کوچک غذا به دهانش می گذاشت و مدم قربان و صدقه اش می رفت.
گلم ، نقلم، نباتم یکی یکدانه... بخور دیگه.«
‏پیش از آنکه سغره برچیده شود من اولین کسی بودم که به صدای رسا از اشرف الحاجیه به خاطر غذاهای لذیذ و ولیمه مفصلی که برای شوهرم داده بود از او تشکر کردم. عزت الملوک که در میدان رقابت باور نداشت من قادر به خودنمایی باشم درحالی که یک ابرویش را بالا داده بود، لحظه ای در سکوت با پوزخندی آمیخته به تنفر به من خیره شد. بعد دست شعله را گرفت و به بهانه خواباندن او با عجله از تالار خارج شد. پس از ناهار باز چای و قلیان تازه جلوی خانمها گذاشتند. بهجت الزمان خانم همان طور که کنارم نشسته بود چنان پک محکمی به قلیان زد که گلهای داخل قلیان به تک و تا افتادند. در حین قلیان کشیدن با من شروع کرد به حرف زدن. در فاصله هر پکی که به نی قلیان می زد زیر لبی یکی یکی خانمها را از دور به من معرفی کرد و راجع به بعضی از آنها برایم توضیحاتی می داد. هنوز هم صدایش پس از سالها در گوشم است که گفت: « آن خانم را می بینی ، خانم بوذرجمهری است. شوهرش از روسای وزارت انطباعات است. این یکی هم که کنارش نشسته، همان که لباس مخمل قرمز به تن دارد، همایوندخت ، خاله عزت الملوک است. تا به حال سه بار ازدواج کرده. از آن خاله وارسهاست...«
‏بهجت الزمان خانم بی وقفه حرف می زد. از بوی دود قلیانی که از دهانش به مشامم می رسید حالم را نمی فهمیدم. دیگر همه جا کم کم داشت رنگ عصر می گرفت که هوویم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود برگشت. بدون کسب اجازه از اشرف الخاجیه که صاحب مجلس محسوب می شد دنبک را داد دست خاله اش، همان کسی که یک ربع پیش از آن بهجت الزمان خانم راجع به او برای من حرف زده بود. با اصرار از او خواست مجلس را گرم کند. از او انکار و از عزت الملوک اصرار تا اینکه عاقبت همایوندخت راضی شد و شروع کرد به زدن و خواندن.

راستی که درکار خودش استاد بود. بی اختیار یاد تاج طلا خانم، مادرشوهر سابقم افتادم. آن روز همایوندخت اشعاری را می خواند که برای من یادآور خاطره روزهایی بود که با تاج طلا خانم مجلس می رفتم. از بس آنها را شنیده بودم همه را حفظ بودم.
‏اون ور نیا تو باغشاه
‏این ور نیا، اون ور نیا تو آب شاه
‏تو مگه حیا نداشتی، ابروتو ورمی داشتی
‏خونم خراب کردی، الهی خونت خراب شه پِتل پورتت خراب شه، آب نماهات سراب شه امپریال نداشتی، سربه سرم می گذاشتی
‏پول طلا نداشتی، طاقچه بالا می گذاشتی
‏با این برنامه همایوندخت شور و ولوله ای در تالار افتاد. در آن میان ناگهان کلفت جدیدی که هوویم به تازگی گرفته بود و نامش طلعت بود رقص کنان از در وارد شد. دختر جوان ترگل ورگلی بود. یک کم چاق و خپله وکمی خل وضع.گاهی حرفهای بی سرو ته می زد که همه از دستش می خندیدند. پس از ورود به تالار درحالی که از پیش به او تعلیم داده شده بود با قِر و اطوار تند و هیجانزده یکراست طرف من آمد و بدون تامل دستم را گرفت و سعی در بلند کردن من نمود، اما هرچه اصرار کرد من برنخاستم. به ناچار خودش به تنهایی ادامه داد. همان طورکه بی خیال نشسته بودم و مثل بقیه خانمها دست می زدم، ناگهان از اشاره چشم و ابروی بهجت الزمان خانم که به من لب گزه می رفت و به طلعت اشاره می کرد به خود آمدم. همان طورکه به طلعت نگاه می کردم متوجه شدم او تای پیراهن مرا به تن دارد. همان طور که با تعجب وکنجکاوی به او چشم دوخته بودم از فکر آنکه چه کسی تای پیراهن مرا به او پوشانده آرامشم به هم ریخت. متوجه شدم کسانی که این نقشه را کشیده اند، نیتشان فقط این بود که مرا در حد کلفت هوویم جلوی خانمهای حاضر در مجلس حقیر جلوه دهند. همان طور که در این باره فکر می کردم تازه فهمیدم چرا طلعت فقط به سراغ من آمد. ناگهان خون در رگهایم به جوش آمد وگونه هایم قرمز شد. عزت الملوک همان طور که روبه روی من نشسته بود دورادور در صورت من دقیق شده بود و مراقب حرکات و سکنات و تغییراتی بود که در چهره ام ایجاد شده بود؛ اما من مسلط تر از آن بودم که بخواهم واکنش آنی نشان دهم.کمی دیگر نشستم و به بهانه آنکه نماز نخوانده ام از اشرف الحاجیه و بقیه خانمها معذرت خواستم و از جا بلند شدم. با عجله به عمارت خود رفتم. هنوز سرگیجه داشتم و دلم بود. به زحمت نمازم خواندم. نیم ساعتی گذشت که بهجت الزمان خانم آمد. راجع به آن قضیه حرفی نزد. وقتی دید حالم خوش نیست به گمان آنکه ممکن است سردیم کرده باشد برایم نبات داغ درست کرد.
