سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ ملحقات سوم - سرگذشت برزو پسر سهراب- بخش دوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
وقتی خبر شکست به کیخسرو رسید پیامی به رستم فرستاد و گفت : کاری بکن. رستم سوار رخش شد و نزد شاه رفت و گفت : این پیشرو کیست ؟ تور و افراسیاب هیچوقت خوابش را هم نمیدیدند . این جوان کیست ؟ یکی از کسانی که در جنگ حضور داشت ، گفت : سواری پدید آمد که گویی گرشاسپ با گرزش برگشته است و تاکنون کسی مانند او نبوده است . از تورانیان چنین کارهایی برنمیآید . رستم تعجب کرد و به گستهم گفت : آماده نجات برادر شو و من هم برای نجات فریبرز آماده میشوم مبادا که آن شاه ترک آنها را بکشد . باهم حمله میبریم . پس به راه افتادند و در تاریکی کمین کردند . در خیمهگاه توران افراسیاب بر تخت نشسته بود و بزرگان در مجلس بودند . در یکدست برزو و در دست دیگر شیده و تهم قرار داشتند . فریبرز و طوس هم دستوپابسته کنار تخت بودند . افراسیاب مست بود . رستم وقتی برزو را دید ، گفت : در ایران و توران چنین نامداری نبوده است . افراسیاب به طوس و فریبرز گفت : عمر شما به سررسید و سرتان را مانند سیاوش و نوذر خواهم برید . صبحگاه به سپاهیان میگویم دو دار در جلوی لشگر آماده کنند و شما را به دار می کشم . پس آنها را بردند . رستم که از این موضوع ناراحت بود شمشیر کشید و نگهبان آن دو را کشت و طوس و فریبرز را با خود نزد کیخسرو بردند . صبح که افراسیاب از خواب برخاست دید که بین اطرافیان گفتگو است و خبری از پیران نیست . خبر رسید که طوس و فریبرز را نجات دادند . افراسیاب عصبانی بود . برزو گفت : ناراحت مباش . من در جنگ کار این زابلی را تمام میکند.
کوس جنگ زدند و شاه در قلب لشگر ایستاد و طوس در جلو بود و در سمت راست گودرز و گیو و در سمت چپ فریبرز و رهام و زنگه شاوران و گرگین قرار داشتند . افراسیاب هم در چپ هومان و در راست پیران و در جلو برزو را قرارداد . پس برزو رخصت گرفت و جلو رفت و نعره زد که من برزو هستم و کسی جز رستم را برای نبرد نمیخواهم . وقتی رستم صدایش را شنید جلو آمد و جنگ آن دو شروع شد . نیزهها به هم میخورد و گرزها به هم زدند اما نتیجه نداشت پس کشتی گرفتند . خیلی طول کشید و از تشنگی زبانشان چاکچاک شده بود . دوباره بر اسب نشستند و با گرز به مبارزه پرداختند . ناگهان برزو با گرز چنان به شانه رستم کوبید که یکدست رستم از کار افتاد . رستم به برزو گفت : دیگر شب شده است فردا دوباره میجنگیم . برزو خندید و گفت : آفتاب که زد من به میدان میآیم . وقتی برزو به نزد افراسیاب برگشت گفت : رستم هماوردی ندارد اما من فردا او را دستبسته نزدت میآورم . وقتی رستم به لشگر رسید زواره به پیشوازش آمد و رستم از درد نالید و بهآرامی به زواره گفت : عماری بیاور و مرا بر آن بنشان . او با گرز یال مرا شکست . پهلوانان ایران همه گریان و ترسان بودند و شاه هم پریشان بود . رستم گفت : من امشب به سیستان میروم . نیمی از شب نگذشته بود که به رستم خبر دادند که فرامرز آمده است . فرامرز به دست و پای پدر بوسه زد و رستم او را پیش خود نشاند و از برزو با او صحبت کرد و گفت : او بازوی مرا شکسته است و حال ایرانیان از تو انتظار دارند . فرامرز پاسخ داد : امروز کاری میکنم که یادگاری در جهان بماند و دودست برزو را میبندم و پالهنگ به گردنش میآویزم . رستم خندید و ببر بیان را به همراه درفش و خفتان و کمند و کمان و تیغ به او داد و گفت : بر رخش سوار شو . دوباره طبل جنگزده شد و دو لشگر در برابر هم ایستادند و برزو سریع به میدان آمد . گرگین به فرامرز گفت : حال به جنگ او برو . فرامرز خندید و گفت : تو ابتدا کمی با او بجنگ تا من او را نگاه کنم و بفهمم چگونه میجنگد . گرگین گفت : مرا به کام اژدها بردی . اگر من کاری که گفتی نکنم آبرویم جلوی همه میرود . من میروم اما اگر دیدی او بر من چیره گشت سریع به کمکم بیا . گرگین به نزد برزو رفت و گفت : چه خبر است ؟ اینهمه آشوب و سرخی چشم برای چیست ؟ برزو گفت : گویا از عمرت سیرشدهای . آن دو باهم درگیر شدند . کیخسرو به فرامرز گفت : مبادا که گرگین به دستش کشته شود . فرامرز به میدان رفت و گفت : ای پهلوان من مرد جنگ با تو هستم و سپس به گرگین گفت : تو به نزد خسرو برو . برزو به فرامرز گفت : آن مرد که دیروز با من جنگید کجا رفت ؟ چرا نیامد ؟ تو چرا لباس او را پوشیدهای ؟ فرامرز گفت : دیوانه شدهای ؟ من همان مرد هستم . برزو گفت : نامت چیست ؟ فرامرز گفت : من رستم هستم . تو کیستی و از چه نژادی ؟ برزو گریست و گفت : تو شرم نمیکنی که یلی چون سهراب را با آن سن کم کشتی ؟ فرامرز گفت : حرفاضافه نزن . من با تو میجنگم و تنت را به خاک میافکنم . این را گفت و مانند باد گرز را کشید . برزو سپر انداخت و گرز به سپر خورد و اگرچه گردنش کمی درد گرفت اما طوری نشد و همینکه آمد بر سر فرامرز بکوبد فرامرز حمله آورد و او را بر زمین زد و به بند کشید . وقتی افراسیاب چنین دید دستور جنگ داد و همه تورانیان به دور فرامرز آمدند . کیخسرو که چنین دید دستور جنگ داد و گفت: نگذارید برزو را آزاد کنند . رستم به زواره گفت : هزار سوار برگزین و به کمک زواره برو . زواره به همراه سپاه حمله برد . فرامرز به زواره گفت : برزو را دستبسته نزد رستم ببر و بگو او را نیازارد . افراسیاب که چنین دید دستور داد : بکوشید برزو را آزاد کنید . ترکان تیرباران کردند و افراسیاب حمله برد . از آنسو هومان به فرامرز حمله برد و دو لشگر به هم آویختند و جنگ سختی درگرفته بود . بیژن که چنین دید با گرز به همراه صد سوار حمله برد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت آیا عقل نداری ؟ آیا میدانی که به جنگ که آمدی ؟ زواره که بیژن را دید گفت : تو برزو را ببر و خود به جنگ پرداخت . زواره و افراسیاب کشتی گرفتند. از آنسو شیده برای کمک به افراسیاب گرز کشید اما اسب با پاهایش بر دست شیده زد و دودستش شکست و دوباره افراسیاب و زواره به هم پیچیدند . بیژن ، برزو را دستبسته نزد رستم آورد . رستم درباره پسر و برادرش پرسید و از بیژن خواست تا از آنها خبر بیاورد . بیژن رفت و دید زواره در حال کشتی با افراسیاب است پس به او گفت : رهایش کن دیر شد و خورشید غروب کرده است . افراسیاب گفت : ای پهلوان جنگ ما برای برزو بود حال دیگر دلیلی برای جنگ نیست . زواره گفت : اگر فردا بیایی حسابت را میرسم . سپس زواره نزد رستم رفت و گفت : فرامرز با هومان درگیر است . رستم گفت : خیلی دیرکرد .
زواره دوباره نزد فرامرز رفت و دید که دارد تورانیان را تارومار میکند . به او گفت : برگرد دیر شده است . فرامرز به هومان گفت : اگر فردا بیایی خونت را میریزم . این را گفت و به نزد رستم رفت و بر زمین بوسه داد . رستم شاد گشت .
بدو گفت : کز بچه اژدها
شگفتی نباشد چنین کارها
فرامرز گفت : امروز با هومان کاری کردم که جانش سیر شد اگر زواره نیامده بود او را میکشتم . همان وقت پسر گیو نزد رستم آمد و گفت : کیخسرو به تو و فرامرز دستور داد تا برزو را نزدش برید . پس چنین کردند . زواره از نبردش با افراسیاب و فرامرز از نبردش با هومان گفت . شاه به رستم گفت : این پهلوان جوان اهل کجاست ؟ پس برزو را آوردند و شاه از نام و نشانش پرسید و او گفت : من خانهام در کوه شنگان است و کشاورزی میکردم تا اینکه افراسیاب مرا برای جنگ به اینجا آورد . رستم از شاه برای برزو بخشش خواست و گفت : من او را نزد خود پرورش میدهم و به هندوستان میبرم و زنی از بزرگان به او میدهم . شاه پذیرفت . شبانه برزو را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد و او را دربند کند و مراقبش باشد . از آنسو افراسیاب و سپاهش فرار کردند تا به نزدیکی خانه برزو رسیدند . آنجا استراحت کردند تا اینکه زنی خروشان نزد او آمد و درباره برزو پرسید که چه بلایی سر پسرم آوردید ؟ افراسیاب گفت : او کشته نشد و زخمی هم نیست بلکه رستم او را اسیر کرد . مادر برزو بهسوی ایران حرکت کرد و مدتی در آنجا جستجو نمود اما برزو را نیافت و همچنان در اطراف درگاه شاه بود تا اینکه رستم را دید و از دیدن قد و بالای او مبهوت ماند . پرسید : او کیست ؟ گفتند : او رستم است . گفت : چرا دستش را بسته است ؟ گفتند : برزو در جنگ دستش را شکسته است . گفت : چرا به سیستان نمیرود ؟ گفتند : شاه از او خواسته بماند تا دستش خوب شود . زن پرسید : رستم چه بلایی بر سر برزو آورد ؟ گفتند : او را به فرامرز سپرد تا به سیستان ببرد . مادر برزو به فکر فرورفت که چه کند تا پسرش را نجات دهد پس تصمیم گرفت به سیستان برود . وقتی به سیستان رسید ، به سرای بازرگانان رفت در آنجا بازرگانی به نام بهرام گوهرفروش بود . زن نزدش رفت و سیم و زر خود را به او نشان داد و گفت : یا خودت بخر یا به کسی بفروش . بهرام گفت : اینها از آن کیست ؟ زن گفت : من شوهر بازرگانی داشتم که مرد و جواهراتی برایم باقی گذاشت . بهرام گفت : اگر بازهم داری فردا بیاور . بهرام جایی را در اختیار زن قرارداد و &a
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست