داستان های واقعی/ نفرت پزشک عراقی از صدام


آزادگان دفاع مقدس/ هنگامی که همراه ستوانیار«هامل»راننده آمبولانس، از منازل روستای مجاور دیدن کردم، با صحنه ای مواجه شدم که روحم را مکدر کرد. نمای این منازل بسیار ترحم برانگیز بود. بجز موش و گربه و حشرات، موجود دیگری در آنها سکونت نداشت.
قشری از خاک، اثاثیه و مواد خوراکی ذخیره شده از قبیل گندم و جو و خرما را پوشانده بود. با دیدن چنین صحنه هایی عمیقاً متاثر شدم. توان قدم گذاشتن به داخل این خانه ها را در خود ندیدم. صحنه ها و خاطرات گوناگونی به ذهنم خطور کرد…
خدایا صاحبان این منازل چه گناهی مرتکب شده اند؟ چرا می بایستی این گرفتاری ها و مصیبت ها رخ دهد؟ آنها همانند ما مسلمان هستند. چرا بایستی خون یکدیگر را بریزیم. خدا استعمار گران و مزدوران شان را چون صدام لعنت کند.
در حالی که غرق در تفکر بودم، صدای پرقدرتی رشته افکارم را از هم گسست. به سوی صدا که از یکی از خانه ها شنیده می شد، رفتم. دیدم که «هامل»بشکه مملو از گندم را روی زمین خالی کرده است.
پرسیدم:چکار می کنی؟»
پاسخ داد:«این بشکه برای ذخیره کردن آب مناسب است.»
گفتم:«ولی این بشکه مال ما نیست به ساکنین مسلمان این منزل تعلق دارد.»
او اصرار داشت که آن بشکه را همراه خود بیاورد.گفتم:«در این صورت آن بشکه آب را بردار!»
جواب داد:«آن بشکه کوچک است و هم کثیف،ولی این بشکه بزرگ و تمیز است.»
گفتم:«من از آن استفاده نمی کنم .به من نزدیک نکن!»
با صدای بلندی خندید وگفت:«این فقط یک بشکه است نه چیز دیگر .چرا این قدر می ترسید دکتر؟»
چند لحظه بعد به اتفاق«هامل»که بشکه را بر دوش خود حمل می کرد،به مطب بازگشتیم.او بشکه را کنارسنگر قرار داد و در عرض یک ساعت آن را پر از آب کرد.در آن لحظه من در داخل سنگر نشسته بودم.هنوز ده دقیقه از پرشدن این بشکه نگذشته بود که گلوله توپی در نزدیکی ما فرود آمد.این اولین بار بود که در معرض پرتاب گلوله توپ واقع می شدیم.سرم را از داخل سنگر بیرون آوردم.دیدم آب بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بشکه فواره می زند.قطره ای از آن آب مورد استفاده قرار نگرفته بود.«هامل»را صدا زدم.از سنگرش خارج شد.دید که چه اتفاقی افتاده است.رو به من کرد و گفت :«دکتر ظاهراً قسمت ما نبود.»
گفتم:«به خدا قسم همین طور است.»
آنگاه در مورد حلال و حرام و خشم خدا با او سخن گفتم.فهمیدم که ترس از خدابردلش افتاده است.با سرعت بشکه را برداشت و به محل سابقش بازگردانید. دو روز بعد،مرخصی گرفته منطقه را ترک کردم.مرخصی که تمام شد، به واحد پزشکی صحرایی۱۱بازگشتم.طبق معمول پیش از هرکاری اخبار یگان و جبهه را جویا شدم.گفتند:«مساله مهمی رخ نداده، فقط آمبولانس ستوانیار«هامل»واژگون شده کمر او شکسته است.اکنون در بیمارستان نظامی بصره بستری شده است.»
با خود گفتم:«سبحان الله…این کیفر دنیاست.خدا می داند در آخرت مستوجب چه عقابی خواهد شد.آیا این جزای هر متجاوز گنه کاری نیست؟!

خاطرات یک پزشک اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی


ویدیو مرتبط :
نیرو های عراقی در مقبره صدام