سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت اول


داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت اولآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.
« سلام لوک ... بخت یارت!! »
کی بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه های هیجان زده درمورد اولین روز مدرسه بود . من نیز هیجان زده بودم . اولین روز من در کلاس هفتم بود . اولین روزم درمدرسه ی راهنمایی شاونی ولی .خودم می دانستم که این یک سال بسیار سخت و طولانی خواهد بود .البته ریسک نکردم . پیراهن شانسم را پوشیدم . یک تی شرت سبز رنگ و رو رفته است که باید یواش یواش دورانداخته شود و جیب آن هم کمی پاره شده است . اما مگرمی شود سال جدید را بدون پیراهن شانسم شروع کنم !
و پنجه ی خرگوش شانسم را نیز در شلوار جین گشادم داشتم . رنگ آن سیاه و بسیارنرم و پشمالو است . این درواقع یک جاکلیدی است اما من نمی خواهم با آویزان کردن کلید به آن ، خوش شانسی را از بین ببرم .چرا آنقدر خوش شانسی می آورد ؟ خوب ، این یک پنجه ی خرگوش سیاه رنگ و بسیارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پیدا کردم و پس از پیدا کردنش ، پدر ومادرم کامپیوتر جدیدی را که می خواستم به من دادند . بنابراین برایم شانس آورد ...
مگه نه ؟
نگاهی به حروف قرمز و سیاه کامپیوتری پرچم تبلیغاتی که در بالای راهرو بود« زنده باد اسکوایرز ! از تیم خود حمایت کنید » انداختم.
تمام تیم های ورزشی پسرانه در شاونی ولی را اسکوایرز می خوانند . از من نپرسیدکه آنها چگونه به این اسم عجیب و غریب دست یافتند . مشاهده ی پرچم کمی تپش قلبم را افزایش داد . به یادم انداخت که باید مربی بسکتبال را پیدا کنم و از او بپرسم که چه موقع تست می گیرد .
فهرست کاملی از کارهایی که می خواستم انجام دهم داشتم :
(1) سری به آزمایشگاه کامپیوتر بزنم ، ( 2) درمورد تیم بسکتبال پرس و جو کنم ،(3) ببینم آیا می توانم در نوعی برنامه ی خاص شنا پس از ساعات مدرسه شرکت کنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه ای که استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا که شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هایی داشتم .
پرخیدم و دوستم هنا مالکُم را پشت سرم دیدم که مثل همیشه « ! لوک ... سلام »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موی کوتاه مسی فامی دارد ، به رنگ یک سکه ی برنزی نو . چشم های سبز و لبخند ملیحی دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا می کندکه البته باعث خجالت هر دوی ما می شود .
و قسمت پارگی را گرفت و آن را کمی بیشتر پاره کرد او گفت :« ... جیبت پاره شده »
درحالی که خود را عقب می کشیدم گفتم : هی ... چه کار می کنی ؟ این پیراهن شانسمه
به تعدادی از بچه ها که مشغول مطالعه ی نموداری چسبانده شده روی دیوار بودنداشاره کرد . بچه ها همگی روی پنجه ی پا ایستاده و سعی داشتند از روی سر و شانه ی همدیگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتی ببینی کدوم کمد رو به تو دادن ؟
برنامه ی تخصیص کمد اونجا زده شده . حدس بزن چی ؟ ... کمد من اولین کمد درخروج از ناهارخوری است . من هر روز اولین نفری خواهم بود که برای ناهار می رود
گفتم :« اوه ... چه شانسی! »
هنا خندید و گفت : و تازه ... گروئن معلم کلاس انگلیسی ماست . اون بهترین معلم انگلیسیه . خیلی شوخ و بامزه س . بچه ها میگن توی کلاس اون از خنده روده بر می شن . معلم کلاس تو هم هست؟
گفتم :« . نه ... وارِن معلم ماست »
هنا چهرۀ مسخره ای به خود گرفت و گفت : « بدبخت شدی »
به سرعت به او گفتم :« خفه شو . هیچ وقت از این حرفا نزن »
سپس پنجه ی خرگوشم را در جیبم سه بار فشار دادم .از میان انبوه دانش آموزان راهم را به سوی نمودار کُمدها باز کردم . به خودم گفتم :این یک سال بسیار عالی خواهد بود . مدرسه ی راهنمایی با مدرسه ی ابتدایی خیلی فرق دارد .
