سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت نهم


داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت نهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل


هنا در حالی که سعی داشت از روی صندلی چرخدار بلند شود و دامن پوشش سیاه رابگیرد با التماس گفت:
« نه ! .... صبر کن ... صبر کن !!»
مالک سرنوشت چرخی زد و هوای دم کرده و نفرت انگیز را به هم زد .سپس پا بر روی توده لاشه های پرندگان گذاشت و دوباره درون کمد شماره 13 جا گرفت .
در یک چشم به هم زدن ناپدید شد .
گنجشک های مرده کف سالن و کمد مرا کثیف کرده بودند .به طرف هنا چرخیدم . شانه هایش بالا و پایین می رفت و هق هق گریه اش آزارم می داد و در همان حال گفت: « ... ولی اون قول داده بود »
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : عیبی نداره ... منم قول خودمو انجام ندادم !
واسکلت زرد رنگ را از جیب شلوارم بیرون اوردم و به او نشان دادم .
هنا وحشت زده پرسید : « تو اونو به استرچ ندادی؟ »
جمجمه را در مشتم فشردم و پس از لحظه ای مکث جواب دادم :
- چرا ... بهش دادم ، ولی قبل از این که استرچ اونو پیدا کنه برش داشتم . هر چی کردم نتونستم اینکارو انجام بدم . استرچ نسبت به من خیلی مهربون بود و من ... نتونستم ... نتونستم زندگی اونو خراب کنم
هنا نوامیدانه سزش را تکان داد . قطرات اشک از چشمان ورم کرده اش فرو می ریختند:
-لوک ، حالا چه کار باید بکنیم ؟ ما محکوم هستیم به این که اسیر اون باشیم . ما نفرین شده ایم و در مقابل با اون هیچ شانسی نخواهیم داشت...
توپ بسکتبال را روی زمین اسفالت جلوی در گاراژ دریبل کردم و به طرف حلقه رفتم و با یک هوک یک دستی به طرف سبد شوت کردم . توپ به لبه داخلی حلقه خورد ودوباره در میان دست هایم قرار گرفت .
چرخی زدم و یک شوت دو دستی جفت پا به طرف حلقه فرستادم که از حلقه گذشت وبا صدایی دلنواز از تور پایین آمد .در آسمان ابرهای تیره ماه را پوشانده بودند . چراغ های داخل گاراژ مخروط هایی ازنور بر روی فضای جلوی آن می پاشیدند . پشت سرم ، خانه به جز یک مستطیل نورنارنجی از پنجره اتاق خوابم در طبقه دوم ، در تاریکی فرو رفته بود .نگاهی به بام خانه انداختم . کارگران تمام روز را مشغول تعمیر شیروانی و نصب قسمت های کنده شده بودند . درخت شکسته را برده بودند . یکی از پنجره ها ، که شیشه آن در طوفان شکسته بود ، همچنان با مقوا پوشانده شده بود .
می دانستم که همه اش تقصیر من بوده است . تمام خسارتی که به خانه وارد شد ؛تقصیر من بود .پدرم با عصا راه می رفت . زانویش در اثر سقوط از پله ها بد جوری آسیب دیده بود ،ولی فعلا حالش خوب بود ... فعلا !
می دانستم که این نیز تقصیر من است .تمامش در اثر شانس بد من به وجود آمده بود .با عصبانیت توپ را به تخته پشت حلقه کوبیدم . توپ به محل تماس حلقه با تخته برخورد کرد و به هوا بلند شد و من آن را در هوا قاپیدم و آن را به طرف سبد شوت کردم و از حلقه گذشت .شانس ... شانس ... شانس ...
این کلمه همچون زمزمه ای چندش آور ، مرتب در گوشم صدا می کرد .
و سپس کلمات استرچ را دوباره به یاد آوردم . استرچ چیز واقعًا خوبی به من گفته بود ربطی به شانس نداشته ... لوک ، همه اش تلاش و مهارت خودت بوده.
تلاش و مهارت ...
شانسی نیست ...