‏ساعتی پس از رفتن مهمانها بود که سالار آمد. وقتی دید بهجت الزمان خانم پیش من است تعجب کرد. نگاهی به اوکرد و نگاهی به من. حدس زد اتفاقی افتاده و با نگرانی پرسید: «چه خبر شده پری جان؟«
با آنکه قصد نداشتم ازکسی شکوه کنم، اما بغض گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم اشکم سرازیر نشود، اما نشد.لحن دلجویانه او بهانه ای بود برای گریه کردن من. سالار همان طور که مات و مبهوت به من خیره شده بود، وقتی دید حرف نمی زنم،کنجکاوانه رو به بهجت الزمان خانم کرد و از او پرسید:« خانم جان، پری از چه ناراحت است؟«
‏بهجت الزمان خانم که کنار من نشسته بود مکثی کرد وگفت: «والله چه عرض کنم. شما تازه خسته و مانده ازراه رسیده ای...«
سالار دست بردار نبود. « بگویید خانم جان. بگویید چه شده.من باید بدانم.«
‏بهجت الزمان خانم که دید سالار تا علت را نداند دست بردار نیست به ناچار دهان گشود و با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد خیلی مختصر و سربسته آنچه را در مهمانی آن روز با چشم خود دیده بود از روی بی میلی برای او تعریف کرد. سالار همان طور که می شنید یکه خورد.نگاه تند و خیره ای به بهجت الزمان خانم انداخت و ناگهان به سوی در عمارت راه افتاد. صدای بهجت الزمان خانم از پشت سرش بلند شد.« می خواهی چه بکنی مادر؟«
‏از ترس آنکه جار و جنجالی به نام من برپا سود با عجله از جا برخاستم و با شتاب به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم. تا خواستم حرفی بزنم که از رفتن منصرف شود، ناگهان حالم به هم خورد و دیگر نتوانستم خودداری کنم. آن قدر بالا آوردم که انگار امعا و احشایم داشت ازگلویم خارج می شد. سالار همان طور که با نگرانی بالای سرم کنار باغچه ایستاده بود و شانه های مرا می مالید گفت: «پری جان چه شده؟کجایت درد می کند؟ بلندشو بیرمت دکتر.«
‏پیش از آنکه حرفی بزنم بهجت الزمان خانم جوابش را داد. درحالی که با تکیه بر نرده چوبی طارمی از پله ها پایین می آمد با نگاهی به من و با تجربه ای که داشت مرضم را تشخیصص داد. خندید و پرسید: «ویار داری پری خانم؟«
‏کف هر دو دستم را به آجرهای هزاره ای باغچه تکیه داده و روی زمین چمباتمه زده بودم. به علامت مثبت سر تکان دادم. سالار مثل آنکه با واقعه غیرمنتظره ای مواجه شده باشد، برای لحظه ای مات و متحیر به بهجت الزمان خانم نگاه کرد. ناگهان لبخند چهره اش را شکفت. درحالی که هنوز هم شگفتزده بود آهسته کنارم نشست. عاشقانه نگاهش را به من دوخت و پرسید: « مطمئنی پری؟«
‏´ در حالی که گلوله های اشک صورتم را می شست به عوض جواب فقط سر تکان دادم. صدای بهجت الزمان خانم را از بالای سرم شنیدم که گفت: « مبارک است پری خانم. اینکه گریه ندارد مادر، بچه نعمت خداست،گرمی خانواده است. تازه شما باید به درگاه خداوند شکرکنی که یک زن سالم و طبیعی هستی. دلم گواهی می دهد که ان شاءالله پسر است.کاش زنده بمانم و خودم برایش ختنه سوران و حمام زایمان بگیرم. وای اگر حضرت والا بفهمند، اگر اشرف الحاجیه بفهمد...«
‏پس ازاین حرف ذوق زده نیشگونی از لپ من گرفت و با عجله رفت تا خبر این مژده را به عمارت کلاه فرنگی برساند. هنوز بهجت الزمان خانم چند قدمی از آنجا دور نشده بود که ایستاد و خطاب به سالارگفت: « مادرجان، علی خان را بفرست برای پری خانم شیردان بخرد. شیردان نمی گذارد عق خشکه بزند.«
سالار هم چنان که کنار من روی یک زانو نشسته بود، با نگاهش بهجت الزمان خانم را بدرقه کرد تا پشت شمشادها گم شد. بعد مرا بغل کرد و از شادمانی سر و صورت مرا غرق بوسه کرد. درحالی که صورت خیس از اشک مرا پی درپی می بوسید گفت: « نشنیدی خانم جان چه گفت. تو باید خوشحال باشی پری...« و بعد یکی از همان دستمالهای هَریس را که همیشه همراه داشت از جیب درآورد و اشکهای مرا خشک کرد.