دارنل به شیوه سیاه پوستی با من دست داد . « سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم :« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه کرد و گفت:تو کُمد شانس رو به دست آوردی
به دقت به نمودار نگاه کردم :« ؟ چی ؟ مقصودت چیه » .
از بالا تا پایین لیست اسامی را چشم دواندم تا به اسم خودم رسیدم : لوک گرین . وسپس خط نقطه چین را تعقیب کردم تا به شماره ی کمد رسیدم .و ناگهان خشکم زد .
بی اراده و با صدای بلند گفتم :« باور نمی کنم ! این نمی تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلک زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت کردم .
. بله . کمد شماره 13
. # لوک گرین ....................... 13
. # 13
نفس درگلویم گیر کرد . احساس خفگی میکردم . پشتم را به نمودار کردم وامیدواربودم که هیچکس نتواند ببیند که چقدرناراحت بودم .چطور این اتفاق برای من افتاده است ؟ باورم نمی شد . کُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اینکه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت می تپید و در سینه ام احساس درد می کردم . به هر زحمتی بود دوباره شروع به نفس کشیدن کردم .
وقتی از میان جمعیت بیرون آمدم دیدم که هنا هنوز همان جا ایستاده است . پرسید :
« . کمدت کجاس ؟ با تو تا اونجا میام »
گفتم :« یعنی ... خودم از عهده ش برمیام...!! »
هنا حیرت زده به من نگاه کرد:« ببخشید؟ »
با صدای لرزان تکرار کردم :خودم از عهده ش برمیام . شمارۀ سیزده س ، ولی میتونم باهاش کنار بیام . مطمئن باش...
هنا خندید :« لوک ، تو چرا این قدر دنبال خرافات هستی ؟»
به او اخم کردم و به شوخی گفتم :« این حرفو به مقصود بدی که نزدی؟ »
او دوباره خندید و مرا به داخل گروهی از بچه ها هل داد . همیشه آرزو می کردم کهاو این همه مرا هل نمی داد . او دختر واقعًا نیرومندی است .از کودکانی که روی آنها افتاده بودم عذرخواهی کردم . سپس هنا و من در راهروی پرازدحام به راه افتادیم و شماره ی کمدها را می خواندیم و به دنبال شمارۀ 13 گشتیم .چند قدمی که از آزمایشگاه علوم رد شده بودیم ، هنا ناگهان ایستاد و چیزی را روی زمین قاپید .
« ! هی ... وای ! ببین چی پیدا کردم »
اسکناس را به لب گذاشت و آن را بوسید « ! هوم ... آره » . و سپس یک اسکناس 5 دلاری را نشانم داد
« 5 دلار ! ... جانمی جان » .
نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم : هنا ! چطوری تو همیشه این قدر شانس میاری؟
این سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده ای به نظر می رسید اما چنین نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فکر می کنم پا به فرار می گذاشتم ... تا آنجا که میتوانستم از مدرسۀ راهنمایی شاونی ولی دور می شدم و هرگز هم به آن برنمی گشتم...
اجازه دهید 2 ماه به جلو برویم...
کلاس هفتم تا این جا خیلی خوب پیش رفته بود . من چند تا دوست جدید پیدا کردم .در برنامه ی انیمیشنی که تقریبًا 2 سال بود روی آن سخت کار می کردم پیشرفت های ارزنده ای به دست آوردم . و عملاً در تیم بسکتبال پذیرفته شدم .اوایل نوامبر بود و حدود دو هفته از آغاز فصل جدید بازی ها می گذشت . و من برای تمرین کمی تأخیر داشتم .
بچه ها در زمین مشغول تمرینات کششی و بعضی هم درحال رد و بدل کردن توپ بایکدیگر و شوت از راه نزدیک بودند . یواشکی به طرف اتاق رختکن رفتم و امیدوار بودمکه کسی متوجه ی تأخیر من نشده باشد .
آقای بندیکس ، مربی تیم ، فریاد زد :
لوک ! زود لباستو بپوش . دیر کردی
شروع کردم که بگویم « ! ببخشید . تو آزمایشگاه کامپیوتر گیر کرده بودم »
ولی این بهانه ی خوبی نبود ، لذا سرم را پایین انداختم و با سرعت تمام به طرف رختکن دویدم تا لباس هایم را عوض کنم .
احساس می کردم معده ام کمی گرفته است . متوجه شدم که امروز ، چندان هم مشتاق تمرین کردن نبودم . من با وجودی که هیکل چندان بزرگی نداشتم ولی بسکتبالیست نسبتًا خوبی هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهای سریعی برخوردارم .
از این که توانسته بودم به تیم راه یابم خیلی خوشحال بودم . ولی فکر یک مسأله رانکرده بودم : یک کلاس هشتمی به نام استرچ یوهانسِن .
« شاون » ، اسم واقعی استرچ است ولی همه او را استرچ می نامند حتی والدینش .شاید تعجب کنید که او این اسم مستعار را از کجا به دست آورده است . اما اگر او رادیده بودید اصلاً تعجب نمی کردید .سال گذشته در کلاس هفتم استرچ ناگهان قد کشید و عملاً یک شبه به یک غول موبور تبدیل شد . او از همه ی بچه های دبیرستان بلندتر است . شانه های پهن – مثل کشتی گیرها – و دست های بلندی دارد . وقتی می گویم بلند ، واقعًا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست های یک شمپانزه . اگر دستش را دراز کند دست هایش از این طرفتا آن طرف زمین بسکتبال می رسند !
و به همین دلیل بود که همه شروع کردند به این که او را « استرچ » صدا کنند .
من فکر می کنم (شترمرغ ) اسم بهتری برای او باشد چون پاهای دراز و بی قواره و استخوانی – همچون پاهای شترمرغ – و سینۀ چنان پهنی دارد که باعث می شود سر رنگ پریده و چشمان آبی او به شکل یک تخم مرغ کوچک جلوه کند .اما هرگز سعی نخواهم کرد اسم مستعاری را که برایش انتخاب کرده اند درموردش به کار ببرم ؛ چون فکر نمی کنم بتوانم به اندازه ی کافی سریع بدوم . استرچ چندان جنبه ی شوخی ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتی است که همیشه درحال بد و بیراه گفتن به این و آن و قلدری با بچه های مدرسه است – و البته نه فقط در زمین بسکتبال .
فکر می کنم پس از آن که از شوک« غول شدن » بیرون آمد تصمیم گرفت واقعًا از، خودش متشکر باشد .
نوعی استعداد خاص یا هنر بزرگی مثل این که « غول بودن » نوعی استعداد خاص یا هنر بزرگی است .
ولی مرا وسوسه نکنید . من همیشه درحال تجزیه و تحلیل دیگران هستم و بیش ازحد درمورد افراد و هرچیزی فکر می کنم . هنا همیشه به من می گوید که من بیش ازحد فکر می کنم . ولی من نمی دانم واقعًا مقصودش چیست . چطور آدم می تواندجلوی فکر کردنش را بگیرد ؟
هفتۀ پیش ، بعد از تمرین ، مربی بسکتبالمان نیز تقریبًا همین را گفت:
لوک ، تو باید از روی غریزه بازی کنی . قبل از هر حرکت وقت فکر کردن وجود ندارد
که البته به نظر خودم ، یکی از دلایلی است که مرا روی نیمکت نگه داشته است . ازطرفی ، من هنوز کلاس هفتم هستم و اگر سال آینده فوروارد غول دیگری به اسکوایرزنیاید ، احتمالاً سال آینده بازیکن فیکس باشم – پس از آن که استرچ فارغ التحصیل میشود .
اما در شرایط فعلی ، واقعا شرم آور است که اصلاً بازی نکنم . به خصوص که پدر ومادرم همیشه برای تماشای بازی ها می آیند تا مرا تشوییق کنند . ولی من از روینیمکت بابا و مامان را روی سکوها تماشا می کنم که به من خیره شده اند .این امر احساس خوبی برای آدم به بار نمی آورد .حتی تایم اوت ها نیز دردآورند . هربار که وقت استراحت گرفته می شود استرچ دواندوان به طرف نیمکت می آید ، با حوله عرق صورت و تنش را خشک می کند و سپسحوله را به طرف من پرت می کند ؛ درست مثل این که من حوله نگه دار او هستم !