مالک سرنوشت گفته بود :تو نمی توانی این روال را بر هم بزنی ... ابتدا از شانس خوب برخوردار شدی ... و حالا باید بهای آن را بپردازی
روال ... تو نمی توانی این روال را برهم بزنی ...
شانسی نیست ... تلاش و مهارت ...
توپ را دوباره شوت کردم . دریبل کردم و دوباره شوت زدم . با وجودی که شب سرد ویخ زده ای بود ، عرق از روی پیشانیم می چکید .می خواستم بیشتر تلاش کنم . تلاش بیشتر و کسب مهارت بیشتر ...
در همان حال که تمرین می کردم ، بارها و بارها پیش خودم تکرار کردم: باید تلاش ... کنم ... باید بیشتر تلاش بکوشم و مهارت خود را بیشتر کنم
چه کار کنم .
و می دانستم باید می دانستم تنها راه شکست دادن و فائق آمدن بر بد شانسی هنا و من، همین است .
این تنها راه شکست دادن مالک سرنوشت بود .دوباره شوت زدم . دوباره روی خط پنالتی ایستادم و شوت کردم . و سپس بارها و بارهاتمرین پرتاب پنالتی کردم .
وقتی چراغ آشپزخانه روشن شد ، باز هم دست از تمرین نکشیدم . در پشتی خانه بازشد و پدر ، لنگان لنگان قدم به حیاط گذاشت . حوله حمامش را پوشیده بود و هنگام راه رفتن به عصا تکیه می داد .
« لوک ... چه کار داری می کنی ؟ می دونی ساعت از یازده گذشته »
و در همان حال یک شوت جفت پا به طرف حلقه روانه کردم گفتم :« . دارم تمرین می کنم »
. پدر لنگان لنگان جلو آمد و به دیوار گاراژ تکیه داد: ولی ... خیلی دیره ! چرا داری این موقع شب تمرین می کنی؟
در حالی که شوت دیگری را به طرف سبد حواله می کردم - که از حلقه نیز گذشت - جواب دادم:
چون می خوام بدون دخالت شانس پیروز بشم . من می خوام با استفاده از مهارت و تلاش خودم برنده بشم
و فریاد زدم : من قادرم روال حاکم رو بشکنم ! من می تونم بدون کمک شانس پیروز بشم
و سپس بدون اینکه متوجه باشم ، داشتم از اعماق حنجره فریاد می زدم: من به شانس احتیاج ندارم ! من نیازی به شانس ندارم
نقشه ام ساده بود . شاید بیش از حد ساده .ولی ناچار بودم آن را امتحان کنم .در مورد آن چیزی به هنا نگفتم . او خیلی به هم ریخته بود . نمی خواستم نگرانی هایش را زیادتر کنم . .
می دانستم وقت زیادی ندارم ، شاید یک ، و یا حداکثر ، دو روز .به محض اینکه مالک سرنوشت کشف می کرد که جمجمه هنوز پیش من است ومن آن را به استرچ نداده ام ، با تمام قدرت سراغم می آمد .نقشه من ؟
می خواستم روال را بر هم بزنم .
می خواستم برنده شوم ، آن هم بازی اصلی را . می خواستم به یک موفقیت بزرگ دست یابم ، آن هم بدون کمک شانس . بدون نیاز به شانس و سرنوشت .اگر می توانستم با استفاده از تلاش خودم و مهارتم و استعدادم برنده شوم ، توانسته بودم مالک سرنوشت را شکست دهم . این کار من قوانین تثبیت شده او را می شکست و روال را بر هم می زد .
و شاید ... فقط شاید می توانستم هنا و خودم را آزاد کنم .به همین دلیل بود که تا آن وقت شب جلوی گاراژ خانه تمرین می کردم . در تاریکی وسرما تا پاسی ازنیمه شب گذشته تمرین می کردم . تلاش و مهارت .تلاش و مهارت .
امروز بعد از ظهر شاونی ولی با فُرست گروو مسابقه دارد واین آخرین بازی فصل بود .آخرین فرصت من برای برنده شدن بدون کمک شانس .
در همان حال که لباس هایم را عوض می کردم ، می دانستم که باید واقعًا عالی باشم .امروز باید حتمًا برنده از میدان بیرون می آمدم . باید کاری می کردم که تیمم به خاطر مهارت و تلاش من برنده این مسابقه باشد .
