سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت هجدهم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت هجدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها

لینک قسمت قبل



فصل چهاردهم
قسمت دوم...
در را هل دادم و من و جاش هر دو با هم فریاد کشیدیم: (( مادر! پدر! کجایید؟))
سکوت.
دویدیم تو اتاق نشیمن. همه چراغ ها خاموش بود.
_ مادر! پدر! اینجایید؟
قلبم به شدت می زد و پهلویم هنوز درد می کرد. تو دلم به پدر و مادر گفتم، خواهش می کنم اینجا باشید. خواهش می کنم توی خونه باشید.
همه جای خانه را گشتیم. نبودند.
جاش یکدفعه یادش آمد: (( قابلمه ! یعنی هنوز از اون مهمونی برنگشتند؟))
تو اتاق نشیمن ایستاده بودیم و هر دو نفس نفس می زدیم. درد پهلویم کمی بهتر شده بود. همه چراغ ها را روشن کرده بودم، ولی اتاق هنوز هم حالت نیمه تاریک و دلهره آوری داشت.
به ساعت روی سربخاری نگاه کردم. ساعت نزدیک دو صبح بود.
با صدای ضعیف و لرزانی گفتم: (( جاش، باید تا حالا آمده باشند.))
جاش رفت طرف آشپزخانه و پرسید: (( کجا رفتند؟ شماره تلفن نگذاشتند؟))
دنبالش رفتم و تو راه، چراغ ها را روشن کردم. یکراست رفتیم سراغ دفترچه یادداشت روی کابینت که پدر و مادر همیشه روی آن برایمان یادداشت می نوشتند.
دفترچه سفید بود.
(( باید پیداشون کنیم!)) از صدای جاش معلوم بود که خیلی ترسیده. از چشم های گشادش ترس می بارید. (( باید از اینجا بریم))
اگر بلایی سرشان آمده باشد، چی؟
نزدیک بود این فکر را به زبان بیاورم، ولی به موقع جلو خودم را گرفتم. نمی خواستم بیشتر از این جاش را بترسانم. به علاوه، احتمالا خودش هم به این فکر افتاده بود.
به اتاق نشیمن برگشتیم و از پنجره به تاریکی بیرون نگاه کردیم. جاش پرسید: (( نباید پلیس رو خبر کنیم؟))
پیشانی داغم را به شیشه سرد فشار دادم و گفتم: (( نمی دونم باید چه کار کنیم. دلم می خواد پدر و مادر برگردند خونه. دلم می خواد اینجا باشند که بتونیم از اینجا بریم))
صدای دخترانه ای از پشت سرم گفت: (( چرا این قدر عجله داری؟))
من و جاش جیغ کشیدیم و برگشتیم.
کارن سامرست دست به سینه وسط اتاق ایستاده بود.
بی اختیار از دهنم در رفت: (( ولی... تو مردی))
لبخند غمگین و تلخی زد.
دو بچه دیگر هم از راهرو آمدند. یکی از آنها چراغ ها را خاموش کرد و گفت: (( اینجا زیادی روشنه.)) و هر دو رفتند کنار کارن.
یک بچه دیگر، جری فرانکلین... یک بچه مرده دیگر ... کنار شومینه ظاهر شد. و بعد، همان دختری که موهای سیاه کوتاهی داشت و روز اول بالای پله ها دیده بودمش، آمد کنار پرده و پهلوی من ایستاد.
همگی لبخند می زدند، چشم هایشان تو نور کم اتاق می درخشید و همگی ذره ذره به من و جاش نزدیک می شدند.
با صدایی که برای خودم هم غریبه بود، جیغ کشیدم: (( چی می خواید؟ می خواید چه کار کنید؟))
کارن با لحن ملایمی گفت: (( ما قبلا تو خونه شما زندگی می کردیم))
جری دنبال حرف را گرفت: (( و حالا؟ می دونید چی شده؟ حالا ما تو خونه شما مردگی می کنیم))
بقیه بچه ها در حالی که به من و جاش نزدیک می شدند، زدند زیر خنده؛ خنده های خشک و بد صدا.