در یکی از تایم اوت ها در اواخر بازی اول ، او دهانش را از آب پر کرد و پس از شستو شوی دهانش ، آن را روی پیراهن ورزشی من تف کرد . وقتی بالا را نگاه کردم دیدم پدر و مادرم از روی سکوها شاهد این حرکت او بودند .غم انگیز است . واقعًا غم انگیز ...
تیم ما اسکوایرز ، دو بازی اول خود را عمدتًا به این دلیل که استرچ اجازه نمی دادکس دیگری دستش به توپ برسد پیروز شد . از این که تیم برده بود خوشحال بودم ولی خودم داشتم کم کم احساس یک بازنده را پیدا می کردم . واقعًا دلم برای بازی کردن لک زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرین خوبی داشته باشم شاید مربی مرا در پست گارد به بازی بگیرد . و یا شاید حتی به عنوان بازیکن رزرو در پست سانتر . بند کفش هایم رابستم و یک گره سه تایی به عنوان شانس روی آن زدم . سپس چشم هایم را بستم وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به این مسأله عقیده دارم .
شورت ورزشی قرمز و سیاهم را صاف کردم ، درِ کُمد را بستم و به حالت دو ، رختکن را ترک کردم و وارد زمین بسکتبال شدم . بچه ها در انتهای دیگر زمین مشغول انجام پرتاب های سه امتیازی بودند و هرکس با یک توپ به طرف حلقه شوت می کرد . توپها به یکدیگر می خوردند و بعضی هم به حلقه می خوردند و یکی دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ی پشت حلقه با هر توپی که به آن می خورد به لرزه می افتاد و می نالید .بعضی از توپ ها بدون این که حلقه را به داد و فریاد درآورند از آن می گذشتند وصاحب پرتاب را خوشحال می کردند .
مربی درحالی که با دست حلقه را به من نشان می داد ، فریاد زد:
لوک ، مشغول شو!چند ریباند بگیر و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم کن
با دست به نشانه شادی و موافقت به او علامت دادم و دویدم تا به دیگران بپیوندم .استرچ را دیدم که به هوا پرید ، یک توپ خیلی بالا را در هوا گرفت و در کمال تعجب ، چرخی زد و آن را به طرف من پرتاب کرد:
-لوک ، سریع فکر کن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از میان دست هایم سر خورد و مجبور شدم آن را تا دیوار در حاشیه زمین تعقیب کنم . دریبل کنان به زمین برگشتم و استرچ را منتظر خود یافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت کن ...
آب دهانم را به سختی قورت دادم وتوپ را با یک شوت دودستی به طرف حلقه پرتاب کردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست های درازش توپ را در هوا قاپید و آن را دوباره به طرف من پرت کرد: دوباره شوت کن
شوت بعدی زیر تور را لمس کرد و به خارج رفت .
استرچ با لحنی تمسخرآمیز گفت:
- او دوباره شوت می کند ... و به خطا می رود
و درست مثل این که این مسخره ترین چیزی باشد که تاکنون گفته شده باشد ، همه خندیدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب کرد و با لحنی آمرانه گفت: دوباره اکنون دیگر همه درحال تماشای ما بودند . یک شوت یک دستی به طرف حلقه پرتاب کردم که تقریبًا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخید و بیرون پرید .
- او شوت کرد ... و به خطا رفت …
کاملاً احساس می کردم که عرق روی پیشانیم نشسته است . از خود پرسیدم : چرانمی توانم در این جا بخت خود را به کمک بگیرم . به خود گفتم : لوک ، فقط یک بارهم که شده شانس بیار . هفت بار به سرعت با دستم به پایم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت کرد:
- یالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستی ! درحال برپایی یک رکورد هستی...؟!
و خنده های بیشتر
برای لحظه ای کوتاه چشمانم را بستم . سپس یک توپ بلند را به طرف حلقه روانه کردم و در همان حال که توپ از حلقه می گذشت نفس را در سینه حبس کردم .استرچ خندید و سرش را تکان داد . بچه های دیگر شروع به تشویق کردند چنان کهگویی من در تورنمنت مدارس راهنمایی برنده شده باشم .به طرف حلقه دویدم و توپ را ربوده و دریبل کنان از آنان دور شدم . نمی خواستمفرصتی در اختیار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپیروزیم را خراب کند . می دانستم او به پافشاری خود ادامه خواهد داد تا یک ازسیصد شوم !