و اگر چنین می کردم ؟
اگر چنین می کردم ، شاید کابوسم به پایان می رسید .
مضطرب و عصبی بودم و مجبور شدم سه بار تلاش کنم تا بند کفشم را درست ببندم .موقع گره زدن ، انگشتانم به نظر می رسید از من فرمان نمی برند .
« ! زنده باد اسکوایزر! بچه ها پیروز باشید »
بچه ها با مشت به کمد ها می زدند ، فریاد می کشیدند ، بالا و پایین می پریدند ، خودرا شارژ می کردند و آماده می شدند .
استرچ در حالی که دوان دوان از کنارم می گذشت با حالتی دوستانه به پشتم زد و گفت :پهلوون ، امروز سعی کن دیگه سرتو به سر کسی نزنی ! ما باید این دلقکا رو امروز ببریم
: مشتم را بالا آوردم و به علامت پیروزی تکان دادم و فریاد زدم
-امروز اونا جز یک مشت گوشت و استخوون بی خاصیت چیزی نیستن
پیراهن ورزشی ام را مرتب کردم ودر کمد را بستم و به حالت دو وارد استادیوم شدم .با ورود به استادیوم روشن چند بار پلک زدم . جمعیت تقریبًا زیادی برای تماشا امدهبودند و سکوها تقریبًا پر بود. آنها همراه با مارشی که از بلند گو پخش می شد پای خودرا به طور هماهنگ به زمین می کوبیدند .به دنبال هنا گشتم اما او را ندیدم .به طرف محل توپ ها رفتم و در حالی که که توپی را برمی داشتم با خودم فکر میکردم که این آخرین بازی فصل است . آخرین فرصت من ...
آب دهانم را قورت د ادم ؛ چنان که گویی سعی داشتم به این وسیله ترسم را فرودهم .
آیا مالک سرنوشت هم این جا بود ؟ آیا او فهمیده بود که به او دروغ گفتم ؟ آیا میدانست که جمجمه را به استرچ نداده ام .
به خودم گفتم : اصلاً اهمیتی ندارد . من امروز بدون کمک او برنده خواهم بود .من امروز روال و الگوی تنظیم شده توسط او را بر هم خواهم زد .من امروز مالک سرنوشت را شکست خواهم داد !
در حالی که توپ را دریبل می کردم به طرف آقای بندیکس رفتم . همچنان که ازلوک ، امیدوارم امروز سر حال » : کنارش می گذشتم با دست به شانه ام زد و گفت:
-باشی ! خیلی سخت نگیر ، آرام ولی پیوسته ... یادت باشه ، فقط تمرکز ... حواستوجمع کن
همچنان که با دریبل کردن توپ سعی داشتم خودم را گرم کنم گفتم:
-چشم مربی …من امروز آمادۀ آماده ام . احساس خیلی خوبی دارم واقعًا خودمو قوی حس میکنم . فکر می کنم که امروز خواهم توانست
وناگهان موجی از هوای سرد در پشت گردنم حس کردم . موجی از سرما که عرض استادیوم را همچون یک موج نامرئی اقیانوسی طی کرد .
وسپس قیافه مربی را دیدم که ناگهان تغییر کرد . او که داشت به من لبخند می زد ومشتش را به نشانه پیروزی گره کرده بود ، ناگهان دستش را پایین آورد و چهره اش درهم کشیده شد . چشمانش به نظر رسیدند که محو شده اند ، چنان که گویی پرده ای
روی آنها کشیده شد .مثل اینکه هیپنوتیزم شده باشد .
با اشاره دست مرا به طرف خود فرا خواند . ابروانش را در هم کشید و چشم هایش رابه طرفم تنگ کرد: هی لوک
در حالی که همچنان دریبل می کردم پرسیدم : چی شده
با سوتش به نیمکت اشاره کرد و گفت: نیمکت
با نگرانی پرسیدم : چی ؟
صورتش خشک و عاری از هر نوع احساسی بود . چشمانش تهی و بی روح بودند تکرار کرد: « ! نیمکت » تو امروز نمی تونی بازی کنی
معترضانه گفتم :آخه چرا ؟ ... مقصودتان چیه که من امروز نمی تونم بازی کنم ؟ من باید بازی کنم
او سرش ر ا تکان داد و گفت :لوک ، تو امروز نمی تونی بازی کنی . ضربه ای که به سرت خورد یادت هست ؟ قبل از این که تو بتونی بازی کنی باید اجازه دکتر بیاری .