‏از فردای آن روز وضع زندگی من از این رو به آن رو شد. از آن به بعد رفتار خانواده سالار نسبت به من عوض شد. مثل رفتار اعضای یک خانواده با کوچک ترین فرد خانواده. از همان روز دایه آقا فقط در خدمت من بود.
دیگر تنها نبودم. یا او همدم من بود و یا بهجت الزمان خانم. شبهایی که سالار در عمارت کلاه فرنگی نزد عزت الملوک به سر می برد نیز همین طور.اکثر روزها که بهجت الزمان خانم آنجا بود با من حرف می زد.می گفت: « پری خانم، شما تا حال در خانواده حضرت والا حکم آب روان را داشتی اما بعد از این امانت دار نسل سالار خان هستی. ثابت و برجا ماندنی.«
‏در این میان تنها عزت الملوک و دخترش شعله بودند که هم چنان چشم دیدن مرا نداشتند؛ حتی منیراعظم که تا پیش از این مرا داخل آدم حساب نمی کرد گاهی که خواهرانش برای میهمانی به آنجا می آمدند به اتفاق اشرف الحاجیه به دیدنم می آمد. هنوز سه ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که اشرف الحاجیه مشغول تهیه و تدارک سیسمونی بچه شد. تمام وسایل لازم مثل کمد،گهواره و لحاف، تشک و لباس نوزاد را خودش تهیه کرد. برخلاف ماههای گذشته که پا به عمارت من نمی گذاشت حالا روزی یک بار به من سر می زد. تا مرا می دید به بهجت الزمان خانم می گفت: « از شکل و شمایل پری خانم پیداست که بره تو دلیش پسرکاکل زری قند عسل است...« بعد دستی به شکم برآمده من می کشید و می گفت: « پس کی به دنیا می آیی پسر سالارخان؟«
‏آن روزها اشرف الحاجیه همیشه پیش از رفتن به من سفارش می کرد و می گفت: «مراقب خودت باش. مبادا از دست هرکس و ناکس لقمه بگیری. مبادا چیز سنگین بلند کنی ها، هرکاری داشتی به دایه آقا بگو. تو دیگر مسئول بچه ای هستی که در شکم داری.«
‏سالار نیز همین طور. او هم سخت مراقب من بود و هر نوع هوسانه ای که دلم می خواست از زیر سنگ هم که شده برایم فراهم می کرد. به دایه آقا سپرده بود که هر روز چند سیخ دل و جگر برایم کباب کند. نان خامه ای شیرینی فروشی میهن، زغال اخته، بستنی و همه نوع پالوده از معمولی و رشته رشته و پالوده مرواریدی برایم فراهم بود. پالوده مرواریدی از آنها بود که به جای رشته تویش دانه های گرد سفید شناور بود و لابه لایش یخ رنده شده بود و با شربت عطرآگین آمیخته شده بود.
آن طرف تر ازعمارت من قلمرو توتهای درشت و قرمزبود. توتها راحت دم دستم بود وهرکدام را که نظرم می گرفت دستم را دراز می کردم و می چیدم. هرروز دایه آقا با بشقابی کله کود از مغز بادام و پسته و قیسی و آلبالو خشکه سراغم می آمد.گاهی که هوس آلبالو تازه می کردم آقاموچول را می فرستاد بالای درخت تا برایم آلبالو بچیند..
‏اواخر آذرماه بود. لبهایم کلفت و بینی ام پهن شده بود. هرروز که می گذشت شکمم بزرگ تر و هیکلم بدقواره تر می شد. آن قدر خورده و خوابیده بودم که هیکلم دو برابرگذشته شده بود.
‏خوب یادم است که نزدیک به پنج ماه از حاملگی من گذشت بود که یکی از همان روزها اشرف الحاجیه به افتخار بره تودلی که در راه داشتم یک مجلس ویارانه پزان ترتیب داد و از همه خانمهای قوم و خویش وعده گرفت. با آنکه بعد از جریان آن روز ولیمه مادرشوهرم دیگر چندان میلی به رفتن به چنین مهمانیهای فامیلی را نداشتم، اما چون مهمانی به خاطر من بود و اشرف الحاجیه حکم کرده بود که بروم چاره ای جز اطاعت نداشتم.

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...






با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پانزدهم