فصل پانزدهم
قسمت اول...
جاش فریاد زد: (( می خوان ما رو بکشن))
بچه ها در سکوت جلو می آمدند. من و جاش عقب عقب می رفتیم. آن قدر رفتیم تا پشتمان به پنجره چسبید. نگاهی به دور و بر اتاق تاریک انداختم که راه فراری پیدا کنم.
راهی برای فرار وجود نداشت.
(( کارن... تو که به نظر می آمد خیلی مهربون باشی.)) بدون اینکه فکر کنم، این کلمه ها از دهنم بیرون ریخت.
برق چشم هایش بیشتر شد و با صدای بی حالت و غمگینی گفت: (( مهربون بودم، تا اینکه اومدم اینجا))
جورج کارپنتر با همان صدای بی روح گفت: (( همه ما یک موقع مهربون و خوب بودم، ولی حالا مردیم))
(( بگذارید ما بریم!)) جاش دست هایش را بالا آورد و مثل سپر جلو خودش گرفت: (( خواهش می کنم... بگذارید ما بریم))
باز هم همان خنده خشک و خشن. خنده مرده.
کارن مرا دلداری داد که: (( نترس آماندا، چشم به هم بزنی، خود تو هم یکی از مایی. برای همین به این خونه دعوت شدید))
(( هان؟ منظورت چیه؟)) صدایم می لرزید.
(( اینجا خونه مرگه. جایی که همه، اول که به دارک فالز می آن، اینجا زندگی می کنند. یعنی وقتی هنوز زنده اند))
این حرف به نظر بقیه بامزه آمد و همگی هر هر خندیدند.
جاش شروع کرد که تعریف کند: (( ولی عموی پدر ما...))
کار سرش را تکان داد، برق خنده و مسخرگی تو چشم هایش روشن شد و گفت: (( متاسفم جاش! عموی بزرگی در کار نیست. این فقط یک حقه بود که شما رو بکشونه اینجا. سالی یک بار، باید یک عده آدم جدید بیان اینجا. سال های پیش ما آمدیم و تو این خونه زندگی کردیم... تا اینکه مردیم. امسال نوبت شماست))
جری فرانکلین که چشم هایش تو نور کم اتاق به قرمزی می زد، گفت: (( ما خون تازه لازم داریم. می دونی، ما سالی یک بار به خون تازه احتیاج داریم))
همان طور که در سکوت جلو می آمدند، بالای سر من و جاش شناور شدند.
نفس عمیقی کشیدم. احتمالا نفس آخرم را. و چشم هایم را بستم.
آن وقت بود که شنیدم یک نفر در می زند.
ضربه بلندی که چند بار تکرار شد.
چشم هایم را باز کردم. بچه های روح مانند، غیبشان زده بود.
هوا بوی ترشیدگی می داد.
صدای ضربه دوباره بلند شد و من و جاش گیج و مبهوت به هم نگاه کردیم.
جاش داد زد: (( حتما پدر و مادرند))
هر دو به طرف در دویدیم. جاش تو تاریکی پایش گرفت به میز جلو و مبل افتاد زمین. من زودتر به در خانه رسیدم.
در را با فشار کشیدم و فریاد زدم: (( مادر! پدر! تا حالا کجا بودید؟))
دست هایم را دراز کردم که هر دوشان را بغل کنم... ولی تو هوا نگهشان داشتم. دهنم باز ماند و فریاد بی صدایی از گلویم بیرون آمد.
جاش که تازه به من رسیده بود، با هیجان گفت: (( آقای داز! ما فکر می کردیم...)9
یکدفعه به خودم آمدم، در توری را برایش باز کردم و ذوق زده گفتم: (( وای، آقای داز، چقدر از دیدنتون خوشحالم))

ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین






منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