دکتر رفتی ؟ تا معاینه نشی و مطمئن نشم که مشکلی نداری اجازه نمیدم بازی کنی .
دهانم باز ماند ضربان قلبم شدت گرفت و احساس سرگیجه کردم . .شقیقه هایم می کوبیدند . به التماس گفتم:
- آقای بندیکس ... من تو این چند روزه خیلی تمرین کردم ...خواهش می کنم ... شما باید اجازه بدید من امروزبازی کنم . آقای بندیکس ... من بایدبازی کنم ... این آخرین بازی فصله. » : او دوباره سرش را تکان داد و در حالی که به نیمکت اشاره می کرد گفت: متاسفم ،ما باید پیرو قوانین باشیم...
با ناراحتی پیش خودم گفتم : قوانین چه کسی ؟ قوانین مالک سرنوشت ؟ آقای بندیکس متاسفم . لوک ، تو » با همان چشمان بی روح و تهی خود به من خیره شد و گفت :آخرین بازی فصل را انجام دادی
با لحنی بغض آلود گفتم: ولی ... ولی
مربی حرفم راقطع کرد وگفت: تو سال آینده فرصت زیادی برای بازی کردن داری
سپس در سوت خود دمید و فریاد زد : استرچ ... تو بازی می کنی ! امروز در تمام طول گیم باید بازی کنی پس انرژیتو تقسیم کن
همچنان در جای خود ایستادم . از جا تکان نخوردم . در حالی که دست هایم راروی سینه صلیب کرده بودم در وسط زمین ایستادم . منتظر بودم از شدت ضربان قلبم کاسته شود . منتظر بودم تا لرزش پاهایم از بین برود .
سپس به آرامی و با سری افکنده به طرف نیمکت رفتم .امروز را باخته بودم . یک امتیاز به نفع مالک سرنوشت .امروز دیگر فرصت نداشتم روال و الگوی او را بر هم زنم . امروز بازنده بودم .ولی هنوز وا نداده بودم . هنوز هم می توانستم ببرم .البته اگر فرصت پیدا می کردم ...

هنا با التماس گفت:((جمجمه را به استرچ بده.شاید مالک سرنوشت دلش به حال مابسوزه و از شدت عملش کم بشه.))
روز بعد بود.دو تایی در انتهای سالن غذاخوری در گوشه ای کز کرده بودیم.استرچ رامی دیدم که در حال خنده و شوخی بود با دوستانش در یکی از میز های جلویی بود.اسکوایرز بازی شب پیش را اختلاف دو امتیاز برده بود و استرچ قهرمان آن بازی بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:((نه...من نمی تونم این کار رو بکنم.به علاوه،شنیدی که مالک سرنوشت چی گفت.اون اهل معامله نیست.دادن جمجمه به استرچ کمکی به ما نخواهد کرد.))
هنا آهی کشید سرش را در میان دست هایش گرفته بود:((در این صورت ما چه کار باید بکنیم؟))
گفم:((یه راهی برای شکست دادن اون پیدا می کنم...))گازی به ساندویچم زدم.ناگهان احساس کردم چیز سختی زیر داندانم قرار دارد.
((هی...!))
با احساس شکسته شدن دندانم،نالیدم:((آه...نه!))
وحشت زده زبانم را در دهانم چرخاندم و گفتم:((یکی از دندان هایم شکست.حس می کنم بقیه ی آنها هم لق شده اند.آه خدای من!نکنه تمام دندونام بریزن!))
هنا سرش را بلند هم نکرد.زیر لب چیزی گفت ولی آن قدر آهسته بود که نشنیدم.در حالی که از جا می پریدم گفتم:((من باید برم.هنا...یه فکری به خاطرم آمد.امیدت رو از دست نده.یه ایده ی خوبی به نظرم رسید.))