رویم را برگرداندم که ببینم آیا آقای بندیکس شوت مرا دیده است . او به دیوار تکیه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت می کرد و شوت زیبای مرا ندیده بود .دریبل کنان عرض زمین را پیمودم و دوباره به سمت دیگران برگشتم . سپس مرتکب اشتباه بزرگی شدم .اشتباهی واقعًا بزرگ . اشتباهی که زندگی من در مدرسه ی راهنمایی شاونی را به کلی خراب کرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب کردم .
و فریاد زدم: « ! هی ، استرچ ! سریع فکر کن »
نمی دانم چه فکری در کله ام بود !
متوجه نبودم که او روی یک زانو نشسته بود و داشت بند کفش هایش را می بست .از ترس خشکم زد و به توپی که با سرعت به سمت او می رفت خیره شده بودم .توپ محکم به شقیقه ی او خورد و او را از پهلو به زمین پرتاب کرد و او با صدای بلندی با زمین برخورد کرد .
و همچنان که گیج می خورد درحالی که کاملاً شوکه شده بود فریاد زد« : ... هی! »
سرش را چند بار تکان داد . باریکۀ سرخ خون را که از بینی اش جاری بود می دیدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت می خوام ! اصلا ندیدمت ! من نمی خواستم ...
و به طرف او دویدم تا کمکش کرده باشم .
با عصبانیت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بیرون پرید ...
و در این لحظه صدای ملایم له شدن چیز نرمی را زیر کفشم شنیدم .
ایستادم . پایم را بلند کردم . لنز استرچ مثل یک تکه شیرینی لهیده به کف زمین بسکتبال چسبیده بود .بچه های دیگر هم آن را دیدند .استرچ اکنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هایش گذشته و به روی چانه اش جاری بود . ولی او توجهی به آن نکرد . چشمانش را به طرف من تنگ کرده بود و بامشت های گره کرده به طرف من هجوم آورد .می دانستم که دخلم آمده است .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ‬ ‫ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﻳﮏ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﭘﻨﺒﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﺪ . ‫ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﺥ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ !
‫ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻳﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ‬‫ﺧﻮﻥ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ ﻣﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ‬‫ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺑﺴﮑﺘﺒﺎﻝ ﺩﻭﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ‬ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﮏ ﺷﻮﺕ ﺳﻪ ﺍﻣﺘﻴﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺯﺩ !‬
‫ﺑﻠﻪ . ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ، ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻠﻘﻪ‬‫ﺑﮑﻮﺑﺪ !‬
‫ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺍﻥ‬‫ﺩﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ .‬
‫ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﻨﺪﻳﮑﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ : ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺩﻋﻮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ‬‫ﺍﻳﻦ ﺟﺎ !
ﭼﯽ ؟‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﻳﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻳﺪﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ‬‫، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺑﺎﻳﺴﺘﻢ .‬
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻴﻨﯽ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﮐﺸﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻧﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﻣﻦ‬‫ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .‬
‫ﻣﺮﺑﯽ ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ : ﺩﻋﻮﺍﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ... ﺣﺎﻻ‬ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﺮﻩ‬...ﺍﺳﺘﺮﭺ ... ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﮎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻴﺪ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ! ‬
ﻣﺮﺑﯽ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺕ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻥ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺗﻮﺳﺖ‬...ﺑﺎﻳﺪ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﺪﯼ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻟﻮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ .
‫ﺍﺳﺘﺮﭺ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﻳﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍصلا ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
‫ﻣﺮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﭺ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺩﻣﺎﻏﺘﻮ‬‫ﺑﻨﺪ ﺑﻴﺎﺭ . ﺳﭙﺲ ﻟﻮﮎ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﭘﺸﺘﯽ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺣﺮﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺭﻭ‬‫ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﯼ . ‬
ادامه دارد...
نویسنده: آر. ال. استاین


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
ابتکارات انجلو قسمت اول (داستان ترسناک) دوبله