دوان دوان از کنار میز استرچ که با چند تن از بچه ها دور آن به خنده و شوخی با یکدیگر مشغول بودند گذشتم.استرچ صدایم زد ولی رویم را برنگرداندم و توقف نکردم.
به طرف آزمایشگاه کامپیوتر رفتم.در آن بسته بود.شتاب زده ان را باز کردم و نفس نفس زنان به داخل اتاق روشن یورش بردم.
((خانم کوفی؟...خانم کوفی؟...من هستم لوک،من هستم لوک!))
احساس کردم یکی دیگر از دندانهایم در حال افتادن است.دندان هایم را به هم ساییدم چنان که گویی می خواستم با فشار،آنها را در جای خود میخکوب کنم.
یک مرد جوان چاق و خپل که تا آن زمان ندیده بودمش از اتاق قطعات یدکی بیرون آمد.موی سیا و صورت گرد و چاق و گونه هایی سرخ داشت. درست شبیه سیبی بود که چشم داشته باشد!یک پیراهن چهارخونه قرمز و شلوار مشکی به تن داشت.
شتاب زده گفتم:((خانم کوفی تشریف دارن؟من باید باهاش صحبت کنم.))
دیسکی را که در دسن داشت روی زمین گذاش وگفت:((ایشون تشریف بردن.))
پرسیدم:((مقصودتون اینه که تشریف بردن ناهار؟))
سر گردش را تکان داد وگفت:((خیر...ایشدم از مدرسه تشریف بردن.یک شغل دیگه پیدا کردن.))
نومیدانه گفتم:((اونو...میدونم...ولی فکر میکردم...))
مرد جوان گفت:((من راد هندلمن هستم.مسؤولیت آزمایشگاه کامپیوتر از این به بعد بامنه.تو اینجا کلاس داری؟))
جواب دادم:((اه...نه.ولی یک پروژه دارم که قرار بود به خانم کوفی نشون بدم.اون گفته بود که پروژه رو برای یه نفر خواهد فرستاد که شاید در یک شو مورد استفاده قراربده.این یه برنامه انیمیشن کامپیوتره.حدوده دوساله که روش کار کردمو...و...))چنان وحشت بر من مستولی شده بود که نتوانستم جمله ام را تمام کنم.نفسم به شماره افتاد و مجبور شدم حرفم را قطع کنم تا نفسی تازه کرده باشم.
آقای هندلمن گفت:((آروم باش مرد جوان...اون شاید در این باره یادداشتی برای من گذاشته باشه.یک دسته یادداشت برام گذاشته که من هنوز وقت نکردم بخونم.))روی میز درهم ریخته اش و در میان توده های مختلف به دنبال آنها گشت و گفت:((من اونا رو یه جایی همین طرفا گذاشتم.))از خودم پرسیدم:((خانم کوفی خانم کوفی چطور می توانسته بدون اینکه پروژه ی مرا ببیند از اینجا برود؟او چطور دلش اومده که این کار را با من بکنه؟))
آیا نمی دانست که این چقدر برای من مهم است؟آیا می توانست پیروزی بزرگ من باشد.اگر برنامه ی انیمیشن کامپیوتری من برای یک نمایش پذیرفته شود_به دلیل تلاش و فقط به دلیل مهارت و تلاش خودم_در آن صورت روال نیز بر هم خواهد خورد.این پیروزی می توانست مالک سرنوشت را شکست دهد. آیا او متوجه نبود؟
پرسیدم:((اه شما می توانید یک نگاهی به انیمیشن کامپیوتری من بندازید؟))
گونه های آقای هندلمن سرخ تر شد.پرسید:((کی؟))
در حالی که قلبم به شدت می تپید گفتم پرسیدم:((امشب؟))
جواب داد:((اه...فکر نکنم.امشب نمی شه.می دونی...این اولین روز کار منه.اینجا خیلی کار دارم.شاید هفته ی آینده...))
تقریبا فریاد کشیدم:((نه!شما باید اونو ببینید!خواهش می کنم!خیلی مهمه!))
دیسک را از روی میز برداشت و در حالی که آن را به طرف دیگر اتاق می بردگفت:((خیلی دوست داشتم اونو ببینم،ولی ابتدا باید اینجا رو سروسامون بدم.شاید...))
با التماس گفتم:((خواهش می کنم!...یادداشت خانم کوفی را پیدا کنین.ما باید اونو به کسی که نمایش هنر کامپیوتری رو برگزار می کنه،برسونیم.خواهش می کنم!))
چشمانش را تنگ کرد و به من نگریست.احتمالا فکر می کرد که من دیوانه هستم. اما من اهمیتی نمی دادم.شدیدا به یک پیروزی احتیاج داشتم.می دانستم وقت چندانی ندارم.
آقای هندلمن بالاخره گفت:((خیلی خوب. فردا صبح اول وقت اونو برام بیار.سعی می کنم در طول نهار یک نگاهی به اون بندازم.))
کافی نبود.شاید خیلی دیر باشد.
همان طور نفس زنان پرسیدم:((امروز بعدازظهر شما تا کی تشریف دارین؟))
جواب داد:((تا خیلی دیر.ار آنجا که این اولین روز کار منه،من...))
حرفش را قطع کردم و گفتم:((بعد از مدرسه زود می رم خونه و اون رو میارم.اونو تا قبل از اینکه امشب شما اینجا رو ترک کنین بهتون می رسونم.می تونید...مقصودم اینه که محبت کنید امروز بعدازظهر یک نگاه بهش بندازین؟خواهش می کنم؟))
گفت:((خیلی خوب...فکر می کنم بتونم.من حداقل تا ساعت پنج اینجا هستم.))
دستم را مشت کردم و به هوا کوبیدم و فریاد زدم:((متشکرم م م م!))و به سرعت از آزمایشگاه کامپیوتر بیرون دویدم.
به خودم گفتم:((می توانم برنده شوم!هنوز فرصت دارم مالک سرنوشت را شکست دهم.پروژه ی کامپیوتری من خیلی خوبه.می دان خوب است.دوسال روی آن کار کرده ام.تلاش زیادی صرف آن کرده ام.
من به شانس نیازی ندارم.اصلا به شانس احتیاج ندارم. پس از تعطیل شدن مدرسه،تمام راه را تا خانه دویدم.وارد آشپزخانه شدم،کوله پشتی ام را روی زمین انداختم و به طرف اتاقم دویدم.در وسط پله ها صداهایی را از اتاق پذیرایی شنیدمو ایستادم.
مامان صدا زد:((لوک...تو هستی؟))
مامان و بابا هر دو آنجا در تاریکی نشسته بودند.پدرم روی عصایش تکیه داده بود ومامان دست هایش را به هم گره کرده و روی دامنش گذاشته بود.
جلوی اتاق پذیرایی توقف کردم و پرسیدم:((چطور شده که شما دو تا هر دو زود به خونه اومدید؟))
پدرم با ملایمت جواب داد:((من ناچار شدم بیام خونه.نمی تونستم کار کنم.اون سقوط بدتر از اونی بود که فکر می کردیم.به نظر من به جراحی احتیاج داشته باشم.))
زیر لب نالیدم:((آه...نه!))می دانستم که همش تقصیر من است.
ولی من فعلا وقت صحبت کردن با آنها را نداشتم.باید به سراغ کامپیوترم می رفتم،میخواستم قبل از آنکه نسخه ای برای آقای هندلمن کپی کنم اول آن را چک کنم.و بعد ازآن هم باید به سرعت به طرف مدرسه برمی گشتم.
پرسیدم:((ولی چرا توی تاریکی نشستید؟چرا چراغو روشن نکرده اید؟))
مامان سرش را تکان داد و گفت:((نمی تونیم.خطوط برق منطقه ی ما مشکلی پیدا کرده.برق قطعه.فعلا برق نداریم.معلوم نیست کی درست می شه.))
از شدت وحشت جیغ کشیدم:نه...!کامپیوترم!
ادامه دارد...
نویسنده: آر. ال. استاین




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
داستان آفرینش قسمت نهم